eitaa logo
دخــتــࢪان ســـ💚ـــیــدعـلے
193 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2.3هزار ویدیو
418 فایل
بـسـم رب شــهیـده💔 دخـترانی از تـبـار زهـراس🧕🏻 وسـربازان جنگ نرم ✌️ مادختران ‌نیز پای کار حسین میمانیم💚 رهبرم‌فرمان‌دهد‌جان‌رانثارش میکنم✌️ کپی؟: حلال به‌شرط‌یک‌صلوات‌برای‌ظهور‌آقا💚 @Zhdjdvzk آیدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید‌گمنام‌سلام....
نام رمان : راهیان عشق mohaddese_f : نویسنده از اتاق بازجویی که بیرون اومدم ترنم رو دیدم که روی یکی از صندلی های راهرو نشسته و در حال شکوندن رگ انگشتاشه،کاری که هروقت استرس داشت انجام میداد.با دیدنم بلند شد و به سمتم اومد ،همدیگر رو بغل کردیم ترنم:تو که منو کشتی از نگرانی دختر در حالی که بغض کرده بودم گفتم: _دیدی ترنم،گفتم می ترسم باهاش تنها باشم،دیدی گفتم از اون هر کاری بر میاد... _غصه نخور عزیزم،خدا رو شکر که همه چیز تموم شد،اون بی همه چیز هم افتاد زندان... بعد از خداحافظی از جناب سروان اومدیم بیرون. قرار شد این ماجرا فقط بین من و ترنم بمونه،دوست نداشتم به مامان و بابا و یلدا چیزی بگم و باعث ناراحتیشون بشم... ترنم بیچاره به خاطر اینکه روحیم رو عوض کنه و نذاره افسرده بشم و زیاد به اتفاقات پیش اومده فکر کنم هر روز میومد خونمون یا می خواست به بهونه های مختلف من رو از خونه بکشونه بیرون که موفق نمی شد... ناراحتیم وقتی بیشتر شد که رشته ای که می خواستم قبول نشدم،البته با اینکه ترنم هم قبول نشد ولی همه اش سعی می کرد دلداریم بده و می گفت امسال بیشتر می خونیم و دوباره کنکور میدیم. باالخره یه روز مونده به سفرمون از سر اجبار و به خاطر اینکه دیگه چاره ای نداشتم با ترنم رفتم خرید وسایل مورد نیاز... اول از همه به اجبار ترنم چادر خریدم،به چادر عادت نداشتم،اصال تا حاال تو خانواده ام چادر ندیده بودم و هرچی از چادر تو ذهنم بود سر مردم تو خیابون دیده بودم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نام رمان : راهیان عشق mohaddese_f : نویسنده ترنم برای اینکه راحت تر باشم چادر ملی رو پیشنهاد کرد ولی گفت خودش چادر ساده داره و از اون استفاده میکنه،منم چون از چادر و مدل هاش هیچی حالیم نبود قبول کردم...چند تا مقنعه در رنگ های مختلف هم خریدم... بقیه ی وسایل مورد نیاز سفر مثل سنجاق قفلی و نخ و سوزن مسافرتی و از این جور چیزا بود که خونه داشتم. شب خسته و کوفته رسیدم خونه،ترنم بهم یاداوری کرد که مانتو هایی که بر میدارم حتما بلند باشه،شلوار تنگ برندارم،کفش مناسب ببرم،ملحفه همراهم باشه،حوله و این جور چیز ها هم ببرم... خال صه یه لیست بلند باال بهم داد و برای بار هزارم تا کید کرد هفت صبح حاضر باشم تا بیاد دنبالم و با هم بریم. **** صبح خسته تر از همیشه از خواب بیدار شدم،تا هشت شب که با ترنم بیرون بودم،تا سه نصف شب هم وسایلم رو جمع می کردم،همه اش سه ساعت خوابیده بودم،دیگه جونی برام نمونده بودوفقط به امید اینکه تو اتوبوس می خوابم سر پا مونده بودم... رفتم حموم و حسابی خودم رو شستم،لباسام رو پوشیدم و چمدونم رو برداشتم،دیشب با اهل خونه خداحافظی کرده بودم،اونا هم که انگار عادی ترین مسئله زندگیشون مسافرت رفتنه منه باهام خداحافضی کردند. ارزو به دل موندم یه بار مامان یا بابا بهم گیر بدن یا یه چیزی بگم نه بیارن،یه بار روم حساس بشن...