eitaa logo
زنده باد یاد شهدا
239 دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
3.7هزار ویدیو
130 فایل
امروز فضیلت زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا کمتر از شهادت نیست *مقام معظم رهبری* yazeinab14 به یاد شهید مدافع حرم حامد جوانی 🌷⚘🌺 وشهید دفاع مقدس مرتضی طلایی 🌷🌺🌹 @Zendebadyadeh_shohadayeh_golgun
مشاهده در ایتا
دانلود
👌 به مناسبت ولادت رهبر گرانقدر صحبت های آقا که تمام می شود، رئیس مرکز آمار اجازه می گیرد تا فرم سرشماری مربوط به حضرت آیت الله خامنه ای را پر کند. ❤️ رهبر هم از او می پرسند: "کارت شناسایی هم که آوردید؟" 😁 و با خنده حضار و پاسخ مثبت عادل آذر (رئیس مرکز آمار ایران) ، سرشماری آغاز می شود. ✅ اولین سؤال: نام و نام خانوادگی؟ - سید علی حسینی خامنه ای. 🕊 جمعیت صلوات می فرستد. سؤال دوم، تاریخ تولد است. 🎈 - تیرماه ۱۳۱۸. البته این در شناسنامه است. ظاهراً تاریخ صحیح باید فروردین ماه باشد. 🕊 جمعیت مجدد صلوات می فرستد. قبل از این که عادل آذر به سؤال بعدی برسد، آقا می گوید: «نمی شود که با هر سؤال یک صلوات بفرستید». عادل آذر از منزل می پرسد: ملکی؟ استیجاری؟ در برابر خدمت؟ - منزل ما سازمانی است. 🌷 سید علی حسینی خامنه ای فرزند مرحوم حجت الاسلام والمسلمین حاج سید جواد حسینی خامنه ای، در ۲۹ فروردین ماه سال ۱۳۱۸ شمسی برابر با ۱۳۵۸ قمری در مشهد مقدس چشم به جهان گشود 👂 گوش همه تیز شده که از سایر اطلاعات رهبر هم با خبر شوند که مأمور سرشماری می گوید بقیه سؤال ها باشد برای بعد، چون باید اعضای خانوار فهرست شوند. اما انگار آقا خیالشان از همه اطلاعاتی که می خواهند بدهند، راحت است : ☺️ «ما اعضایی نداریم. فقط 2 نفریم. کارت ملی خودم را هم آورده ام.» لبخند روی لب میهمانان می نشیند و همه مجدد آماده ضبط اطلاعات نفوس و مسکن رهبر می شوند. اما مأمور سرشماری می گوید این کار حدود ۲۰ دقیقه وقت می گیرد و کار را به بعد موکول می کند؛ گویا مأمور آمار در حفظ اسرار مردم عزمی جدی دارد. 💠 جلسه تمام می شود و قرار می شود خود رئیس مرکز آمار ایران برای تکمیل فرم اطلاعات آیت الله «سید علی حسینی خامنه ای» اقدام کند. کاری که برای سران قوا و چند نفر دیگر از مسئولین درجه اول هم انجام خواهد داد.  📜 روایت فوق، گوشه ای از شرکت رهبر انقلاب در سرشماری عمومی نفوس و مسکن در سال ۱۳۹۰ بود، رهبر انقلاب در این دیدار به ماه دقیق تولد خود اشاره کرده و از فروردین ماه نام می برد. 👏 بنا بر اطلاعات دفتر حفظ و نشر آثار رهبر انقلاب، سید علی حسینی خامنه ای فرزند مرحوم حجت الاسلام والمسلمین حاج سید جواد حسینی خامنه ای، در ۲۹ فروردین ماه سال ۱۳۱۸ شمسی برابر با ۱۳۵۸ قمری در مشهد مقدس چشم به جهان گشود. او دومین پسر خانواده بود. تولدشان مبارک و سایه اشان بر سر ما مستدام 💝🌹😍 ✍ tebyan ✍ mashregh ❤️گروه ، پاسدار انقلاب✌️ http://eitaa.com/joinchat/410386450C8b9bf08181
