نام رمان : راهیان عشق
mohaddese_f : نویسنده
#پارت_47
و سرشو انداخت پایین و رفت
دوست داشتم خودمو خفه کنم،خاک بر سرت یسنا که به خاطر کی داری گریه
می کنی!حقته باهات اینطوری حرف
بزنه،وقتی تو جلوش اینطوری وا میدی بایدم همینطوری باهات حرف
بزنه.اصال تقصیر منه که دلم براش سوخت اون
طوری داشت سرفه می کرد،عذاب وجدان گرفتم...به درک انقدر سرفه کن تا
بمیری...
1
بال فاصله زبونمو گاز گرفتم و خدا نکنه ای زیر لب گفتم.دیگه هرچقدرم غرورمو
خرد کرده باشه به مرگش که راضی
نبودم...
با شونه هایی افتاده و همین طور که داشتم فحش بارش می کردم به طرف
خوابگاه رفتم.االن اگه می رفتم حسینیه
بچه ها کلی تیکه بارم کی کردند،همون ترنم هم به تنهایی کافی بود.
از تخت باال رفتم و طبقه دوم دراز کشیدم،نمی دونم چرا تا چشم هامو می
بستم قیافه ی طاها میومد جلوی چشمم...
وقتی عصبانی میشه خیلی باحال تره،یه جورایی جذبه اش ناخوداگاه خفه ات
می کنه
یک ان خودم و طاها رو گذاشتم کنار هم،من توی یه لباس عروس دکلته ی
تنگ ، طاها هم تو کت و شلوار مشکی که
دکمه هاش رو تا باال بسته و در حال خفه شدنه،دکمه های استیناش هم
بسته...
واییییییی...خیلی خوبه...بعد از مجلس عروسی شب بریم خونه ی خودمون
و...
یکدفعه محکم زدم پس کله ی خودم،خجالت بکش یسنا،جوون مردم االن
داره زیارت عاشورا و قران می خونه اون وقت تو داری زنش میدی؟
نام رمان : راهیان عشق
mohaddese_f : نویسنده
#پارت_48
خاک بر سرت که فقط هم به فکر شب عروسی
هستی!!!
کم کم سر و کله ی بچه ها هم پیدا شد
ترنم:ا...یسنا تو اینجایی؟ما گفتیم پیچوندی با طاها رفتی خوش گذرونی...
پوزخندی زدم و گفتم:خجسته ایا!می رفتیم جایی که عبادت طاها خان دیر
میشد
_حاال شام خوردی یا نه؟
_مگه وقت شامه؟
_معلومه زیادی تو فکر بودیا!اره دیگه. پاشو بریم پایین
_من میل ندارم
_پاشو لوس نکن خودتو
ودستمو گرفت کشید.از تخت پریدم پایین و دنبال ترنم راه افتادم
بعصیا تو محوطه نشسته بودند و مشغول خوردن،بعضیاهم هنوز نیومده
بودند.
ترنم:بیا بریم از اون جا غذامون رو بگیریم.
به جایی که با دست اشاره کرده بود نگاه کردم،اووووف طاها مشغول دادن
غذا بود ،عمرا اگه من برم غذا بگیرم
_ترنم تو برو برا منم بگیر من حوصله این یارو رو ندارم
ترنم هم که دید خیلی جدیم به حرفم گوش داد و رفت غذا بگیره
نتونستم زیاد بخورم،حرص هایی که از دست طاها خورده بودم ظرفیتم رو
تکمیل کرده بود
برگشتیم تو خوابگاهمون،انگار همه فهمیده بودند یه چیزیم شده
سبا:می بینم که فرماندمون بدجور زده تو پوزت یسنا خانوم
ترنم:برو بابا،کاش زده بود تو پوزش،اینی که من اینجا میبینم کامل قهوه ای
شده رفته...
_اه...ساکت شید دیگه فقط دنبال سوژه اید
「میـگفت :
مـناونکسـۍروکھگفـت؛
دخٺـرهـاشھیـدنمـ📞ـۍشنـد رو
حـلالنمیـکنم ... '!」
Ali Akbar GhelichAli Akbar Ghelich - Entekhab.mp3
زمان:
حجم:
15.01M
راهـۍاستراهعشـ♥️ـق . . .
کھهیچشکنـارهنیست !