هدایت شده از 𝙏𝙖𝙗 𝙮𝙖𝙨
یه نوجوون خوشصدای دهههشتادی اومده ایتا و با صداش دل همه رو برده کربلا ؛))) معتادِ مداحیاشمم ..
@'Nijavvon_maddah ❤️🩹 .
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
ٺابو؎ گل ند؎ پروانھ سمٺٺ نمیاد!
مورد ٺوجُھِ اون مجردایۍ ڪھ همسرِ پاڪ میخوان !💍
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
🌸#مذهبی_میمانم
📗#پارت16
بعد از اینکه تموم شد،از خستگی نشستیم تا وقتی که مردم بیان هیئت
که دیدیم در زده شد.
من که چادر سرم بود رفتم درو باز کردم .
و دیدم که بلههههههه.
آقا ایمان .
_ ببخشید، حاجی گفتن این ظرف غذا هارو براتون بیارم .
صدای مردونه و بمی داشت
چیزی نگفتم و فقط سر تکون دادم. نمیدونم چرا اصلا نمیتونستم سرمو ببرم بالا.
غذا ها رو گذاشت رو میز کنار در و رفت .
خیلی خیلی سر به زیر نبود.
ولی تو صورت طرف نگاه نمیکرد و تو چشمای آدمم زل نمیزد غذا هارو بردم برای بچها
و بچها هم مثل همیشه اوووووو میکشیدن.
هانیه گفت:
_بالاخره دیدی آقا ایمانو؟
.بله .آقا ایمانتونم دیدیم.
_حالا نظرت چیه؟
.چطور؟ مگه خواستگارمه؟
_اگه یه روزی شد چی؟
.می بینم که قوّه ی تخیلاتتونم رفته بالا
مائده گفت:
_قشنگ معلومه داری از زیر سوال در میری
_وای که چقد گرسنم
همگی خندون پاشدن و ظرفای غذا رو برداشتن و شروع کردن به خوردن
روز ها به سختی میگذشتن و من وقت سر خاروندن هم نداشتم.
هم باشگاهم مهم بود و هم مدرسه ام .
چون توی باشگاه اردوی تیم ملی داشتم و دو سال آخر زیر ۱۹ سال بودیم و باید تمام فکر و ذکرمونو باشگاه میذاشتیم.
رفیقام توی باشگاه بیشترشون هم سنم بودن
اونا هیچکدوم درس رو جدی نمیگرفتن و باشگاه و تیم ملی رو هدف اصلی قرار داده بودن و درکنارش فقط یه نمره ی قبولی میخواستن برای اینکه رد نشن و بتونن حداقل دیپلمشون رو بگیرن.
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
🌸#مذهبی_میمانم
📗#پارت17
ولی من آینده ای که میخواستم متفاوت بود.
من همیشه طرز تفکرم این بود که ورزشکار بودن به سن وابسته است ولی خوب دکتر و جراح و ... بودن به سن نیست .
تو نمیتونی تو پنجاه سالگی ات ورزشکار عالی ای باشی .
ولی میتونی جراح خیلی با سابقه ای باشی!
مگه نه؟
هر روز خیلی تحت فشار بودن و شبا رو بی هوش میشدم .
مامان و بابا دعوام میکردن که دنیا رو دو دستی گرفتم و هم خدا رو میخوام و هم خرما رو
ولی من واقعا نمیتونستم از هیچکدوم دست بکشم.
کل بچگی و نوجوونیم توی فکر دانشگاه شهید بهشتی گذشته بود و باید بدست میاوردمش
مامانم میگفت که خیلی از خودم کار میکشم و در حق خودم ظلم میکنم .
و خیلی چیزا رو باهم میخوام
ولی یادمه یه بار بابا جون وقتی کلاس سوم بودم
بهم گفت:
_ دخترم وقتی از خدا چیزی میخوای چیزای بزرگ بخواه
خدا، خدای کوچیکی نیست که ازش چیزای کوچیک بخوای، خدا میتونه همه چی بهت بده. توکل داشته باش و تلاشتم بکن
همیشه به این حرفش اعتماد داشتم و هیچوقت هم یادم نرفت .
مهر ماه شروع شد و مثل هر سال با زهرا و مائده هم کلاس بودیم . فاطمه کوثر هم کلاس ریاضی دو بود .
سال کنکورم،شیرین ترین و سختتتتتتت ترین سال عمرم بود.
میشد گفت که یه تقریبا نه ماه بیشتر از شیش ساعت نخوابیدم و شبای امتحان نزدیکای اذان صبح میخوابیدم .
نصف اون روزا از فشار زیاد توی حموم یا زیر پتو رو تخت گریه میکردم و خدا خدا میکردم که فقط تموم بشه
درحد مرگ خودمو عذاب میدادم تا به چیزی که میخوام برسم
صد خودم رو برای کنکور گذاشتم .
من آینده ی متفاوتی میخواستم.
آینده ای که روی پای خودم وایستم و مستقل باشم.
زحمتای پدر و مادرم رو جبران کنم و برای اولین بار با حقوق خودم برای امیر علی کادو بخرم.
13.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مرا عهدیست با جانان...❣
اول هر صبح قرار دعای #عهد❤️
قرار عاشقی❣
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
مرا عهدیست با جانان...❣
اول هر صبح قرار دعای #عهد❤️
قرار عاشقی❣
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
#السلام_علیک_یا_صاحب_الزمان
جمعه ها شرح دلم یک غزل کوتاه است
که ردیفش همه دلتنگ توام می آید…
🌿اللهم عجل لولیک الفرج🌿
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•