بنام خدای شهیدان ❤️ با سلام خدمت مدیر بزرگوار مجموعه بسوی ظهور و یکایک دوستان گرامی ✋ میگن شبهای جمعه شهدا در محضر ارباب ما، امام حسین (علیه السلام) هستند و یاد می کنند از کسانی که از اونا یاد می کنند. 💔 امشب، شب جمعه دلامون برای حرم ارباب پر میزنه 💔 خواستم باهم یه محفل شهدایی داشته باشیم و از اونا بگیم تا اونا هم محضر ارباب از ما یادی کنند. 🌺 امشب شما رو مهمون یه شهید باصفا می کنم که قبلا قولش رو داده بودم الوعده وفا یاران بسم الله ✋ ۱
🕊 #هدیه الهی باهم سوره #نصر را محضر امام زمان و همه شهدا خصوصا شهید امشب هدیه می کنیم 🌺 ۲
سلام ما بہ لبخند شهیدان بہ ذڪر روے سربند شهیدان سلام ما بہ #گمنامانِ لشڪر بہ تسبیحات یا زهراے معبر همان هایے ڪہ عمرے نذر ڪردند اگر رفتند دیگر برنگردند ۳
امشب ميخوام شما رو مهمون یه شهید باصفا کنم #شهید_مدافع_حرم با بدن خالکوبی که هنوز پیکر مطهرش برنگشته #شهید_مجید_قربان_خانی داداش مجید ما متولد ۳۰ مرداد ۱۳۶۹ و تک پسر خانواده است. مجید از کودکی دوست داشت برادر داشته باشد تا همبازی و شریک شیطنت‌هایش باشد؛ اما خدا در ۶ سالگی به او یک خواهر داد. باهم بشینیم پای حرفای مادر بزرگوار شهید عزیز تا بیشتر ما رو با داداش مجید آشنا کنند ❤️ ۴
خانم قربان‌خانی سلام ✋ امشب در این محفل شهدایی همگی مهمان شما هستیم تا بیشتر از داداش مجید برامون بگید 😊 سلام به مدیر محترم این مجموعه باصفا و همگی شما بزرگواران همانطور که شما هم اشاره کردین، مجید خیلی داداش دوست داشت. به بچه‌هایی هم که برادر داشتند خیلی حسودی می‌کرد و می‌گفت چرا من برادر ندارم. دختر دومم «عطیه» نهم مهرماه به دنیا آمد. مجید نمی‌دانست دختر است و علیرضا صدایش می‌کرد. ما هم به خاطر مجید علیرضا صدایش می‌کردیم؛ اما نمی‌شد که اسم پسر روی بچه بماند. شاید باورتان نشود، مجید وقتی فهمید بچه دختر است، دیگر مدرسه نرفت. همیشه هم به شوخی می‌گفت «عطیه» تو را از پرورشگاه آوردند. ولی خیلی باهم جور بودند حتی گاهی داداش صدایش می‌زد. آخرش هم کلاس اول نخواند. مجبور شدیم سال بعد دوباره او را کلاس اول بفرستیم. بشدت به من وابسته بود. طوری که از اول دبستان تا پایان اول دبیرستان با او به مدرسه رفتم و در حیاط می‌نشستم تا درس بخواند. اما از سال بعد گفتم مجید من واقعاً خجالت می‌کشم به مدرسه بیایم. همین شد که دیگر مدرسه را هم گذاشت و نرفت؛ اما ذهنش خیلی خوب بود. هیچ شماره‌ای درگوشی ذخیره نکرده بود. شماره هرکی را می‌خواست از حفظ می‌گرفت. ۵
