نام رمان : راهیان عشق
mohaddese_f : نویسنده
#پارت_68
_ما چاکر شماهم هستیم .ولی به جون خودم نباشه به مرگ تو اگه میدونستم
طاها انقدر تاثیرگذاره زودتر دست به کار
میشدم
_دست به کار چی؟
_سنت پیامبر
_سنت پیامبر؟
_خره ازدواج دیگه،حتما باید بگم بادابادا مبارک باد تا تو متوجه بشی
ِ _ دوباره یه کاری دستمون نداده
خفه شو ترنم،فقط بجنب بریم تا این فرناز
_وا... چه کاری؟
نگاهی به فرناز انداخت که چشم هاش رنگ تعجب گرفت:میگم
یسنا این چرا اینطوری شده؟
_بیا بریم برات تعریف می کنم...
تا برسیم به محلی که صبحگاه برگزار میشد کل ماجرا رو برای ترنم تعریف
کردم،از عاشق شدن فرناز گرفته تا همین
بالیی که سرش اوردم.
ترنم هم غش غش می خندید،تازه کلی هم به خاطر کاری که با فرناز کردم
تشویقم کرد و اخر سرم گفت:طاها خیلی
پسر خوبیه،باید خیلی حواست بهش باشه تا از دستت نره،خیلی دخترها مثل
فرناز برای امثال طاها ها تور پهن
کردند.افرین که فرناز رو از سر شوهر ایندت باز کردی...
وبالفاصله بعد از تموم شدن سخنرانیش چون میدونست کتک می خوره
واینستاد و شروع کرد به دویدن،منم داشتم
دنبالش می کردم که یکدفعه وایستادم،ترنم هم برگشت عقب و بهم زبون
درازی کرد که دید وایستادم ولی تا مغزش
بخواد دلیل ایست منو تجزیه و تحلیل کنه و بهش فرمان توقف بده،با سر
رفت تو سینه ی سروان علی رضا بردبار...
چقدر خوب بود که بهشون تسلط کامل داشتم وگرنه از فضولی می مردم،از زیر
زبون این ترنم هم که نمی تونستم
هدایت شده از ¹¹⁰
﴿♥بسۜــــݦۘ ࢪب اݪځـسـۜـ؏ـێـــטּ♥﴾
🖐🏻🙃↓مااینگونہایمجآنــآ؛ツ
#پࢪوفآیل🌱📸"
#استوࢪیڪلیــپ🍂🎞"
#سخـــݩبزࢪگآݩ💫💭"
#مــداحۍ🎶😍'"
#حـכیٽ🌱🌙
#بـیۅهاۍخآص🔍📃"
#مـتنهاۍزیبـآ🌀🦋
#مـنآجـاتبآخـכا📖✨
بہ ــمحفل بچه مذهبیا بپیوند.
@Mahboi1400Hossein
@Mahboi1400Hossein
.🍊↻⇧پیوستن⇧√•
#ࢪفیقنگآھڪࢪכنکہضࢪࢪےنـداࢪھہ🌹
هدایت شده از ¹¹⁰
38.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ🖤
❬بِرسانیدمنِبۍسَروپارابہحُـسین
جور؏ُـشاقڪشیدَن هنرِمعشوقاَست!••❥
اگه کلییییی استوری، روضه خوانی، مداحی، و پروفایل مذهبی می خواهی حتماحتما به کانال سر بزن🌷😄
{❤محبوبی حسین❤}
@Mahboi1400Hossein
@Mahboi1400Hossein
@Mahboi1400Hossein
وقت گذاشتن برا این کانال ارزشمنده ها؟!☺️
نام رمان : راهیان عشق
mohaddese_f : نویسنده
#پارت_69
برای اولین بار بود که ترنم رو انقدر مضطرب می دیدم،ترنمی که همیشه به
خونسردیش غبطه می خوردم،با تته پته
گفت:
_سالم سروان بردبار،به خدا من اصال شما رو ندیدم...باور کنید...راستش
میدونید...چیزه...داشتم می دویدم...یکدفعه
برگشتم عقب...خب ندیدمتون دیگه...
سروان بردبار سرخ شده بود،به زور داشت جلوی خودشو می گرفت که
نخنده...
با صدایی که بازم رگه های خنده توش بود گفت:اشکال نداره خانوم
محمودی،اتفاقه دیگه پیش میاد
با تعجب ابروهامو باال انداختم،اینا چقدر خوب همدیگه رویادشون بود...
همون موقع صدای طاها بلند شد:چه عجب باالخره اومدی علی رضا
ولی اونم با دیدن فاصله ی نزدیک ترنم و سروان بردبار ابروهاشو باال انداخت:
_این جا چه خبره علی؟
علی رضا در حالی که هنوز هم رو صورتش لبخند داشت گفت:خانوم
محمودی داشتند می دویدند که منو ندیدن و
تصادف شد
طاها چیزی نگفت و فقط سرشو با تاسف برای علی رضا تکون داد.داشت بر
می گشت که نگاهش روی من افتاد،با
دیدن تیپ و قیافه ی جدیدم لبخندی زد.سرموو به نشونه ی سالم تکون
دادم که لبخندش بیشتر کش اومد و به
همون حالت جوابمو داد و رفت.
قرار بود امروز بریم منطقه عملیاتی فتح المبین،برعکس همیشه توی اتوبوس
ساکت بودم و به نوحه ای که از بلندگوها
پخش میشد گوش میدادم،کم کم چشم هام سنگین شد و خوابم برد.
نام رمان : راهیان عشق
mohaddese_f : نویسنده
#پارت_70
میشه ترنم مسئول بیدار کردنم بود ولی این بار بدون غرغر بلند
شدم.اینه ی کوچکی از جیبم دراوردم و بعد از
رسیدگی به سرو وضعم از اتوبوش پیاده شدم...امروز برخالف دیروز و روزهای
قبلش به جای اینکه اینه رو بگیرم جلوم
و ارایشمو تجدید کنم،موهامو داخل مقنعه کردم و مقنعه رو جوری رو سرم
سقت کردم که موهام به این اسونی ها
بیرون نریزه.
بعد از گرفتن وضو شروع به شروع به راه رفتن در کانال هایی که برای جنگ
کنده بودند و هنوز هم اون جا بود
کردیم...از بلندگوها سرود های ممد نبودی و ای لشکر صاحب زمان و یاد امام
و شهدا و... پخش میشد.
باالخره به مزار شهدای گم نام رسیدیم...قبر هر شهید با تابلویی شبیه به گل
الله مشخص شده بود،روی هر تابلو فقط
اسم عملیات و محل شهادت نوشته شده بود،به جای اسم شهید نوشته بودند
فرزند روح ا... یا فرزند حضرت
زهرا)ص(و...
طاها کنار تپه های گوشه و کنار مکث می کرد،انگار دنبال چیزی می
گشت،صدای علی رضا رو شنیدم که بهش می
گفت: داداش اخه چقدر دنبال ترکش می گردی؟حاج اقا غنی مشغول مداحی
شد...اشک همه دراومده بود،حتی منی
که از نظر خودم و اکثر اطرافیانم قلبم سیاه شده بود و قابل تغییر نبودم،حتی
منی که هزار و یک گناه داشتم،حتی
منی که هزارتا دوست پسر داشتم ،حتی منی که با صدتاشون لب داده
بودم،حتی منی که...
ولی مدام صدایی تو سرم می گفت:خدا مهربونه ،می بخشتت...
یاد حرف مامانی افتادم که همیشه می گفت:خدا همه ی بنده هاشو دوست