eitaa logo
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
2.8هزار دنبال‌کننده
10.1هزار عکس
3.8هزار ویدیو
39 فایل
بسـم‌الله . شرو؏مـون‌از ‌1401.8.19(: حوالۍِ‌ساعت‌12.30🫀 ‌ ‹تحت‌لوای ِآقای313› -مـحـلی‌بـرای‌تسـکـین‌قـلب‌وروح‌انســان‌✨ | خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @dore_najaff110 کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
یک ماه گذشت...💔
9.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥دهم شهریور سالروز نیروی پدافند هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران مبارک باد. ❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi 🖤⃟🥀⌋•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آرزویِ‌دیدن ِ‌جنت‌نکردم‌هیچ‌وقت .. من.خوشم‌بادیدن ِریگ ِبیابان ِنجف؛ ❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi 🖤⃟🥀⌋•
- آقای‌امام‌رضا ؛ انگار که عادت‌ شماست بازکردن‌آغوش‌برای‌ِقلب‌هایِ‌بی‌پناه‌ که‌به‌شما‌پناه‌آوردن💛...! ❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi 🖤⃟🥀⌋•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀 کنار مادرم راه میرفتمو دست خواهرمو گرفته بودم سرم پایین بودو گریه میکردم. مداحیشو داشت از زبون حضرت زینب میخوند اخ امان از دل زینب تکرار میکردم: گلهای پرپرم کو حسین براااادرم کو شهید بی سرم کو؟ گهلهای پرپرم کو حسین برادرم کو ای خااک گشته گلگون سرو وصنوبرم کو؟ من امدم بگوئید آن یاس پرپرم کو من زینب حزینم دل خسته و غمینم تنها چه سازم اینجا یاران برادرم کو ای وادی شفق گون میپرسم از تو اکنون شمشاد غرق در خون یعنی که اکبرم کو وااای خدا حضرت زینب چی کشیده تو کربلا اشک میریختم ابجیم خسته بود مامانم بغلش کرد صحنه عاشورا میومد جلوی چشمم نمیدونم چجوری حالمو بنویسم انگار من اونجا بودم حسینم سوار بر اسب علی اصغرو گرفته بود روی دست تیر به گلوے اصغرم خورد 😭چجوری تونست اون ملعون اون بچه فقط شیش ماهش بووود... تو دلم حرف میزدم و عمر ،ابوبکر،یزید ، شمر و همه ی قاتلین حسین (ع)و اهل بیتو لعنت میکردم صدای مداحی باعث میشد اشکام بیشتر شه قلبم درد میکرد بخاطر گریه زیاد چند روز بود قلبم ازارم میداد نمیدونم چیشد چشام سیاهی رفت و خوردم زمین نمیخواستم مامانم نگران بشه طوری جلوه کردم که انگار پام به چادرم گیر کرد اروم بلند شدم و در جواب سوالای مامانم فقط گفتم: خوبم مامان انقدر راه رفته بودم پاهام داشت میشکست. فکر کنم یه دو سه ساعت بود راه میرفتیم مامانم که دیگه میخواست برگرده توهمین دو سه ساعتم خیلی تعجب کردم که نرفته بود بازم دسته دور میدون وایساد و دسته های دیگه میومدن تو این دنیا حسین خیلی عزیزه واسه خدا که مردم تو این گرما میانو عذاداری میکنند واقعا مثل حسین هست بازم؟ در جواب سوالم اقا مهدی یادم امد خدایا شکرت که بازم به ما حسین دادی روی زمین نشستم کنار جدول مامانم میخواست بره مامان:زهرا من میرم خونه دیر نکنیاااا اینارو داد میزدو میگفت صدا به صدا نمیرسید -باشــه مامااان مراقب خودتون باشیــن خداحافظ بعدم ابجیمو که بغلم بود یه ماچ کردمو دادم مامانم اونم رفت خیلی خسته بودم فاطیما رو دیدم کنار مادرشو یه دو سه تا خانم دیگه داشتن سینه میزدن و گریه میکردن متوجه من نبودن که امدم اینجا نشستم *ادامه دارد...