آقا مجید قصه ما، پسر شروشور محله است که دوست داره پلیس بشه دوست داره بی‌سیم داشته باشه. دوست داره قوی باشه تا هوای خانواده، محله و رفقایش را داشته باشه مادر داداش مجید برامون بیشتر میگن 😊 ۶
🌹مادر: آره مجید همیشه دوست داشت پلیس بشه. یک تابستان کلاس کاراته فرستادمش. وقتی رفتم مدرسه، معلمش گفت خانم تو را به خدا نذارید بره. تمام بچه‌ها را تکه‌تکه کرده. ميگه من وقتی کاراته می‌رم باید همه‌تان را بزنم. عشق پلیس بودن و قوی بودن باعث شده بود هر جا ميرفت ، پز دایی‌های بسیجی‌اش را می داد. چون تفنگ و بی‌سیم داشتند و مجید عاشق این چیزها بود. بعدها هم که پایش به بسیج باز شد یکی از دوستانش ميگفت آن‌قدر عشق بی‌سیم بود که آخر یک بی‌سیم به مجید دادیم و گفتیم اينو بگیر و دست از سر ما بردار (خنده)😂 در بسیج هم از شوخی و شیطنت دست‌بردار نبود.😊 ۷
سربازی رفتنش هم مثل مدرسه رفتنش عجیب بود همه اهل خانه مجید را داداش صدا می‌کنند. پدر، مادر، خواهرها وقتی می‌خواهند از مجید بگویند پسوند «داداش» را با تمام حسرتشان به نام مجید می‌چسبانند و خاطراتش را مرور می‌کنند. خاطرات روزهایی که باید دفترچه سربازی را پر می‌کرد اما نمی‌خواست سربازی بره مادر داداش مجید داستان جالبی از روزهای سربازی مجید دارد.😊 ۸
🌹مادر: ✨با بدبختی مجید را به سربازی فرستادیم. گفتم نمی‌ شه که سربازی نره. فردا که خواست ازدواج کند، حداقل سربازی رفته باشه. ✨وقتی دید دفترچه سربازی را گرفتم، گفت برای خودت گرفتی! من نمی‌رم. ✨با یک مصیبتی اطلاعاتش را از زبانش بیرون کشیدیم و فرستادیم؛ اما مجید واقعاً خوش‌شانس بود. ✨از شانس خوبش سربازی افتاد کهریزک که یکی از آشناهامون هم آنجا مسئول بود. ✨مدرسه کم بود هرروز پادگان هم می‌رفتم. مجید که نبود کلاً بی‌قرار می‌شدم. ✨من حتی برای تولد مجید کیک تولد پادگان بردم. انگار نه انگار که سربازی است. آموزشی که تمام شد دوباره نگران بودیم. ✨ دوباره از شانس خوبش «پرند» افتاد که به خانه نزدیک بود. مجید هر جا می‌رفت همه‌چیز را روی سرش می‌گذاشت. ✨مهر تائید مرخصی آنجا را گیر آورده بود یک کپی از آن برای خودش گرفته بود. ✨پدرش هرروز که مجید را پادگان می‌رساند. وقتی یک دور می‌زد وبرمی گشت خانه می‌دید که پوتین‌های مجید دم خانه است. شاکی می‌شد که من خودم تو را رساندم پادگان تو چطور زودتر برگشتی. مجید می‌خندید و می‌گفت: خب مرخصی رد کردم!»😊 ۹
🍃تا می‌خواهیم برای مجید گریه کنیم، خنده‌مان می‌گیرد 🕊داداش مجید شیرینی خانه است. شیرینی محله، حتی آوردن اسمش همه را می‌خندونه. از عطیه خانم، خواهر کوچیک آقا مجید می خواهیم برامون از داداش مجید بگن 😊 ۱۰
🌺عطیه خانم خواهر مجید 🍃سلام به همگی شبتون بخیر 🍃راستش نبودن مجید خیلی سخته، اما مجید کاری با ما کرده که تا از دوری و نبودنش بغض می‌کنیم و گریه می‌کنیم یاد شیطنت‌ها و شوخی‌هایش می‌افتیم و دوباره یکدل سیر می‌خندیم. ☺️ 🍃مجید کارهای جدی‌اش هم خنده‌دار بود. از مجید فیلمی داریم که هم‌زمان که با موبایلش بازی می‌کنه برای هم‌رزم‌هایش که هنوز زنده‌اند روضه‌های بعد از شهادتشون را می‌خونه. 🍃همه یکدل سیر می‌خندن و مجید برای همه روضه می‌خونه و شوخی می‌کنه؛ اما آخرش اعصابش به هم می‌ریزه. 🍃مجید شب‌ها دیروقت میومد وقتی می‌دید من خوابم محکم با پشت دست روی پیشونی من می‌زد و بیدارم می‌کرد. 🍃این شوخی‌ها را با خودش همه جا هم می‌برد. مثلاً وقتی در کوچه دعوا می‌شد و می‌دید پلیس آمده، لپ طرفین دعوا را می‌کشید لپ پلیس را هم می‌کشید و غائله را ختم می‌کرد. 🍃 یک‌بار وقتی دید دعوا شده شیشه قلیانش را آورد و محکم توی سرش خورد کرد همه که نگاهش کردند خندید. همین قصه را تمام کرد و دعوا تمام شد. 🍃هرروز که از کنار مغازه‌ها رد می‌شد با همه شوخی می‌کرد حالا که نیست، همه به ما می‌گن هنوز چشمشان به کوچه است که بیاد و یک تیکه‌ای بیندازه تا خستگی‌شان در بره.» ۱۱
بعضی ها داستان مجید را با «مجید سوزوکی» اخراجی‌ها مقایسه کردند. پسر شروشور و لات مسلکی که پایش را به جبهه می‌گذاره و به‌ یک‌باره متحول می‌شه؛ اما خواهر مجید می‌گه مجید قربان‌خانی، مجید سوزوکی نیست👇👇 ۱۲
🌺خواهر مجید : 🌴با اینکه داداش مجید از مجید اخراجی‌ها خوشش میومد، اما نمی‌شه مجید ما را به مجید اخراجی‌ها نسبت داد. 🌴 برای اینکه مجید سوزوکی به خاطر علاقه به یک دختر به جبهه رفت؛ اما مجید به عشق بی‌بی زینب همه‌چیز را به یکباره رها کرد و رفت. از کار و ماشین تا محله‌ای که روی حرف مجید حرف نمی‌زد. 🌴 مجید سوزوکی اخراجی‌ها مقبولیت نداشت؛ اما مجید ما خیلی محبوب بود. ماشین مجید همیشه بدون هیچ قفل و دزدگیری دم در پارک بود. هیچ‌کس جرات این را نداشت که به ماشین او دست بزند. همه می‌دانستند ماشین مجید است. برای مجید همه احترام قائل بودند؛ اما او با همه این‌ها همه چیز را رها کرد و رفت.😔 ۱۳
❤️مجید در هر چیزی مرام خاص خودش را داره. حتی وقتی قهر می‌کنه و نمی‌خواد شب را خانه بیاد. ❤️حتی وقتی نصفه‌ شب‌ها هوس می‌کنه کل خانه را به کله‌پاچه مهمان کنه. حالا مجید نیست و تمام چیزهای عجیب و غیرمنتظره را با خود برده است💔 همراه بشيم با مادر مجید تا برامون بگه 👇👇 ۱۴