نه اینکه خیلی عزیز دوردونه باشم دلشون نیاد رو حرفم حرف بزنن یا بهم گیر بدنا؟نه.!..!! کال بی تفاوت بودن...وقتی سوم راهنمایی ابروهام رو برداشتم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نام رمان : راهیان عشق mohaddese_f : نویسنده مامانم به جای اینکه دعوام کنه فقط گفت:مدرسه بهت چیزی نگنا؟من حوصله ندارم بیام مدرستون....وقتی بهش می گفتم تولد فالن دوستمه برم یا نه؟به جای اینکه بگه دوستت کیه؟خانوادش چه جورین:می گفت:کادو گرون نخریا!!!وضع باباتو که میدونی؟ اره دیگه اگه کادو گرون می خریدم پول برای خریدای مامان و ارایشگاهش کم میومد... ولی با همهی اینا من بازم دوستشون داشتم و بهشون احترام میذاشتم.چون اعتقاد داشتم هر چقدر هم مادر و پدری بد باشند [همین که نه ماه ما رو تو شکمشون نگه داشتن و تا این سن بزرگمون کردند خییلیه... اه بلندی کشیدم و دست از فکر کردن برداشتم.برای اخرین بار خودم رو تو اینه نگاه کردم،خودمونیما چادر هم به من میومد... البته بعد از اون همه کلنجار رفتن های ترنم تا بهم یاد بده چه جوری چادر سرم کنم شده بودم این... راس ساعت هفت از خونه زدم بیرون،ترنم هم چند دقیقه بعد اومد.با دیدنم سوتی زد و گفت: _به به ،چه کردی یسنا خانوم،فقط کاش یه ذره از ارایشت کم می کردی،اون زلف های حنایی رو هم میدادی تو... _ترنم صدات در بیاد می کشمت،برو خدا رو شکر کن همین چادر و مقنعه رو هم سرم کردم،دیگه حق گیر دادم نداری 1 _باشه بابا،حاال تو منو نخور _مگه من اشغال خورم _خیلی بی چشم و رویی یسنا... _دلتم بخواد چشم و رو به این خوشگلی تو کوری که نمی بینی...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نام رمان : راهیان عشق mohaddese_f : نویسنده رفتیم پایگاهی که قرار بود از اون جا بریم. اول برامون یه سری برنامه مثل خوندن قران و سخنرانی و توضیح درباره ی شرایط اونجاو... گذاشتند. به هر کدوممون یه چفیه دادند و بعد از قربانی کردن گوسفند و رد شدن از زیر قران به سمت اتوبوس ها رفتیم.تقریبا 21تا اتوبوس پشت سر هم پارک شده بودند... _ترنم میدونی شماره اتوبوسمون چنده؟ _یسنا گیجیا!حواست کجا بود داشتند اسم هامونو می خوندند،اتوبوس شماره 6بودیم دیگه... _خب بابا،داشتم چرت میزدم،اخه خیلی خوابم میومد _باشه،حاال زود باش بریم که االن اتوبوس پر میشه _ترنم حدیث اینا هم هستند؟ _اره بابا تازه کلی از دوستاشونم اومدند... تو اتوبوس روی صندلی های کنار در وسط نشستیم،خوبیش این بود که اب سرد کن اتوبوس هم درست جلومون بود... نسیم و الهه و حدیث پشت ما نشسته بودند،حانیه و سبا هم جلومون بودند،بقیه هم از دوستای حدیث بدوند که کم کم اشنا شدیم همه اتوبوس ها راه افتادند و فقط ما مونده بودیم؛توی هر اتوبوس یه سرپرست بود با دو نفر که کمکش می کردند،یه مشاور و یه برادر بسیجی... اما هنور برادر بسیجی اتوبوس ما نیومده بود. من کنار پنجده نشسته بودم و داشتم بیرون رو نگاه می کردم که ترنم گفت: _یسنا مثل اینکه اقاهه اومد...