❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۶۳
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | خدای تو کیست؟
خنده اش محو شد …
- یعنی شما از من بدتون میاد خانم حسینی؟ …
چند لحظه مکث کردم …
گفتن چنین حرفهایی برام سخت بود …
اما حالا …
+ صادقانه … من اصلا به شما فکر نمیکنم …
نه به شما، که به هیچ شخص دیگهای هم فکر نمیکنم؛ نه فکر میکنم، نه …
بقیه حرفم رو خوردم و ادامه ندادم …
دوباره لبخند زد …
- شخص دیگه که خیلی خوبه .. اما نمیتونید واقعا به من فکر کنید؟ …
خسته و کلافه، تمام وجودم پر از التماس شده بود …
+ نه نمیتونم دکتر دایسون …
نه وقتش رو دارم، نه …
چند لحظه مکث کردم …
بدتر از همه .. شما دارید من رو انگشت نما و سوژه حرف دیگران میکنید …
- ولی اصلا به شما نمیاد با فکر و حرف دیگران در مورد خودتون توجه کنید …
یهو زد زیر خنده …
اینقدر شناخت از شما کافیه؟ …
حالا می تونید بهم فکر کنید؟ …
+ انسان یه موجود اجتماعیه دکتر …
من تا جایی حرف دیگران برام مهم نیست که مطمئن باشم کاری که میکنم درسته … حتی اگر شما از من یه شناخت نسبی داشته باشید … من ندارم …
+ بیمارستان تمام فضای زندگی من رو پر کرده … وقتی برای فکر کردن به شما و خوصیات شما ندارم … حتی اگر هم داشته باشم، من یه مسلمانم!!
+ و تا جایی که یادم میاد، شما یه دفعه گفتید … از نظر شما، خدا … قیامت و روح … وجود نداره …
در لاکر رو بستم …
– خواهش میکنم تمومش کنید …
و از اتاق رفتم بیرون…
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۶۴
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | جراحی با طعم عشق
برنامه جدید رو که اعلام کردن ..
برق از سرم پرید .. شده بودم دستیار دایسون ...
انگار یه سطل آب یخ ریختن روی سرم .. باورم نمی شد .. کم مشکل داشتم که به لطف ایشون، هر لحظه داشت بیشتر میشد ...
دلم میخواست رسما گریه کنم ...
برای اولین عمل آماده شده بودیم .. داشت دستهاش رو میشست ...
همین که چشمش بهم افتاد با حالت خاصی لبخند زد، ولی سریع لبخندش رو جمع کرد ...
- من موقع کار آدم جدی و دقیقی هستم ... و با افرادی کار میکنم که ریزبین، دقیق و سریع هستن ... و ...
داشتم از خجالت نگاهها و حالتهای بقیه آب میشدم .. زیرچشمی بهم نگاه میکردن و بعضیها لبخندهای معناداری روی صورتشون بود ...
چند قدم رفتم سمتش و خیلی آروم گفتم ...
+ اگر این خصوصیاتی که گفتید در مورد شما صدق میکرد، میدونستید که نباید قبل از عمل با اعصاب جراح بازی کنید .. حتی اگر دستیار باشه ...
خندید ... سرش رو آورد جلو !!
- مشکلی نیست .. انجام این عمل برای من مثل آب خوردنه .. اگر بخوای، میتونی بایستی و فقط نگاه کنی!!!
برای اولین بار توی عمرم، دلم میخواست، از صمیم قلب بزنم یه نفر رو له کنم ...
با برنامه جدید، مجبور بودم توی هر عملی که جراحش، دکتر دایسون بود؛ حاضر بشم ...
البته تمرین خوبی هم برای صبر و کنترل اعصاب بود .. چون هر بار قبل از هر عمل، چند جملهای در مورد شخصیتش نطق میکرد .. و من چارهای جز گوش کردن به اونها رو نداشتم ...
توی بیمارستان سوژه همه شده بدیم .. به نوبت جراحیهای ما میگفتن ... جراحی #عاشقان!!!
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
🌸🍃🌸🍃
🎗#بدون_تو_هرگز ۶۵
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | برو دایسون
یکی از بچهها موقع خوردن نهار، رسما من رو خطاب قرار داد :
- واقعا نمیفهمم چرا اینقدر برای دکتر دایسون ناز میکنی … اون یه مرد جذاب و نابغه است و با وجود این سنی که داره تونسته رئیس تیم جراحی بشه!!