🌹مادر مجید : 🍀معمولاً دیروقت میومد؛ اما دلش نمیومد چیزی را بدون ما بیرون بخوره. 🍀ساعت سه نصفه‌شب با یکدست کامل کله‌پاچه به خانه میومد و همه را به‌زور بیدار می‌کرد و می‌گفت باید بخورید. من بیرون نخورده‌ام که با شما بخورم. 🍀 من هم خواب و خسته سفره پهن می‌کردم و کله‌پاچه می‌خوردیم. ۱۵
🍀مجید قهوه‌خانه داشت. برای قهوه‌خانه‌اش هم همیشه نان بربری می‌گرفت تا «مجید بربری» لقب بامزه‌ای باشد که هنوز شنیدنش لبخند را یاد بقیه بیندازد. 🍀بارها هم کنار نانوایی می ایستاد و برای کسانی که می دانست وضعیت مناسبی ندارند، نان می خرید و دستشان می رساند.  🍀قهوه‌خانه‌ای که به گفته پدر مجید تعداد زیادی از دوستان و همرزمان مجید آنجا رفت‌وآمد داشتند که حالا خیلی‌هایشان هم شهید شدند. 🍀یکی از دوستان مجید که بعدها هم‌رزمش شد در این قهوه‌خانه رفت‌وآمد داشت. یک‌شب مجید را هیئت خودشان می‌برد که اتفاقاً خودش در آنجا مداح بود. 🍀بعد آنجا در مورد مدافعان حرم و ناامنی‌های سوریه و حرم حضرت زینب می‌خونن و مجید آن‌قدر سینه می‌زنه و گریه می‌کنه که حالش بد می‌شه. 🍀وقتی بالای سرش می‌رن متوجه شدن که می‌گه مگر من مُُردم که حرم حضرت زینب درخطر باشد. من هر طور شده می‌رم. از همان شب تصمیم می‌گیرد که برود. ۱۶
❤️مجید تصمیمش را گرفته؛ اما با هر چیزی شوخی داره. حتی با رفتنش. حتی با شهید شدنش. مجید تمام دنیا را به شوخی گرفته بود. 🌺عطیه خانم درباره رفتن مجید و اتفاقات اون روزا برامون میگن 👇👇👇 ۱۷
🌺عطیه خانم : 💧وقتی فهمیدیم گردان امام علی رفته، ما هم رفتیم اونجا و گفتیم راضی نیستیم و مجید را نبرید. 💧آنها هم بهانه می‌آورند که چون رضایت‌نامه نداری، تک پسر هستی و خال‌کوبی داری تورا نمی بریم و بیرونش کردند. 💧بعداز اون به یهحگردان ديگه می‌ره که ما باز هم پیگیری کردیم و همین حرف‌ها را زدیم و آنها هم مجید را بیرون انداختند. 💧 تا اینکه مجید رفت گردان فاتحین اسلامشهر و خواست ازآنجا برود. راستش اونجا را دیگه پیدا نکردیم (خنده) 😂 💧وقتی هم فهمید که ما مخالفیم، خالی بست که می‌خواد به آلمان بره. بهانه هم آورد که کسب‌وکار آلمان خوبه. ما با آلمان هم مخالف بودیم. 💧 مادرم به شوخی بهش گفت :مجید! همه پناه‌جوها را می‌ریزن توی دریا، ولی ما در فکر و خیال خودمان بودیم. نگو مجید می‌خواد سوریه بره و حتی تمام دوره‌هایش را هم دیده است. 💧ما روزهای آخر فهمیدیم که تصمیمش جدیه. مادرم وقتی فهمید پاش می‌گیره و بیمارستان بستری می‌شه. هر کاری کردیم که حتی الکی بگو نمی‌ری، حاضر نشد بگه. 💧به شوخی می‌گفت: «این مامان خانم فیلم بازی می‌کنه که من سوریه نرم.😉 💧وقتی واکنش‌های ما را دید گفت که نمی‌ره. چند روز مانده به رفتن، لباس‌های نظامی‌اش را پوشید و گفت: من که نمی‌رم ولی شما حداقل یک عکس یادگاری بیندازید که مثلاً مرا از زیر قرآن رد کردید. من بذارم در لاین و تلگرامم الکی بگویم رفتم سوریه. 💧مادر و پدرم اول قبول نمی‌کردند بعد پدرم قرآن را گرفت و چند عکس انداختیم. نمی‌دانستیم همه‌ چیز جدی است. ۱۸
