eitaa logo
زن_زندگی_آرامش🌻
728 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
224 ویدیو
30 فایل
🌟 اینجا بهت یاد میدم چطور یه خونه پر از آرامش بسازی🌿. چیزایی که اینجا یادمیگیری : هویت حقیقی زن ازدواج صحیح تربیت خانواده اسلامی ⭐️♥ همکاری با مجموعه راه و رفعت خانواده، سرمربی حوزه414💚 👈🏻 ارتباط با من😇: (پژوهشگر و مدرس خانواده) 🔅 @azad_sepide
مشاهده در ایتا
دانلود
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۶۸ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | احساست را نشان بده برگشتم بیمارستان … باهام سرسنگین بود … غیر از صحبت در مورد عمل و بیمار، حرف دیگه‌ای نمی‌زد!! هر کدوم از بچه‌ها که بهم می‌رسید، اولین چیزی که می پرسید این بود : - با هم دعواتون شده؟ با هم قهر کردید؟ … تا اینکه اون روز توی آسانسور با هم مواجه شدیم .. چند بار زیرچشمی بهم نگاه کرد، و بالاخره سکوت دو ماهه‌ش رو شکست …  - واقعا از پزشکی با سطح توانایی شما بعیده اینقدر خرافاتی باشه !! + از شخصی مثل شما هم بعیده، در یه جامعه مسیحی حتی به خدا ایمان نداشته باشه … - من چیزی رو که نمی‌بینم قبول نمی‌کنم … + پس چطور انتظار دارید من احساس شما رو قبول کنم؟!! منم احساس شما رو نمی‌بینم … آسانسور ایستاد … این رو گفتم و رفتم بیرون … تمام روز از شدت عصبانیت، صورتش سرخ بود!! چنان بهم ریخته و عصبانی، که احدی جرات نمی‌کرد بهش نزدیک بشه … سه روز هم اصلا بیمارستان نیومد .. تمام عمل‌هاش رو هم کنسل کرد!! گوشیم زنگ زد .. دکتر دایسون بود : - دکتر حسینی همین الان می خوام باهاتون صحبت کنم .. بیاید توی حیاط بیمارستان … رفتم توی حیاط!! خیلی جدی توی صورتم نگاه کرد … بعد از سه روز .. بدون هیچ مقدمه‌ای : - چطور تونستید بگید محبت و احساسم رو نسبت به خودتون ندیدید؟ من دیگه چطور می تونستم خودم رو به شما نشون بدم؟!! - حتی اون شب … ساعت‌ها پشت در ایستادم تا بیدار شدید و چراغ اتاق‌تون روشن شد، که فقط بهتون غذا بدم … - حالا چطور می‌تونید چشم‌تون رو روی احساس من، و تمام کارهایی که براتون انجام دادم ببندید؟!!   این رو گفتم و سریع از اونجا دور شدم … در حالی که ته دلم … از صمیم قلب به خدا التماس می‌کردم … یه بلای جدید سرم نیاد … ... 🌸🍃 ❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۶۹ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | زنده شون کن پشت‌سر هم و با ناراحتی، این سوال‌ها رو ازم پرسید … ساکت که شد … چند لحظه صبر کردم: - احساس قابل دیدن نیست، درک کردنی و حس کردنیه!! .. حتی اگر بخواید منطقی بهش نگاه کنید، احساس فقط نتیجه یه سری فعل و انفعالات هورمونیه؛ غیر از اینه؟ … شما که فقط به منطق اعتقاد دارید، چطور دم از احساس می‌زنید؟!! + اینها بهانه ست دکتر حسینی .. بهانه‌ای که باهاش فقط از خرافات‌تون دفاع می‌کنید … کمی صدام رو بلند کردم … - نه دکتر دایسون .. اگر خرافات بود عیسی مسیح، مرده‌ها رو زنده نمی‌کرد .. نزدیک به ۲۰۰۰ سال از میلادِ مسیح می‌گذره … شما می‌تونید کسی رو زنده کنید؟!! یا از مرگ انسانی جلوگیری کنید؟ … تا حالا چند نفر از بیمارها، زیر دست شما مردن؟! اگر خرافاته، چرا بیمارهایی رو که مردن، زنده نمی‌کنید؟!! اونها رو به زندگی برگردونید دکتر دایسون … زنده‌شون کنید!! سکوت مطلقی بین ما حاکم شد … نگاهش جور خاصی بود .. حتی نمی‌تونستم حدس بزنم توی فکرش چی می‌گذره .. آرامشم رو حفظ کردم و ادامه دادم … - شما از من می‌خواید احساسی رو که شما حس می‌کنید … من ببینم … - محبت و احساس رو با رفتار و نشانه‌هاش میشه درک کرد و دید .. از من انتظار دارید احساس شما رو از روی نشانه‌ها ببینم .. اما چشمم رو روی رفتار و نشانه‌های خدا ببندم … - شما اگر بودید؛ یه چیز بزرگ رو به خاطر یه چیز کوچک رها می‌کردید؟!! با ناراحتی و عصبانیت توی صورتم نگاه کرد … + زنده شدن مرده‌ها توسط مسیح، یه داستان خیالی و بافته و پردازش شده توسط کلیسا بیشتر نیست … همون طور که احساس من نسبت به شما کوچیک نبود …... چند لحظه مکث کرد … + چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاری بکنم … حالا دیگه من و احساسم رو تحقیر می‌کنید؟ … اگر این حرف‌ها حقیقت داره، به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه!! ... 🌸🍃
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۷۰ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | خدا را ببین چند لحظه مکث کرد … - چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاری بکنم … حالا دیگه من و احساسم رو تحقیر می‌کنید؟ .. اگر این حرف‌ها حقیقت داره، به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه …!!!! با قاطعیت بهش نگاه کردم … + این من نبودم که تحقیرتون کردم … شما بودید … شما بهم یاد دادید که نباید چیزی رو قبول کرد که قابل دیدن نیست … عصبانیت توی صورتش موج می‌زد … می‌تونستم به وضوح آثار خشم روی توی چهره‌ش ببینم و اینکه به سختی خودش رو کنترل می‌کرد … اما باید حرفم رو تموم می کردم… + شما الان یه حس جدید دارید … حس کسی رو که با وجودِ تمامِ لطف‌ها و توجهش، احدی اونو نمی‌بینه … بهش پشت می‌کنن … بهش توجه نمی‌کنن … رهاش می‌کنن … و براش اهمیت قائل نمیشن … تاریخ پر از آدم هاییه که خدا و نشانه‌های محبت و توجهش رو حس کردن … اما نخواستن ببینن و باور کنن … شما وجود خدا رو انکار می‌کنید، اما خدا هرگز شما رو رها نکرده … سرتون داد نزده … با شما تندی نکرده … من منکر لطف و توجه شما نیستم … شما گفتید من رو دوست دارید … اما وقتی، فقط و فقط یک بار بهتون گفتم : احساس شما رو نمی‌بینم … آشفته شدید و سرم داد زدید … خدا هزاران برابر شما بهم لطف کرده … چرا من باید محبت چنین خدایی رو رها کنم و شما رو بپذیرم؟ … . . اگر چه اون روز، صحبت ما تموم شد … اما این، تازه آغاز ماجرا بود … اسم من از توی تمام عمل‌های جراحی‌های دکتر دایسون خط خورد … چنان برنامه هر دوی ما تنظیم شده بود که به ندرت با هم مواجه می.شدیم … تنها اتفاق خوب اون ایام این بود که بعد از ۴ سال با مرخصی من موافقت شد .. می‌تونستم به ایران برگردم و خانواده‌ام رو ببینم … فقط خدا می.دونست چقدر دلم برای تک تک‌شون تنگ شده بود … ... 🌸🍃 @
🌸🍃🌸🍃 🎗 ۷۱ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | غریب آشنا بعد از چند سال به ایران برگشتم .. سجاد ازدواج کرده بود و یه محمدحسین 7 ماهه داشت … حنانه، دخترِ مریم، قد کشیده بود .. کلاس دوم ابتدایی، اما وقار و شخصیتش عین مریم بود … از همه بیشتر دلم برای دیدن چهره مادرم تنگ شده بود… توی فرودگاه، همه شون اومده بودن، همین که چشمم بهشون افتاد .. اشک، تمام تصویر رو محو کرد .. خودم رو پرت کردم توی بغل مادرم … شادی چهره همه، طعم اشک به خودش گرفت .. با اشتیاق دورم رو گرفته بودن و باهام حرف می‌زدن .. هر کدوم از یک