ساعت ده کلاس داشتم ولي به لطف اتوبوس ها دير رسيدم. وارد ساختمون انساني شدم که چند تا از بچه هاي کلاس رو ديدم.اونام مثل من دير رسيده بودن. معلومه منم اين همه تو خوابگاه بزک دوزک مي کردم دير مي رسيدم. باهم سلام احوالپرسي کرديم و يکيشون در رو زد و بقيه با عذر خواهي وارد کلاس شديم و منم که آخرين نفر بودم در رو بستم و دنبال دخترا به راه افتادم. صندلياي کلاسا معمولا سه تا سه تا به هم وصل شده بودن و توي دو رديف پشت سر هم به زمين جوش داده شده بودن. دنبال دخترا به سمت ته کلاس راه افتادم هر کدوم يه جا نشستن و ديدم ديگه جاي خالي نموند. چرخيدم رديفاي اول که معمولا خالي بودن و نگاه کردم.رديف دوم يکي از صندلي ها خالي بود.اونم درست صندلي کنار امين موحد. از خدا خواسته سريع رفتم نشستم سمت راستش. يه نيم نگاه بهم کرد. امين وسط بود من سمت راستش و دوست صميميش وحيد سمت چپش استاد داشت درس ميداد منم سريع وسيله هام رو درآوردم.کتاب و مداد که در آوردم متوجه شدم اين رديفي که من و امين و وحيد نشستيم مخصوص چپ دست هاست. ميز صندلي من که بايد کتابام رو روش مي ذاشتم سمت چپم بود و من بايد به سمت امين متمايل مي شدم. ولي اون کتابش رو گذاشته بود رو پاش و از ميزش استفاده نمي کرد و اين باعث بيشتر نزديک شدنمون به هم مي شد.قلبم داشت از حلقم ميزد بيرون از بس هيجان زده شده بودم. گوشيمو درآوردم و خواستم به شيدا اس بدم. ترسيدم ببينه.منصرف شدم. استاد همينطور داشت درس مي داد ولي من همه حواسم به بررسي تک تک حرکات امين موحد يا همون محمد نصر خودم پرت بود.خم شد دم گوش وحيد يه چيزي گفت. وحيد در يک حرکت بسيار ضايعانه!! خم شد نگام کرد. يه جوري شدم. صداي امين که بيش از حد نزديکم بود رو مي شنيدم که اروم و با حرص به وحيد ميگفت امين-: نگاه نکن تابلوووو...خنده ام گرفته و لذت مي بردم. چون کپيه محمد نصر بود دوست داشتم بهم توجه کنه. خيلي برام لذت بخش بود و همه اين ها به خاطر اين بود که من اونو امين موحد نمي ديدم. اون براي من محمد نصر بود...و ديگه هيچي...سعي کردم خودمو با حرفاي استاد سرگرم کنم . ديگه حواسمو جمع درس کردم. نزديکاي آخر کلاس بود که استاد يه تمريني برامون مشخص کرد و خسته نباشيد رو گفت بالاخره. امين يه کش و قوسي به بدنش داد و همونطور که با وحيد صحبت مي کرد دستش رو باز کرد پشت صندلي من و...................ツ❞♪♪♪♪→♡←♪♪♪♪❞ツ
@Hemacheykaeh
وایی خدا😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂
پسرع از خسته گی خمیازه میشکه حواسش نبودع دستشو میزارع پشت صندلی دختره دختره سکته میکنه عالیه بیا توش❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
@Hemacheykaeh
بپر توش
1.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#لحظہاےباشهدا🕊✨
شهیدآوینےراجبشمیگفت
حاجحسینرا
ازآستینخالیشبایدشناخت
کہلباسشباباد،سِرِرفاقتدارد...🥀
-شهیدحاجحسینخرازۍ
4.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استورے
⸤عبـٰاسجـٰانصِدامـوداری؟💔🌱⸣
#تلنگرانہ‼️
خیلیراحتگناهمیکنیم
بعدتصمیممیگیریمیهروزیتوبهکنیم
ولیفراموشمیکنیمکه
ممکنههمونلحظهگناه،بمیریمودیگه
هیچوقتفرصتتوبهنداشتهباشیم..
اونوقتمامیمونیم
باباریازگناهوآخرتیکهتباهکردیم…!🚶🏻♂
#حواسمونهست…!؟