eitaa logo
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
1.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.2هزار ویدیو
12 فایل
فکر کن‌بری گـلزار شهــدا . .! روی قبرا‌رو‌بخونی و‌برسی به یه شهید‌هم‌سنت..(: اونوقته که میخوای سربه تنت‌نباشه.! آره رفیق هم‌سن و سالای ما شهید شدن بعد ما هنوز تو فکر ترک گناهیم!( : ^شرایطمون ' @tablighat1a -
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_172 زنگ در رو زدم که در باز شد و با امیر داخل حیاط شدیم مامان چادر سبز رنگی
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ نزدیکای اذان بود که امیر اشاره‌ای کرد که بریم سرس تکون دادم و نگاهی به جواد انداختم _ نمیخوای با ما بیای؟ _ چهارتا خانم رو تنها تو خونه ول کنم؟! مامان که روبرومون نشسته بود و داشت توی گوشی چیزی رو به زهرا خانم نشون میداد گفت _ کی گفته تنهاییم؟ما خودمون میایم _ عه مامان مگه نگفتی کار دارم... ؟ _ به قول جواد تنها بمونیم خونه؟ خاله هم به تایید مامان گفت _ راس میگه شیرین بعدم این چند ساعت نیستید شماها ما چیکار کنیم؟میایم ما هم امیر گفت _ خب پس چرا جدا می‌آید همگی باهم میریم دیگه _ جا نمیشیم که... _ جواد مگه ماشین نیووردی؟دوتا ماشین میریم مریم رو به من کرد _ ما خودمون میایم شماها برید چون یه ساعتی به اذان مونده _ راس میگه پسرم شماها که اونجا کار دارید سریع تر برید کسی چیزی نگفت و این موضوع تایید شد از وقتی برگشته بودم تهران حال و هوام یه جور دیگه بود عجیب از برگشتنم خوشحال بودم! ذهنم درگیر این بود که واقعا از اومدنم خوشحالم یا از یه درصد احتمال دوباره دیدنش... وقتی بهش فکر میکنم یاده یک ماه پیش میوفتم یاده اتفاقاتی که از سر گذروندیم یاده اون حس ناامیدی گه سراسر وجودم رو گرفته بود! دقیقا تتو نقطه‌ای که تصور می‌کردم همه چیز درست شده همون موقع باید اون اتفاق میوفتاد... از اینکه میدیدم درگیر چه چیزایی شده اعصابم بهم میریخت یک هفته هرروز میدیدمش و شاهد اشک هاش بودم گریه میکرد و همش میگفت کاری نکرده و بیگناهه اونقدر داغون شده بودم که بعد تبرئه شدنش از تهران گذاشتم رفتم با اولین پیشنهادی که بسیج بهم کرد سریع گفتم باشه اون روزا امیر اصرار داشت که بیاد دلی حضور امیر یادآور اون بود و من نمیخواستم یه مدت بهش فکر کنم با دست جواد به خودم اومدم _ بیا بریم امیر جلو در منتظره _ باشه برو اومدم جواد رفت دم در و منم بعده خداحافظی اومدم بیرون سوار ماشین شدیم و راه افتادیم بعد چند دقیقه جواد که عقب نشسته بود به جلو متمایل شد و مشتاق آماده حرف زدن بود _ بسم الله چخبره جواد؟ _ میخوام یه چیزی بهتون بگم ولی قطعی نیست! _ چیشده؟ _ میگم ولی ازم سوال نکنیدا ! من خودم هنوز نمیدونم چی قسمتم میشه _ ای بابا تعریف کن ببینیم چخبره امیر از اینه جلو تو چشم های جواد زل زده بود و منم برگشته بودم عقب هردو منتظر حرفی بودیم که جواد میخواست بزنه... ... کپی ممنوع ⛔️ @YekAsheghaneAheste
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_173 نزدیکای اذان بود که امیر اشاره‌ای کرد که بریم سرس تکون دادم و نگاهی به ج
