꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_222 _ دیوونهشدی ریحانه؟یعنی چی که پاتو از ایران بیرون نمیزاری؟میدونی چند تا دختر منتظرن تا فرصت گیرشون بیاد تا برن خارج؟! _ جلوتو که نگرفتم...برو با یکی از همون دخترا ازدواج کن _ چرت و پرت نگو...میگم یعنی این حرفت خیلی مسخره‌اس _ باشه تو و کارات خیلی درستید ولی من نه قصد ازدواج دارم و نه قصد خارج اومدن همینی که گفتم _ الان مشکلت اینه که ما چندین ساله هم رو ندیدیم؟...خب عزیزه من با گذشت زمان درستش میکنیم _ مثل اینکه نمیخوای بفهمی! بنیامین تو یکی رو میخوای که باهات بیاد اونور منم دارم میگم نمیام...تمام _ این حرف اخرته؟ _ حرف اول و اخرمه کلافه نگام کرد که صورتم و برگردوندم _ نمیتونم برنامه فردا شب رو کنسل کنم _ به من ربطی نداره من جوابم تغییری نمیکنه _ ریحانه مامانم حال و روز خوبی نداره...بزار برنامه فردا برگزار بشه بعد اونجا جواب منفی بده...باشه؟ حرفی نزدم و دقیقه ‌ای رو به دیدن دور و برن گذروندم _ کارِت تموم شده میخوام برم هوا داره خیلی سرد میشه _ باشه ببخشید...میخوای برسونمت؟ _ نمیخوام برام کاری کنی...باشه؟؟ _ باشه معذرت از جا بلند شدم و رفتم سمت خونه دلیل این مدت سکوت امیر و دعوای بابا و مامان پس همین بوده! مامان خواست مستقیم منو بفرسته خارج حالا که دید دستش به جایی بند نمیشه از راه شوهر کردنم داره استفاده میکنه... خسته شدم از این رفتار هاش دیگه تحمل یه سری چیزا برام سخت شده کلید انداختم داخل در و بازش کردم مامان جلوی تلویزیون نشسته بود که با دیدنم نگاهی بهم انداخت سلامی کردم و رفتم طبقه بالا یکی یکی لباس هام رو عوض میکردم که تقه‌ای به در خورد بتول خانم آروم اومد تو و با لبخندی گفت _ شام میخوری برات گرم کنم عزیزم؟ _ نه دستتون درد نکنه گشنم نیست...بقیه خوردن؟ _ بقیه که...فقط مادرتون خونه بودن غذا خوردن _ پس بابا و امیر کجان؟ _ آقا که هنوز برنگشتن و امیر آقا هم که گفتن دیر تر میان _ باشه..من خستم یکم بعد میخوابم سری تکون داد که رفتم جلو روبروش ایستادم _ شما هم نمون دیر وقته برو خونه..بابا که دیگه این موقع شب شام نمیخوره...امیر هم گشنه باشه یه چیزی برا خودش گرم میکنه منتظرشون نمونید _ باشه عزیزم..کاری نداری پس؟ _ نه..شبتون بخیر صورتم و آبی زدم و بعده مسواک زدن رفتم رو تخت نشستم پیامی به زهرا دادم...با فکری که به سرم زده بود برای فردا نقشه‌ای کشیده بودم... ... کپی ممنوع ⛔️ @YekAsheghaneAheste