eitaa logo
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
1.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.2هزار ویدیو
12 فایل
فکر کن‌بری گـلزار شهــدا . .! روی قبرا‌رو‌بخونی و‌برسی به یه شهید‌هم‌سنت..(: اونوقته که میخوای سربه تنت‌نباشه.! آره رفیق هم‌سن و سالای ما شهید شدن بعد ما هنوز تو فکر ترک گناهیم!( : ^شرایطمون ' @tablighat1a -
مشاهده در ایتا
دانلود
اعتقاد داشت وظیفه ما این است که بچه‌ها را بیاوریم هیئت وظیفه ما این نیست که هدایتشان کنیم امام حسین‌-ع خودش هدایت میکند ... -کتاب‌عمارحلب @YekAsheghaneAheste
🔹امام موسی کاظم علیه السلام: «فرزندم، (غیبت قائم) یک آزمون الهی است که خدا به وسیله‌ی آن بندگانش را می‌آزماید». 📗 الغيبة (للطوسی)  ج۱ ص۱۶۶ 🌹 @YekAsheghaneAheste
«❤️‍🩹🪴» صبورکہ‌ باشۍ هم‌حکمت‌رامیفهمۍ هم‌قسمت‌رامیچشۍ هم‌معجزه‌رامبینۍ ﴿انّ‌الله‌مع‌الصابرین﴾ «هماناخداباصابران‌است» دلت‌رابہ‌خدا‌بسپار:) ❤️‍🩹¦↫ @YekAsheghaneAheste
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_162 تو دفتری نشسته بودم که با شدت باز شد و امیر تو چارچوب قرار گرفت از جام ب
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ "یک ماه بعد..." "امیر" گوشی تو جیبم برداشتم و با دیدن اسم بابا اتصال تماس رو زدم _ سلام جانم بابا _ علیک سلام کجایی؟ _ اومدم دانشگاه _ انتخاب واحد کردی؟ _ آره ولی کارم تا ظهر طول میکشه کاری داری باهام؟ _ میخواستم بری دنبال عمه‌ات _ میاد خونمون؟ _ آره قرار شده بیان. حالا میری یا زنگ بزنم اسنپ؟ _ نه بابا چرا بیخودی پول اسنپ میدی خودم میرم میارمشون _ باشه پس خودت زنگ بزن ببین کجان بری دنبالشون _ باشه چشم _ خداحافظ با اومدن معاون دانشگاه از جا بلند شدم که با دست اشاره زد بشینم لیست رو جلوی من گذاشت و خودش درگیر پرونده های جلوش بود کارم تقریبا تا ظهر طول کشید و اومدم بیرون زنگ زدن به عمه معصومه و با دومین بوق صداش تو گوشی پیچید _ سلام عزیزه عمه _ سلام عمه خانم گل چطوری؟ _ با شنیدن صدات عالی شدم بچه پررو تک خنده‌ای زدن و گفتم _ حالا این بچه پررو کجا بیاد دنبال عمه جونش؟! _ دستت درد نکنه من الان اومدم جامعة القرآن میدونی که کجاست!؟ _ آره خیابون پشتی خونتون _ افرین دقیقا اونجا میتونی بیای؟ _ معلومه که میام مخلصتم هستم _ فدای تو بشم پس منتظرتم _ باشه یا علی سوار ماشین شدم و رفتم سمت پیروزی حدود یک ساعت بعد جلو جامعة القرآن نگه داشتم که عمه با دیدنم دستی تکون داد و اومد سمت ماشین سوار شد و با خنده رو کرد بهم _ به‌به چه بزرگ شدی پدر سوخته! _ این پدر سوخته نوکره شماست مشتی ملایم همراه با خنده با دستم زد و راه افتادم _ ریحانه چطوره؟ سکوت کردم و دور برگردون رو چرخیدم نمیدونستم چی بگم! یادآوریش اعصابم رو بهم می‌ریخت _ هنوز همونجاست؟ _ نزدیک یک ماهه که اونجاست... _ حسین کاری نکرد؟ _ همین که مامان رو فرستاد رفت خودش کلی بود... _ مهناز نگفت کِی میاد؟! _ حالا فعلا هست اونجا... بعد از پارک کردن ماشین تو پارکينگ همراه عمه پیاده شدیم... کلید رو انداختم تو قفل که در زودتر باز شد و سوگل با لبخندی به عمه سلام کرد وارد خونه شدیم که با سر و صدا بابا از اتاق بیرون اومد و عمه با خوشروئی روبوسی کردن... رفتم آشپزخونه و لیوان آبی برای خودم ریختم و دستام رو طرفین کابینت گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم سه هفته‌ای از رفتن مامان می‌گذشت بعده دعوایی که با بابام داشتن مامانم گفت دیگه نمیمونه خونه و رفت پیش خالم کانادا...! از وقتی رفته بود کمتر تو خونه حاشیه داشتیم و بحث میکردیم بعده خوردن آخرین جرعه آب رفتم پذیرایی و کنارشون نشستم... ... کپی ممنوع ⛔️ @YekAsheghaneAheste
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_163 "یک ماه بعد..." "امیر" گوشی تو جیبم برداشتم و با دیدن اسم بابا اتصال تم
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ _ ریحانه کجاست؟ _ بالاس... عمه با سر اشاره‌ای کرد که همراهش برم بالا که از پله ها بالا رفتیم و با تقه‌ای به در وارد شدیم پشت میزش نشسته بود و سرش پایین و داشت کتاب میخوند دقیقا از بعده اون قضیه ریحانه دیگه با کسی ارتباط نداشت و کمتر با یکی حرف می‌زد البته خداروشکر ارتباطش با من مثل قبل بود وگرنه دِغ میکردم اینجوری میدیدمش با اینکه بار ها بهش گفته بودم آدم های دورش مناسب نیستن ولی باز تو این حال دیدنش عذابم میداد! عمه رفت جلو که ریحانه سرش رو چرخوند و با دیدن ما لبخند بزرگی زد و پرید بغل عمه و شروع کردن با هم حرف زدن لبه تخت نشستم که ریحانه با لبخندی نگام کرد _نمیگی دلمون برات تنگ میشه دختر بی‌وفا _ آخر ترمِ عمه خانم امتحانام تموم بشه چشم میرسم خدمتتون _ نگاه چجوری لفظ قلم حرف میزنه زدیم زیره خنده و با هم سه تایی رفتیم پایین ریحانه رفت سمت اشپزخونه چایی دم بده که همراهش رفتم _ خوبی؟ _ به خوبی شما خوبم _ فردا آزمون داری؟ _ آره باید برم بیمارستان _ میخوای برسونمت؟ _ نه خودم میرم کمکش لیوان ها رو از تو کابینت برداشتم و تو سینی چیدم کنار اُپِن تکیه داد و به زمین خیره شد به صورتش نگاه کردم... _ ریحانه قرار شد اینجوری نباشی _ چجوریم مگه؟ _ دیگه بیرون نمیری! از دانشگاه میای خونه از خونه میری دانشگاه... این شد زندگی؟ _ چیکار کنم دیگه؟ _ میای با من بریم پایگاه؟ _ امیر ول کن توروخدا اونجا هیچی نیست برای من _ مگه تو چته؟ _ چیزیم نیست ولی خب... _ ریحانه بهونه نیار بیا یکم سرت شلوغه میشه بعدم الان این ترم تموم بشه بیکاری تو خونه دیگه... _ تو امروز رفتی انتخاب واحد؟ _ آره رفتم سه روز در هفته برداشتم _ خوبه باز... رفت سمت قوری و چایی ریخت و داد دستم که ببرم با لبخندی ازش گرفتم و جلوتر ازم رفت با اومدنمون بابا و عمه حرفشون رو قطع کردن و با لبخندی سمت ما برگشتن _ قربون دستت خانم گل جدی شدم و گفتم _ دست شما درد نکنه یکی دیگه چایی میاره از یکی دیگه تشکر میکنن _ تو که چایی نریختی حالا یه آوردنش افتاد بهت که دستتم درد نکنه بابا گفت _ بسه امیر حسودی نکن بیا چایی منو بده _ حسودی چیه پدر من یه سری چیزا باید رعایت بشه کناره ریحانه نشستم که گوشه لباسم رو کشید و با خنده گفت _ اینقدر اذیتم نکن _ تو رو اذیت نکنم سر به سر کی بزارم لبخندی زد که با حرف عمه توجه ها جلب شد... ... کپی ممنوع ⛔️ @YekAsheghaneAheste
🌹 یـا حسیـــטּ (ع) 🌹 دارد تو ز ره مےرسد حسین با یڪ نگاه ، اسم مرا هم ڪن مڹ رو سیاه توأم ، یابڹ فاطمہ دستم بگیر و را بخیر ڪن @YekAsheghaneAheste
بچہ‌ڪہ‌بودیم؛ تَرسـمون‌این‌بود‌ڪہ‌توحَرم‌گم‌بشیم امّاحالا‌شُده‌آرزو'!💔✋🏽 @YekAsheghaneAheste
امام‌صادق علیه‌السلام : هنگامی که هلال ماه محرم دمیده میشود ملائکه پیراهن امام حسین علیه‌السلام را خدمت حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها آورده و از عرش الهی آویزان می‌کنند در حالیکه پاره پاره شده از ضربه های شمشیر و آغشته به خون است. ما و شیعیانمان این پیراهن را با چشم بصیرت و نه بصر می‌بینیم پس اشک های ما سرازیر میشود. 📚  ثمرات‌الاعواد @YekAsheghaneAheste
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«❤️‍🩹🥀» جزروضه‌ی‌تودردمراکِی‌دوابُوَد؟! درمان‌کننده‌تر،زِهمه‌نُسخه‌هاحسین.. ❤️‍🩹¦↫ 🥀¦↫ @YekAsheghaneAheste