ࡅ࡙ܭ ܫߊܢܚ݅ܧߊࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_24 وقتی نگاه من رو هم رو خودش دید،سرش رو انداخت پایین که همون خانمه که انگار
꧁༒•بخت سفید•༒꧂
#part_25
گوشه ای از حیاط نشسته بودم و سرم رو به دیواری تکیه زدم.
روضه خوان میگفت،بعد ۱۳۴۰ سال هنوز داغ حسین تازه است...
این حسین کی بود واقعا؟
چرا هرکسی که به اینجا میومد،بغضش میگرفت و گریه میکرد؟
دلم گرفته بود....چشم هام رو بستم و خودم رو به جریان پرتلاطم زمان سپردم.
گوش هایم برای شنیدن غم حسین کافی بود..
***
"امیر"
وقتی با جواد رسیدیم،رفتیم کمکِ آقا رسول....
یک ساعت نشده بود که سر و کله محمد هم پیدا شد...
_حال مادرت چطوره محمد!؟...
درحالی که کفش هاش رو در میاورد گفت
_خوبه خداروشکر،یه سرم بهش وصل کردن....دیگه اصرار کرد که من بیام اینجا و خودش با تاکسی میاد...
سری تکون دادم و مشغول جدا کردن ظرف های یکبار مصرف برای شام امشب شدم،که محمد هم اومد کمک...
دیگه حسينيه تقریبا شلوغ شده بود و سخنران هم داشت حرف های اخرش رو میزد.
جواد با سبدی بزرگ اومد و گفت
_خدا خیرتون بده،حاجی گفت غذا هارو بچینید تو این سبدا...
محمد با خنده گفت
_بعد ببخشید بزرگوار،دقیقا شما چیکار میکنید؟
_بنده مدیر اجرایی هستم...
به محمد نگاهی کردم و زدم زیره خنده که محمد با تکون دادن سری گفت
_میبینی امیر خان؟....ملت پسرخاله دارن،ما هم یکی رو داریم مثل جواد...
جواد در حالی که داشت میرفت گفت
_خیلی هم دلت بخواد....غر بزنی شب مجبوری سینه خیز تا خونه بری...
دیگه منتظر جواب محمد نشد و رفت..
اگر این دوتا تو یه روز،یک مکالمه کَل کَلی نداشته باشن،انگار قَسَمِشون رو شکوندن!...
ساعت طرفای ۹ بود که حاج آقا بیاتی اومد آشپزخونه.....
_بچه ها خسته نباشید همگی،برید بالا دیگه کم کم سینه زنی شروع میشه...
باشه ای گفتیم و با محمد رفتیم بالا..
گوشه ای نشستیم و روضه خوان شروع کرد به گفتن درد ودل بی بی زینب....آخ که جیگرم داشت میسوخت...
" غم عشقت بیابان پرورم کرد
هوایِ وصل بی بال و پرم کرد
به من گفتی صبوری کن صبوری
صبوری ترفه خاکی بر سرم کرد
آی ..
خدایا زینبم تنها و بی کس
کَسِ بی کس به فریادِ دلُم رس
خدایا من همان محمل نشینم
چنان در خیمه ها آتش به پا شد
که دامن ها پناهِ شعله ها شد
به عمقِ جانِ من این غم چنان شرار افروخت
در آن دیار دلِ خیمه ها برایم سوخت ... "
اومدن این اشک ها دست خودم نبود....انگار طلسم حضرت زینب شدم و چه طلسمی زیبا تر از این؟...
نگاهی به محمد که کنار دستم،سرش رو پایین انداخته بود کردم....از تکون خوردن شونه هاش معلوم بود اونم بی قراره...
....
کپی ممنوع ⛔
@YekAsheghaneAheste
ࡅ࡙ܭ ܫߊܢܚ݅ܧߊࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•²بخت سفید•༒꧂ #part_24 روپوشم و تنم کردم. رها با تقهای به در اومد داخل _ میبینم سره کِیفی ریح
꧁༒•²بخت سفید•༒꧂
#part_25
"امیر"
پوشه ها رو داخل قفسه میزاشتم و در با تقهای باز شد
_ سلام
_ علیک سلام
پشت میزش نشست. از قیافهاش نمیشد تشخیص داد که ناراحته با نه!
_ خوبی؟
_ شکر بد نیستم، چخبرا؟
_ ناراحتی از دستم؟
_ نه واسه چی؟
_ برای اینکه جریان و به ریحانه گفتم
_ مهم نیست! بالاخره دیر یا زود میفهمید
_ بله در جریانم کارت ملی ها رو پیدا کرده بوده... حالش چطوره؟
_ خوبه
_ عمه امروز میره پیشش
سری تکون داد و مشغول نوشتن چیزی شد.
جواد در اتاق و با ضربی باز کرد
_ چخبرته؟یواش تر...
_امیر ماشینتو بده میخوام
_ چیشده مگه؟
_ عه توام اینجایی محمد؟چطوری؟
_ به خوبی شما، کجا به سلامتی؟
_ دارم میرم دنبال پدر زن عزیزم
سوئیچ و به طرفش چرت کردم که رو هوا گرفت
_ کی میخوای بری بگو برات بیارم
_ بعده اذان میرم دیگه
_ باشه، فعلا بچه ها
_ کدوم سمت میری؟
نیم نگاهی بهش انداختم
_ یه سر میام خونه شما، از اون طرف عمه رو برمیدارم میرسونم خونشون بعد دیگه خودمم میرم خونه
_ باشه، فکر کردم میتونیم باهم بریم دیدم خیلی کار دارم
...
نماز ظهر و داخل نمازخونه پایگاه جماعت خوندیم و به طرف خونه ریحانه حرکت کردم
تو مسیر بودم که شماره محمد و دیدم و اتصال رو زدم
_ سلام جانم
_ علیک سلام ببین داری میری میتونی یه چیزی رو تحویل بگیری با خودت ببری خونه؟
_ خودت نمیخونی بگیری؟
_ نمیرسم، بعدم دیر وقت زشته برم جلو خونشون
_ باشه کی هست؟
_ یه سری مدارک دست خانم ایلیایی هست که باید بگیری
سرعت ماشین رو کم کردم و آب گلوم و قورت دادم
_ خانم ایلیایی؟ مدارک تو دست اون چیکار میکنه؟
_ میخواستم برم شرکت باید آقا حیدر تایید میکردن. حالا میری یا میخوای تا صبح بس سوالی بازی کنی؟
_ باشه میرم
چند روزی ندیده بودمش! آخرین بار داخل هیئت برای مراسمی چشم تو چشم شده بودم...
جلو خونشون ایستادم و بعده اینکه سعی کردم خودمو جمع و جور کنم زنگ در و زدم
_ بله؟
_ سلام امیر هستم
_ سلام آقا امیر
_ ببخشید مزاحم شدم اومدم مدارک رو ازتون تحویل بگیرم
_ بله الان میام پایین
چند دقیقه پایین وایساده بودم که صدای قفل در آهنی بزرگ اومد
چادر رنگی قشنگی سرش کرده بود
_ سلام ببخشید تا اینجا اومدید
_ نه این چه حرفیه شرمنده دقیقه آخری محمد بهم خبر داد
_ بله
پوشه قرمز رنگی سمتم گرفت
_ فقط پدرم گفت در مورده کارت اعزام آقا محمد خبری ندادن
_ من بهش میگم خودش صحبت کنه
صورتش و که بالا گرفت سرپ و سریع انداختم پایین
_ من با اجازتون رفع زحمت میکنم
_ آقا امیر یه سوال داشتم...
...
کپی ممنوع ⛔️
@YekAsheghaneAheste