نام رمان : راهیان عشق
mohaddese_f : نویسنده
#پارت_38
من که همه اش خواب بودم و چیزی نفهمیدم...
به سمت خوابگاه راه افتادیم،خوابگاه ما ساختمان سه طبقه ای بود که قرار
شد ما به طبقه دوم بریم.تو هرطبقه دوتا
اتاق بزرگ و پر از تخت های دو طبقه بود،ما همه تو یک ردیف و طبقه های
دوم خوابیدیم.
اونقدر خسته بودم که سرم به بالش نرسیده رفتم اون دنیا.
ساعت 5331برپا داشتیم...نمی تونستم از خواب بیدار شم...
ترنم:یسنا پاشو همه رفتند صبحگاه فقط من و تو موندیم
_نمی تونم ترنم،به من فحش خواهرو مادر بده ولی صبح زود بیدارم
نکن،دبیرستان هم همه اش تاخیر داشتم.
_دیوونه بلند شو وگرنه خود فرمانده طاها میاد بیدارت میکنه ها!!!
با شنیدن اسم طاها مثل برق گرفته ها از خواب پریدم...
_نه...نه...نه...بیدار شدم دیگه بریم...
شلوار جین سرمه ایم رو با مانتوی کوتاه سفیدم پوشیدم،شال ابی و سفیدم
رک هم سر کردم...وقت برای ارایش نبود
ولی نتونستم از خیر خط چشم و رژلب بگذرم...
_خوب دیگه بریم،حاضرم
ترنم با خنده نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و گفت:اینطوری می خواهی
بیای؟
نگاهی دوباره به خودم انداختم،ساده بودم....
_اره مگه بده؟
_یسنا حواست هست کجایی؟حواست هست کی باهامونه؟بابا سرت کن اون
چادر رو دیگه...
_اهان ببخشید حواسم نبود
چادر چروکم رو از تو چمدون بیرون کشیدم و انداختم رو سرم...
ترنم:یسنا احیانا چادرتو از دهن سگ بیرون نکشیدی؟
نام رمان : راهیان عشق
mohaddese_f : نویسنده
#پارت_39
_خفه شو ترنم راه بیفت که حوصله این فرمانده رو ندارم
هوا هنوز گرگ و میش بود،صبحگاه داشتیم و همه تو محوطه نشسته بودند
و اقایی داشت صحبت می کرد...
خدا رو شکر ما که رسیدیم اخرای حرف هاش بود و چند دقیقه بعد تموم
شدوبه طرف اتوبوس ها رفتیم و بعد از سوار
شدن به سمت شلمچه حرکت کردیم و صبحانه رو هم تو اتوبوس خوردیم.
حدود شش ساعت تو راه بودیم
هوا افتضاح گرم بود و باد شدید گرمی هم میومد...
یک جه جمع شدیم و طاها شروع به سفارش کرد:
_خانم ها به هیچ وجه از جاده خارج نشید،تحت هیچ شرایطی از سیم خاردار
ها اون طرف تر نرید،ممکنه خدایی
نکرده مینی چیزی زیر پاتون منفجر بشه...مناطقی که دورش سبک خاردار
پیچیده شده هنوز پاک پاسازی نشده،از
هم جدا نشید،همین وضو بگیرید که تا ده دقیقه دیگه راه بیوفتیم،لطفا
ماسک هاتونم بزنید،گرد و خاک زیاده و خاک
این منطقه الوده به خردله.
به سمت دستشویی زنانه رفتیم،بچه ها مشغول وضو گرفتن بودند،منم که
اهل این حرفا نبودم و نبودم و نقش چوب
لباسی رو داشتم...
ترنم:یسنا چادرمو بده
_خودت بیا ببین کدوم مال تو...
الهه:یسنا ساعتم دست تو؟
_اره تو جیب مانتومه برش دار...
21دقیقه شد 11دقیقه ولی هنوز یه سرس از بچه ها نیومده بودند...
