eitaa logo
دعا،ذکر،ختم،عبادت،اخلاق،داستان،تاریخ وطبِ تنها مولودکعبه
44 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
402 ویدیو
44 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
▫️فرازی از دعاهای روز نوزدهم ماه رمضان 🔸️خداوندا! از تو می‌خواهم بر محمد و آل محمد درود بفرستی و مرگ مرا شهادت در راهت، همراه دوستانت، زیر پرچم حق اهلبیت قرار دهی 🔹️أسْأَلُكَ أَنْ تُصَلِّيَ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ أَنْ تَجْعَلَ وَفَاتِي قَتْلًا فِي سَبِيلِكَ مَعَ أَوْلِيَائِكَ تَحْتَ رَايَةِ الْحَقِّ مِنْ أَهْلِ بَيْتِ نَبِيِّك‏ 📚اقبال الاعمال، ج۱، ص۱۹۰
🔻ترک صلوات، موجب حسرت و خسران... 🍀امام صادق علیه‌السلام: 🔸رسول خدا صلی الله علیه وآله فرمودند: اگر اهل مجلسی نام خدا را یاد نکنند و صلوات نفرستند، آن مجلس برایشان موجب حسرت و وبال خواهد شد. 🔹عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ قَال: َ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ:   مَا مِنْ قَوْمٍ اجْتَمَعُوا فِي مَجْلِسٍ فَلَمْ يَذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ لَمْ يُصَلُّوا عَلَى نَبِيِّهِمْ إِلَّا كَانَ ذَلِكَ الْمَجْلِسُ حَسْرَةً وَ وَبَالًا عَلَيْهِمْ. 📚  الكافي (ط - الإسلامية)، ج‏۲، ص: ۴۹۷.
تمامی مشکلات آن زمانی رخت می بندد، آن وقت دنیا به آرامش میرسد که همگی ، همگی یعنی همه بشر با زبان حال و زبان قال بگویند : ♢یا محمد و یا علی اکفیانی فانکما کافیان♢ علامه امینی رحمه الله علیه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 عزاداری مردم بحرین در شب ضربت خوردن سیدالمظلومین حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) اللهم العن اول ظالمٍ ظلم مولانا امیرالمؤمنین وآخرتابع له علی ذلک اللهم العن الذین غصبوا حقه وقتلوا حبیبته فاطمه الزهراء واسّسوا اساس الظلم والجور علی آل محمد علیهم السلام
عذاب هر روزه ابن ملجم مرادی به دلیل قتل امیرالمؤمنین علیه السلام قَالَ أَبُو الْقَاسِمِ الْحَسَنُ بْنُ مُحَمَّدٍ الْمَعْرُوفُ بِابْنِ الرَّفَّاءِ بِالْكُوفَةِ قَالَ‏: كُنْتُ بِالْمَسْجِدِ الْحَرَامِ فَرَأَيْتُ النَّاسَ مُجْتَمِعُونَ حَوْلَ مَقَامِ إِبْرَاهِيمَ، فَقُلْتُ: مَا هَذَا؟ قَالُوا: رَاهِبٌ أَسْلَمَ. فَأَشْرَفْتُ عَلَيْهِ فَإِذَا شَيْخٌ كَبِيرٌ عَلَيْهِ جُبَّةُ صُوفٍ وَ قَلَنْسُوَةُ صُوفٍ، عَظِيمُ الْخَلْقِ وَ هُوَ قَاعِدٌ بِحِذَاءِ مَقَامِ إِبْرَاهِيمَ، فَسَمِعْتُهُ يَقُولُ: كُنْتُ قَاعِداً فِي صُومِعَتِي فَأَشْرَفْتُ مِنْهَا، فَإِذَا طَائِرٌ كَالنَّسْرِ قَدْ سَقَطَ عَلَى صَخْرَةٍ عَلَى شَاطِئِ الْبَحْرِ، فَتَقَيَّأَ فَرَمَى بِرُبُعِ إِنْسَانٍ، ثُمَّ طَارَ. فَتَفَقَّدْتُهُ فَعَادَ فَتَقَيَّأَ فَرَمَى بِرُبُعِ إِنْسَانٍ كَذَا إِلَى أَنْ تَقَيَّأَ بَاقِيَهُ ثُمَّ طَارَ. فَدَنَتِ الْأَرْبَاعُ. فَقَامَ رَجُلاً فَهُوَ قَائِمٌ وَ أَنَا أَتَعَجَّبُ حَتَّى انْحَدَرَ الطَّيْرُ فَضَرَبَهُ وَ أَخَذَ رُبُعَهُ وَ طَارَ وَ فَعَلَ بِهِ فِي الثَّلَاثَةِ الْأَرْبَاعِ كَذَلِكَ. فَبَقِيتُ أَتَفَكَّرُ وَ أَتَحَسَّرُ أَ لَا أَكُونُ سَأَلْتُهُ مَنْ هُوَ؟ فَبَقِيتُ أَتَفَقَّدُ الصَّخْرَةَ حَتَّى رَأَيْتُ الطَّيْرَ فَأَقْبَلَ وَ فَعَلَ كَمَا فَعَلَ، فَالْتَأَمَتِ الْأَرْبَاعُ وَ صَارَ رَجُلًا فَنَزَلْتُ وَ قُمْتُ بِإِزَائِهِ وَ دَنَوْتُ مِنْهُ وَ سَأَلْتُهُ مَنْ أَنْتَ؟ فَسَكَتَ عَنِّي. فَقُلْتُ: بِحَقِّ مَنْ خَلَقَكَ مَنْ أَنْتَ؟ فَقَالَ: أَنَا ابْنُ‏ مُلْجَمٍ.‏ فَقُلْتُ: وَ مَا فَعَلْتَ؟ قَالَ: قَتَلْتُ عَلِيَّ بْنَ أَبِي طَالِبٍ، فَوَكَّلَ اللَّهُ بِي هَذَا الطَّائِرَ يَقْتُلُنِي كُلَّ يَوْمٍ قَتْلَةً فَهَذَا خَبَرِي، وَ انْقَضَّ الطَّائِرُ فَأَخَذَ رُبُعَهُ وَ طَارَ. فَسَأَلْتُ عَنْ عَلِيٍّ؟ فَقَالُوا: ابْنُ عَمِّ رَسُولِ اللَّهِ صلّی الله علیه و آله فَأَسْلَمْتُ. (كشف الغمة، ج‏1، ص434) ابوالقاسم حسین بن محمد که به ابن رَقّا مشهور است نقل می کند: درمسجدالحرام و مقام ابراهیم علیه السلام راهبی رادیدم که جمعی کثیر به دورش حلقه زده بودند. پرسیدم موضوع چیست؟ گفتند: راهبی است که مسلمان شده است. نزدش رفتم و دیدم پیرمردی است که صوف به تن دارد و در مقابل مقام ابراهیم علیه السلام نشسته است و چنین می گوید: من در صومعه خود نشسته بودم. روزی دیدم که پرنده ای بزرگ مانند عقاب از هوا پایین آمد و بر سر سنگی که درکنار دریا بود نشست و ربع جسد آدمی را قی کرد و بالا آورد و سپس پرواز نمود و بعد از لحظاتی باز هم آمد و ربع دیگری را قی کرد و همچنین کرد تا این که تمامی جسد شخص نامعلوم را قی نمود و پرواز کرد. سپس اعضاء قی شده به یکدیگر نزدیک شده و به هم چسبیدند و بدنی تشکیل شد و برخاست و به هرطرف نگاه می کرد! من درتعجّب فرو رفته بودم که ناگهان دیدم که باز همان پرنده از هوا به زیر آمد و یک ربع بدن آن شخص را از بدنش جدا نموده و فرو برد و سپس به پرواز درآمد و رفت و پس از لحظاتی آمد و ربع دیگری را برد و به همان طریق می آمد تا اینکه تمامی اعضای او را فرو برده و از نظرم غایب شد. من فکر می کردم و حسرت می خوردم که چرا از آن شخص نپرسیدم که تو کیستی و این چه حالتی است؟ امّا در روزی دیگر باز همان ماجرا در همان وقت روی داد و چون دیدم که او زنده شد و ایستاد، نزد او رفتم و پرسیدم: تو کیستی؟ امّا جواب نداد. گفتم: به حقّ آن که تو را خلق کرده است، بگو کیستی؟ گفت: من ابن ملجم هستم، پرسیدم: چه کرده ای؟ گفت: علیّ بن ابی طالب را کشتم و از آن روز خدای متعال این پرنده را بر من موکّل کرده است که هر روز (به جزای آن عمل) مرا به این نحوی که دیدی می کشد و زنده می کند. دراین حال بودیم که آن پرنده سر رسید و به همان صورت قبل، ربعی از بدنش را کند و پرواز نمود و ماجرایش هم چنان تکرار می شد. پس من درمورد علی بن ابی طالب علیه السلام تحقیق و جستجو نمودم. گفتند او پسرعموی رسول خدا است و به این سبب اسلام آوردم. اللّهم عجّل لولیک الفرج اللهم العن الجبت و الطاغوت و ابنتیهما ✨
