نام رمان : راهیان عشق
mohaddese_f : نویسنده
#پارت_40
داشتم سعی می کردم خودمو بی خیال اینکه ماسک ندارم نشون بدم که
متوجه نگاه های خیره ی طاها شدم که
داشت به طرفم میومد...
ناخواسته دستم به طرف شال و چادرم رفت و کشیدمشون جلو...نمیدونم چرا
ولی احساس کردم با این کارم لبخند
محوی روی صورت طاها ظاهر شد...
هرچی طاها نزدیک تر میشد سر من بیشتر تو گردنم فرو می رفت...
_خانم کیانی شما ماسک ندارید؟
چرا انقدر صداش برام دل نشین بود و بهم ارامش میداد؟نتونستم لبخند
ناخواسته ام رو از اینکه فامیلی ام یادشه پاک
کنم
هم زمان با باال بردن سرم گفتم:
_چه خوب فامیلیم یادتون مونده...
ولی وقتی با قیافه ی جدی اما اروم طاها روبه رو شدم همه ی ذوقم کور شد.
خونسرد جواب داد:معموال اولین دیدار تو ذهن ادم می مونه،مخصوصا منم
که اولین بازجوییم بود...
دوباره خجالت زده شدم،جدیدا خیلی وا میدادم،جلوی این فرماندهه که دیگه
واویال بود...
_انگار متوجه سوالم نشدید،ماسک ندارید؟
_نه...راستش نمی دونستم باید ماسک بیارم
_بفرمایید...
با تعجب اول به چهره اش و بعد دست دراز شده به طرفم نگاه کردم...
دوباره گفت:بفرمایید،ضرر داره ماسک نداشته باشید.
_پس خودتون چی؟
_شما نگران نباشید،بگیرید دیگه.
نام رمان : راهیان عشق
mohaddese_f : نویسنده
#پارت_41
با خجالتی که برای خودم هم عجیب بود ماسک رو گرفتم،لرزش دست هام
برای خودم هم باور نکردنی بود...
بعد از دادن ماسک بدون اینکه بهم نگاهی بکنه رفت جلوی گروه.
ترنم با دو خودشو بهم رسوند:
_اوی ی ی ی...یسنا چی کارت داشت؟
ماسک رو نشون دادم گفتم:اینو بهم داد
_خدا شانس بده،چهار ساعت دنبال ماسک بودم هیچ کس نگامونم
نکرد...حاال فقط همین؟یعنی کار دیگه ای نداشت؟
_نه بابا چه کاری ذهن تو منحرفه گلم
_اخ که من قربون تو بچه مثبت برم...میدونستم این فرماندهه بی بخارتر از
این حرف ها است...
حس کردم از حرف ترنم ناراحت شدم ولی گذاشتم پای اینکه طاها بهم کمک
کرده و خودمو مدیونش می دونم...
ماسک رو زدم به صورتم و دنبال گروه راه افتادیم.همه جا بلندگو گذاشته
بودند و صداهای صبط شده ی تیراندازی
پخش می شد.بعد از پیاده رویی نسبتا متوسط به حسینیه ای رسیدیم که
چند تا شهید گم نام اون جا بود.
اذان ظهر بود...طبق معمول یه گوشه نشستم...
نماز داشت زیادی طول می کشید...حوصله ام سررفته بود...بلند شدم که قبر
شهدا رو دیدم که با چند تا پله از بقیه ی
جاها جدا شده بود...
پله ها رو پایین رفتم و یه گوشه نشستم...حس خیلی خوبی داشتم...یه
حسی که نمیدونم چی بود و تا حاال تجربه اش
نکرده بودم...حس خوبم رو مدیون شهدایی که اون جا بودند میدونستم و
دوست داشتم برای جبران کاری براشون
بکنم
خانومی رو در حال اشک ریختن دیدم،رفتم کنارش
نام رمان : راهیان عشق
mohaddese_f : نویسنده
#پارت_42
_ببخشید خانوممن برای این سهدا چی کار می
تونم بکنم؟
خانومه در حالی که اشک هاشو با گوشه روسریش پاک می کرد گفت:
_براشون فاتحه بفرست،قران بخون،اگرم حاجت داری صلوات نذرشون
کن...مطمئن باش دست رد به سینه ات نمی
زنند مادر...
تو ذهنم تکرار کردم فاتحه...فاتحه...حمد و توحید بود...درسته نماز و قران
نمی خوندم ولی این دوتا سوره رو دیگه
همه بلد بودند...
زیر لب اروم زمزمه کردم.
_برا منم دعا کن مادر،شما جوونا دالتون از پاک تر از ماست...
