فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#چادرانه
کلیپ باز شود...
حیا سر منشاء
جان و حیات است
ادب بر آدمی
تاج صفات است...
بشر وقتی مودب
با حیا شد
یقین ممتاز و
فخر کائنات است...
هر کسی که حجاب دارد مومن نیست ❌
🌿✾ • • • • •
نام رمان : راهیان عشق
mohaddese_f : نویسنده
#پارت_33
سرمو خم کردم رو پای ترنم و سرک کشیدم که چشم هام چهارتا شد.با همون
چشم های از حدقه دراومده زل زدم به
ترنم:
_این...این که همون فرمانده بسیج است....
نقد یادتون نره.تا فردا خداحافظ
_این...این که همون فرمانده بسیجه است...
ترنم:فرمانده بسیجه کیه دیگه؟
_بابا همون که ازم بازجویی کرد،مگه اون روز ندیدیش؟
_مگه سروان بردبار و نمی گی؟
_نه بابا به جز سروان بردبار،من با این اومدم اداره اگاهی و خودش ازم
بازجویی کرد
_من که ندیدمش
_حاال چی کار کنم ترنم؟
_چی و چی کار کنی؟
_ترنم چرا خنگ میزنی؟این من و ارسام رو تو اون وضع دیده...ازم بازجویی
کرده و همه چیز رو میدونه...وای حاال من
چه جوری تو چشماش نگاه گنم؟
_ول کن یسنا،جدیدا حساس شدیا!
دیگه چیزی به ترنم نگفتم،نباید شک می کرد که ناخواسته انقدر به این اقای
فرمانده احترام میذارم...به ظاهر اروم و
ساکت سر جام نشستم ولی تو دلم غوغا بود...
پسره اومد و جلو اتوبوس ایستاد و شروع به صحبت کرد:
_سالم به همگی،من سید طاها متقیان فرمانده بسیج پایگاه ثارا...
هستم)اسامی تخیلی است،(بابت تاخیرم از همه
معذرت می خوام و امیدوارم سفر پر بار و...
یکدفعه نگاهش افتاد به من...چند ثانیه ساکت شد،با تعجب داشت بهم نگاه
می کرد،معلوم بود خیلی شوکه شده...
نام رمان : راهیان عشق
mohaddese_f : نویسنده
#پارت_34
صحبتش کرد...
_بله امیدوارم سفری پربار و سرشار از برکت های معنوی داشته باشید...
با دقت بیشتری نگاهش کردم،شلوار کتون کرم و پیراهن کرم قهوه ای پوشیده
بود،یه شال مشکی هم انداخته بود
گردنش،با کتونی های مشکی adidasکه اصل بودنش داد می زد...
رفت و جلو انوبوس نشست،سبا برگشت عقب:
_میگم بچه ها این چقدر خوب بود،مثال بسیجیه!!!
ترنم:بهش می خورد هرچیزی باشه جز برادر بسیجی،خیلی خوش تیپ
بود،وای چقدر هم خوشگل بود...
_اه...بس کنید دیگه،نکنه اومدید اینجا تا درباره ی این پسره بحث کنید؟
ترنم:خب بابا...چرا ناراحت میشی؟
زیر لب برو بابایی گفتم و سرم رو تکیه دادم به شیشه ،گوشیم رو دراوردم و
هدستم رو وصل کردم .رفتم تو لیست
اهنگ ها و شروع به گوش دادن کردم...
زاخار تور بینمون که نیست
وقتی مثل توپ تنیس
می پریم از پاریس ونیز
خرج اضافه میشه یه ریز
ولی...
ما بچه شمرونیم
اخرشم تهرونیم
یه چند ماه این جا مهمون
تورو رات نمیدن،حیوونی
اون که حال نکرد پس واسه بیرون،واسه ایرون
عربده از حنجره ها بود تا خون به پاچه بیرون
با اینکه ابی نیست ولی کوسه داره توش
نام رمان : راهیان عشق
mohaddese_f : نویسنده
#پارت_35
زاخار این جا حل مشکالت تو رینگه
نگو اتش بس اون مال خوشگال تو فیلمه
هه هه...
چون این بازیا تو کتمون نمیره
چیز خوب نداره بگه بگو خفه خون بگیره
چشم به اسمون که پاسبون خاکمونه
پانسمون زخم باز و بدن ما واسه اونه
گوش پروین کاخ نور
که باال سر تاجمونه
رم می کنیم پا به جلو
دنیا نوک عاجمونه
تهران مال من.....
در همون حال گوش دادن به بقیه نگاه کردم،یه سریا خواب بودند،بعضی ها
هم در حال حرف زدن یا خوراکی خوردن
و...
اتوبوس برای نهار و نماز نگه داشت...
همه پیاده شدیم...
بعد از مرغ بدمزه و خامی که چند تا قاشق بیشتر ازش نخوردیم بچه ها اماده
شدند تا برای نماز برن
ترنم:یسنا پاشو بریم نماز
_تو که میدونی من نماز نمی خونم
_حاال بیا بریم همه بچه ها رفتند،می خوای تنها بشینی این جا چی کار؟
_اذیت نکن ترنم من همین جا میشینم تا شما ها برگردید
_اووووووووووووف،هرچی ادم به تو میگه مثل یاسین تو گوش خر
میمونه..هرجور راحتی بابا
نام رمان : راهیان عشق
mohaddese_f : نویسنده
#پارت_36
یه گوشه جلوی رستوران منتظر بچه ها نشستم.
پسره که فهمیده بودم اسمش طاها ست در حالی که داشت استین های
پیراهنش رو پایین میداد روبه روم ایستاد.
بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت:
_شما نماز نمی خونید؟
نمی دونم پرا از اینکه بهم نگاه نکرد حرصم گرفت،گفتم:
_نه مرسی،شما بفرمایید
_ولی بد نیست شما هم کم کم شروع به خوندن نماز کنید...
با عصبانیت جواب دادم:
_نماز خوندن یا نخوندن من به شما مربوط نیست،هر کاری کنم گناهش پای
خودمه.شما هم بهتره وقتی با کسی
صحبت می کنید به جای زل زدن به زمین به طرف مقابلتون نگاه کنید که
خدایی نکرده مردم فکر نکنند دیوونه اید و
از بی کسی به صحبت با زمین روی اوردید...
سرش رو همون طور که پایین بود چند بار به چپ و راست تکون دادو رفت...
باالخره سروکله ی ترنم و بچه ها ام پیدا شد و با هم به طرف اتوبوس رفتیم.
ساعت شش بعداز ظهر بود و همه فوق العاده خسته ولی با این وجود دلمون
نمی خواست بخوابیم همه با هم جور شده
بودیم و ترجیح میدادیم از کنار هم بودن لذت ببریم.
جو اتوبوسمون خیلی خوب بود،اکثرا پایه بودند اونایی هم که پایه نبودند
خنثی بودند و کاری به کسی نداشتند.
بلند شدم دو زانو رو به عقب رو صندلیم نشستم:
_بچه ها گوش بدید.
توجه همه بهم جلب شد.با صدای بلندتری ادامه دادم:می این اتوبوس رو
بترکونیم ایول؟
همه هم که ماشاا... پایه جواب دادند:ایول
نام رمان : راهیان عشق
mohaddese_f : نویسنده
#پارت_37
صدای گوشیم رو زیاد کردم و اهنگ dancer dirtyرو گذاشتم و خودم هم با
enriqueهم خونی کردم،بچه ها هم
همراهی می کردند.
تو حال و هوای خودم بودم که با چرخوندن سرم طاها رو دیدم که دست به
سینه داشت بهم نگاه می کرد...
تو صورتش هیچی نبود،نه عصبانیت،نه اخم،نه دلخوری ولی حالتش یه
طوری بود...نمیدونم چه طوری بود که انگشتم
ناخواگاه به سمت گوشیم رفت و اهنگ رو قطع کردم...
با ارامشی که مال خود صداش بود و قبال هم موقع بازجویی تجربه اش کرده
بودم گفت:
_خانم های محترم میدونید دارید چی کار می کنید؟این اردویی که اومدید یه
اردوی تفریحی برای شادی و اهنگ و
این جورچیزا نیست،نمی کم شاد نباشید،اتفاقا باید شاد باشید ولی حداقل
این جا راه درست شادی رو برید.داریم
میریم جایی که مکانش مقدسه،می خواهیم دوتا چیز یاد بگیریم نه چیز
هایی رو هم که بلد بودیم یادمون بره و بدتر از
این بشیم.پس لطفا مراعات حال خودتون رو بکنید.
همه ساکت شده بودند و فقط با حرکت سر حرف های طاها رو تایید می
کردند...
بعد از تموم شدن حرف هاش لبخند دل نشینی زد،تشکر کرد و نشست سر
جاش.
چند ساعتی تا رسیدن به مقصد مونده بود،ترجیح دادم بخوابم تا از تنش با
این اقای فرمانده در امان باشم...
نمی دونم چقدر گذشته بود که با صدای ترنم از خواب بیدار شدم...همگی
پیاده شدیم و بعد از برداشتن چمدون ها به
سمت حسینیه ای که قرار بود اون جا برنامه اجرا بشه رفتیم.