eitaa logo
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
1.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.2هزار ویدیو
12 فایل
فکر کن‌بری گـلزار شهــدا . .! روی قبرا‌رو‌بخونی و‌برسی به یه شهید‌هم‌سنت..(: اونوقته که میخوای سربه تنت‌نباشه.! آره رفیق هم‌سن و سالای ما شهید شدن بعد ما هنوز تو فکر ترک گناهیم!( : ^شرایطمون ' @tablighat1a -
مشاهده در ایتا
دانلود
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_27 تقه ای به در زدم و رفتم تو _چرا هنوز بیداری؟ سرش رو از تو گوشی بالا اوورد
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ دلم ریخت...طاقت گریه های ریحانه رو نداشتم. بغلش کردن و سرش رو گذاشت رو شونه هام... در حالی که داشت گریه میکرد گفت _امیر میدونی زینب کیه؟... میدونستم،خوب هم میدونستم، بی بی زینب کی بود و چه ها کشیده بود... صبر و طاقتش بود که من رو شیفته خودش میکرد... اما با این وجود سری تکون دادم،که ادامه داد.. _امیر....برادرش رو تشنه شهید کردن!...سرش رو بریدن و بالای نیزه ها بردن.... منم هم پای ریحانه شروع کردم به گریه کردن. از بغلم بیرون اومد و گفت _میدونی چقدر براش دیدن این صحنه ها سخت بوده؟...من طاقت ندارم،یه خار تو پای تو بره!...اون سر برادرش و رو نیزه ها دیده بود...بدن برادرش رو اونطور دیده بود... گریه هاش تبدیل شده بودن به هق هق. میدونستم تحمل گریه های زیاد رو نداره برای همین از کنار تخت آبی دستش دادم.. یک سر آب رو خورد...انگار که اروم تر شده بود گفت.. _چرا من تا الان هیچ وقت این ها رو نشنیده بودم؟...چرا یک بار مامان اینارو برام تعریف نکرده بود؟ ریحانه راست می‌گفت...تا جایی که به یاد دارم،مامان همیشه یا سره کار بود و یا با خاله مَهین در گشت و گذار! یکبار با ما ننشست حرف بزنه. بابا هم که اینقدر درگیر شرکت بود و وقتی هم که می‌اومد خونه مامان بقیه وقتش رو می‌گرفت ‌... ریحانه گفت _یادته بچه بودیم مادرجون تو حیاط نذری میپخت؟همیشه برام سوال بود چرا اینکار رو میکنه... از اون روز به بعد مامان دیگه نذاشت بریم خونشون!...یادته؟ سری تکون دادم و حرفش رو تایید کردم... بعد از اینکه حالش بهتر شده بود ازش قول گرفتم دیگه سروقت گوشی نره و بگیره بخوابه که اونم قبول کرد. از اتاقش بیرون اومدم و رفتم تو اتاقم و در رو بستم. لباس هام رو عوض کردم و خودم رو انداختم رو تخت... چه شب عجیبی بود امشب... یا امام حسین،میشه خواهرم رو هم بیارید تو مسیرتون؟...به خدا که تا عمر دارم نوکریتون رو میکنم... عمه زینب!...میشه بزرگواری کنی،خواهر من رو هم زیره چادرت بگیری؟ میدونی که چقدر دوستش دارم و وابستشم!...تو رو برادرت قسم میدم مراقبش باش... از خستگی چشم هام گرم شدن و نفهمیدم کی خوابم برد... ... کپی ممنوع ⛔ @YekAsheghaneAheste
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•²بخت سفید•༒꧂ #part_27 _ حسین حالش خوبه؟ _ آره شکر خدا بابا هم خوبه. صبح که میره شرکت دیگه میم
꧁༒•²بخت سفید•༒꧂ "ریحانه" با حالی خراب و داغون رفتم بیمارستان! یه هفته‌ای از این حالت تهوع های الکی و سرگیجه های ناگهانی می‌گذشت.. محمد چند باری خواست منو ببره بیمارستان که مانعش میشدم. یه چیزی بود که بهش شک داشتم و از اینکه افکارم درست در بیاد خیلی میترسیدم..! از رختکن که اومدم بیرون رفتم سمت پذیرش که آقای محبی گفت _ روزتون بخیر ریحانه خانم _ متشکرم، بچه ها کجان؟ _ امروز اورژانس یکم شلوغ بوده سرگرم هستن اونطرف سری تکون دادم _راستی، خانم زرگده گفتن برید آزمایشگاه دست تنهان _ مگه سلامی نیست امروز؟ _ رفته مرخصی باشه‌ای گفتم و به سمت آزمایشگاه قدم برداشتم در برام باز شد. رها مشغول نمونه گیری بود و با دیدنم لبخندی زد _ وای چه خوب شد اومدی ریحانه! امروز مراجعه کننده زیاده _ توقع داری جدا وایسم خون بگیرم؟ _ خب میخوای چیکار کنی پس؟جان تو تنهایی از پس این همه آدم برنمیام چشم غره‌ای براش رفتم _ وقتی میگم به دکتر ملکی بگو چند نفر و بیاره دعوا کن بگو نه نمیخواد خودم میتونم _ امروز قضیه فرق میکنه نفس رو عمیق بیرون دادم و داخل یکی از اتاقک ها شدم خانم تقریبا سی ساله‌ای رو صندلی نشسته بود که سلامی بهش کردم و با لبخند جوابم رو داد کش رو به دستش بستم، بعده پیدا کردن رگ دستش سوزن رو آروم داخل بردم طولی نکشید که فشار قوی خون وارد لوله سرنگ شد. نمیدونم یهو توان تحمل پاهام رو نداشتم و حس کردم دارم میوفتم! چشمام و آروم بستم که به خودن مسلط شم ولی حس بدی بهم دست داد.. خانمی که نشسته بود آروم گفت _ حالتون خوبه؟ _ بله چیزیم نیست سوزن و برداشتم و پنبه رو گذاشتم روی جاش و رفت از شدت حالت تهوع چند بار سرفه کردم و با سر و صدا رها اومد داخل _ ای وای ریحانه چِت شد؟ _ بگیر بریزش داخل ظرف سرنگ و از دستم گرفت. دستم و به لبه صندلی بند کردم و از جا بلند شدم _ تو چرا نرفتی ببینی چته اینجوری میشی؟ _ مهم نیس بخاطره استرسه _ عزیزم یه روز نهایت دو روز الان نزدیک ده روزه حال و اوضاعت اینه _ باشه بیخیال از اتاق که بیرون رفتم دنبالم اومد و دستم رو کشید _ وایسا ببینم! با دکتر رسولی حرف زدی؟ _ نه چیکاره اون دارم _ پس چرا نرفتی آزمایش بدی ببینی چته _ هیچیم نیست از کنارش خواستم رد شم که با صداش تو جام وایسادم _می‌ترسی برگشته باشه نه؟ خودتم میدونی علائمش رو داری _ رها بس کن _ مگه الکی میگم؟ می‌ترسی باز تومورت برگشته باشه بغضم گرفت. وقتی از دو روز گذشت فکرای بدی خورد به سرم... میدونستم احتمال اینکه توموری صددرصد بهبود پیدا کنه کمه برای همین استرس وجودش رو داشتم تحمل میکردم جلوی اشکم و گرفتم که رها اومد محکم بغلم کرد... ... کپی ممنوع ⛔️ @YekAsheghaneAheste