جا و یک چیز می‌گفت … حنانه که از ۴ سالگی، منو ندیده بود .. باهام غریبی می‌کرد و خجالت می‌کشید … محمدحسین که اصلا نمیذاشت بهش دست بزنم!! خونه بوی غربت می‌داد … حس می‌کردم توی این مدت، چنان از زندگی و سرنوشت همه جدا شدم که داشتم به یه غریبه تبدیل می‌شدم .. اونها، همه توی لحظه لحظه هم شریک بودن؛ اما من … فقط گاهی .. اگر وقت و فرصتی بود .. اگر از شدت خستگی روی مبل .. ایستاده یا نشسته خوابم نمی‌برد .. از پشت تلفن همه چیز رو می‌شنیدم!! غم عجیبی تمام وجودم رو پر کرده بود … فقط وقتی به چهره مادرم نگاه می‌کردم، کمی آروم می‌شدم .. چشمم همه جا دنبالش می‌چرخید … شب، همه رفتن .. و منم از شدت خستگی بی‌هوش، .. برای نماز صبح که بلند شدم، پای سجاده، داشت قرآن می‌خوند .. رفتم سمتش و سرم رو گذاشتم روی پاش .. یه نگاهی بهم کرد و دستش رو گذاشت روی سرم … با اولین حرکت نوازش دستش، بی‌اختیار اشک از چشمم فرو ریخت … - مامان!! شاید باورت نشه اما خیلی دلم برای بوی چادر نمازت تنگ شده بود … و بغض عمیقی راه گلوم رو سد کرد … ... 🌸🍃
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۷۲ 📢‼️این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | شبیه پدر دستش بین موهام حرکت می‌کرد، و من بی‌اختیار، اشک می‌ریختم .. غم غربت و تنهایی … فشار و سختی کار … و این حس دورافتادگی و حذف شدن از بین افرادی که با همه وجود دوست شون داشتم … - خیلی سخت بود؟ … + چی؟ … - زندگی توی غربت … سکوت عمیقی فضا رو پر کرد .. قدرت حرف زدن نداشتم، و چشم‌هام رو بستم .. حتی با چشم‌های بسته .. نگاه مادرم رو حس می‌کردم … + خیلی شبیه علی شدی .. اون هم، همه سختی‌ها و غصه‌ها رو توی خودش نگه می‌داشت .. بقیه شریک شادی‌هاش بودن .. حتی وقتی ناراحت بود می‌خندید که مبادا بقیه ناراحت نشن … اون موقع‌ها جوون بودم … اما الان می‌تونم حتی از پشت این چشم‌های بسته، حس دختر کوچولوم رو ببینم … ناخودآگاه با اون چشم‌های خیس .. خنده‌م گرفت … دختر کوچولو؟!!… چشم‌هام رو که باز کردم .. دایسون اومد جلوی نظرم .. با ناراحتی، دوباره بستم شون … - کاش واقعا شبیه بابا بودم، اون خیلی آروم و مهربون بود .. چشم هر کی بهش می‌افتاد جذب اخلاقش می‌شد … ولی من اینطوری نیستم .. اگر آدم‌ها رو از خدا دور نکنم، نمی‌تونم اونها رو به خدا نزدیک کنم … من خیلی با بابا فاصله دارم و ازش عقب ترم … خیلی … سرم رو از روی پای مادرم بلند کردم و رفتم وضو بگیرم .. اون لحظات، به شدت دلم گرفته بود و می‌سوخت .. دلم برای پدرم تنگ شده بود و داشتم … کم کم از بین خانواده‌ام هم حذف می‌شدم … علت رفتنم رو هم نمی‌فهمیدم و جواب استخاره رو درک نمی‌کردم …. ... 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام من رو یکی از همکارای همسرم که خانوم هست حساس شدم الان که همسرم رفته پیاده روی اربعین اون خانوم به همسرم گفته سوغاتی من یادت نره و سفارش تسبیح صورتی داده من رفتم تو فکر، که اگه آقام براش بیاره یعنی به فکرش بوده و اگه براش آورد من چه عکس‌العملی نشون بدم هزار جور فکر و خیال میکنم بهش بفهمونم که این کارش منو ناراحت کرده اصلا حق داره این کار را بکنه
سلام خانم آزاد عزیز،روزتون بخیر،دختر من ۱۲سال داره ،روابط اجتماعی ضعیفی داره تو انتخاب دوست و دوست یابی خیلی ضعیفه ممنون میشم اگه راهنمایی بفرمایید
ان شاالله بهتر بشم و صدام باز بشه پاسخ سوالاتتون را میگذارم.