🩸گوشه‌ای از اثرات جانسوز ضربهٔ «شمشیر زهرآلود» در جسم شریف امیرالمؤمنین علیه‌السّلام ... علاوه بر آنکه، ضربهٔ ابن‌ملجم ملعون، چنان سخت بود که فرق مبارک تا سجده‌گاه مولا علی علیه‌السلام را شکافت، بعد از آنکه ابن‌ملجم نانجیب را گرفتند و به نزد امام حسن علیه‌السلام آوردند، اعتراف کرده و گفت: 📜 لَقَد سَقَيتُهُ السَمَّ شَهرَينَ و لَو قَسَمتُها بَينَ العَرَبَ لأفنَیتُهُم. ▪️دو ماه، آن شمشیر را آغشته به زهر کردم به گونه‌ای که اگر آن ضربه را بین تمام عرب، تقسیم می‌کردم، همه را از بین می‌بردم.(۱) 📌 حال، تاریخ برخی از اثرات ضربهٔ شمشیر زهرآلود را برای ما نقل کرده است که به برخی از آن‌ها اشاره می‌کنیم: 🥀 پیاپی از هوش می‌رفتند ... بعد از آنکه امیرالمؤمنین علیه‌السلام در مسجد از هوش رفتند، وقتی که با کمک امام حسن و امام حسین علیهماالسلام به خانه آمدند، اندکی چشمان خود را باز نموده و فرمودند: رفیق اعلی بهترین هم‌نشین و سخن گوی من است. ابن‌ملجم را یک ضربت بزنید یا اگر امکان داشت عفوش کنید؛ 📋 ثُمَّ عَرِقَ ثُمَّ أَفَاقَ ▪️سپس آن حضرت عرق کرده و بدن مبارک‌شان ضعیف گشته و از هوش رفتند.(۲) ؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛ 🥀 چشمان مبارک‌شان، بسیار گود شده بود ... بعد از آنکه ابن‌ملجم نانجیب کار خود را کرد، اشعث بن قيس ملعون، پسر خود را فرستاد و به او گفت: به دقت بنگر که حال علی علیه‌السلامچگونه است؟! پسر اشعث رفت و نگريست و برگشت و گفت: 📋 يا أبَة! رَأيتُ عَينَيهِ داخِلَتَينِ في رَأسِهِ. فَقالَ الأشعَث: عَينَي دَميغٍ و رَبِّ الكعبة. ▪️ای پدر! چشم‌هايش را ديدم كه گود شده و ميان سرش فرو رفته بود؛ اشعث گفت؛ به خداي كعبه سوگند این حال چشم‌هاي كسي است كه زخم به مغزش رسیده است.(۳) ؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛ 🥀 پاهای مبارک آن حضرت در اثر سمّ، سرخ شده بود ... محمد بن حنفیه گوید: شب بیستم ماه رمضان در کنار پدرم بودم؛ 📋 ثُمَّ تَزایَدَ وُلوجُ السَّمِ فِی جَسَدِهِ الشّریفِ حَتّی نَظَرنٰا إلیٰ قَدَمَیه و قَد اِحمَرَّتا جَمیعًا فَکبُرَ ذٰلکَ عَلَینا و آیَسَنا ▪️لحظه به لحظه، سمّ در جسم شریف پدرم، بیش از پیش، سرایت می‌کرد؛ به گونه‌ای که وقتی نظرمان به پاهای مبارک آن حضرت افتاد، دیدیم که هر دو پای آن حضرت در اثر سمّ، سرخ شده است؛ با مشاهده این صحنه، دیگر از زنده ماندن پدرم، ناامید شدیم.(۴) 📚(۱)مقتل الإمام علی بن ابی طالب علیه‌السلام، إبن أبی‌الدنیا، ص۲۷؛ و شرح‌الاخبار، ج۲ ص۴۳۳ 📚(۲) الأمالی،شیخ طوسی،ص۲۳۲ 📚(۳)مقتل الإمام علی بن ابی طالب علیه‌السلام، إبن أبی‌الدنیا، ص۳۶ 📚(۴) بحارالانوار ج۴۲ ص۲۹۱ ♥️اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج♥️