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ _ عمو اکبرم تونست خانواده دختر رو پیدا کنه...! خیره به جواد با نگاهی پر از علامت سوال... _ دختر؟کدوم دختر ؟ _ دست شما درد نکنه! ببین ما داریم رو دیوار کیا یادگاری می‌نویسیم _ نه جدا جواد کدوم دختره؟ _ همین خانمی که چند وقته دنبالش میگردیم تو ایران.... یه تای آبروم رو بالا دادم _ همین که کربلا... _ آره دیگه! امیر خوشحال در حالی که به اینه نگاه می‌کرد گفت _ به‌به به سلامتی آقا جواد _ قربانت _ خب حالا پیداش کردید چیشد؟ _ هیچی دیگه عمو رفته صحبت کرده و گفته یه خانواده‌ای هستن میخوان برای امر خیر و فلان بیان... لبخندی زدم _ پس چرا خاله چیزی نگفت؟ _ میگم که...چون چیزه قطعی نیست اعلامش نکرده ولی به گمونم به خاله شیرین گفته... _ ایشالا خیر باشه _ وای باورتون نمیشه چقدر خوشحالم _ آقا جواد...عجول نباشی یه وقت _ نه بابا عجله چیه؟! دارم میمیرم با یادآوری خاطره‌ای تا به امیر نگاه کردم پقی زد زیره خنده.... بعد از خندیدن انگار جواد تازه متوجه موضوع شده باشه گلایه مند گفت _ وای به حالتون راه بیوفتید من رو دست بندازید _ کی با تو که داره _ دیگه خلاصه گفتم نگی نگفتی _ آخ زودتر بری پی زندگیت از دستت راحت شیم امیر بلند گفت _ آمین... _ واقعا که منو نگاه ناراحت بودم دارم از شماها جدا میشم _ ولی جواد ما اینقدر خوشحالیم که میری قیافه‌اش رو در هم کرد که سریع گفتم _ خیله خب نمیخواد قهر کنی شوخی میکنیم _ ته دلم یه دعایی کردم _ چی دعا کردی؟ _ گفتم خدایا اینا رو هم به عشقی گرفتار کن که راه فراری براشون نمونه... با گفتن این جمله‌اش برگشتم روبروم و به جلوم نگاه کردم عشق...! الان چند ساله گرفتارش شدم و متاسفانه راه در رو هم ندارم... نمیدونم وقتی خدا میدونه این حس سرانجامی نداره چرا ازم نمیگیرتش!؟ نفس عمیقی کشیدم و نیم نگاهی به امیر انداختم... انگار اونم رفته بود تو فکر...! .... کپی ممنوع ⛔️ @YekAsheghaneAheste
به حسین از طرف وصله ناجور سلام ♥ @YekAsheghaneAheste
كلما ضاقت بك الدنيا إقرأ زيارة عاشوراء فإن السلام على الحسين حياة.. هرگاه دنیا برایت تنگ شد زیارتِ عاشورا بخوان که سلام بر حسین‌(ع)حیات است.. ˹ @YekAsheghaneAheste ˼
هیچ چیزی جز شبکه های ضریح حرم اباعبدالله ارزش سخت گرفتن نداره @YekAsheghaneAheste
-‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌میگفت؛ خدایامن‌نمیدونم‌چجوری‌ بابنده‌هات‌تامیکنی، ولـی‌بہ‌این‌نتیجه‌رسیدم‌ کہ‌هرکسی‌روبیشتردوس‌داری بیشتربہ‌ (علیہ‌السلام) مبتلاش‌میکنی ...(:🤍 @YekAsheghaneAheste
اللّٰهُمَّ أَنْتَ ثِقَتِي فِي كُلِّ كُرْبَةٍ! خداوندا تو پشتیبان منی در هر غمی :) 🌱
یقیـــن داشته باش ! مطمئن باش درست میشه مگه یه بار نشد ؟ این دفعه هم میشه توکل کن به خــــدا :) شبتون درپناه خدا💚 @YekAsheghaneAheste
وَ أَنْتَ الَّذِي جَعَلْتَ لِكُلِّ مَخْلُوقٍ فِي نِعَمِكَ سَهْماً و تویی آن که برای هر آفریده‌ای سهم و نصیبی از نعمت‌هایت قرار داده‌ای .. ˹ @YekAsheghaneAheste ˼
🔅امیرالمؤمنین علیه السلام: ✍️ ذَوُوا العُيُوبِ يُحِبُّونَ إِشاعَةَ مَعايِبِ النّاسِلِيَتـَّسِعَ لَهُمُ الْعـُذْرُ فى مـَعايِبِهِمْ. 💠 رسوايانِ آلوده، پخش و شيوع عيب‌هاى مردم را دوست دارند تا براى بدنامى‌هاى خود زمينه عذرتراشى داشته باشند. 📚 چهل حدیث و گهرهای علوی علیه‌السلام، حدیث شماره ۲۳۸ @YekAsheghaneAheste
«💚🕊 » بسم‌رب‌‌‌الحسن|❁ هرگُلی‌بویِ‌خودش‌راداردامادرکَرَم مثل‌ِآقایم‌حسن‌دربین‌این‌گلخانه‌نیست.. 💚¦↫ 🕊¦↫ @YekAsheghaneAheste