🥀 با این وجود سینه میزدمو به پرچم یا حسین خیره شده بودم دورو برم پر بود از این پرچما مردم شربتو کیک یزدی پخش میکردن صدای مداحی قطع شد انگار مردم میخواستن استراحت کنند حق داشتن خیلی راه رفتن یه لیوان شربت جلوی چشمم ظاهر شد ترسیدمو رفتم عقب سرمو اوردم بالا یه پسره بود پسره:بفرمایید ولی  این همون بود که تو هیئت خواستگاری کرد شصتم خبر دار شد که سمجه خواستم بگم ممنون میل ندارم که با صدای برادر فاطیما حرف تو دهنم موند برادر فاطیما:سعید اینجا چیکار میکنی؟ یه لحظه نگاهش کردم اووووه شازده چه اخمی کرده واای خدا سرمو انداختم پایین استغفرالله اخه دختر نمیتونی جلو چشتو بگیری سعید:هیچی محمد رضا تو اینجا چیکار میکنی بلند شدم برم اینطوری درست نبود من بین دوتا پسر بازم صدای اون پسره که فهمیدم اسمش سعیده متوقفم کرد البته هنوز قدم اولو بر نداشته بودم سعید:خواهش میکنم بفرماایید این شربتو بخورید گلوتون تازه شه این همه گریه کردید کلی انرژی ازتون رفته با یه صدای کلافه گفتم :میل ندارم ممنونم وااای اخه بگو بههه تو چهههه بعدم صبر نکردمو فورا رفتم کنار فاطیما که داشت منو با چشماش میخورد میدونم الان چقدر فوضولیش گل کرده دیگه اه نشسته بودما  پاهام خیلی درد میکرد فاطیما:زهرا کجا بودی؟ -اونجا فاطیما کنجکاوی:محمدو اون پسره چی میگفتن ؟ واای کی برای این توضیح میده -بزار بشینم میگم برات نشستم و گفتم :خوب اون اقای سعید خان امدن شربت تعارف کنند تا خواستم جواب بدم داداش شما امدنو از اوشون پرسیدن اینجا چیکار میکنه بعدم دیگه من پاشدم امدم فاطیما:این پسره چه سمجه ها چقدرم.... -عههه عههه غیبت ممنوع خوااهر گرامی لبخندی زدو گفت: همین چیزات منو دیونه کرده دختر یکار نکن خودم بیام خواستگاریت -بیاییم به تو نمیرم فاطیما:واا مگه من چمه؟ -چت نیست هنوز بچه ای اروم خندیدو حرفی نزد منم باز نگاهمو دوختم به پرچم... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ فاطیما: تو این مدت فهمیدم واقعا دختر خوبیه هرشب تو خونه درمورد زهرا حرف میزنیم  البته میشه گفت همون بعد از نماز صبح که پامیشیم دیگه نمیخوابیم مطمئنم محمد رضا خیلی از زهرا خوشش میاد کیه که خوشش نیاد دختر به این خوبی  صاف و بی ریا پاک و نجیب کم توقع مهربون واقعا من جای مامان بودم مأتل نمیکردمو فورا میرفتم زهرارو میگرفتم واسه داداش ولی مامان میگه بعد از ماه محرم ان شاءالله با مادرش صحبت میکنه برای خواستگاری از طرفی نگرانم بیانو زهرارو ببرن ولی از این دختر بعیده تو زمانی که برای اقا عذاداره حتی درخواست ازدواجو قبول کنه از موقعی که دسته وایساده زل زده به پرچما نمیدونم تو دلش چی میگفت با اقا ولی میدونم خیلی عاشقشون بود پاشدم برم شربت بیارم خیلی گریه کرده بود حواسم بهش بود یبارم خورد زمین دوتا شربت از داداش گرفتم محمد:حالشون خوبه؟ -حال کی؟ *ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا