نام رمان : راهیان عشق
mohaddese_f : نویسنده
#پارت_19
با صدای ارسام که اعالم رسیدن می کرد از فکر بیرون اومدم،تو پارکینگ
بودیم،پیاده شدیم ،ارسام دزدگیر ماشینو زد
و دستمو گرفت.خواستم دستم رو از حصار انگشتانش بیرون بکشم که اجازه
نداد وکنار گوشم گفت:نترس کاری باهات
ندارم فقط می خواهم مثل دوتا دوست خوب جلوه کنیم باشه؟
سرمو به عالمت مثبت تکون دادم و راه افتادیم،رستوران خیلی شیکی
بود،ارسام میز دنج و دو نفره ای رو پیشنهاد
کرد،گارسون با منو به سمتمون اومد.
ارسام:چی می خوری؟
با نگاهی سرسری به منو گفتم:پاستا با سس تارتار
ارسام هم استیک گوشت با سبزیجات سفارش داد،به عالوه تمام مخلفات
ارسام:خب یسنا خانوم من منتظر حرف هات هستم
نمی دونستم باید چه جوری شروع کنم هیچ وقت مقدمه چین با سخنران
خوبی نبودم ولی باالخره باید می گفتم...
_ارسام من اهل مقدمه چینی نیستم پس یه راست میرم سر اصل مطلب،من
دختر راحت و ازادی هستم با پسرای
زیادی بودم،بوسه زیاد داشتم ولی تا به حال رابطه جنسی نداشتم.ببین
ارسام...
اوردن غذاها مانع ادامه صحبتم شد.
ارسام:بهتره اول غذا بخوریم
_نه می خوام حرفمو بزنم
_پس هم غذا بخوریم هم حرف بزنیم،قول میدم گوش بدهم
_ارسام من نمی دونم اون شب چه بالیی سرم اومده بود که راحت باهات
همراه شدم،من هرچقدرهم گند باشم ولی
هنوز دخترم و حاضر نیستم دختر بودنم رو با چیزی عوض کنم
نام رمان : راهیان عشق
mohaddese_f : نویسنده
#پارت_20
من امثال تو رو خوب می شناسم، از اول راهنمایی تا حاال باهاتون
بودم.شناختم اونقدر کافی هست که میدونم بعد از
این که به خاصتتون برسید و ارضا بشید چی کار می کنید.براتون مهم نیست
کسی رو بی ابرو کنید با نه،مهم
خودتونید و خودتون...
ارسام مات داشت نگاهم می کرد
_ارسام من با دوست پسر داشتن مشکلی ندارم ولی من منبع رفع نیازات
نیستم،منبع رفع نیاز هیچ پسری نیستم.این
حرف اخرم بود
بلند شدم و بدون اینکه به ارسام نگاه کنم از رستوران بیرون رفتم.
بازم میام...
داشتم کنار خیابون راه می رفتم که بازوم کشیده شد،تا اومدم بفهمم جریان
چیه پرت شدم تو یک ماشین و بالفاصله
حرکت...
سرمو چرخوندم که چهره ی کبود و غضبناک ارسام رو دیدم،دستمو گرفت و
محکم فشار داد و گفت:
_حرفاتو زدی و رفتی خانوم کوچولو،هنوز نفهمیدی وقتی یه چیزی میگی باید
منتطر جواب طرف هم باشی؟هر عملی
هم یه عکس العملی داره حرف که جای خود...
انقدر با سرعت رانندگی می کرد که از ترس تو صندلی فرو رفته بودم،اونم منی
که عاشق سرعت بودم.
خیلی زود رسیدیم...
رسیدیم سرخط،همون جایی که تمام این ماجراها شروع شد...ارسام پیاده شد
و در سمت منو باز کرد
ارسام:پیاده شو
نام رمان : راهیان عشق
mohaddese_f : نویسنده
#پارت_21
_نمی خواهم
_یسنا روی سگ منو باال نیار،بهت میگم پیاده شو
با صدایی لرزون گفتم:
_ارسام تو قول دادی،تو به شرفت قسم خوردی باهام کاری نداشته باشی...
پوزخندی زد و گفت:اره به شرافت نداشته ام قسم خوردم.یسنا با زبون خوش
پیاده شو
یک ان یاد سفارش های ترنم افتادم،اونقدر هول بودم زودتر حرف هامو به
ارسام بگم و برم که اصال یادم رفت
تهدیدش کنم
ارسام که دید هنور بی حرکت سرجام نشستم دستم رو کشید،محکم فرمون رو
چسبیدم
ارسام در حالی که فریاد میزد گفت:یسنا خونت حالل میشه ها...
_نکن ارسام،من نمیام،می خواهی باهام چی کار کنی؟
_بیا پایین یسنا کاریت ندارم
_دروغ میگی
_یسنا بهت گفتم کاریت ندارم ولی اگه تا دو دقیقه دیگه اینجا بمونی هرچی
دیدی از چشم خودت دیدی
_باور نمیکنم ارسام،همه حرفات دروغه
_باشه خودت خواستی
خم شد تو ماشین و دستاش رو دور کمرم حلقه کرد و اوردم بیرون و انداختم
رو کولش و به سمت ساختمون حرکت
کرد...
سعی می کنم بازم بذارم ولی قول نمیدم...
انقدر دست و پا زدم که از رو کولش افتادم پایین،دستمو گرفت و کشون
کشون بردم داخل خونه...
در اولین اتاق رو باز کرد و پرتم کرد روی تختی که اون جا بود