لبخندی به روی پیرزن زدم و گفتم:چشم
ولی هرکاری کردم نتونستم تو دلم به خودم پوزخند نزنم...هه...منظورش به
من بود که دلم پاکه؟
ترنم:اه...یسنا هیچ معلوم هست کجایی دوساعته دارم دنبالت می گردم...
_خب بابا چه خبرته حاال؟
_چه خبرمه؟به خدا کم مونده بچه ها اسممو بذارن هاچ از بس که صبح تا
شب در جست و جوی توام.
_خیلی دلت پره ها!!!
_تازه این یه بخش کوچیکش بود
_خیلی پررویی
_غالاااااااامم،حاال هم بیا بریم که می خواهند درباره ی عملیات برامون توضیح
بدهند
همه روی زمین روبه روی نقشه عملیاتی بزرگی نشسته بودیم و اقایی مشغول
صحبت بود...
حرف هاش بد نبود،خوشم میومد.
طاها صدامون کرد:
نام رمان : راهیان عشق
mohaddese_f : نویسنده
#پارت_43
_خانوم ها لطفا بیایید تو چادر روبه روی حسینیه برای صرف نهار...
داشتم کتونی هام رو می پوشیدم که دوباره همون پیرزنه رو دیدم...انگار
داشت دنبال کفش هاش می گشت
بچه ها رفتند تو چادر،هر کاری کردم دلم نیومد بهش کمک نکنم...
_مادر دنبال چیزی می گردید؟
_کفش هامو پیدا نمی کنم دخترم
_کفش هاتون چه شکلیه؟
_مشکی ساده است،از این طبی ها،پشتشم خوابوندم.
_شما همین جا وایستید من براتون پیداش می کنم میارم
_الهی سفید بخت شی
1
لبخندی زدم و رفتم سمت کفش ها...چند تا جفت مثل نشونی که بهم داده
بود پیدا کردم،همه رو گرفتم تو بغلمو
اومدم پیش پیرزنه...
_کدوم ایناست مادر؟
یه نگاه انداخت به کفش ها یه جفا رو برداشت:
_ایناهاش...الهی خیر از جوونیت ببینی...الهی خوشبخت شی...
_ممنون
برگشتم برم تو چادر که با چهره ی غضب الود طاها روبه رو شدم...
بدون اینکه بدونم چرا ضربان قلبم باال رفت...هول شده بودم،بی معنی
گفتم:سالم...
طاها با لحن عصبی گفت:علیک سالم...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:خانوم محترم معلوم هست کجا تشریف
دارید؟
_من...من...داشتم...
)از من من کردنم حرصم گرفته بود،طاها اولین مذکر تو زندگیم بود که اینقدر
جلوش وا میدادم(
نام رمان : راهیان عشق
mohaddese_f : نویسنده
#پارت_44
پرید وسط حرفم:شما چی؟...چی کار داشتید می کردید جز عالف کردن ما،می
دونید چند بار سرشماری کردم؟...چقدر
وقت تلف شد...
نتونستم مانع هجوم اشک به چشم هام بشم،از طاها انتظار هم چین
برخوردی رو نداشتم...
میدونستم االن تو چشم هام اشک موج میرنه و توک بینیم هم قرمزه،سرمو
انداختم پایین تا بیشتر از این ضایع
نشم...
صدای پیرزنه که مخاطبش طاها بود باعث شد دوباره سرمو باال بگیرم:
_دیدم دعواتون شده پسرم،با خانومت کاری نداشته باش طفلی داشت به من
کمک می کرد تا کفش هامو پیدا کنم...
دستمو گرفت و گفت:حالل کن مادر،باعث شدم بینتون شکراب بشه...
دستمو روی دست های چروکش گذاشتم و گفتم:این حرفا چیه مادر...اگرم
کمکتون کردم وظیفه ام بوده
بعد هم نگاهی به قیافه ی متعجب طاها انداختم،پوزخندی به روش زدم و به
سمت چادر رفتم...
نشستم پیش بچه ها،همه مشغول خوردن غذا بودند،الهه سهم غذا و نوشابه
ام رو داد...
نمی دونم غذاش چی بود؟ما که بهش می گفتیم قاطی پلو...برنج زرد بود با
گوشت و لوبیا و نخودفرنگی و سیب
زمینی...
هرچی که بود خیلی خوشمزه بود منم که اونقدر خسته بودم که برای اولین بار
همه ی غذام رو خوردم.
به خاطر باد شدیدی که میومد مجبور شدیم زودتر از شلمچه برگردیم...
باد اونقدر شدید بود که هممون با خاک یکی شده بویم...رو چادر های هم با
انگشت یادگاری می نوشتیم...