نام رمان : راهیان عشق
mohaddese_f : نویسنده
#پارت_34
صحبتش کرد...
_بله امیدوارم سفری پربار و سرشار از برکت های معنوی داشته باشید...
با دقت بیشتری نگاهش کردم،شلوار کتون کرم و پیراهن کرم قهوه ای پوشیده
بود،یه شال مشکی هم انداخته بود
گردنش،با کتونی های مشکی adidasکه اصل بودنش داد می زد...
رفت و جلو انوبوس نشست،سبا برگشت عقب:
_میگم بچه ها این چقدر خوب بود،مثال بسیجیه!!!
ترنم:بهش می خورد هرچیزی باشه جز برادر بسیجی،خیلی خوش تیپ
بود،وای چقدر هم خوشگل بود...
_اه...بس کنید دیگه،نکنه اومدید اینجا تا درباره ی این پسره بحث کنید؟
ترنم:خب بابا...چرا ناراحت میشی؟
زیر لب برو بابایی گفتم و سرم رو تکیه دادم به شیشه ،گوشیم رو دراوردم و
هدستم رو وصل کردم .رفتم تو لیست
اهنگ ها و شروع به گوش دادن کردم...
زاخار تور بینمون که نیست
وقتی مثل توپ تنیس
می پریم از پاریس ونیز
خرج اضافه میشه یه ریز
ولی...
ما بچه شمرونیم
اخرشم تهرونیم
یه چند ماه این جا مهمون
تورو رات نمیدن،حیوونی
اون که حال نکرد پس واسه بیرون،واسه ایرون
عربده از حنجره ها بود تا خون به پاچه بیرون
با اینکه ابی نیست ولی کوسه داره توش
نام رمان : راهیان عشق
mohaddese_f : نویسنده
#پارت_35
زاخار این جا حل مشکالت تو رینگه
نگو اتش بس اون مال خوشگال تو فیلمه
هه هه...
چون این بازیا تو کتمون نمیره
چیز خوب نداره بگه بگو خفه خون بگیره
چشم به اسمون که پاسبون خاکمونه
پانسمون زخم باز و بدن ما واسه اونه
گوش پروین کاخ نور
که باال سر تاجمونه
رم می کنیم پا به جلو
دنیا نوک عاجمونه
تهران مال من.....
در همون حال گوش دادن به بقیه نگاه کردم،یه سریا خواب بودند،بعضی ها
هم در حال حرف زدن یا خوراکی خوردن
و...
اتوبوس برای نهار و نماز نگه داشت...
همه پیاده شدیم...
بعد از مرغ بدمزه و خامی که چند تا قاشق بیشتر ازش نخوردیم بچه ها اماده
شدند تا برای نماز برن
ترنم:یسنا پاشو بریم نماز
_تو که میدونی من نماز نمی خونم
_حاال بیا بریم همه بچه ها رفتند،می خوای تنها بشینی این جا چی کار؟
_اذیت نکن ترنم من همین جا میشینم تا شما ها برگردید
_اووووووووووووف،هرچی ادم به تو میگه مثل یاسین تو گوش خر
میمونه..هرجور راحتی بابا
نام رمان : راهیان عشق
mohaddese_f : نویسنده
#پارت_36
یه گوشه جلوی رستوران منتظر بچه ها نشستم.
پسره که فهمیده بودم اسمش طاها ست در حالی که داشت استین های
پیراهنش رو پایین میداد روبه روم ایستاد.
بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت:
_شما نماز نمی خونید؟
نمی دونم پرا از اینکه بهم نگاه نکرد حرصم گرفت،گفتم:
_نه مرسی،شما بفرمایید
_ولی بد نیست شما هم کم کم شروع به خوندن نماز کنید...
با عصبانیت جواب دادم:
_نماز خوندن یا نخوندن من به شما مربوط نیست،هر کاری کنم گناهش پای
خودمه.شما هم بهتره وقتی با کسی
صحبت می کنید به جای زل زدن به زمین به طرف مقابلتون نگاه کنید که
خدایی نکرده مردم فکر نکنند دیوونه اید و
از بی کسی به صحبت با زمین روی اوردید...
سرش رو همون طور که پایین بود چند بار به چپ و راست تکون دادو رفت...
باالخره سروکله ی ترنم و بچه ها ام پیدا شد و با هم به طرف اتوبوس رفتیم.
ساعت شش بعداز ظهر بود و همه فوق العاده خسته ولی با این وجود دلمون
نمی خواست بخوابیم همه با هم جور شده
بودیم و ترجیح میدادیم از کنار هم بودن لذت ببریم.
