eitaa logo
دخــتــࢪان ســـ💚ـــیــدعـلے
177 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2.3هزار ویدیو
418 فایل
بـسـم رب شــهیـده💔 دخـترانی از تـبـار زهـراس🧕🏻 وسـربازان جنگ نرم ✌️ مادختران ‌نیز پای کار حسین میمانیم💚 رهبرم‌فرمان‌دهد‌جان‌رانثارش میکنم✌️ کپی؟: حلال به‌شرط‌یک‌صلوات‌برای‌ظهور‌آقا💚 @Zhdjdvzk آیدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
💚☘ 💥 سرِ دوراهی گناه 🔥 و ثواب ☂، 😇 به حُبّ 🕊 فکر کن، 🚦به نگاهِ مون فکر کن🦋 🤔 ببين میتونی از گناه‌ بگذری⁉️ ⚠️♨️ از گناه‌ که‌ گذشتی، از جونت هم ‌می گذری🤚 ☘☘☘💚💚💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شب‌ڪہ‌هیچ،،، ࢪوزگارمن‌بدوݩ‌نگآهت‌بخیر‌نمۍشود💔 دلها
نام رمان : راهیان عشق mohaddese_f : نویسنده طاها رو به جمع گفت:پس فعال با اجازه با دست به م اشاره کرد تا جلوتر برم در و برام با کرد و اول م رفتم بعد هم اون... تا وقتى که به ماشین برسیم چیزى نگفت اول در و برام باز کرد و بعد گفت:بفرمایید بانو... واى که شنیدن کلمه ى بانو از زبون طاها چه فازى داشت! این بار خودم چادرم و جمع کردم که با لبخند طاها مواجه شدم در رو بست و خودش هم سوار شد... وقتى که راه افتدیم طاها گفت:واى باورم نمیشه یسنا باالخره مال خودم شدى با دهان باز مونده از تعجب بهش خیره شدم،تغییر ١٨٠درجه اى طاها برام قابل هضم نبود. خودش گفت:اونطورى نگاه نکن،یسنا خانوم و شما و اینا مال قبل از این بو که ب هم محرم بشیم و دیگه مطمئن بشم مال همیم از االن به بعد تو یسنا بانو اى و من طاها جان بعد با لحن تهدید کننده اى گفت:درضمن از این ب عد هم هر بار صدات کردم یا باید بگى جان یا جانم طاها جان بعد هم زد زیر خنده... منم باهاش شروع به خندیدم کردم شخصیت شیطون طاها برام جالب تر و دوست داشتنى تر بود... البته من طاها رو همه جوره دوست داشتم... طاها:خب حال ساعت ١::٠شب کجا بریم؟ -نمیدونم هرجا دوست دارى بریم... جیغ کنى و اسم جاهایى رو که دوست￾چه زن قانع اى گرفتم من...یعنى چى نمیدونم خانوم؟ااالن باید انقدر جیغ دارى بگى تا من اعصابم خرد بشه و برم جایى که شما میگى... -بذار همین االن یه اعترافى بکنم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نام رمان : راهیان عشق mohaddese_f : نویسنده اصلا در برابر شما نمیتونم یه همچین شخصیتى داشته باشم،راستشو بخواى یه جورایى اصال دوست ندارم رو حرفت حرف بزنم شیرین ترین اعترافى بود که تاحاال￾واى خدا هر روز با صد نفر سر و کار دارم و هزار جور اعتراف میشنوم ولى این شنیدم -راستى تا یادم نرفته،چرا قبول کردین ١٠هزار سکه مهر کنید؟ این حرفاست بانو،ثالثا مگه قراره از هم￾اوال نه من و نه خانواده ام به مهریه اعتقادى نداریم،ثانیا ارزش شما بیشتر از جدا بشیم یا شما مهریه ات رو بخواى که نگران باشم؟ لحنش دوباره شیطون شد:مهریه ى شما در اصل مهر و محبت منه که قول میدم هر روز ١٠هزار بار مهر و محبت نثار شما کنم بانو... از خجالت سرم رو انداختم پایین باورم نمیشد این همون طاهاى سر به زیرى باشه که اوایل به من نگاه هم نمیکرد... 1- یه سؤال دیگه!!چرا به بابام گفتید خونتون مبله ست؟ به بابام گفتى خونمون مبله ست￾اوال که سؤالت از بیخ و بن ایراد داره،باید بپرسى طاها جان،شوهر نازنین چرا درحالى که قراره وسایل خونه اى رو که قراره با عشق توش زندگى کنیم رو خودمون بخریم؟بعد من جواب میدم:یسنا بانو،همسر عزیزتر از جانم به خاطر اینکه نمیخواستم عروسیمون عقب بیوفته،درضمن دوست نداشتم غرور پدرت از اینکه موقعیت مناسبى براى تهیه ى جهیزیه نداره خدشه دار بشه براى بار هزارم توى دلم به طاها افتخار کردم خدایا تا آخر عم به خاطر این که طاها رو قسمتم کردى نوکرتم -خب بانو حاال اگه سؤاالتون تموم شد و موافق باشى دو تا بستنى توپ بخوریم
نام رمان : راهیان عشق mohaddese_f : نویسنده . بریم تو این پارک هم قدم بزنیم هم به این شک مبارک برسیم)و به شکم عضالنى و خوش فرمش اشاره کرد( از این ک طاها در همه حال احترامم رو نگه میداشت خیلى خوشم میومد￾چشم￾پس شما تو ماشین بشین تا م برم بستنى بخرم و بعد با هم بریم￾هر چى شما بگید اقا طاها همه چیزش بیست بود...همه چیزش پنج دقیقه بعد طاها درحالى که دوتا ظرف مخلوط بستنى و فالوده تو دستاش بود ازم خواست پیاده شم در ماشین رو باز کدم و پیاده شدم... طاها:یسنا،سوییچ رو از تو جیبم بردار و در ماشین رو قفل کن)و به جیب شلوارش اشاره کرد( با تعجب گفتم:من بردارم؟؟ بردارم￾په نه په میخواى با این دستاى پر سوییچ رو هم خودم از تو جیب شلوام -از چى خجالت میکشى خانوم؟االن دیگه شرع زنمى اونوقت خجالت￾خب آخه... میکشى دست تو جیب شوهر کنى؟! چیزى نگفتم...یعنى چیزى نداشت که بگم وقتى حق با طاها بود...خودمم نمیدونم از کى انقدر خجالتى شده بودم...نه ه زمانى ک تو بغل هر پسر آشنا و غریبه اى میرفتم نه به االن که از شوهر خودممم خجالت میکشیدم اگه م جاى طاها بودم صد بار گذشته ى یسنا رو به روش میوردم مخصوصا که من و ارسام رو تو اون وضع دیده بود... ول خب طاها مرد بود و سر حرفش مونده بود...انگار راستى راستى گذشته ى مو دفن کرده بود...
نام رمان : راهیان عشق mohaddese_f : نویسنده با صداى طاها به خودم اومدم:باز که رفت تو هپروت بانو... آب شد این بستنى ها... بى حرف دستم و کردم ت جیب طاها و سوییچ رو درآوردم و درهاى ماشین رو قفل کردم و دوباره سوییچ رو گذاشتم تو جیب طاها... از خیابون رد شدیم و به سم پارک رفتیم طاها بستنى رو داد دستم و گفت:بز تو رگ بانو خنک شى... بستنى رو گرفتم و تشکر کردم و درحالى که مشغول خوردن بودیم قدم میزدیم... طاها:از فردا باید بکوب دنبال خرید هاى عروسى و وسایل خونه باشیم،باید از ترانه و یلدا خانوم هم کمک بخوایم.ول اول فردا میبرمت خونه رو به نشون میدم...میدونى خون ى خوبیه،من که خیلى دوسش دارم...البته یه ذره ه خونتون دوره ولى در عوض چندتا خیابون پایین تر از خونه. خودمونه برام مهم نبود که خونه چه جوریه،دوست داشتم بدونم ترانه کیه که باید ازش کمک بگیرم... _ترانه کیه دیگه؟ _خانوم ما رو باش تازه میگه ترانه کیه؟...بابا...ترانه خواهر گرام بنده و خواهرشوهر جناب عالیه دیگه!!!بذار ببگم یه خواخر شوهر بازی برات دربیاره که حال کنی... _طاها راستش... اومد میون حرفم:جان طاها؟؟؟ خنده ام گرفت...چی باعث شده بود فکر کنم طاها خشک و جدی و سربزیره...اینی که االن داره کنار من قدم میزنه بیشتر شبیه یه پسربچه ی تخسه... _میذاری حرفمو بزنم یانه _نطق بفرمایید بانو _طاهااااا