نام رمان : راهیان عشق
mohaddese_f : نویسنده
#پارت_41
با خجالتی که برای خودم هم عجیب بود ماسک رو گرفتم،لرزش دست هام
برای خودم هم باور نکردنی بود...
بعد از دادن ماسک بدون اینکه بهم نگاهی بکنه رفت جلوی گروه.
ترنم با دو خودشو بهم رسوند:
_اوی ی ی ی...یسنا چی کارت داشت؟
ماسک رو نشون دادم گفتم:اینو بهم داد
_خدا شانس بده،چهار ساعت دنبال ماسک بودم هیچ کس نگامونم
نکرد...حاال فقط همین؟یعنی کار دیگه ای نداشت؟
_نه بابا چه کاری ذهن تو منحرفه گلم
_اخ که من قربون تو بچه مثبت برم...میدونستم این فرماندهه بی بخارتر از
این حرف ها است...
حس کردم از حرف ترنم ناراحت شدم ولی گذاشتم پای اینکه طاها بهم کمک
کرده و خودمو مدیونش می دونم...
ماسک رو زدم به صورتم و دنبال گروه راه افتادیم.همه جا بلندگو گذاشته
بودند و صداهای صبط شده ی تیراندازی
پخش می شد.بعد از پیاده رویی نسبتا متوسط به حسینیه ای رسیدیم که
چند تا شهید گم نام اون جا بود.
اذان ظهر بود...طبق معمول یه گوشه نشستم...
نماز داشت زیادی طول می کشید...حوصله ام سررفته بود...بلند شدم که قبر
شهدا رو دیدم که با چند تا پله از بقیه ی
جاها جدا شده بود...
پله ها رو پایین رفتم و یه گوشه نشستم...حس خیلی خوبی داشتم...یه
حسی که نمیدونم چی بود و تا حاال تجربه اش
نکرده بودم...حس خوبم رو مدیون شهدایی که اون جا بودند میدونستم و
دوست داشتم برای جبران کاری براشون
بکنم
خانومی رو در حال اشک ریختن دیدم،رفتم کنارش
نام رمان : راهیان عشق
mohaddese_f : نویسنده
#پارت_42
_ببخشید خانوممن برای این سهدا چی کار می
تونم بکنم؟
خانومه در حالی که اشک هاشو با گوشه روسریش پاک می کرد گفت:
_براشون فاتحه بفرست،قران بخون،اگرم حاجت داری صلوات نذرشون
کن...مطمئن باش دست رد به سینه ات نمی
زنند مادر...
تو ذهنم تکرار کردم فاتحه...فاتحه...حمد و توحید بود...درسته نماز و قران
نمی خوندم ولی این دوتا سوره رو دیگه
همه بلد بودند...
زیر لب اروم زمزمه کردم.
_برا منم دعا کن مادر،شما جوونا دالتون از پاک تر از ماست...
لبخندی به روی پیرزن زدم و گفتم:چشم
ولی هرکاری کردم نتونستم تو دلم به خودم پوزخند نزنم...هه...منظورش به
من بود که دلم پاکه؟
ترنم:اه...یسنا هیچ معلوم هست کجایی دوساعته دارم دنبالت می گردم...
_خب بابا چه خبرته حاال؟
_چه خبرمه؟به خدا کم مونده بچه ها اسممو بذارن هاچ از بس که صبح تا
شب در جست و جوی توام.
_خیلی دلت پره ها!!!
_تازه این یه بخش کوچیکش بود
_خیلی پررویی
_غالاااااااامم،حاال هم بیا بریم که می خواهند درباره ی عملیات برامون توضیح
بدهند
همه روی زمین روبه روی نقشه عملیاتی بزرگی نشسته بودیم و اقایی مشغول
صحبت بود...
حرف هاش بد نبود،خوشم میومد.
طاها صدامون کرد:
نام رمان : راهیان عشق
mohaddese_f : نویسنده
#پارت_43
_خانوم ها لطفا بیایید تو چادر روبه روی حسینیه برای صرف نهار...
داشتم کتونی هام رو می پوشیدم که دوباره همون پیرزنه رو دیدم...انگار
داشت دنبال کفش هاش می گشت
بچه ها رفتند تو چادر،هر کاری کردم دلم نیومد بهش کمک نکنم...
_مادر دنبال چیزی می گردید؟
_کفش هامو پیدا نمی کنم دخترم
_کفش هاتون چه شکلیه؟
_مشکی ساده است،از این طبی ها،پشتشم خوابوندم.
_شما همین جا وایستید من براتون پیداش می کنم میارم
_الهی سفید بخت شی
1
لبخندی زدم و رفتم سمت کفش ها...چند تا جفت مثل نشونی که بهم داده
بود پیدا کردم،همه رو گرفتم تو بغلمو
اومدم پیش پیرزنه...
_کدوم ایناست مادر؟
یه نگاه انداخت به کفش ها یه جفا رو برداشت:
_ایناهاش...الهی خیر از جوونیت ببینی...الهی خوشبخت شی...
_ممنون
برگشتم برم تو چادر که با چهره ی غضب الود طاها روبه رو شدم...
بدون اینکه بدونم چرا ضربان قلبم باال رفت...هول شده بودم،بی معنی
گفتم:سالم...
طاها با لحن عصبی گفت:علیک سالم...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:خانوم محترم معلوم هست کجا تشریف
دارید؟
_من...من...داشتم...
)از من من کردنم حرصم گرفته بود،طاها اولین مذکر تو زندگیم بود که اینقدر
جلوش وا میدادم(
نام رمان : راهیان عشق
mohaddese_f : نویسنده
#پارت_44
پرید وسط حرفم:شما چی؟...چی کار داشتید می کردید جز عالف کردن ما،می
دونید چند بار سرشماری کردم؟...چقدر
وقت تلف شد...