دوسه روز درگیر تب و... سختی هستم نیازمند دعاهاتون هستم عزیزانم. خیلی سخته ادم نتونه کار خاصی بکن ولی بازم شکرخدا کتاب هست بخونیم. ازدیشب این کتابو شروع کردم دوباره خوندن خودش یک روضه هست 😭اون وقت دیگه حال خودت یادت میره
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام اربعین... سلام امام حسین... من جاموندم ولی... 😭😭😭
سلام وقت بخیر پسرمن ۲۰سال داره دانشجو هست وتا حالا کار نکرده ،ازلحاظ اخلاقی پسرخوبیه ولی خیلی دنبال وسایل گرون قیمت وغیرضروری هست وهمه رو دوست داره باباش براش بخره مثلاً موبایل ۶۰،۷۰تومنی،ماشین و.... الان بزور وحرف پدرش ک مفت خور هستی و.... رفته سرکار فروشندگی بااینکه دانشجوهست ولی خیلی ناراحته میگه من تا کی کار کنم بخواسته هام برسم سوال من اینه من تهران زندگی میکنم و خونه هم قم داریم وپدرومادرمم قم هستن پسرم از تابستون امسال گفت دیگه تهران نمیام رفته خونه خودمون قم ومیگه همینجامیرم سرکار و دانشگاه من خیلی نگران تنهایی شم بنظرتون چکار کنم؟ برش گردانم تهران با بزارم همون قم بمونه؟
🔴لوکیشن درمانگاه‌ها و مراکز درمان (کربلا) درمانگاه خیابان باب قبله امام حسین علیه السلام: https://nshn.ir/sbZ96OPASOIi درمانگاه خیابان پیامبر اعظم (ص): https://nshn.ir/rbZ9LxeASpN4 درمانگاه بعد از میدان پرچم : https://nshn.ir/rbZ9-6QASVYx چادر درمانگاه بزرگ سیار( صحن عقیله بنی هاشم): https://nshn.ir/sbZy9RyASRrv چادر درمانگاه بزرگ سیار ( خیابان سدره): https://nshn.ir/7bZlEVGASTaD درمانگاه باب بغداد: https://nshn.ir/sbZlo0NAS3oo هلال احمر: https://nshn.ir/QbZyZyWASwWD درمانگاه (موقت): https://nshn.ir/7bZlXEpASNI3 درمانگاه و بیمارستان سفیر الامام حسین علیه السلام ( نزدیک ترین بیمارستان به حرم امام حسین علیه السلام) : https://nshn.ir/7bZy6L5ASuDN بیمارستان کفیل: https://nshn.ir/2bZpKiOA2EcW بیمارستان خاتم الانبیا: https://nshn.ir/2bZpDGeA2cb9 بیمارستان الزهرا : https://nshn.ir/rbZpBp_ASVku بیمارستان فوق تخصصی امام حسین علیه السلام: https://nshn.ir/f5sbZpxF0ASMju بیمارستان الامام الحجه : https://nshn.ir/rbZTK20Aoy7F بیمارستان میثم تمار: https://nshn.ir/7bZyTQYA2ezU بیمارستان امام زین العابدین علیه السلام: https://nshn.ir/QbZa7VQAS9EL مرکز اهدای خون: https://nshn.ir/rbZyKjyASn8R
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به وقــــــــــــــت داســـــــــــــــــتان
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۷۳ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | بخشنده باش . زمان به سرعت برق و باد سپری شد … لحظاتِ برگشت، به زحمت خودم رو کنترل کردم .. نمی‌خواستم جلوی مادرم گریه کنم .. نمی‌خواستم مایه درد و رنجش بشم … هواپیما که بلند شد، مثل عزیز از دست داده‌ها گریه می‌کردم … حدود یک سال و نیم دیگه هم طی شد .. ولی دکتر دایسون دیگه مثل گذشته نبود، حالتش با من عادی شده بود .. حتی چند مرتبه توی عمل دستیارش شدم !! هر چند همه چیز طبیعی به نظر می‌رسید، اما کم کم رفتارش داشت تغییر می‌کرد … نه فقط با من، با همه عوض می‌شد!!! مثل همیشه دقیق .. اما احتیاط، چاشنی تمام برخوردهاش شده بود … ادب .. احترام .. ظرافت کلام و برخورد … هر روز با روز قبل فرق داشت … یه مدت که گذشت، حتی نگاهش رو هم کنترل می.