سرنوشت ما گره خورده به گیسوی علی از ازل چرخانده دل ها را خدا ، سوی علی او مع الحق گفت و از آن روز ما را می‌کُشند دار ما خرما فروشان حلقه ی موی علی مانده‌ام احمد پیمبر بود یا عطار عشق بس که سلمان ها ، مسلمان کرد با بوی علی گر می‌اندیشی نماز و روزه‌ات را می‌خرند ای برادر ! این تو و این هم ترازوی علی
اهل کوفه، قبر ابن ملجم را به آتش می کشیدند ابن بطوطه در سفرنامه خود می نویسد: رأيتُ بغربيّ جبّانة الكوفة مَوضعاً مُسودّاً شديدَ السّواد في بسيطٍ أبيض. فَاُخبِرتُ انَّهُ قبرُ الشَّقيِّ ابنِ مُلجم، وَ اَنَّ أهلَ الكوفةِ يَأتونَ في كُلِّ سَنَةٍ بِالحَطَبِ الكَثيرِ فَيُوقِدُونَ النّارَ عَلَى مَوضِعِ قَبرِهِ سَبعَةَ أيّامٍ. 📙رحلة ابن بطوطة عالم سنی مذهب قرن هشتم، ج‏۲، ص ۵۵ (در مسافرتم به کوفه) در سمت غربی جبّانه کوفه، جایی بسیار سیاه را در میان زمینی سفید دیدم. به من گفتند که آنجا قبر ابن ملجم شقیّ است و اهل کوفه هر سال هیزم بسیاری را بر سر قبر وی می آورند و به مدت ۷ شبانه روز در آنجا آتش به پا می کنند. اللّهم عجّل لولیک الفرج اللهم العن الجبت و الطاغوت و ابنتیهما ✨
🏷 حکایتی جالب توجه، از کمک کردن یک مجوسی به یکی از سادات 🔰 مجلسی اول رحمه الله: 🔰ابن جمهور أحسايى از علامه حلى روايت كرده است كه چون اهل قم هميشه شيعه بودند، خلفاء بنى عباس غالبا نواصب را بر ايشان والى مى كردند تا آنكه جمعى از سادات را شهيد كردند. علويه‌ای فرزندان خود را برداشت و از قم بيرون آورد كه مبادا آنها را بكُشند، و از شخصى تفحص نمود كه در كجا زندگی مى توان كرد؟ او گفت در بلخ شيعيان هستند و بزرگى در بلخ هست كه رعايت ذريّت مطهره مى كند و خمس به سادات مى دهد. علويه با اولاد متوجه بلخ شدند تا به مشقت بسيار در زمستان بسيار سردى به بلخ رسيدند و تفحص احوال آن بزرگ نمودند و نشان گرفتند تا به نزد او رسيدند و احوال خود را به او گفتند. 🔰 آن بزرگ گفت كه گواه داريد بر سيادت؟ گفتند داريم اما در قم هستند. گفت برويد چون گواه نداريد به شما خمس نمى‌توانم داد. اين جماعت گريان و از سرما لرزان از پيش او برگشتند و احوال مکان پرسيدند. شخصى گفت كه كاروان سرائى هست كه فقرا و مساكين در آنجا مى باشند. علويه متوجه آنجا شد، اتفاقا در مجلس آن بزرگ مجوسى بود چون اين واقعه را ديد او را رقت قلب شده دنبال آن علويه آمد و عرض نمود كه مرا خانه هست. اگر به خانه من آييد بد نيست. 🔰علويه متوجه خانه او شد و آن مجوسى پيشتر رفت و عيال و اطفال خود را از منزلى كه مى بودند بيرون كرد به منزلى ديگر، و ايشان را به جاى خود جای داد، و ايشان از تنور گرم شدند و طعامى برای ايشان رسانيد و زنان خانه اش را گفت كه شما برويد و ايشان را تسلّى دهيد و با ايشان صحبت بداريد تا از غم بدر آيند. چنان كردند تا شام شد. 👈🏻 علويه به زنان مجوسيه گفت برخيزيد تا نماز بخوانیم. ايشان گفتند ما گَبريم نماز نمی‌خوانیم. آن علويه بسيار متأثر شد كه گَبرى کمک ايشان كرده است. 🔰 نمازها را به جا آورد و مشغول تضرع و زارى شد كه خداوندا چنانكه اين گَبران ما را اعانت كردند و جای دادند، نور ايمان در دل ايشان در آور كه معاشرت با كفار نيز مشكل است. آن مجوسى با عيال خود به خواب رفتند، مجوسى در واقعه ديد كه قيامت شده است و همه مردمان به حال خود درمانده اند و تشنگى بر او غلبه كرده است احوال آن را از اهل محشر پرسيد. گفتند آب در اين صحرا نيست مگر در حوض كوثر كه از خاتم پيغمبران است، او متوجه حوض شد تا رسيد، ساقى حوض كوثر حضرت امير صلوات اللَّه عليه فرمودند كه تو گَبرى و به غير از مؤمنان كسى از اين آب نمى خورد، و در اين سخن بودند كه حضرت سيد المرسلين صلى اللَّه عليه و آله ندا كردند كه يا على او را آب ده كه ذريّه ما را در خانه خود جای داده است و با ايشان نيكى كرده است. 🔰حضرت امير المؤمنين صلوات اللَّه عليه آب به او دادند و چون بسيار لذيذ بود و او بسيار تشنه، در وقت آشاميدن آب بر لباس او ريخته بود. پس بيدار شد و به نزد آن علويه آمد در نصف شب و او در دعا بود، و چون رسيد اول گفت اسلام را بر من عرض كن تا مسلمان شوم، و بعد از كلمات اسلام و ايمان واقعه خود را ذكر كرد و از آبى كه بر رخت او ريخته بود رخت هاى او هنوز تر بود با نهايت خوش بوئى، و در همان شب هفتاد نفر از خويشان خود را آورده و همه به شرف اسلام مشرف شدند و همه جام هاى سفيد به هم رسانيده در زى مسلمانان در آمدند و آن شب را عيد كردند. چون صبح شد و نماز خواندند، بزرگِ بلخ درب خانه ايشان را زد، چون درب را گشودند و اين جماعت را در هیبت مسلمانان مشاهده كرد در تعجب بود، و اين جماعت در تعجب كه چه وجه دارد آمدن او ب درب خانه ايشان؛ نو مسلمان واقعه خود را بيان کرد. آن بزرگ گفت سبحان الله، من نيز چنين واقعه‌ای ديدم و چون به نزد حوض رفتم ساقى كوثر صلوات الله عليه فرمودند "گواه بيار كه مسلمانى تا تو را آب دهم." و بعد از آن شروع كردند به توبيخ و سرزنش، كه اين جماعت با اين حال كه آمدند نه احتمال داشت كه راست گويند و بر تقدير عدم سيادت نه مسلمان بودند؟ بارى به من آب ندادند و من از دهشت آن واقعه بيدار شدم و تشنگى بر من غلبه كرده است و هر چند آب مى خورم سيراب نمى شوم و تشنگى من ساكن نمى شود، مرا به نزد آن علويه ببر؛ و چون به نزد او رفت بعد از عذر خواهى و حكايت واقعه، گفت كه اكثر يا نصف بلخ از من است، نصف آن را به تو مى دهم و هر چه دارم نصف آن از تست كه از تقصير من بگذرى و نزد من آيى، آن علويه گفت كه چون اين جماعت به شرف اسلام مشرف شده اند خلاف مُرُوت است كه ايشان را بگذارم و ليكن من از تقصير تو گذشتم. 📚 لوامع صاحبقرانى، ج ۶، ص ۹۲ ♥️اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج♥️
🔰کاسبی که به سادات فقیر جنس می‌داد و در دفترش می‌نوشت: به حساب علی (علیه السّلام)، بعد از مدّتی ورشکسته شد و یک روز ... 🔰شیخ منتجب الدّین رحمه الله به سندش نقل کرده: 🔰ابراهیم بن مهران گوید: 🔰«كَانَ بِالْكُوفَةِ فِي جِيرَانِنَا رَجُلٌ فَامِيٌّ وَ كَانَ يُكَنَّى أَبَا جَعْفَرٍ وَ كَانَ حَسَنَ اَلْمُعَامَلَةِ، وَ كَانَ إِذَا أَتَاهُ إِنْسَانٌ مِنَ اَلْعَلَوِيَّةِ يَطْلُبُ مَا عِنْدَهُ لاَ يَمْنَعُهُ، فَإِنْ كَانَ مَعَهُ ثَمَنُهُ أَخَذَهُ وَ إِلاَّ قَالَ لِغُلاَمِهِ: اُكْتُبْ مَا أَخَذَهُ عَلَى عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ...» 🔰در همسایگی منزلم در کوفه، مردی بنام ابوجعفر زندگی می‌کرد، او مردی خوش معامله و نیکوکار بود، هرگاه شخصی از سادات نزد او می‌رفت و چیزی طلب می‌کرد، دريغ نمی‌کرد، اگر آن سیّد پول کالا را داشت که هیچ، اگر نه، به غلامش دستور می‌داد در دفتر بنویس: "این مبلغی است که به حساب امیرالمؤمنین علی علیه السّلام داده شد." مدّتی گذشت و ابوجعفر فقیر و درمانده شد و تمام ثروتش را از دست داد و در نتیجه خانه‌نشین شد. 🔰روزها در خانه می‌نشست و دفترش را پیش رویش می‌گذاشت و به دفتر نگاه می‌کرد و اگر اسم بدهکاری را می‌یافت، کسی را به دنبال او می‌فرستاد. که اگر زنده است بیاید و بدهی‌اش را بپردازد و اگر بدهکار مُرده بود روی اسمش را خط می‌کشید. روزی همانطوری که درب خانه‌اش نشسته بود و به دفترش نگاه می‌کرد، یکی از نواصب از کنارش گذشت، چون از ماجرای ابوجعفر باخبر بود، در حالیکه او را مسخره می‌کرد با طعنه گفت: "بدهکارِ بزرگت علی (علیه السّلام) بدهی‌ات را داد یا نه؟" ابوجعفر از حرفهای آن مرد غمگین و ناراحت شد، به همین دلیل برخاست و داخل خانه رفت و آن شب دل‌شکسته خوابید. در عالم خواب دید محضر مقدّس پیامبر اکرم و امام حسن و امام حسین علیهم السّلام مشرّف شده، پیامبر اکرم روی به این دو بزرگوار نمود و فرمودند: پدرتان علی کجاست؟ امیرالمؤمنین تشریف آورده و عرض کرد: اینجا هستم اگر فرمایشی دارید بفرمائید. 🔰پیامبراکرم به حضرت فرمودند: چرا حقّ ابوجعفر را نمی‌پردازی؟ امیرالمؤمنین عرض کرد: پولش را آماده کرده‌ام و همین اَلان به او می‌دهم. در همین حال کیسه‌ای از پشم سفید را آورد و به ابوجعفر عنایت فرمودند. پیامبر اکرم به ابوجعفر فرمودند: این را بگیر، اما اگر از فرزندان علی کسی به نزد تو آمد او را ناامید بیرون نفرست. زیرا خداوند به تو برکت داد و بعد از این هرگز فقیر نخواهی شد. ابوجعفر از خواب بیدار شد به دستش نظر کرد، کیسه‌ای پشمی را در دستش دید. 🔰همان لحظه زنش را صدا زد و گفت: بیداری یا خوابی؟ گفت: بیدارم. گفت چراغی روشن کن، وقتی که چراغ را روشن کرد، مرد سر کیسه را باز کرد. زنش دید هزار دینار در آن است و تعجّب کرد و به شوهرش گفت: نکند بی‌‌‌پولی تو را واداشته که از تجّار کلاهبرداری کنی؟ گفت‌: نه به خدا سوگند. سپس ماجرا را تعریف کرد. پس از آن، دفترش را آورد و پولهایی را که به سادات داده بود و به حساب امیرالمؤمنین علیه السّلام نوشته بود را نگاه کرد، دید همان مقدار پولی است که به سادات داده بود. 📚 الأربعون حدیثا، ص ٩۵ یا امیرالمؤمنین، ورشکستگی و درماندگی ما را نیز دریاب. ♥️اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج♥️