نتونستم مانع هجوم اشک به چشم هام بشم،از طاها انتظار هم چین
برخوردی رو نداشتم...
میدونستم االن تو چشم هام اشک موج میرنه و توک بینیم هم قرمزه،سرمو
انداختم پایین تا بیشتر از این ضایع
نشم...
صدای پیرزنه که مخاطبش طاها بود باعث شد دوباره سرمو باال بگیرم:
_دیدم دعواتون شده پسرم،با خانومت کاری نداشته باش طفلی داشت به من
کمک می کرد تا کفش هامو پیدا کنم...
دستمو گرفت و گفت:حالل کن مادر،باعث شدم بینتون شکراب بشه...
دستمو روی دست های چروکش گذاشتم و گفتم:این حرفا چیه مادر...اگرم
کمکتون کردم وظیفه ام بوده
بعد هم نگاهی به قیافه ی متعجب طاها انداختم،پوزخندی به روش زدم و به
سمت چادر رفتم...
نشستم پیش بچه ها،همه مشغول خوردن غذا بودند،الهه سهم غذا و نوشابه
ام رو داد...
نمی دونم غذاش چی بود؟ما که بهش می گفتیم قاطی پلو...برنج زرد بود با
گوشت و لوبیا و نخودفرنگی و سیب
زمینی...
هرچی که بود خیلی خوشمزه بود منم که اونقدر خسته بودم که برای اولین بار
همه ی غذام رو خوردم.
به خاطر باد شدیدی که میومد مجبور شدیم زودتر از شلمچه برگردیم...
باد اونقدر شدید بود که هممون با خاک یکی شده بویم...رو چادر های هم با
انگشت یادگاری می نوشتیم...
نام رمان : راهیان عشق
mohaddese_f : نویسنده
#پارت_45
بعد از برگشت به اردوگاه دوباره به حسینیه رفتیم و اقایی مشغول صحبت
شد.
طاها همه اش سرفه می کرد،دیگه انقدر سرفه هاش شدید شد که اعصاب
خودش هم خرد شد و رفت بیرون.
چند دقیقه گذشت که دیدم نمی تونم تحمل کنم،بلند شدم برم دنبالش که
ببینم چی شده...
ترنم دستمو گرفت:
_کجا یسنا؟
_هیچ جا االن میام
_من که میدونم میخوای بری سراغ طاها
_مبارکت باشه که فهمیدی.حاال که چی؟
دستمو از تو دستش کشیدم بیرون و داشتم می رفتم بیرون که دوباره
گفت:یسنا حواست بهش باشه گناه داره،ماسک
نداشت اینطوری شد...
دیگه تحملم تموم شد.یعنی طاها به خاطر اینکه ماسکش رو داد به من
اینجوری شده بود...کاش من خفه میشدم ولی
طاها اینطوری سرفه نمی کرد...
دیگه مطمئن شده بودم حسی که به طاها دارم یه چیزی ورای احساسیه که
به بقیه ی دوست پسرام داشتم ولی
نمیدونم این چه حسیه...
رفتم تو محوطه که دیدم داره از اب سردکن اب میخوره.وایستادم
کنارش،سرشو اورد باال و با تعجب بهم نگاه کرد
_چیزی شده خانوم کیانی؟
دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و زدم زیر گریه...
_چی شده خانم کیانی؟برای چی گریه می کنید؟
طفلی طاها حتی نمی تونست یه جمله رو پشت سر هم بگه.
نام رمان : راهیان عشق
mohaddese_f : نویسنده
#پارت_46
وسطش سرفه می کرد و هر سرفه اش برام مثل
این بود که یکی داره با خنجر رو قلبم خط می کشه
_اقای متقیان منو ببخشید
_اخه برای چی باید شما رو ببخشم؟ مگه کاری کردید؟
_من به خاطر حواس پرتی و ماسک نیاوردنم باعث شدم شما اینطوری
بشید...
احساس کردم لبخند محوی روی صورت طاها نشست ولی سرفه بهش اجازه
نداد زیاد دووم داشته باشه
_تقصیر شما نیست خانم کیانی،لطفا گریه نکنید.خودم خواستم که ماسکمو
بهتون بدم
با لجبازی گفتم:چرا تقصیر منه خنگه حواس پرته...
خودمم نمی فهمیدم چی میگم فقط میدونستم تحمل سرفه های طاها رو
ندارم
طاها با لحنی که انگار میخواد با دادن شکالت یه بچه ی چهار ساله رو گول
بزنه گفت:شما نه خنگید نه حواس پرت
فقط اطالع نداشتید که باید ماسک بیارید.حاال هم بهتره برید داخل،االن همه
فکر می کنند تقصیر منه که شما
اینطوری گریه می کنید
)وسرفه ای شدید تر و طوالنی تر از دفعات قبل(
_اقای متقیان تورو خدا بیاید بریم درمانگاه اینجا
_گفتم که چیزی نیست خانم کیانی...)و دوباره سرفه(
حیف که جرئت نداشتم بهش چیزی بگم وگرنه بهش می گفتم کامال از این
سرفه های خش دار معلومه که چیزی
نیست
_اقای متقیان خواهش می کنم ،جون هرکسی که دوست دارید بیایید بریم
ابنبار با صدای بلند گفت:خانم کیانی چند بار باید یه حرف رو به شما زد
اخه...یه بار گفتم احتیاجی نیست یعنی
نیست...انقدرم منو به جون این و اون قسم ندید...