eitaa logo
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
1.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.2هزار ویدیو
12 فایل
فکر کن‌بری گـلزار شهــدا . .! روی قبرا‌رو‌بخونی و‌برسی به یه شهید‌هم‌سنت..(: اونوقته که میخوای سربه تنت‌نباشه.! آره رفیق هم‌سن و سالای ما شهید شدن بعد ما هنوز تو فکر ترک گناهیم!( : ^شرایطمون ' @tablighat1a -
مشاهده در ایتا
دانلود
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_17 برای لحظه ای اهنگ قطع شد.صدای نفس های پوریا قابل شنیدن بود... _این رو زدم
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ اما وقتی ریحانه رو میدیم،چیزی جز ناراحتی احساس نمی‌کردم.. تک خواهرم...خواهر عزیزم،که شده بود همرنگ جماعتی گناهکار ... هربار ، قلبم با دیدنش اتیش می‌گرفت، اما نمیتونستم چیزی بهش بگم... وای از اون روزی که اون پسره پوریا رو میخواست وارده زندگیش کنه!... شب و روز دیوانه وار از خدا کمک میخواستم،که‌ به خواهرم رحم کنه... میگفتم خواهرم جوونه،نادونه،احساساتی شده...خدایا تو رحم کن... با جواد و چند تا از بچه های دیگه،زیر و بم پوریا رو دراوورده بودیم... میدونستم چه آدم اشغالیه اما نمیتونستم دم بزنم....کافی بود یه چیز میگفتم اونوقت دیگه کنترل کردن مامان عالمی داشت... خواهرم شده بود بازیچه کار های مامانم اینا... آخ که برادرت بمیره... چهره خوشحالش وقتی محرمیت بینشون خونده شد رو فراموش نمیکنم... هرروز بچه ها میومدن و من رو دلداری میدادن...اما... امان از روزی که بفهمم قلبش شکسته... ... رسیدم جلو در مسجد....هفته دیگه اول محرم بود و از الان همه در تکاپو و تدارکات بودن.. از ماشین پیاده شدم و رفتم تو حیاط مسجد که جواد با دیدنم به سمتم اومد _به به داداش امیر گل،خوش اومدی... بی حال سری تکون دادم که لبخندش رو جمع کرد و آروم گفت _چی شده داداش باز پکری؟ _هیچی بابا...مثل همیشه... _اتفاقی برا خواهرت افتاده؟ _جواد...داداش به خدا خسته شدم!...همش این ریحانه رو از اینور به اونور میکشونن!...بابا این دختر احساسات داره...الان پس فردا این مرتیکه کاری کنه،من چه گلی به سرم بگیرم؟ _غمت نباشه داداش...خدا همراهشه... پوفی کشیدم و با جواد رفتیم داخل... ... ساعت نزدیکای ۱۱ بود که از مسجد اومدم بیرون و روبه جواد گفتم _اگه خونه میری برسونمت... _نه قربانت...محمد میاد با اون میریم _مگه محمد میاد اینجا؟ _اره،بنده خدا خواهرش رو رسوند ترمینال دیگه داره برمیگرده منم برمی‌داره... سری تکون دادم و خداحافظی کردم.تو ماشین نشستم و اومدم راه بیوفتم که دیدم جواد سوار ماشین شد _چی شد،تو که با محمد جونت میرفتی!؟... خنده ای کرد و گفت _خوده محمد جون وسط راه مونده...بیا بریم اونم برداریم،ثواب داره چشمی گفتم و استارت ماشین رو زدم... در طی مسیر مداحی های درخواستی آقا جواد رو داشتیم تست میکردیم... دلشوره عجیبی گرفته بودم و حس میکردم یه چیزی این وسط خوب نیست... خدا بخیر بگذرونه... ... کپی ممنوع ⛔ @YekAsheghaneAheste
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•²بخت سفید•༒꧂ #part_17 مقاله‌ام رو به استاد تحویل که دادم یه سر رفتم بیمارستان شکر خدا هنوز نو
꧁༒•²بخت سفید•༒꧂ _ ریحانه... وسط حرفش پریدم _ مرگ خواهرت بهم بگو.. به خدا ذهنم این چند روز اینقدر بهم ریخته نمیتونم درست تمرکز کنم _ اون آدما قاچاقچی نبودن فقط در همین حد بدون _ اینو که خوده محمد هم گفت! بگو چیکاره‌ان کلافه نفسش رو بیرون فرستاد و زل زد به چشمام _ امان از دست تو که وقتی گیر میدی ول کن ماجرا نیستی صندلیش رو عقب کشید و نشست _ اونطرف بهشون نیاز داشتن محمد فرستاد که برن _ اونطرف کجاس؟ _ سوریه نمیدونم از اسمش ترسیدم یا از چی که حس کردم رو پا بند نیستم _ محمد میره سوریه؟؟ _ نه بابا از ایران بچه هایی که اسم نویسی کردن و اعزام میکنه _ خودشم رفته؟ _ گفتم که نه... رو زمین به تخت تکیه دادم _ چند بار زیر لب دم از رفتن می‌زد، اخبار سوریه رو دنبال میکرد، توی کمد لباساشو پیدا کردم ... دستم و توی هم گره زدم که امیر هم اومد کنارم رو زمین نشست _ عزیزه دلم پرا اینجوری میکنی؟محمد بدون اجازه تو نه جایی میره نه کاری میکنه _ تا الان که بدون اجازه گرفتم از من خیلی جاها رفته _ دیگه الان اون منطقه مثل قبل اوضاع خراب نیست _ باشه به هرحال جنگ که تموم نشده نگاهش کردم _ به خدا نمیدونم چم شده که حتی یه خراش برمی‌داره عین بچه ها میزنم زیره گریه! من که اینجوری نبودم... از وقتی حدس و گمان زدم که ممکنه پاش به اونورا باز شده باشه شب و روزم یکیه...! _ الکی خودت نگران نکن گفتم، اگر بخواد جایی بره اول از همه به تو میگه گرچه اونم دلش نمیاد ولت کنه _ به خدا امیر من طاقت ندارم. مریم برای کلی داستان میگفت از شهیدا، کلی کتاب خوندم از زندگی نامه‌اشون ولی هربار فکر میکنم یه روزی این اتفاق برای من بیوفته میبینم نه، من آدمش نیستم بلند شد و دستش رو به طرفم گرفت _ دیگه داری شلوغش میکنیا بیا بریم پایین یه چیزی بخوری رنگ به رو نداری دستشو آروم گرفتم و اشکام و پس زدم صدای زنگ خونه باعث شد پله ها رو یکی دوتا طی کنم و زودتر از بتول خانم برسم به در _ فکر کنم محمده، خودم باز میکنم درو... _ باشه قشنگ خانم سمت در رفتم و منتظر شدم تا آسانسور برسه با اومدنش لبخند دندون نمایی زدم که از دیدنم تعجب کرد _ عجب استقبال گرمی! _ خوش اومدی آقا... ... کپی ممنوع ⛔️ @YekAsheghaneAheste