همینطور از دکتر دایسون تعریف میکرد و من فقط نگاه میکردم .. واقعا نمیدونستم چی باید بگم … یا دیگه به چی فکر کنم …
برنامه فشرده و سنگین بیمارستان .. فشار دو برابر عملهای جراحی .. تحمل رفتار دکتر دایسون که واقعا نمیتونست سختی و فشار زندگی رو روی من درک کنه، حالا هم که …
چند لحظه بهش نگاه کردم، با دیدن نگاه خسته من ساکت شد .. از جا بلند شدم و بدون اینکه چیزی بگم از سالن رفتم بیرون … خستهتر از اون بودم که حتی بخوام چیزی بگم …
سرمای سختی خورده بودم … با بیمارستان تماس گرفتم و خواستم برنامه.ام رو عوض کنن …
تب بالا، سر درد و سرگیجه .. حالم خیلی خراب بود .. توی تخت دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ زد …
چشمهام میسوخت و به سختی باز شد .. پرده اشک جلوی چشمم .. نذاشت اسم رو درست ببینم .. فکر کردم شاید از بیمارستانه …
اما دایسون بود …
تا گوشی رو برداشتم بدون مقدمه شروع کرد به حرف زدن :
- چه اتفاقی افتاده؟ گفتن حالتون اصلا خوب نیست …
گریهام گرفت .. حس کردم دیگه واقعا الان میمیرم … با اون حال … حالا باید …
حالم خرابتر از این بود که قدرتی برای کنترل خودم داشته باشم …
- حتی اگر در حال مرگ هم باشم، اصلا به شما مربوط نیست … و تلفن رو قطع کردم …
به زحمت صدام در میومد .. صورتم گر گرفته بود و چشمم از شدت سوزش، خیس از اشک شده بود …
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
ارسال مطالب باآدرس ما:
🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۶۶
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | با پدرم حرف بزن
.
پشت سر هم زنگ میزد … توان جواب دادن نداشتم، اونقدر حالم بد بود که اصلا مغزم کار نمیکرد که میتونستم خیلی راحت صدای گوشی رو ببندم یا خاموشش کنم …
توی حال خودم نبودم .. دایسون هم پشت سر هم زنگ میزد …
- چرا دست از سرم برنمیداری؟ برو پی کارت …
+ در رو باز کن زینب .. من پشت در خونهت هستم .. تو تنهایی و یک نفر باید توی این شرایط ازت مراقبت کنه!!
- دارو خوردم!! اگر به مراقبت نیاز پیدا کنم میرم بیمارستان ..
یهو گریهم گرفت … لحظاتی بود که با تمام وجود به مادرم احتیاج داشتم … حتی بدون اینکه کاری بکنه، وجودش برام آرامش بخش بود …
تب، تنهایی، غربت … دیگه نمیتونستم بغضم رو کنترل کنم …
- دست از سرم بردار .. چرا دست از سرم برنمیداری؟! اصلا کی بهت اجازه داده، من رو با اسم کوچیک صدا کنی؟!
اشک میریختم و سرش داد میزدم !!
+ واقعا داری گریه میکنی؟!! من واقعا بهت علاقه دارم .. توی این شرایط هم دست از سرسختی برنمیداری؟ …
پریدم توی حرفش …
- باشه!! واقعا بهم علاقه داری؟!
با پدرم حرف بزن .. این رسم ماست .. رضایت پدرم رو بگیری قبولت میکنم !!
چند لحظه ساکت شد .. حسابی جا خورده بود!!
+ توی این شرایط هم باید از پدرت اجازه بگیرم؟!
آخرین ذرههای انرژیمو هم از دست داده بودم .. دیگه توان حرف زدن نداشتم …
+ باشه … شماره پدرت رو بده … پدرت میتونه انگلیسی صحبت کنه؟! من فارسی بلد نیستم!!
- پدرم شهید شده .. تو هم که به خدا و این چیزا اعتقاد نداری!! به زحمت، دوباره تمام قدرتم رو جمع کردم … از اینجا برو … برو …
و دیگه نفهمیدم چی شد … از حال رفتم …
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
ارسال مطالب باآدرس ما:
🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۶۷
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | ۴۶ تماس بیپاسخ
نزدیک نیمه شب بود که به حال اومدم … سرگیجهام قطع شده بود .. تبم هم خیلی پایین اومده بود .. اما هنوز به شدت بیحس و جون بودم!!