باالخره بعد از نیم ساعت راه افتادیم
همه ماسک زده بودند و فقط من بودم که ماسک نداشتم...
نام رمان : راهیان عشق
mohaddese_f : نویسنده
#پارت_40
داشتم سعی می کردم خودمو بی خیال اینکه ماسک ندارم نشون بدم که
متوجه نگاه های خیره ی طاها شدم که
داشت به طرفم میومد...
ناخواسته دستم به طرف شال و چادرم رفت و کشیدمشون جلو...نمیدونم چرا
ولی احساس کردم با این کارم لبخند
محوی روی صورت طاها ظاهر شد...
هرچی طاها نزدیک تر میشد سر من بیشتر تو گردنم فرو می رفت...
_خانم کیانی شما ماسک ندارید؟
چرا انقدر صداش برام دل نشین بود و بهم ارامش میداد؟نتونستم لبخند
ناخواسته ام رو از اینکه فامیلی ام یادشه پاک
کنم
هم زمان با باال بردن سرم گفتم:
_چه خوب فامیلیم یادتون مونده...
ولی وقتی با قیافه ی جدی اما اروم طاها روبه رو شدم همه ی ذوقم کور شد.
خونسرد جواب داد:معموال اولین دیدار تو ذهن ادم می مونه،مخصوصا منم
که اولین بازجوییم بود...
دوباره خجالت زده شدم،جدیدا خیلی وا میدادم،جلوی این فرماندهه که دیگه
واویال بود...
_انگار متوجه سوالم نشدید،ماسک ندارید؟
_نه...راستش نمی دونستم باید ماسک بیارم
_بفرمایید...
با تعجب اول به چهره اش و بعد دست دراز شده به طرفم نگاه کردم...
دوباره گفت:بفرمایید،ضرر داره ماسک نداشته باشید.
_پس خودتون چی؟
_شما نگران نباشید،بگیرید دیگه.
نام رمان : راهیان عشق
mohaddese_f : نویسنده
#پارت_41
با خجالتی که برای خودم هم عجیب بود ماسک رو گرفتم،لرزش دست هام
برای خودم هم باور نکردنی بود...
بعد از دادن ماسک بدون اینکه بهم نگاهی بکنه رفت جلوی گروه.
ترنم با دو خودشو بهم رسوند:
_اوی ی ی ی...یسنا چی کارت داشت؟
ماسک رو نشون دادم گفتم:اینو بهم داد
_خدا شانس بده،چهار ساعت دنبال ماسک بودم هیچ کس نگامونم
نکرد...حاال فقط همین؟یعنی کار دیگه ای نداشت؟
_نه بابا چه کاری ذهن تو منحرفه گلم
_اخ که من قربون تو بچه مثبت برم...میدونستم این فرماندهه بی بخارتر از
این حرف ها است...
حس کردم از حرف ترنم ناراحت شدم ولی گذاشتم پای اینکه طاها بهم کمک
کرده و خودمو مدیونش می دونم...
ماسک رو زدم به صورتم و دنبال گروه راه افتادیم.همه جا بلندگو گذاشته
بودند و صداهای صبط شده ی تیراندازی
پخش می شد.بعد از پیاده رویی نسبتا متوسط به حسینیه ای رسیدیم که
چند تا شهید گم نام اون جا بود.
اذان ظهر بود...طبق معمول یه گوشه نشستم...
نماز داشت زیادی طول می کشید...حوصله ام سررفته بود...بلند شدم که قبر
شهدا رو دیدم که با چند تا پله از بقیه ی
جاها جدا شده بود...
پله ها رو پایین رفتم و یه گوشه نشستم...حس خیلی خوبی داشتم...یه
حسی که نمیدونم چی بود و تا حاال تجربه اش
نکرده بودم...حس خوبم رو مدیون شهدایی که اون جا بودند میدونستم و
دوست داشتم برای جبران کاری براشون
بکنم
خانومی رو در حال اشک ریختن دیدم،رفتم کنارش