کرد… دیگه به شخصی زل نمی‌زد … در حالی که هنوز جسور و محکم بود، اما دیگه بی پروا برخورد نمی پ.کرد … رفتارش طوری تغییر کرده بود که همه تحسینش می‌کردن … به حدی مورد تحسین و احترام قرار گرفته بود که سوژه صحبت‌ها، شخصیت جدید دکتر دایسون و تقدیر اون شده بود،.. در حالی که هیچ کدوم، علتش رو نمی‌دونستیم … شیفتم تموم شد … لباسم رو عوض کردم و از در اتاق پزشکان خارج شدم که تلفنم زنگ زد … - سلام خانم حسینی … امکان داره، چند دقیقه تشریف بیارید کافه تریا؟ … می‌خواستم در مورد موضوع مهمی باهاتون صحبت کنم … وقتی رسیدم، از جاش بلند شد و صندلی رو برام عقب کشید .. نشست … سکوت عمیقی فضا رو پر کرد … - خانم حسینی!! می‌خواستم این بار، رسما از شما خواستگاری کنم .. اگر حرفی داشته باشید گوش می‌کنم… و اگر سوالی داشته باشید با صداقت تمام جواب میدم !! این بار مکث کوتاه‌تری کرد … - البته امیدوارم اگر سوالی در مورد گذشته من داشتید، مثل خدایی که می‌پرستید بخشنده باشید!! ... 🌸🍃❣ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۷۴ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | متاسفم . حرفش که تموم شد، هنوز توی شوک بودم … ۲ سال از بحثی که بین‌مون در گرفت، گذشته بود .. فکر می‌کردم همه چیز تموم شده اما اینطور نبود … لحظات سختی بود .. واقعا نمی‌دونستم باید چی بگم .. برعکس قبل، این بار، موضوع ازدواج بود!! نفسم از ته چاه در می‌اومد .. به زحمت ذهنم رو جمع و جور کردم … + دکتر دایسون!! من در گذشته به عنوان یه پزشک ماهر و یک استاد و به عنوان یک شخصیت قابل احترام، برای شما احترام قائل بودم … در حال حاضر هم عمیقا و از صمیم قلب، این شخصیت و رفتار جدیدتون رو تحسین می‌کنم … نفسم بند اومد … + اما مشکل بزرگی وجود داره که به خاطر اون فقط می‌تونم بگم … متاسفم … چهره‌اش گرفته شد .. سرش رو انداخت پایین و مکث کوتاهی کرد … - اگر این مشکل، فقط مسلمان نبودن منه .. من تقریبا ۷ ماهی هست که مسلمان شدم …!! این رو هم باید اضافه کنم، تصمیم من و اسلام آوردنم، کوچک‌ترین ارتباطی با علاقه من به شما نداره … شما همچنان مثل گذشته آزاد هستید!! چه من رو انتخاب کنید، چه پاسخ‌تون مثل قبل، منفی باشه، من کاملا به تصمیم شما احترام می‌گذارم، و حتی اگر خلاف احساس من، باشه، هرگز باعث ناراحتی‌تون در زندگی و بیمارستان نمیشم … با شنیدن این جملات شوک شدیدتری بهم وارد شد .. تپش قلبم رو توی شقیقه و دهنم حس می‌کردم .. مغزم از کار افتاده بود و گیج می‌خوردم … هرگز فکرش رو هم نمی‌کردم، یان دایسون، یک روز مسلمان بشه … ... 🌸🍃❣ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d❣
🌸🍃🌸🍃 🎗 ۷۵ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | عشق یا هوس مغزم از کار افتاده بود و گیج می‌خوردم … حقیقت این بود که من هم توی اون مدت به دکتر دایسون علاقه‌مند شده بودم .. اما فاصله ما فاصله زمین و آسمان بود، و من در تصمیمم مصمم؛ و من هر بار، خیلی محکم و جدی و بدون پشیمانی روی احساسم پا گذاشته بودم!! اما حالا… به زحمت ذهنم رو جمع کردم … - بعد از حرف‌هایی که اون روز زدیم، فکر می‌کردم … دیگه صدام در نیومد … - نمی‌تونم بگم .. حقیقتا چه روزها و لحظات سختی رو گذروندم … حرف‌های شما از یک طرف و علاقه من از طرف دیگه … داشت از درون، ذهن و روحم رو می‌خورد … تمام عقل و افکارم رو بهم می‌ریخت .. گاهی به شدت از شما متنفر می‌شدم، و به خاطر علاقه‌ای که به شما پیدا کرده بودم، خودم رو لعنت می‌کردم … اما اراده خدا به سمت دیگه‌ای بود .. همون حرف‌ها و شخصیت شما، و گاهی این تنفر، باعث شد نسبت به همه چیز کنجکاو بشم … اسلام، مبنای تفکر و ایدئولوژی‌های فکریش … شخصیتی که در عین تنفری که ازش پیدا کرده بودم، نمی‌تونستم حتی یه لحظه بهش فکر نکنم … دستش رو آورد بالا، توی صورتش و مکث کرد … - من در مورد خدا و اسلام تحقیق کردم و این … نتیجه‌ی اون تحقیقات شد .. من سعی کردم خودم رو با توجه به دستورات اسلام، تصحیح کنم، و امروز پیشنهاد من، نه مثل گذشته که به رسم اسلام، از شما خواستگاری می‌کنم … هر چند روز اولی که توی حیاط به شما پیشنهاد دادم، حق با شما بود … و من با یک هوس و حس کنجکاوی نسبت به شخصیت شما، به سمت شما کشیده شده بودم … اما احساس امروز من، یک هوس سطحی و کنجکاوانه نیست .. عشق، تفکر و احترام من نسبت به شما و شخصیت شما .. منو اینجا کشیده تا از شما خواستگاری کنم … و یک عذرخواهی هم به شما بدهکارم … در کنار تمام اهانت‌هایی که به شما و تفکر شما کردم و شما صبورانه برخورد کردید … من هرگز نباید به پدرتون اهانت می‌کردم … ❣ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d❣ ... 🌸🍃
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۷۶ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | پاسخ یک نذر . اون، صادقانه و بی‌پروا، تمام حرف‌هاش رو زد … و من به تک تک اونها رو گوش کردم، و قرار شد روی پیشنهادش فکر کنم … وقتی از سر میز بلند شدم لبخند عمیقی صورتش رو پر کرد … – هر چند نمی‌دونم پاسخ شما به من چیه؟ اما حقیقتا خوشحالم بعد از چهار سال و نیم تلاش، بالاخره حاضر شدید به من فکر کنید … از طرفی به شدت تحت تاثیر قرار گرفته بودم؛ ولی می‌ترسیدم که مناسب هم نباشیم : از یه طرف، اون یه تازه مسلمان از سرزمینی با روابط آزاد بود؛ و من یک دختر ایرانی از خانواده‌ای نجیب با عفت اخلاقی … و نمی‌دونستم خانواده و دیگران چه واکنشی نشون میدن … برگشتم خونه و بدون اینکه لباسم رو عوض کنم .. بی حال و بی رمق، همون طوری ولا شدم روی تخت … - کجایی بابا؟! حالا چه کار کنم؟!! چه جوابی بدم؟! با کی حرف بزنم و مشورت کنم؟ … الان بیشتر از هر لحظه‌ای توی زندگیم بهت احتیاج دارم … بیای و دستم رو بگیری و به عنوان یه مرد، راهنماییم کنی … بی‌اختیار گریه می‌کردم و با پدرم حرف می‌زدم!! چهل روز نذر کردم … اول به خدا و بعد به پدرم توسل کردم … گفتم هر چه بادا باد … امرم رو به خدا می سپارم!! اما هر چه می گذشت، محبت یان دایسون، بیشتر از قبل، توی قلبم شکل می‌گرفت … تا جایی که ترسیدم … - خدایا! حالا اگر نظر شما و پدرم خلاف دلم باشه چی؟ … روز چهلم از راه رسید .. تلفن رو برداشتم تا زنگ بزنم قم .. و بخوام برام استخاره کنن .. قبل از فشار دادن دکمه ها، نشستم روی مبل و چشم‌هام رو بستم : - خدایا!! اگر نظر شما و پدرم خلاف دل منه … فقط از درگاهت، قدرت و توانایی می‌خوام … من، مطیع امر توئم … و دکمه روی تلفن رو فشار دادم … ” همان گونه که بر پیامبران پیشین وحی فرستادیم، بر تو نیز روحی را به فرمان خود، وحی کردیم … تو پیش از این نمی‌دانستی کتاب و ایمان چیست، ولی ما آن را نوری قرا دادیم که به وسیله آن، هر کسی از بندگان خویش را بخواهیم هدایت می کنیم … و تو مسلما به سوی راه راست هدایت می کنی “ سوره شوری … آیه ۵۲ و این … پاسخ نذر ۴۰ روزه من بود …. ... 