از جا بلند شدم تا برم طبقه پایین و برای خودم یه سوپ ساده درست کنم .. بلند که شدم، دیدم تلفنم روی زمین افتاده !!
باورم نمیشد .. ۴۶ تماس بیپاسخ از دکتر دایسون …
با همون بیحس و حالی، رفتم سمت پریز، و چراغ رو روشن کردم … تا چراغ رو روشن کردم صدای زنگ در بلند شد!!
پتوی سبکی رو که روی شونههام بود …
مثل چادر کشیدم روی سرم و از پلهها رفتم پایین … از حال گذشتم و تا به در ورودی رسیدم، انگار نصف جونم پریده بود …
در رو باز کردم .. باورم نمیشد .. یان دایسون پشت در بود!!
در حالی که ناراحتی توی صورتش موج میزد، با حالت خاصی بهم نگاه کرد … اومد جلو و یه پلاستیک بزرگ رو گذاشت جلوی پام …
- با پدرت حرف زدم!!!! گفت :
از صبح چیزی نخوردی .. مطمئنشو تا آخرش رو میخوری …
اینو گفت و بی معطلی رفت .. خم شدم از روی زمین برش داشتم و برگشتم داخل!!
توش رو که نگاه کردم، چند تا ظرف غذا بود، با یه کاغذ .. روش نوشته بود :
از یه رستوران اسلامی گرفتم، کلی گشتم تا پیداش کردم .. دیگه هیچ بهانهای برای نخوردنش نداری …
نشستم روی مبل، ناخودآگاه خندهام گرفت …
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
❣ارسال مطالب باآدرس ما:
🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d❣
❣
💌 اینجا کلیک کن و حرفتو بزن
https://harfeto.timefriend.net/16825410407252
پنجشنبه ها و نذر فرهنگی و پاسخ گویی سوالات شما در حوزه تربیت کودک و نوجوان و...
5سوال اول و سوالات کمتر از ده خط پاسخ داده میشود...
در خدمتیم😊
📬منتظر نظرات و پیشنهادات خودتون در جهت بهبود اهداف کانال هستیم.
پاسخ سوالات در کانال:
https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d
حرف دلتو باما بزن...
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۶۸
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | احساست را نشان بده
برگشتم بیمارستان …
باهام سرسنگین بود … غیر از صحبت در مورد عمل و بیمار، حرف دیگهای نمیزد!!
هر کدوم از بچهها که بهم میرسید، اولین چیزی که می پرسید این بود :
- با هم دعواتون شده؟ با هم قهر کردید؟ …
تا اینکه اون روز توی آسانسور با هم مواجه شدیم .. چند بار زیرچشمی بهم نگاه کرد، و بالاخره سکوت دو ماههش رو شکست …
- واقعا از پزشکی با سطح توانایی شما بعیده اینقدر خرافاتی باشه !!
+ از شخصی مثل شما هم بعیده، در یه جامعه مسیحی حتی به خدا ایمان نداشته باشه …
- من چیزی رو که نمیبینم قبول نمیکنم …
+ پس چطور انتظار دارید من احساس شما رو قبول کنم؟!! منم احساس شما رو نمیبینم …
آسانسور ایستاد … این رو گفتم و رفتم بیرون …
تمام روز از شدت عصبانیت، صورتش سرخ بود!!
چنان بهم ریخته و عصبانی، که احدی جرات نمیکرد بهش نزدیک بشه …
سه روز هم اصلا بیمارستان نیومد .. تمام عملهاش رو هم کنسل کرد!!
گوشیم زنگ زد .. دکتر دایسون بود :
- دکتر حسینی همین الان می خوام باهاتون صحبت کنم .. بیاید توی حیاط بیمارستان …
رفتم توی حیاط!! خیلی جدی توی صورتم نگاه کرد … بعد از سه روز .. بدون هیچ مقدمهای :
- چطور تونستید بگید محبت و احساسم رو نسبت به خودتون ندیدید؟ من دیگه چطور می تونستم خودم رو به شما نشون بدم؟!!
- حتی اون شب … ساعتها پشت در ایستادم تا بیدار شدید و چراغ اتاقتون روشن شد، که فقط بهتون غذا بدم …
- حالا چطور میتونید چشمتون رو روی احساس من، و تمام کارهایی که براتون انجام دادم ببندید؟!!
این رو گفتم و سریع از اونجا دور شدم … در حالی که ته دلم … از صمیم قلب به خدا التماس میکردم … یه بلای جدید سرم نیاد …
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۶۹
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | زنده شون کن
پشتسر هم و با ناراحتی، این سوالها رو ازم پرسید … ساکت که شد … چند لحظه صبر کردم:
- احساس قابل دیدن نیست، درک کردنی و حس کردنیه!! .. حتی اگر بخواید منطقی بهش نگاه کنید، احساس فقط نتیجه یه سری فعل و انفعالات هورمونیه؛ غیر از اینه؟ …
شما که فقط به منطق اعتقاد دارید، چطور دم از احساس میزنید؟!!
+ اینها بهانه ست دکتر حسینی .. بهانهای که باهاش فقط از خرافاتتون دفاع میکنید …
کمی صدام رو بلند کردم …
- نه دکتر دایسون .. اگر خرافات بود عیسی مسیح، مردهها رو زنده نمیکرد .. نزدیک به ۲۰۰۰ سال از میلادِ مسیح میگذره …
شما میتونید کسی رو زنده کنید؟!!
یا از مرگ انسانی جلوگیری کنید؟ …
تا حالا چند نفر از بیمارها، زیر دست شما مردن؟!
اگر خرافاته، چرا بیمارهایی رو که مردن، زنده نمیکنید؟!! اونها رو به زندگی برگردونید دکتر دایسون … زندهشون کنید!!
سکوت مطلقی بین ما حاکم شد …
نگاهش جور خاصی بود .. حتی نمیتونستم حدس بزنم توی فکرش چی میگذره ..
آرامشم رو حفظ کردم و ادامه دادم …
- شما از من میخواید احساسی رو که شما حس میکنید … من ببینم …
- محبت و احساس رو با رفتار و نشانههاش میشه درک کرد و دید ..
از من انتظار دارید احساس شما رو از روی نشانهها ببینم .. اما چشمم رو روی رفتار و نشانههای خدا ببندم …
- شما اگر بودید؛ یه چیز بزرگ رو به خاطر یه چیز کوچک رها میکردید؟!!
با ناراحتی و عصبانیت توی صورتم نگاه کرد …
+ زنده شدن مردهها توسط مسیح، یه داستان خیالی و بافته و پردازش شده توسط کلیسا بیشتر نیست … همون طور که احساس من نسبت به شما کوچیک نبود …...
چند لحظه مکث کرد …
+ چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاری بکنم … حالا دیگه من و احساسم رو تحقیر میکنید؟ … اگر این حرفها حقیقت داره، به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه!!
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۷۰
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | خدا را ببین
چند لحظه مکث کرد …
- چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاری بکنم … حالا دیگه من و احساسم رو تحقیر میکنید؟ .. اگر این حرفها حقیقت داره، به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه …!!!!
با قاطعیت بهش نگاه کردم …
+ این من نبودم که تحقیرتون کردم … شما بودید … شما بهم یاد دادید که نباید چیزی رو قبول کرد که قابل دیدن نیست …
عصبانیت توی صورتش موج میزد … میتونستم به وضوح آثار خشم روی توی چهرهش ببینم و اینکه به سختی خودش رو کنترل میکرد …
اما باید حرفم رو تموم می کردم…
+ شما الان یه حس جدید دارید … حس کسی رو که با وجودِ تمامِ لطفها و توجهش، احدی اونو نمیبینه … بهش پشت میکنن … بهش توجه نمیکنن … رهاش میکنن … و براش اهمیت قائل نمیشن …
تاریخ پر از آدم هاییه که خدا و نشانههای محبت و توجهش رو حس کردن … اما نخواستن ببینن و باور کنن …
شما وجود خدا رو انکار میکنید، اما خدا هرگز شما رو رها نکرده … سرتون داد نزده … با شما تندی نکرده …
من منکر لطف و توجه شما نیستم … شما گفتید من رو دوست دارید … اما وقتی، فقط و فقط یک بار بهتون گفتم : احساس شما رو نمیبینم … آشفته شدید و سرم داد زدید …
خدا هزاران برابر شما بهم لطف کرده … چرا من باید محبت چنین خدایی رو رها کنم و شما رو بپذیرم؟ …
.
.
اگر چه اون روز، صحبت ما تموم شد … اما این، تازه آغاز ماجرا بود …
اسم من از توی تمام عملهای جراحیهای دکتر دایسون خط خورد … چنان برنامه هر دوی ما تنظیم شده بود که به ندرت با هم مواجه می.شدیم …
تنها اتفاق خوب اون ایام این بود که بعد از ۴ سال با مرخصی من موافقت شد .. میتونستم به ایران برگردم و خانوادهام رو ببینم … فقط خدا می.دونست چقدر دلم برای تک تکشون تنگ شده بود …
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
@
🌸🍃🌸🍃
🎗#بدون_تو_هرگز ۷۱
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | غریب آشنا
بعد از چند سال به ایران برگشتم .. سجاد ازدواج کرده بود و یه محمدحسین 7 ماهه داشت … حنانه، دخترِ مریم، قد کشیده بود .. کلاس دوم ابتدایی، اما وقار و شخصیتش عین مریم بود …
از همه بیشتر دلم برای دیدن چهره مادرم تنگ شده بود…
توی فرودگاه، همه شون اومده بودن، همین که چشمم بهشون افتاد .. اشک، تمام تصویر رو محو کرد .. خودم رو پرت کردم توی بغل مادرم …
شادی چهره همه، طعم اشک به خودش گرفت ..
با اشتیاق دورم رو گرفته بودن و باهام حرف میزدن .. هر کدوم از یک جا و یک چیز میگفت …
حنانه که از ۴ سالگی، منو ندیده بود .. باهام غریبی میکرد و خجالت میکشید …
محمدحسین که اصلا نمیذاشت بهش دست بزنم!!
خونه بوی غربت میداد …
حس میکردم توی این مدت، چنان از زندگی و سرنوشت همه جدا شدم که داشتم به یه غریبه تبدیل میشدم ..
اونها، همه توی لحظه لحظه هم شریک بودن؛ اما من … فقط گاهی .. اگر وقت و فرصتی بود .. اگر از شدت خستگی روی مبل .. ایستاده یا نشسته خوابم نمیبرد .. از پشت تلفن همه چیز رو میشنیدم!!
غم عجیبی تمام وجودم رو پر کرده بود …
فقط وقتی به چهره مادرم نگاه میکردم، کمی آروم میشدم .. چشمم همه جا دنبالش میچرخید …
شب، همه رفتن .. و منم از شدت خستگی بیهوش، .. برای نماز صبح که بلند شدم، پای سجاده، داشت قرآن میخوند ..
رفتم سمتش و سرم رو گذاشتم روی پاش .. یه نگاهی بهم کرد و دستش رو گذاشت روی سرم … با اولین حرکت نوازش دستش، بیاختیار اشک از چشمم فرو ریخت …
- مامان!! شاید باورت نشه اما خیلی دلم برای بوی چادر نمازت تنگ شده بود …
و بغض عمیقی راه گلوم رو سد کرد …
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۷۲
📢‼️این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | شبیه پدر
دستش بین موهام حرکت میکرد، و من بیاختیار، اشک میریختم ..
غم غربت و تنهایی … فشار و سختی کار … و این حس دورافتادگی و حذف شدن از بین افرادی که با همه وجود دوست شون داشتم …
- خیلی سخت بود؟ …
+ چی؟ …
- زندگی توی غربت …
سکوت عمیقی فضا رو پر کرد .. قدرت حرف زدن نداشتم، و چشمهام رو بستم .. حتی با چشمهای بسته .. نگاه مادرم رو حس میکردم …
+ خیلی شبیه علی شدی .. اون هم، همه سختیها و غصهها رو توی خودش نگه میداشت .. بقیه شریک شادیهاش بودن .. حتی وقتی ناراحت بود میخندید که مبادا بقیه ناراحت نشن …
اون موقعها جوون بودم … اما الان میتونم حتی از پشت این چشمهای بسته، حس دختر کوچولوم رو ببینم …
ناخودآگاه با اون چشمهای خیس .. خندهم گرفت … دختر کوچولو؟!!…
چشمهام رو که باز کردم ..
دایسون اومد جلوی نظرم .. با ناراحتی، دوباره بستم شون …
- کاش واقعا شبیه بابا بودم، اون خیلی آروم و مهربون بود .. چشم هر کی بهش میافتاد جذب اخلاقش میشد …
ولی من اینطوری نیستم .. اگر آدمها رو از خدا دور نکنم، نمیتونم اونها رو به خدا نزدیک کنم … من خیلی با بابا فاصله دارم و ازش عقب ترم … خیلی …
سرم رو از روی پای مادرم بلند کردم و رفتم وضو بگیرم .. اون لحظات، به شدت دلم گرفته بود و میسوخت .. دلم برای پدرم تنگ شده بود و داشتم … کم کم از بین خانوادهام هم حذف میشدم …
علت رفتنم رو هم نمیفهمیدم و جواب استخاره رو درک نمیکردم ….
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
سلام من رو یکی از همکارای همسرم که خانوم هست حساس شدم الان که همسرم رفته پیاده روی اربعین اون خانوم به همسرم گفته سوغاتی من یادت نره و سفارش تسبیح صورتی داده من رفتم تو فکر، که اگه آقام براش بیاره یعنی به فکرش بوده و اگه براش آورد من چه عکسالعملی نشون بدم هزار جور فکر و خیال میکنم بهش بفهمونم که این کارش منو ناراحت کرده اصلا حق داره این کار را بکنه
#سوال
سلام خانم آزاد عزیز،روزتون بخیر،دختر من ۱۲سال داره ،روابط اجتماعی ضعیفی داره تو انتخاب دوست و دوست یابی خیلی ضعیفه ممنون میشم اگه راهنمایی بفرمایید
#سوال
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام اربعین...
سلام امام حسین...
من جاموندم ولی... 😭😭😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوری و دوستی سرم نمیشه... 😭
سلام وقت بخیر
پسرمن ۲۰سال داره
دانشجو هست وتا حالا کار نکرده ،ازلحاظ اخلاقی پسرخوبیه ولی خیلی دنبال وسایل گرون قیمت وغیرضروری هست وهمه رو دوست داره باباش براش بخره مثلاً موبایل ۶۰،۷۰تومنی،ماشین و....
الان بزور وحرف پدرش ک مفت خور هستی و.... رفته سرکار فروشندگی بااینکه دانشجوهست ولی خیلی ناراحته میگه من تا کی کار کنم بخواسته هام برسم
سوال من اینه من تهران زندگی میکنم و خونه هم قم داریم وپدرومادرمم قم هستن
پسرم از تابستون امسال گفت دیگه تهران نمیام رفته خونه خودمون قم ومیگه همینجامیرم سرکار و دانشگاه
من خیلی نگران تنهایی شم بنظرتون چکار کنم؟
برش گردانم تهران با بزارم همون قم بمونه؟
#سوال
🔴لوکیشن درمانگاهها و مراکز درمان (کربلا)
درمانگاه خیابان باب قبله امام حسین علیه السلام:
https://nshn.ir/sbZ96OPASOIi
درمانگاه خیابان پیامبر اعظم (ص):
https://nshn.ir/rbZ9LxeASpN4
درمانگاه بعد از میدان پرچم :
https://nshn.ir/rbZ9-6QASVYx
چادر درمانگاه بزرگ سیار( صحن عقیله بنی هاشم):
https://nshn.ir/sbZy9RyASRrv
چادر درمانگاه بزرگ سیار ( خیابان سدره):
https://nshn.ir/7bZlEVGASTaD
درمانگاه باب بغداد:
https://nshn.ir/sbZlo0NAS3oo
هلال احمر:
https://nshn.ir/QbZyZyWASwWD
درمانگاه (موقت):
https://nshn.ir/7bZlXEpASNI3
درمانگاه و بیمارستان سفیر الامام حسین علیه السلام ( نزدیک ترین بیمارستان به حرم امام حسین علیه السلام) :
https://nshn.ir/7bZy6L5ASuDN
بیمارستان کفیل:
https://nshn.ir/2bZpKiOA2EcW
بیمارستان خاتم الانبیا:
https://nshn.ir/2bZpDGeA2cb9
بیمارستان الزهرا :
https://nshn.ir/rbZpBp_ASVku
بیمارستان فوق تخصصی امام حسین علیه السلام:
https://nshn.ir/f5sbZpxF0ASMju
بیمارستان الامام الحجه :
https://nshn.ir/rbZTK20Aoy7F
بیمارستان میثم تمار:
https://nshn.ir/7bZyTQYA2ezU
بیمارستان امام زین العابدین علیه السلام:
https://nshn.ir/QbZa7VQAS9EL
مرکز اهدای خون:
https://nshn.ir/rbZyKjyASn8R