#معرفی_کتاب 📔
رعـنا
پارھ ای ازکتاب⇩
زمستان تازه از راه رسیده بود. هوا سوز سردی داشت. من فقط ژاکت نازکی به تن داشتم. محکم دست مادرم را گرفته بودم و در کوچه باریکی پیش می رفتیم. به ساختمان قدیمی و رنگ و رو رفته ای رسیدیم. مادرم مکثی کرد و گفت: « همین جاست. »
او در تمام راه سکوت کرده بود. می دانستم خیلی عصبانی و ناراحت است. من فقط شش سال داشتم.
از دعواهای شدید چند روز گذشته مادر و پدرم حس خیلی بدی داشتم و از داخل شدن به این ساختمان قدیمی می ترسیدم. بی اختیار جلوی در ایستادم و با بغض گفتم: « من نمی آم مامان، بیا برگردیم. »
مادرم با خشم گفت: « چی رو نمی آم؟ امروز باید تکلیفم رو با بابات یکسره کنم. »
نویسندھ⇦مژگانشیخی🌱
•°🌱
#حسیــݩجاݩ♥️
این قصهازحوالے دریا شروع شد
باتاروپود چادر زهرا شروع شد
خورشید سرزد و سفرما بهڪربلا
بایڪ سلام صبح بهمولا شروع شد
#صبحمبهنامشما✨♥️
#ازدورسلام✋🏻
pasdar_eshgh.pdf
حجم:
1.95M
✨#چهل_روز_برای_او
➖روز : 0⃣3⃣
••←چلهزیارتعاشورا→••
″ بهنـیت از#شهیدغیرتعلیخلیلی❤️ ″
#محرم
یکسالرابھامیدیکماهزندهایم ،
دنیایمابدونمحرمنمیشود !
- یکروزتاماھمحرم