جو اتوبوسمون خیلی خوب بود،اکثرا پایه بودند اونایی هم که پایه نبودند
خنثی بودند و کاری به کسی نداشتند.
بلند شدم دو زانو رو به عقب رو صندلیم نشستم:
_بچه ها گوش بدید.
توجه همه بهم جلب شد.با صدای بلندتری ادامه دادم:می این اتوبوس رو
بترکونیم ایول؟
همه هم که ماشاا... پایه جواب دادند:ایول
نام رمان : راهیان عشق
mohaddese_f : نویسنده
#پارت_37
صدای گوشیم رو زیاد کردم و اهنگ dancer dirtyرو گذاشتم و خودم هم با
enriqueهم خونی کردم،بچه ها هم
همراهی می کردند.
تو حال و هوای خودم بودم که با چرخوندن سرم طاها رو دیدم که دست به
سینه داشت بهم نگاه می کرد...
تو صورتش هیچی نبود،نه عصبانیت،نه اخم،نه دلخوری ولی حالتش یه
طوری بود...نمیدونم چه طوری بود که انگشتم
ناخواگاه به سمت گوشیم رفت و اهنگ رو قطع کردم...
با ارامشی که مال خود صداش بود و قبال هم موقع بازجویی تجربه اش کرده
بودم گفت:
_خانم های محترم میدونید دارید چی کار می کنید؟این اردویی که اومدید یه
اردوی تفریحی برای شادی و اهنگ و
این جورچیزا نیست،نمی کم شاد نباشید،اتفاقا باید شاد باشید ولی حداقل
این جا راه درست شادی رو برید.داریم
میریم جایی که مکانش مقدسه،می خواهیم دوتا چیز یاد بگیریم نه چیز
هایی رو هم که بلد بودیم یادمون بره و بدتر از
این بشیم.پس لطفا مراعات حال خودتون رو بکنید.
همه ساکت شده بودند و فقط با حرکت سر حرف های طاها رو تایید می
کردند...
بعد از تموم شدن حرف هاش لبخند دل نشینی زد،تشکر کرد و نشست سر
جاش.
چند ساعتی تا رسیدن به مقصد مونده بود،ترجیح دادم بخوابم تا از تنش با
این اقای فرمانده در امان باشم...
نمی دونم چقدر گذشته بود که با صدای ترنم از خواب بیدار شدم...همگی
پیاده شدیم و بعد از برداشتن چمدون ها به
سمت حسینیه ای که قرار بود اون جا برنامه اجرا بشه رفتیم.
نام رمان : راهیان عشق
mohaddese_f : نویسنده
#پارت_38
من که همه اش خواب بودم و چیزی نفهمیدم...
به سمت خوابگاه راه افتادیم،خوابگاه ما ساختمان سه طبقه ای بود که قرار
شد ما به طبقه دوم بریم.تو هرطبقه دوتا
اتاق بزرگ و پر از تخت های دو طبقه بود،ما همه تو یک ردیف و طبقه های
دوم خوابیدیم.
اونقدر خسته بودم که سرم به بالش نرسیده رفتم اون دنیا.
ساعت 5331برپا داشتیم...نمی تونستم از خواب بیدار شم...
ترنم:یسنا پاشو همه رفتند صبحگاه فقط من و تو موندیم
_نمی تونم ترنم،به من فحش خواهرو مادر بده ولی صبح زود بیدارم
نکن،دبیرستان هم همه اش تاخیر داشتم.
_دیوونه بلند شو وگرنه خود فرمانده طاها میاد بیدارت میکنه ها!!!
با شنیدن اسم طاها مثل برق گرفته ها از خواب پریدم...
_نه...نه...نه...بیدار شدم دیگه بریم...
شلوار جین سرمه ایم رو با مانتوی کوتاه سفیدم پوشیدم،شال ابی و سفیدم
رک هم سر کردم...وقت برای ارایش نبود
ولی نتونستم از خیر خط چشم و رژلب بگذرم...
_خوب دیگه بریم،حاضرم
ترنم با خنده نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و گفت:اینطوری می خواهی
بیای؟
نگاهی دوباره به خودم انداختم،ساده بودم....
_اره مگه بده؟
_یسنا حواست هست کجایی؟حواست هست کی باهامونه؟بابا سرت کن اون
چادر رو دیگه...
_اهان ببخشید حواسم نبود
چادر چروکم رو از تو چمدون بیرون کشیدم و انداختم رو سرم...
ترنم:یسنا احیانا چادرتو از دهن سگ بیرون نکشیدی؟