نام رمان : راهیان عشق
mohaddese_f : نویسنده
#پارت_1
_نه ترنم نمی یام،تو که میدونی اهل این سفر معنویا نیستم
ترنم:حاال نه اینکه من خیلی اهلشم بیا بریم اونجا با بچه ها خوش میگذره
_اخه اونجا باید چادر سرم کنم
ترنم:مطمئن باش با یه هفته چادر سر کردن نمی میری...
_بهت که گفتم نه
ترنم:کوفت و نه...درد و نه...میای خوبشم میای
_اذیت نکن ترنم
1
ترنم :اخه من به این خوبی کجا اذیت می کنم.حاال هم پاشو بریم
_کجااااااااااا؟
ترنم:خونه ی اقا شجاع...بریم ثبت نام کنیم دیگه
_ترنم داری دیوونم می کنی
ترنم:یسنا جونم من که این همه کار می کنم برات،تو پیچوندنات کمکت می
کنم،هرچی میگی گوش میدم ،یک بار ازت
یه چیزی خواستم دلت میاد دلم و بشکنی و بذاری تنها برم...
)ای خدا این دوباره دست گذاشت رو نقطه ضعف من،میدونه من همیشه
مدیون محبتاشم و برای جبرانشون هر کاری
میکنم(
_باشه بابا،حاال خودت رو لوس نکن برو ثبت نام کن هرچقدر هم پولش شد بگو بهت بدم
پرید بغلم و یه ماچ ابدارم کرد: پول نمیخواد مجانیه
درحالی که لپم رو پاک میکردم گفتم:بیا دیگه می خوان ببرنمون اونجا مخ
هامون رو شست و شو بدن...
ترنم:یسنا بی خیال شو دیگه.حدیث اینا قبال هم رفتند،می گفت کلی بهشون
خوش گذشته
_اره وقتی هم برگشت شروع کرد به نماز خوندن و روزه گرفتن و رعایت
حجاب
ترنم:یسنا من واقعا نمی فهمم،مشکل تو با این چیزا چیه؟مشکلت با دین
چیه؟
_ترنم تو دیگه نه...خسته شدم از بس یه مشت ادم تو گوشم دین دین
کردند،من این دین رو نمی خوام ترنم...دینی که
باعث کتک خوردن یک دختر میشه نمی خوام...از ازادی هاش جلوگیری
میکنه نمی خوام...
ترنم:یسنا تو فقط داری درسا رو می بینی
_اره چون حالم از اعتقاداتشون بهم میخوره،حالم از باباش که یک من ریش
گذاشته و ادعای پسر پیغمبری میکنه ولی
نمیذاره دخترش بره دانشگاه بهم میخوره...از خانوادش که بین پسر و
دخترشون فرق میذارن بدم میاد،از اینکه زوری
چادر سر دخترشون کردن و اجازه ی هیچ کاری رو بهش نمیدن متنفرم...حالم
از باباش بهم میخوره،بابایی که با شرکت
به اون گندگی و درامد چندصد میلیونی،ابدارچی بدبخت شرکت رو میاره تا
فرش های خونش رو مجانی بشوره،راننده
شرکت شده راننده شخصی خودش و زنش دریغ از اینکه یک قرون به
حقوقش اضافه کنه،جیگر کارمنداش رو خون
میکنه اون وقت میره پشت سر رهبر نماز میخونه،حرف از حق مردم و حروم و
حالل میزنه
به هق هق افتاده بودم:فکر کردی درسای بدبخت کم پیشم درد ودل میکنه
ترنم بغلم کرد و سعی کرد ارومم کنه:بسه یسنا،من غلط کردم،تورو خدا
@montazerane_zohourایتادعای ندبه ۱ - فرهمند.mp3
زمان:
حجم:
11.37M
دعای ندبه با صدای استاد فرهمند
➖➖➖➖➖➖➖
یاصاحب الزمان عجل علی ظهورک
@zsbzsbzs
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
السَّلامُعَلَيْكَیابقِیَّةَ اللهُ فی اَرضِه
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا حُجَّةَ اللهُ فی اَرضِه
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْحُجَّةِ الثّانی عشر
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا نورُ اللهِ فی ظُلُماتِ الْاَرضِ
اَلسّلامُ عَلَیْکَیا مَولایَ یاصاحِبَالزَّمان
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا فارسُالْحِجاز
اَلسَّلامُعَلَیْکَ یاخَلیفَةَ الرَّحمَنُویاشَریکَالْقُران
وَیااِمامَ الْاُنسِوَالْجان
آقاجــانم....
گناه من!
دنیایی می سازد؛
بدون تو...
شرمنده ام....
#صبحتون_مهدوی
#امام_زمان
ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج
@zsbzsbzs
ظهور اتفاق می افتد،
مهم این است که
ما کجای این ظهور باشیم...!💚
شهید مصطفی احمدی روشن
#ظهور
#امام_زمان
#تلنگر
@zsbzsbzs
حادثه 21 آبان چه بود؟
🔺ده سال پیش در ٢١ آبان ماه سال ١٣٩٠ بود که تهران و حومه تهران با صدای مهیبی لرزید. لرزش انفجار در بیشتر شهرهای استانهای تهران و البرز احساس شد.
🔹مرکز صدا متعلق به انفجاری در حوالی کرج و ملارد بود. طولی نکشید که در همهجا این خبر پخش شد: سردار حسن طهرانی مقدم رئیس سازمان خودکفایی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بههمراه چند تن از پاسداران در پادگان شهید مدرس و بر اثر انفجار زاغه مهمات به شهادت رسیدند.
🔹وقتی خبر شهادتش در رسانهها منتشر شد، نام او برای عموم مردم ناآشنا بود. اما درجه و مسئولیتش نشان از سالها تجربه در سپاه پاسداران را میداد، سرداری که فقط فهرست فعالیتها، سِمتها و افتخاراتش طولانی و شگفتانگیز است.
🔹وقتی رسانهها شروع کردند از سوابق درخشان او سخن بگویند، کمکم همه فهمیدند چه شخصیتی در این حادثه دردناک به شهادت رسیده است، کسی که اصرار داشت تا در گمنامی و ناآشنایی کار کند و مجموعهای بهنام جهاد خودکفایی سپاه را فرماندهی میکرد، و در واقع بخش عظیمی از افتخارات موشکی جمهوری اسلامی به نام او زنده است.
🔹 پدر موشکی ایران ۶ آبان ١٣٣٨ در محله سرچشمه تهران متولد شد. در ٢١ سالگی در اطلاعات سپاه، مشغول به فعالیت شد. بعد از عملیات ثامن الائمه(ع)، متوجه ضعف آتش پشتیبانی خودی مستقر در خطوط مقدم جنگ شد. در پاییز ١٣۶٠ طرح ساماندهی آتش پشتیبانی (خمپارهاندازها) را بهصورت سنجیده و مدون تقدیم حسن باقری کرد.
🔹آبان سال ١٣۶٢ مأموریت راهاندازی و سازماندهی "فرماندهی موشکی زمین به زمین سپاه" به ایشان محول شد و به این ترتیب ٢١ اسفندماه ١٣۶٣ اولین موشک ایران به کرکوک شلیک شد.
🔹پس از صدور فرمان تاریخی امام(ره) مبنی بر تشکیل نیروهای سهگانه سپاه پاسداران، شهید مقدم در سال ١٣۶۴ به سِمت فرماندهی موشکی نیروی هوایی سپاه منصوب شد. عمده کارهای تحقیقاتی ساخت موشک «شهاب3» را شهید مقدم انجام داده بود.
🔹او در اول مهر سال ٨۴ بهعنوان جانشین سردار علی زاهدی در نیروی هوایی سپاه پاسداران منصوب شد و در آذرماه سال ٨۵ بهعنوان مشاور فرماندهکل سپاه در امور موشکی و رئیس سازمان خودکفایی سپاه انتخاب شد.
#ایران_قوی
#خط_مقدم
#نفوذ
@zsbzsbzs
4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥مصاحبهای مربوط به سال ۱۳۸۵ با سردار شهید حسن طهرانی مقدم که در آن پرده از رازی بزرگ برداشته میشود! #ایران_قوی
#خط_مقدم
@zsbzsbzs
نام رمان : راهیان عشق
mohaddese_f : نویسنده
#پارت_2
_اشک هام رو پاک کردم و چندتا نفس عمیق کشیدم،اروم تر شدم:تقصیر من
نیست که اینطوری شدم،خانواده
مذهبی نداشتم ولی ادم هایی رو دیدم، که منو از دین زده کردن
ترنم:میدونم قربونت برم....تا دیر نشده منم برم ثبت نام کنم
_برو ولی خوش نگذره من میدونم وتو
ترنم:باشه بابا!خدافظ
_به سالمت
رفتن ترنم بهم فرصت فکر داد،خانواده مذهبی نداشتم.خانواده ام از من و
مامان و بابا و یلدا که دانش جوی سال دوم
رشته مهندسی پزشکی بود تشکیل می شد.
نه از دین چیزی سر در می اوردیم نه از حجاب نه از روزه و این حرفا ،تو فامیل
هم کسی به این چیزا اعتقاد نداشت.تا
اینکه سال دوم دبیرستان با درسا اشنا شدم،با چیزهایی که درسا برام از
خانواده اش تعریف می کرد به کل از دین زده
شدم...
صدای یلدا افکارم رو پاره کرد.
از اتاق رفتم بیرون،حاضر و اماده تو پذیرایی نشسته بود.
یسنا:به به...خبریه به سالمتی؟شال و کاله کردی؟
_کم حرف بزن بچه...زود حاضر شو بابا نیم ساعت دیگه میاد که بریم خونه
عمواینا.
سرمو به عالمت مثبت تکون دادم و رفتم تو اتاقم.خدا رو شکر قبل از اومدن
ترنم دوش گرفته بودم.
شلوار جین تنگ سرمه ای با بلوز استین سه ربع تنگ مشکی پوشیدم،از حرص
دختر عموهای عزیزم هم که
عاشقشونم ،یه حال اساسی به مژه های کم پشت بدبختم دادم که چشم های
قهوه ای خوش رنگم رو خوشگلتر نشون
می داد.برای خالی نبودن عریضه هم یک مداد مشکی زیر چشمم و یه رژلب
صورتی کم رنگم چاشنی به اصطالح
ارایشم کردم.
دختر عموهام که شامل 3عفریته به تمام معنا میشدن چشم دیدنم رو هم
نداشتن....از اینکه میدیدن پسرای فامیل با
من حال می کنند حرصشون میگرفت
نه اینکه پری قصه ها باشم وبرق چشام و زیبایی صورتم همه رو کور کرده
باشه...اتفاقا برعکس،قیافه ام معمولی
بود،چشم های قهوه ای روشن،بینی تراش خورده و متناسب و لب های
معمولی نه خیلی قلوه ای نه خطی...هیکلم پر
بود و قد بلند بودم اکثر اوقات قدم با یه پاشنه چند سانتی اندازه پسرها
میشد،حدودا 271_273بودم.