«مدافعان برای پول می‌روند» این تکراری‌ترین جمله این روزهاست که مجید را بارها آزار داده است. بارها آزاردیده است وقتی گفته‌اند ۷۰ میلیون توی حسابش ریخته‌اند و در گوش خانواده‌اش خوانده‌اند که مجید به خاطر پول می‌رود. پدر مجید برامون میگن 👇👇 ۱۹
👤 پدر آقا مجید 🌾آن‌قدر آشنا و غریبه به ما گفتن که برای مجید پول ریختن که این‌طور تلاش می‌کنه که ما باورمان شده بود. 🌾یک روز سند مغازه را به مجید دادم. گفتم این سند را بگیر، اگر فروختی همه پولش برای خودت. هر کاری می‌خواهی بکن. حتی اگر می‌خواهی سند خانه را هم می‌دهم. تو را به خدا به خاطر پول نرو. 🌾مجید خیلی عصبانی شد و بارها پایش را به زمین کوبید و فریاد زد: به خدا اگر خود خدا هم بیاد و بگه نرو من بازهم می‌رم. من خیلی به هم‌ریختم.😔 🌾 مجید تصمیمش را گرفته یک روز بی‌قید به تمام حرف‌هایی که پشت سرش زدن، کارت‌های بانکی‌اش را روی میز می‌ ذاره و جیب‌هاش را خالی می‌کنه تا ثابت کنه هیچ پولی در کار نیست و ثابت کنه چیز دیگری است که او را می‌کشونه. 🌾حالا تمام این رفتارها از پسر وابسته دیروز که بدون مادرش حتی مدرسه نمی‌رفت خیلی عجیبه 🌾وقتی کارت‌هاش را گذاشت روی میز و رفت حدود ۵ میلیون تومان در حسابش بود. مجید داوطلبانه رفت و هیچ پولی نگرفت. حتی بعد از شهادتش هم خبری نشد. 🌾عید امسال با ۵ میلیونی که در حسابش بود به‌عنوان عیدی از طرف مجید برای خواهرهاش طلا خریدم. ۲۰
مجید روزهای آخر در جواب تمام سؤال‌های مادر تکرار می‌کند که نمی‌ره، اما مادر مجید از ترس رفتن مجید از کنارش تکان نمی‌خوره. حتی می‌ترسه که لباس‌هاش را بشوره. 🌹 مادر میگه : 🌼روزهای آخر از کنارش تکان نمی‌خوردم. می‌ترسیدم نا غافل بره. مجید هم وانمود می‌کرد که نمی‌ره. لباس‌هاش را داده بود بشورم، اما من هر بار بهانه می‌آوردم و در می‌رفتم. چند روزی بود که در لگن آب خیس بود. فکر می‌کردم اگر بشورم می‌ره. 🌼پنج‌شنبه و جمعه که گذشت وقتی دیدم دوستاش رفتند و مجید نرفته، گفتم لابد نمی‌ره. من در این چند سال زندگی یک‌بار خرید نرفتم؛ اما آن روز از ذوق اینکه باهم صبحانه بخوریم رفتم تا نان تازه بخرم. 🌼کاری که همیشه مجید انجام می‌داد و دوست داشت با من صبحانه بخورد. وقتی برگشتم دیدم چمدان و لباس‌هاش نیست. فهمیدم همه‌چیز را خیس پوشیده و رفته. همیشه به حضرت زینب می‌گم، مجید خیلی به من وابسته بود،طوری که هیچ‌ وقت جدا نمی‌شد. شما با مجید چه کردید که آن‌قدر ساده‌ دل کند؟