نام رمان : راهیان عشق
#پارت_10
_بهت گفتم نمیشه ارسام،حداقل امروز نمیشه
_پس فردا منتطر تماس و مشخص کردن محل قرار هستم
_حاال تا فردا
وبدون اینکه منتظر جواب ارسام باشم قطع کردم
عصبی بودن ارسام برام خیلی عجیب بودم،اخه من که کار بدی نکرده بودم...
تا شب سرمو با اینترنت و فیلم دیدن گرم کردم،ساعت 21بود که برام smsاومد
از طرف ارسام بود،نوشته:
farda 5 joloie khunatun montazeram, zood bia,dust nadaram ziad
montazer bemunam
shab khosh HONEY
دلم می خواست جلوم بود تا با همین گوشی می زدم تو سرش،از ارسام
خوشم میومد ولی یه جورایی ازش خجالت
میکشیدم.تا حاال با پسرای زیادی دوست شده بودم ولی با هیچ کدوم رابطه
ی اینجوری نداشتم،درسته دختر زیاد
راحتی بودم ولی نه تا این حد...
نمی دونم اون شب چه بالیی سرم اومده بود که در مقابل ارسام مقاومت
نکردم،هر گندی بودم حداقل تا حاال دختر
مونده بودم.
پسره ی احمق به من دستور میده،بعد اداشو دراوردم،دوست ندارم زیاد منتظر
بمونم،فکر کرده من با یک شب خوش
honeyخر میشم.
به خودم که نمی تونستم دروغ بگم،دوست داشتم با ارسام دوست بشم ولی
میدونستم ارسام انتظاراتی ازم داره که
دوست ندارم بهشون عمل کنم.
بهش جواب دادم:نیا ارسام چون من نمی تونم بیام و گوشی ام رو خاموش
کردم و خوابیدم
**
صبح که چه عرض کنم ظهر از خواب بیدار شدم،یلدا خونه بود.............
هدایت شده از دختـر بدرالدجے: )🇵🇸
نام رمان : راهیان عشق
mohaddese_f : نویسنده
_سالم بر خواهر گلم
یلدا:کم زبون بریز
_یلدا جوووووووووووووونم
_دوباره چی میخوای
_یلدا جووووووووووووووونم
_بگو
_بریم خرید
_خرید؟
_اره من مانتو و شلوار و شال و...
یلدا پرید وسط حرفم:باشه باشه،فهمیدم دوباره قراره پاساژارو خالی کنی
پریدم بغلشو یه ماچ ابدار نصیب لپش کردم
_اه یسنا بمیری،صد دفعه گغتم تاپاله نچسبون
_چشم خواهرم،حاال زودباش کارهاتو بکن 4331بریم
_ها!!!برو بابا تو این گرما،اونم 4331
_یلدا من شب کار دارم باید زود برگردیم،خواهش میکنم
_به یک شرط
_چی؟
_باید برام یک اسپری 121بخری
_باشه بابا،فکر کردم حاال چی میخوای دوتا برات میخرم
ساعت 4331با یلدا از خونه خارج شدیم.با دقت اطرافو نگاه کردم،اثری از ارسام
نبود. دربست گرفتیم و به سمت
پاساژ... رفتیم.
خیلی خوش گذشت،اصال مگه میشه خانومی بره خرید و بهش خوش
نگذره،حدودای ساعت 8بود که برگشتیم،تو
کوچمون بودیم که ارسامو روبه روی خونمون درحالی که به ماشینش تکیه
داده بود دیدم...
رنگم به وضوح پریده بود و دست و پام می لرزید ولی اون هنوز ما رو ندیده
بود،دست یلدا رو کشیدم و نگهش داشتم
یلدا که از حرکت ناگهانی من تعجب کرده بود با نگرانی پرسید:چی شد
یکدفعه؟
_یلدا می خوام بهت یه چیزی بگم
_خب؟
_اون پسر رو می بینی ؟)وبا دست ارسامو که در حال کلنجار رفتن با گوشیش
بود نشون دادم(
بی حوصله تر از قبل گفت:خب؟؟!!
_من قبال باهاش دوست بودم ولی االن بهم زدم
_ابن که چیز جدیدی نیست،حاال چرا؟
_چون انتظاراتی ازم داشت که از پسش برنمیومدم
چشم های یلدا چهار تا شده بود:حاال اینجا چیکار میکنه؟
_از اینکه باهاش بهم زدم ناراحته،یلدا دستم به دامنت
_بیا بریم،نترس
درسته یلدا از ارسام کوچکتر بود ولی حداقل 6سال از من بزرگتر بود و بهتر از
من از پس ارسام بر میومد
نزدیکتر که شدیم متوجه شدم یلدا داره چیزی رو تو گوشیش saveمیکنه
_چی کار میکنی یلدا؟
_شماره ماشینشو برداشتم
_وا!برا چی؟شماره ماشین اینو می خوای چی کار؟
دیوونه اومدیم و برداشت بردت باید دستمون جایی بند باشه یا نه
تقریبا رسیده بودیم به ارسام که سرشو بلند کرد و با خشم زل زد تو چشم
هام،سرمو انداختم پایین
یلدا به حرف اومد:کاری دارید اقا؟
ارسام:اون کسی که باید بفهمه چی کار دارم فهمید
نام رمان :راهیان عشق
#پارت_12
دروغ چرا از ارسام می ترسیدم ولی از ابروم بیشتر:یلدا من میرم خونه
1
داشتم به طرف در می رفتم که دستم کشیده شد،ارسام در حالی که مچ
دستمو فشار میداد گفت:چرا که نه عزیزم با
هم میریم خونه،البته نه این خونه...
به زور دستمو از دست ارسام بیرون کشیدم و ازش فاصله گرفتم و گفتم:من با
تو بهشتم نمیام
ارسام داشت میومد به سمتم که یلدا جلوش وایستاد و در حالی که انگشتشو
تهدید امیز به سمتش گرفته بود
گفت:ببین اقا پسر،بعد انگار چیزی یادش اومده باشه پوزخندی زد و ادامه
داد:البته فکر نکنم تا حاال پسر مونده
باشی،ببین اقای مرد)مرد رو با لحن کشیده گفت(یسنا مادرو پدر و خانواده
داره،بی کس و کار نیست که هرجا
خواستی ببریش.توهم اگه کاری داری با خانوادت بیا،البته اگه خانواده داشته
باشی...
ارسام درحالی که کبود شده بود چشم غره ای بهم رفت و سوار ماشینش
شد،همون طور که دنده عفب می رفت سرشو
از پنجره اورد بیرون و گفت:من دست از سرت بر نمیدارم یسنا
سرمو انداختم پایین و در رو باز کردم و پله ها رو به سمت باال در پیش
گرفتم،یلدا پشت سرم میومد،بعد از سالم به
مامان رفتم تو اتاق که یلدا هم اومد
یلدا:ارسام ادرس خونه رو داشت؟
از دهنم پرید:نه
_مگه با هم دوست نبودید؟
ا..ا..ا..خب چرا ولی تا حاال دم خونه نیاورده بودمش
_اهان
_یلدا به نظرت تهدیدشو عملی می کنه........