نام رمان : راهیان عشق
mohaddese_f : نویسنده
#پارت_141
بالاخره شروع به گفتن ادامه ی حرفش کرد:میدونید خیلی بده وقتی خیلی
خوش حالی،وقتی حس میکنی به چیزی
که خواستی رسیدی و تا خوشبختی فاصله ی زیادی نداری اطرافیانت یه
چیزی بگن و حالت رو خراب کنند...بعد از یه
مکث کوتاه ادامه داد:
_حال دیشب من دقیقا همین بود،وقتی خبر موافقت خانوادتون رو بهم
دادید خیلی خوش حال شدم،مومئنم اگه کل
دنیا رو هم به اسمم می کردن احساسی که دیشب داشتم بهم دست
نمیداد،شاید فکر کنید دارم اغراق می کنم ولی به
خداوندی خودش)وانگشت اشاره اش رو به سمت باال گرفت(حرِفدل و قلب و
عقلمه...
طاها:می خوام قبلش بدونید هرچی هم که پیش بیاد و هرسنگی هم جلوی
ازدواج من و شما رو بگیره من کوتاه
نمیام،هر سنگی هم که باشه من برش میدارم...دیشب بالفاصله بعد از اینکه
قطع کردم رفتم به مامان و بابام که مثل
هرشب مشغول تماشای تلویزیون بودند گفتم که خانواده ی شما نظرشون
تغییر کرده و با ازدواج ما موافقت
کردند،انتظار داشتم اونا هم مثل من خوش حال بشن اما دیدم اخم هاشون
بدتر رفت تو هم...
تعجب جای خوش حالیم رو گرفت طاها ادامه داد:پدرم گفت یکی از
دوستاش که چندتا مغازه اش چند تا باالتر از
مغازه باباست بهش گفته که یه اقایی برای تحقیق اومده،اونم تحقیق درباره
ی ازدواج و خونه ی شماهم تنها جایی بود
که من برای خواستگاری رفته بودم،بابا هم با مشخصاتی که اون اقا بهش
میده میفهمه پدرتون برای خواستگاری
اومده،مثل اینکه دوست بابا هم کلی از وضع مالی ما این طور چیز ها برای
پدرتون گفته و االن هم که پدرتون بعد از
حرف های شب خواستگاری یکدفعه با ازدواج ما موافقت کرد مطمئن شد
••🌸🌿••
#چادرانه🌹
حجـٰاببہمعنـٰا؎چـٰادرنیسـت،
بہمعنـٰا؎پوشیـدنِسـٰالماسـت؛
نہپوشـیدنۍڪهازنپوشـیدنبدتراست...シ!☝️🏻"
-مقـٰاممعظـمرهبرے
.
#چادرانه
#رهبرانه
#جانم_فدای_رهبر
#دختران_زینبی⛅️