😔💔 🌼 یکی از دوستان مجید براش عکسی می‌فرسته که در آن‌یک رزمنده کوله‌پشتی دارد و پیشانی مادرش را می‌بوسه 🌼می‌گفت مجید مدام غصه می‌خورد که من این کار را انجام ندادم.😔 مجید بی‌هوا می‌ره در خانه خواهرش و آنجا هم خداحافظی می‌کنه. سرش را پایین می‌گیره و اشک‌هاش را از چشم‌های خواهرش می‌دزده، بی‌آنکه سرش را بچرخانه دست تکان می‌ده و می‌ره. مجید با پدرش هم بی‌هوا خداحافظی می‌کنه و حالا جدی جدی راهی می‌شه. ۲۱
👣پای مجید به سوریه که می‌رسد بی‌قراری‌های مادرش آغاز می‌شود. طوری که چند بار به گردان می‌رود و همه‌جوره اعتراض می‌کند که ما رضایت نداشتیم و باید مجید برگردد. 🍃همه هم قول می‌دهند هر طور که شده مجید را برگردانند. مجید برای بی‌قراری‌های مادرش هرروز چندین بار تماس می‌گیرد و شوخی‌هایش حتی از پشت تلفن ادامه دارد. 🌸 خواهر کوچک‌تر مجید برامون میگن 👇👇 ۲۲
🌹مجید شهید شده، بی‌آنکه کسی بتونه پیکر بی‌جانش را برای خانواده‌اش برگردونه. کنار دیگر دوستان شهیدش زیر آسمان غم گرفته خانطومان آرام خوابیده است؛ اما چه کسی می‌خواهد این خبر را به مادرش برساند؟؟؟😔 🌺مادر مجید برامون میگن 👇👇👇 ۲۴
🌸 خواهر مجید : ✨روزی چند بار تماس می‌گرفت و تا آمار ریز خانه را می‌ پرسید. اینکه شام و ناهار چه خوردیم،کجا رفتیم و چه کسی به خانه آمده. همه‌چیز را موبه‌مو می‌پرسید. 🌸منم بهش گفتم: مجید تهران که بودی روزی یک‌بار حرف می‌زدیم، اما حالا روزی پنج شش بار تماس می‌گیری. ازآنجا به همه هم زنگ می‌زد. مثلاً با پسردایی پدرم و فامیل‌های دورمان هم تماس می‌گرفت. هرکسی ما را می‌دید می‌گفت راستی مجید دیروز تماس گرفت و فلان سفارش را کرد. تا لحظه آخر هم پای تلفن شوخی می‌کرد. ✨آخر هر تماس هم با مادرم دعواش می‌شد؛ اما دوباره چند ساعت بعد زنگ می‌زد. شنیدیم همان‌جا را هم با شوخی‌هاش روی سرش گذاشته بود. ✨مجید به خاطر خالکوبی هاش طوری در سوریه وضو می گرفته که معلوم نباشد. اما شب آخر بی خیال می شه و راحت وضو می گیره. وقتی جوراب یکی از رزمندها را می شست، یکی از بچه ها که تازه مجید را در سوریه شناخته بود به او گفت : مجیدجان تو این همه خوبی حیف نیست خالکوبی داری؟  مجید هم جواب می ده: این خالکوبی یا فردا پاک می شود، یا خاک می شه 😔💔 ✨مجید حتی لحظه شهادتش بااینکه چند تیر به شکمش خورده باز شوخی می‌کرده و فحش می داده .  حتی به یکی از هم‌رزم‌هاش گفته بیا یک تیر بزن خلاصم کن. وقتی بقیه می گفتن مجید داری شهید می شی فحش نده، می گفت من همینطوری هستم، اونجا هم برم همین شکلی حرف می زنم.  ✨ یکی از دوستاش می‌گفت  هرکسی تیر می‌خوره بعد از یک مدت بی‌هوش می‌شه مجید سه ساعت تمام بیدار بود و یک‌بند شوخی می‌کرد و حرف می‌زد تا اینکه شهید شد.😔💔 ۲۳