🌸🍃 ❣ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 | قسمت آخر 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | مبارکه ان‌شاءالله تلفن رو قطع کردم و از شدت شادی رفتم سجده .. خیلی خوشحال بودم که در محبتم اشتباه نکردم و خدا، انتخابم رو تایید می‌کنه .. اما در اوج شادی … یهو دلم گرفت!! گوشی توی دستم بود و می‌خواستم زنگ بزنم ایران .. ولی بغض، راه گلوم رو سد کرد و اشک بی اختیار از چشم‌هام پایین اومد … وقتی مریم عروس شد … و با چشم‌های پر اشک گفت : با اجازه پدرم … بله … هیچ صدای جواب و اجازه‌ای از طرف پدر نیومد .. هر دومون گریه کردیم .. از داغ سکوت پدر … از اون به بعد هر وقت شهید گمنام می‌آوردن و ما می‌رفتیم بالای سر تابوت‌ها .. روی تک تک شون دست می‌کشیدم و می‌گفتم : - بابا کی برمی‌گردی؟ … توی عروسی، این پدره که دست دخترش رو توی دست داماد میذاره .. تو که نیستی تا دستم رو بگیری … تو که نیستی تا من جواب تایید رو از زبونت بشنوم .. حداقل قبل عروسیم برگرد .. حتی یه تیکه استخون یا یه تیکه پلاک .. هیچی نمی‌خوام، فقط برگرد … گوشی توی دستم، ساعت‌ها، فقط گریه می‌کردم .. بالاخره زنگ زدم .. بعد از سلام و احوال پرسی، ماجرای خواستگاری یان دایسون رو مطرح کردم .. اما سکوت عمیقی، پشت تلفن رو فرا گرفت .. اول فکر کردم، تماس قطع شده اما وقتی بیشتر دقت کردم، حس کردم مادر داره خیلی آروم گریه می‌کنه … بالاخره سکوت رو شکست : - زمانی که علی شهید شد و تو تب سنگینی کردی، من سپردمت به علی .. همه چیزت رو !! تو هم سر قولت موندی و به عهدت وفا کردی … بغض دوباره راه گلوش رو بست … - حدود ۱۰ شب پیش علی اومد توی خوابم و همه چیز رو تعریف کرد .. گفت به زینبم بگو : من، تو رو بردم و دستتون رو توی دست هم میزارم .. توکل بر خدا .. مبارکه …🌸🌷 گریه امان هر دومون رو برید … - زینبم!! نیازی به بحث و خواستگاری مجدد نیست .. جواب همونه که پدرت گفت : مبارکه ان شاء الله .. دیگه نتونستم تلفن رو نگهدارم و بدون خداحافظی قطع کردم .. اشک مثل سیل از چشمم پایین می‌اومد … تمام پهنای صورتم اشک بود!! همون شب با یان تماس گرفتم و همه چیز رو براش تعریف کردم .. فکر کنم من اولین دختری بودم که موقع دادن جواب مثبت، عروس و داماد هر دو گریه می‌کردن … توی اولین فرصت، اومدیم ایران … پدر و مادرش حاضر نشدن توی عروسی ما شرکت کنن … مراسم ساده‌ای که ماه عسلش سفر ۱۰ روزه مشهد، و یک هفته‌ای جنوب بود … هیچ وقت به کسی نگفته بودم .. اما همیشه دلم می‌خواست با مردی ازدواج کنم که از جنس پدرم باشه … توی فَکّه، تازه فهمیدم چقدر زیبا داشت ندیده .. رنگ پدرم رو به خودش می‌گرفت … .!! 🌸🍃 ❣ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d❣
*مجموعه توصیه های سفر اربعین* *از نگاه طب سنتی* را در کانال مرکز مشاوره زندگی توحیدی مشاهده کنید: @moshavereh_zendegi_tohidi ✅ ارائه دهنده: سرکار خانم دکتر سمانه نوروزی ❣ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا