نام رمان : راهیان عشق
mohaddese_f : نویسنده
#164
درستو که ادامه میدی هیچ خودمم حسابی کمکت می کنم
_وای مرسی طاها...راستی من هنوز نمیدونم مدرک و رشته تحصیلی شوهرم
چیه؟؟
_بابا من چقدر باید ریا کنم امشب،اخه اگه من همه چیزمو رو کنم که جلوم
کم میاری بانو...
_کی گفته کم میارم ...موفقیت تو همون موفقیت منه
_اخ که من عاشق همین استدالالتم...بنده ی حقیر فوق لیسانس برق دارم
البته به دلیل خرخونی زیاد در سال های
متوالی دبیرستان و استعداد و هوش سرشار خودم مدرکم رو از دانشگاه
شریف گرفتم...
_نه!!!....
_بله...
_اون وقت شدی فرمانده بسیج؟
_نخیر...فرمانده بسیجی شغل دوممه...
_شغل اولت چیه اون وقت؟
_مدیر یه بخش نسبتا بزرگ توی یه شرکتم،تازه کارم هم مرتبط با رشته امه،و
شغل سومم هم که اداره ی شعبه دوم
طال فروشی بابامه که البته مال خودمه...بگما فقط ماه به ماه میرم به حسابا
رسیدگی می کنم.
_میگم طاها چه ادم سخت کوشی هستی تو...
_شوهرتو دست کم گرفتیا...بذار به اطالع ت برسونم با اینکه وضع مالی پدرم
خیلی خوبه ولی اگه االن به این جا
رسیدم همه اش نتیجه ی زحمات خودمه و یک قرون از پول هامم مال پدرم
نیست...نمیگم به دست اوردن این پول ها
کاراسونی بوده ...نه اتفاقا خیلی هم سختی کشیدم ولی خب به شیرینی
بعدش می ارزید..خب خود خدا هم گفته بعد
از هر سختی اسونیه دیگه...االنم که خدمت شمام،البته واسه به دست اوردن
تو هم سختی زیاد کشیدم ولی تو از همه
نام رمان : راهیان عشق
mohaddese_f : نویسنده
#165
اسونی هایی که بعد از سختی های زندگیم داشتم شیرین تری...
لبخند خجوالنه ای زدم و سرمو پایین انداخت_ما فدایی همین خجالت
کشیدناتیم...حاال اگه اجازه بدین بریم که دیر
شد
صدام از زور هیجان شنیدنه این حرفا از زبون طاها درنمیومد...اروم گفتم بریم
طاها دوباره دستمو گرفت و قدم زنان به سمت ماشین رفتیم...
یک هفته از اوم شبی که با طاها رفتیم بیرون یعنی شب خواستگاری
گذشت،با تالش های زیاد من و البته تالش
مضاعف طاها موفق شدیم تقریبا تمام وسایلی رو که برای خونه میخواستیم
بخریم که البته فقط یه ذره خرده ریز موند
که سپردم به ترانه و ترنم...
خیلی سعی کردم با یلدا حرف بزنم و کاری کنم که روابط بینمون َح َسنه بشه
ولی اون به هیچ عنوان کوتاه
نمیومد...رابطه ام با طاها هم خیلی بهتر شده بود،شیطنتاش و راحت بودنش
باعث شد دیگه از خجالت نکشم ولی
بازهم یه مرزهایی بینمون بود که نه طاها قصد شکستنشون رو داشت نه
من...طاها نمیذاشت خونش رو که به اصرار
ازم میخواست درباره اش از لفظ خونمون استفاده کنم رو ببینم می گفت
وقتی شب عروسی یکدفعه با وسایلش ببینی
هیجانش بیشتره،خونه خالی که هنوز وسیله توش چیده نشده که به درد
نمیخوره...
قرار بود طاها بیاد دنبالم تا بریم برای خرید لباس عروس و حلقه و این جور
چیزها...همه چیززودتر از اون چیزی که
انتظار داشتیم راست و ریست میشد طاها میگفت اگه همینطوری پیش بره
عروسی رو هم زودتر برگزار
میکنیم...هرچی ازش میپرسیدم حاال تو چرا انقدر عجله داری جواب نمیداد
نام رمان : راهیان عشق
mohaddese_f : نویسنده
#166
خیلی دوست داشتم ماه عسل بریم مشهد ولی طاها قبول نکرد می گفت ماه
عسل باید بریم یه جای دیگه،هرچی هم
بهش میگم حداقل تو بگو کجا بریم بعد من قبول کنم هیچی نمیگه ،اخر سر
هم من کوتاه اومدم و قبول کردم،طاها هم
قول داد مسافرت بعدیمون حتما مشهد باشه...
با صدای مامان از فکر خیال بیرون اومدم:یسنا جان طاها اومده دنبالت...
_االن میام
کیفمو رو برداشتم و چادرم رو هم سرم کردم و بعد از خداحافظی از مامان از
خونه بیرون رفتم...جدیدا چادر ساده
سرم میکردم،حس میکردم چادر ملی هیچ فرقی با مانتو نداره ولی متاسفانه
چادر ساده رو نمیتونم درست و حسابی
جمع کنم طاها می گفت کم کم یاد میگیری ولی نمیدونم چرا هرچی می
گذشت هم چیزی یاد نمیگرفتم.
در خونه رو بستم و برگشتم که دیدم طاها تکیه داده به ماشینش...
_سالم
_سالم بانو بفرمایید سوار شید بریم که حسابی دیر شده
اگه طاها خودش نگفته بود که فرمانده بسیجه با این تیپ هایی که میزنه
هیچ وقت حتی فکر هم نمیکردم بسیجی
باشه چه برسه به اینکه فرمانده یه پایگاه بسیج هم باشه...
شلوار جین مشکی و تی شرت طوسی چوشیده بود که یک طرف تی شرتش
سه تا خط طوسی تیره داشت با کت
اسپرت مشکی و کتونی های طوسی هم رنگ تی شرتش،م.هاشوهم مثل
همیشه داده بود باال و ته ریش خوشگلش رو
صورتش خودنمایی میکرد...یادم باشه بهش بگم حتما برای عروسی ته ریش
بذاره،اخه اینطوری خیلی جذاب تره...
#پایان
#معرفۍشھید💔🌱
نام:محسن
نامخانوادگۍ:حججی
وݪادټ: ¹³⁷⁰/⁴/²¹
محلتولد:استاناصفھان،شہرنجفآباد
وضعیتتأهل:متأهل
تعدادفرزندان: ¹ پسر
نحوهشھادت:بریدنسرتوسطگروهداعش
محلشھادت:سوریـہ
مدفـن:نجفآباداصفھان