هدایت شده از دختـر بدرالدجے: )🇵🇸
نام رمان : راهیان عشق
mohaddese_f : نویسنده
_سالم بر خواهر گلم
یلدا:کم زبون بریز
_یلدا جوووووووووووووونم
_دوباره چی میخوای
_یلدا جووووووووووووووونم
_بگو
_بریم خرید
_خرید؟
_اره من مانتو و شلوار و شال و...
یلدا پرید وسط حرفم:باشه باشه،فهمیدم دوباره قراره پاساژارو خالی کنی
پریدم بغلشو یه ماچ ابدار نصیب لپش کردم
_اه یسنا بمیری،صد دفعه گغتم تاپاله نچسبون
_چشم خواهرم،حاال زودباش کارهاتو بکن 4331بریم
_ها!!!برو بابا تو این گرما،اونم 4331
_یلدا من شب کار دارم باید زود برگردیم،خواهش میکنم
_به یک شرط
_چی؟
_باید برام یک اسپری 121بخری
_باشه بابا،فکر کردم حاال چی میخوای دوتا برات میخرم
ساعت 4331با یلدا از خونه خارج شدیم.با دقت اطرافو نگاه کردم،اثری از ارسام
نبود. دربست گرفتیم و به سمت
پاساژ... رفتیم.
خیلی خوش گذشت،اصال مگه میشه خانومی بره خرید و بهش خوش
نگذره،حدودای ساعت 8بود که برگشتیم،تو
کوچمون بودیم که ارسامو روبه روی خونمون درحالی که به ماشینش تکیه
داده بود دیدم...
رنگم به وضوح پریده بود و دست و پام می لرزید ولی اون هنوز ما رو ندیده
بود،دست یلدا رو کشیدم و نگهش داشتم
یلدا که از حرکت ناگهانی من تعجب کرده بود با نگرانی پرسید:چی شد
یکدفعه؟
_یلدا می خوام بهت یه چیزی بگم
_خب؟
_اون پسر رو می بینی ؟)وبا دست ارسامو که در حال کلنجار رفتن با گوشیش
بود نشون دادم(
بی حوصله تر از قبل گفت:خب؟؟!!
_من قبال باهاش دوست بودم ولی االن بهم زدم
_ابن که چیز جدیدی نیست،حاال چرا؟
_چون انتظاراتی ازم داشت که از پسش برنمیومدم
چشم های یلدا چهار تا شده بود:حاال اینجا چیکار میکنه؟
_از اینکه باهاش بهم زدم ناراحته،یلدا دستم به دامنت
_بیا بریم،نترس
درسته یلدا از ارسام کوچکتر بود ولی حداقل 6سال از من بزرگتر بود و بهتر از
من از پس ارسام بر میومد
نزدیکتر که شدیم متوجه شدم یلدا داره چیزی رو تو گوشیش saveمیکنه
_چی کار میکنی یلدا؟
_شماره ماشینشو برداشتم
_وا!برا چی؟شماره ماشین اینو می خوای چی کار؟
دیوونه اومدیم و برداشت بردت باید دستمون جایی بند باشه یا نه
تقریبا رسیده بودیم به ارسام که سرشو بلند کرد و با خشم زل زد تو چشم
هام،سرمو انداختم پایین
یلدا به حرف اومد:کاری دارید اقا؟
ارسام:اون کسی که باید بفهمه چی کار دارم فهمید
نام رمان :راهیان عشق
#پارت_12
دروغ چرا از ارسام می ترسیدم ولی از ابروم بیشتر:یلدا من میرم خونه
1
داشتم به طرف در می رفتم که دستم کشیده شد،ارسام در حالی که مچ
دستمو فشار میداد گفت:چرا که نه عزیزم با
هم میریم خونه،البته نه این خونه...
به زور دستمو از دست ارسام بیرون کشیدم و ازش فاصله گرفتم و گفتم:من با
تو بهشتم نمیام
ارسام داشت میومد به سمتم که یلدا جلوش وایستاد و در حالی که انگشتشو
تهدید امیز به سمتش گرفته بود
گفت:ببین اقا پسر،بعد انگار چیزی یادش اومده باشه پوزخندی زد و ادامه
داد:البته فکر نکنم تا حاال پسر مونده
باشی،ببین اقای مرد)مرد رو با لحن کشیده گفت(یسنا مادرو پدر و خانواده
داره،بی کس و کار نیست که هرجا
خواستی ببریش.توهم اگه کاری داری با خانوادت بیا،البته اگه خانواده داشته
باشی...
ارسام درحالی که کبود شده بود چشم غره ای بهم رفت و سوار ماشینش
شد،همون طور که دنده عفب می رفت سرشو
از پنجره اورد بیرون و گفت:من دست از سرت بر نمیدارم یسنا
سرمو انداختم پایین و در رو باز کردم و پله ها رو به سمت باال در پیش
گرفتم،یلدا پشت سرم میومد،بعد از سالم به
مامان رفتم تو اتاق که یلدا هم اومد
یلدا:ارسام ادرس خونه رو داشت؟
از دهنم پرید:نه
_مگه با هم دوست نبودید؟
ا..ا..ا..خب چرا ولی تا حاال دم خونه نیاورده بودمش
_اهان
_یلدا به نظرت تهدیدشو عملی می کنه........
نام رمان : راهیان عشق
#پارت_13
_مگه شهرهرته!نترس بابا هیچ کاری نمی تونه بکنه
و از اتاق بیرون رفت
با بی حوصلگی روی تخت دراز کشیدم،یادم افتاد از صبح تا حاال گوشیم
خاموشه،روشنش کردم که دیدن 3تا smsاز
طرف سامان باعث تعجبم شد...
yasna bahat kar vajeb daram
*
yasna jane madaret gushito roshan kardi bezang behem
1
*
karam vajebe,bejonb dokhtar
بالفاصله بهش زنگ زدم،این همه اصرار اون هم از جانب سامان واقعا برام
عجیب بود
بعد از بوق اول جواب داد و بدون اینکه به من اجازه صحبت بده شروع کرد
_سالم یسنا خوبی؟باور کن نمی خواستم بهش ادرس بدما ولی ارسام خیلی
اصرار کرد،گفت پای زندگیش
درمیونه،گفت عاشق تو شده تو هم ردش کردی می خواد سر زده بیاد
خواستگاریت که تو عمل انجام شده قرار بگیری
منم گفتم بهتره شمارو بهم برسونم
از حرف های سامان حسابی گیج شده بودم،بعد از چند ثانیه که مغزم شروع
به تجزیه و تحلیل کرد عصبانیت جای
گیجی رو گرفت و در حالی که سعی می کردم خشمم موجب باال رفتن صدام
و خبر کردن مامان نشه گفتم:
_تواحمق ترین موجودی هستی که دیدم سامان.چرا بهش ادرس
دادی؟میمردی قبلش ازم بپرسی؟احمق اخه اون
ارسام اگه ادم بود که با تو و دوست نمی شد...حالم از تو دوستت با این مغز
های معیوبتون بهم میخوره..........
سلام دوستان
ختم هستش شرکت میکنین؟
ختم سوره ای هست و به این تعداد سوره ها هست و خوانده نشده
⭕️تا قبل ۱۵آذر وقت هست⭕️
سوره هایی که مونده👇
۲۰سوره واقعه
۱۹سوره یاسین
۳۸سوره نمل
۱۰سوره نصر
۳۶زیارت عاشورا
۳۸زیارت توسل
۳۴ سوره الرحمان
عدد های جلوش تعداد مونده هست حتی یکی هم بخونید ممنون میشم
لطفا پیوی بگید
M13m99@
ممنون
برای فرج آقا امام زمان عج و حاجتی خودم دارم
#تلنگرانه✍
حتما بخونید خیلی قشنگه ✨
سلام من جوانی بودم که سالها با رفتارم دل امام زمانم رو به درد آوردم😔و خیری برای خانوادهام نداشتم
همش با رفقای ناباب و اینترنت و ...
شب تا صبح بیدار و صبح تا بعدازظهر خواب
زمانی که فضای مجازی و شبکههای اجتماعی اومد منم از این باتلاق انحراف و بدبختی بینصیب نماندم
و اگر قرار باشد فردای قیامت موبایل بر اعمالم شهادت دهد حتی جهنم راهم نمیدهند😞
تا یه روز تو یکی از گروههای چت یه آقایی پستهای مذهبی میذاشت، مطالبش برام جالب بودند🤗
رفتم توی پی وی اون و مثل همیشه فضولیم گل کرد و عکس پروفایلشو بزرگ کردم😐
عکس شهیدی دیدم که غرق در خون، بدون دست و پا، با سری خورد شده از ترکش، افتاده بر خاک، کنار او عکس دوبچه بود که حدس زدم باید بچههای او باشند😟
و زیر آن عکس یه جملهای نوشته شده بود:
"میروم تاحیاوغیرت جوان ما نرود"✋🏼💔
ناخودآگاه اشکم سرازیر شد😭😭دلم شکست باورم نمیشد دارم گریه میکنم اونم من، کسی که غرق در گناه و شهواته، منه بیحیا و بیغیرت، منه چشم چرون هوس باز😔😔
از اون به بعد از اینترنت و بدحجابی و فضای مجازی و گناه و رفقای نابابم متنفر شدم😠
دلم به هیچ کاری نمیرفت
حتی موبایلم و دست نمیگرفتم🙂
تصمیم گرفتم برای اولین بار برم مسجد
اولین نماز عمرمو خوندم با اینکه غلط خوندم ولی احساس آرامش معنوی خاصی میکردم، آرامشی که سالها دنبالش بودم ولی هیچ جا نیافتم حتی در شبکههای اجتماعی✋🏼💔
از امام جماعت خواستم کمکم کنه
ایشان هم مثل یه پدر مهربان
همه چیز به من یاد میداد😇
نماز خوندن، قرآن، احکام، زندگی امامان و...
کتاب میخرید و به من هدیه میداد، منو در فعالیتهای بسیج و مراسمات شرکت میداد✌️
توی محله معروف شدم
و احترام ویژهای کسب کردم
توسط یکی از دوستان به حرم حضرت معصومه برای خادمی معرفی شدم
نزدیکای اربعین امام حسین، یکی از خادمین که پیر بود به من گفت: دلم میخواد برم کربلا ولی نمیتونم، میشه شما به نیابت از من بری؟
پول و خرج سفر و حق الزحمه شما رو هم میدم، زبونم قفل شده بود!
من و کربلا؟ زیارت امام حسین؟💔
اشکم سرازیر شد😭
قبول کردم و باحال عجیبی رفتم🕊
هنوز باورم نشده که اومدم کربلا🕌💔
پس از برگشت تصمیم گرفتم برم حوزه علمیه
که با مخالفتهای فامیل و دوستان مواجه شدم، اما پدرم با اینکه از دین خیلی دور بود و حتی نماز و روزه نمیگرفت قبول کرد✋🏼
حوزه قبول شدم و با کتابهای دینی انس گرفتم👌
در کنار درسم گاهی تبلیغ دین و احکام خدارو میکردم و حتی سراغ دوستان قدیمی ناباب رفتم که خدا روشکر توانستم رفیقام و با خدا آشتی بدم😍✋🏼
یه روز اومدم خونه دیدم پدر و مادرم دارن گریه میکنن😭منم گریهام گرفت، تابحال ندیده بودم بابام گریه کنه!
گفتم بابا چی شده؟
گفت پسرم ازت ممنونم
گفتم برای چی؟
گفت: من و مامانت یه خواب مشترک دیدیم😔
تو رو میدیدیم با مرکبی از نور میبردن بهشت و ما رو میبردن جهنم و هر چه به تو اصرار میکردن که وارد بهشت بشی قبول نمیکردی و میگفتی اول باید پدر و مادرم برن بهشت بعد من✋🏼
👈یه آقای نورانی✨آمد و بهت گفت: آقا سعید! همین جا بهشون نماز یاد بده بعد با هم برین بهشت🌸 و تو همونجا داشتی به ما نماز یاد میدادی😔
پسرم تو خیلی تغییر کردی دیگه سعیدقبل نیستی همه دوستت دارن❤️تو الان آبروی مایی ولی ما برات مایه ننگیم
میشه خواهش کنم هر چی یاد گرفتی
به ما هم یاد بدی
منم نماز و قرآن یادشون دادم و بعد از آن خواب، پدر و مادرم نمازخوان و مقید به دین شدند💔😍
چند ماه بعد با دختری پانزده ساله عقد کردم💍
یه روز توی خونشون عکس شهیدی دیدم که خیلی برام آشنا بود گریهام گرفت😔 نتونستم جلوی خودم رو بگیرم صدای گریههام بلند و بلندتر شد😭😭
👈این همون عکسی بود که تو پروفایل بود👉
خانمم تعجب کرد و گفت: سعیدجان چیزی شده؟
مگه صاحب این عکس و میشناسی؟😊
و من همه ماجرا رو براش تعریف کردم😔✋🏼
خودش و حتی مادرش هم گریه کردند😭😭😭
مادر خانمم گفت: میدونی این عکس کیه؟
گفتم: نه
گفت: این پدرمه😊
منم مات و مبهوت، دیوانهوار فقط گریه میکردم
مگه میشه؟😳😭😭
آره شهیدی که منو هدایت کرد، آدمم کرد، آخر دخترشو به عقد💍من درآورد💔😔
چند ماه بعد با چند تا از دوستانم برای مدافعان حرم اسم نوشتیم تابستون که شد و حوزهها تعطیل شدند ما هم رفتیم
خانمم باردار بود و با گریه گفت:
وقتی نه حقوق میدن نه پول میدن نه خدماتی، پس چرا میخوای بری؟
همان جمله شهید یادم اومد و گفتم:
میرم تا #حیاوغیرت جوانان ایران بماند...✌️🏼🙂
#اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـرج
هدایت شده از :)))
بسمـ الله قاصم الجباریݩ...🌿
سلام بر آنان ڪه شبانگاهان میجنگند،
و صبـح دم با کفݩ باز میگردند :)🖐🏻
دݪم نگاهے میخواهد،
نگاهے پدرانه از جنس نگاه شما
نگاهے که سخت به آݩ محتاجم💔
#حاجقاسمسلیمانے
#میمحاء📚🖊
ڪانالے از جنس شهادتـ✌️🏻✨
سربازاݩ ولے عصر(عج)♥️
فرزندان حاج قاسـم🌿✨
https://eitaa.com/joinchat/2286288915C0aa719ae31
#یہڪاݩاڵدلےبـہعـشقشـــهـدا✨🌿
هدایت شده از :)))
شرح تو غیر ممڪن استـ و تفسیر تو محاݪ :)
ڪاش میشد که تو با معجزه ای برگردۍ...💔
#سـردار✨
معطݪ نڪن شهدا دعوتتـ کردݩ :)♥️🖐🏻
https://eitaa.com/joinchat/2286288915C0aa719ae31