☘ تصمیمشان را برای رفتن به جنگ گرفته بودند از مدتها قبل، اما فرصتش پیش نمیآمد تا این که عید ۹۵، فکر کنم تازه چهار روز بود از اردوی راهیان نور به خانه برگشته بودند، با همدیگر رفته بودیم برای خانه خرید کنیم. از محمد پرسیدم :
🤔 بالاخره قضیه سوریه رفتن تو چه شد؟ قرار بود از دوستانت خواهش کنی یک بار هم تو را ببرند.
سرش را انداخت پایین و گفت: من دیگر از هیچ کسی نمیخواهم. من از شهدا خواستم اگر سوریه روزی من باشد، من را هم بطلبند.
😢 باور کنید هنوز یک ساعت نشده بود که ما رسیده بودیم خانه، یکی از همان دوستانش تماس گرفت و گفت محمد ما امشب اعزام داریم، اگر شرایطش را داری مدارکت را بیاور.
🌸 15 فروردین بود. همان جا محمد برگشت من را نگاه کرد و من از نگاهش دلم ریخت... تا قبل از آن فکر میکردم قضیه رفتنش خیلی جدی نیست... فکر میکردم جدی نمیشود.
‼️ هیچ حرفی نزدم. گیج شده بودم. فقط نگاهش میکردم. محمد به دوستش گفت : چند دقیقه به من فرصت بده خبر میدهم.
🔰 بعد رو کرد به من و گفت برای اعزام امشب چند تا جای خالی است، شاید دیگر هیچ وقت قسمتم نشود.
😔 من همان لحظه احساس کردم خود خانم زینب او را خواسته، انگار که گلچین کرده باشد مدافعان حرمش را... محمد را همان لحظه دعوت کرده و به این دعوت نمیشد نه گفت.
🔹 میدانستم اگر گریه کنم، اگر حرفی بزنم، شاید دودل شود، شاید با نگرانی برود. گریه نکردم چون میدانستم دوست دارد برود.
💠 در تمام 13 سال زندگیمان، در تمام برنامههایی که شرکت میکرد، ماموریتهایی که میرفت، من هیچ وقت نه نیاوردم، حتی آن روزهایی که بچهها کوچکتر بودند، مهدی تازه به دنیا آمده بود، فاطمه پنج سالش بود و حسن دو سالش بود و همسرم به خاطراین که مسئول اردوهای جهادی بود، مدام به ماموریت میرفت و یک ماه و بیست روز خانه نبود، هیچوقت نگفتم این بار نرو. آن موقع بچهها خیلی به پدرشان وابسته بودند، وقتی میرفت خانه کلا میترکید از صدای گریه بچهها.
😢 بعضی وقتها حتی خودم مینشستم با بچهها گریه میکردم، اما با این حال گله نمیکردم از رفتنش... .
💔 دلم نمیآمد گله کنم. چون وقتی برمیگشت و تاثیر کارهایی را که انجام داده بود میدیدم، وقتی عکسهایی را که آورده بود نشانم میداد و میگفت :
😍 ببین در این اردوی جهادی این خانه را ساختیم و تمام شد، حالا چند نفر بالای سرشان در سرمای زمستان سقف دارند.
🕊 وقتی رضایت را در چشمانش میدیدم، احساس میکردم حال خوشی دارد، من هم از این حال خوش، احساس رضایت میکردم.
🌸 روز اعزام
من فقط یک گوشه نشسته بودم و کارهایش را نگاه میکردم. هیچ کدام از مدارکش آماده نبود، حتی عکس نداشت، ساعت 11 شب بود که زنگ زد عکاسی و از شانس عکاسی باز بود و عکسهای قبلیاش را دوباره برایش چاپ کردند. من هم نشسته بودم نگاه میکردم چطور کارهایش یکی یکی درست میشوند. آن شب من پرکشیدنش را به چشم دیدم...
🕊 انگار واقعا داشت بال در میآورد برای رفتن. رفت دوش گرفت، لباسهایش را جمع کرد، بهترین لباسهایش را برداشت. هی میگفت :
👕 این را بپوشم؟ این خوب است؟ گفتم مگر میخواهی مهمانی بروی؟ آنجا جنگ است.
❤️😍 گفت : خب اول میروم زیارت حضرت زینب (س).
🎒 همان طور که وسیلههایش را جمع میکرد من ته دلم میگفتم نکند این دیدار آخرمان باشد، نکند شهید شود؟ بعد باز خودم جواب میدادم مگر هرکسی برود همان بار اول شهید میشود؟ چرا شلوغش میکنی حتما برمیگردد.
😔 موقعی که میرفت گفتم محمد برایم یک آیتالکرسی بخوان دلم کمی آرام بگیرد. خواند و موقع پایین رفتن از پلهها، همین که دست تکان میداد خداحافظی کرد.
❣ همان موقع به دلم افتاد بروم داخل حیاط بدرقهاش کنم، اما با خودم گفتم مگر این خداحافظی آخر است؟ یعنی تا آخرین لحظه اصلا نمیخواستم باور کنم که این میتواند آخرین دیدارمان باشد.
☘ خودش همان شب، قبل از رفتن با بچهها صحبت کرد. آنها را برد داخل اتاق و گفت: دارم میروم سوریه برای دفاع از حرم حضرت زینب(س). قبلا شاید میرفتم ماموریت برمیگشتم، اما الان ممکن است بروم و برنگردم. اینها را بعدها فاطمه به من گفت.
📞 در آن یک ماهی که سوریه بود، هروقت باهم صحبت میکردیم همیشه به من قوت قلب میداد. مثلا میگفت :
😍 من احساس میکنم فرزندی که در راه داریم دختر است، اگر دختر بود اسمش را #زینب بگذاریم.
🔸 17 اردیبهشت...
⏱ ساعت حدود 12 و 30 دقیقه ظهر بود. به من گفت امشب ما عملیات داریم، اینجا خطها خراب است، شاید نتوانم زنگ بزنم. نگران نشو. به خاطر همین حرفش من اصلا نگران نشدم، در حالی که اگر روزهای قبلش نیم ساعت زمان تماسش عقب میافتاد دلشوره میگرفتم.
[آقا محمد] جزو شهدای #خانطومان هستند. آن طور که به ما گفتهاند، محمد بعد از عملیات به همراه دو سه نفر از هم رزمانش برای برگرداندن رفقای مجروحشان به منطقه برگشته بودند، حتی دوستانشان را هم داخل ماشین گذاشته بودند، اما تکتیراندازهای تکفیری یکی یکی او و دوستانش را با تیر زده بودند و ماموریتشان ناتمام مانده بود. حتی ماشین تا فردا صبح روشن مانده بود.
😔 من ناخودآگاه حال بدی داشتم. بچهها را ساعت هفت شب خواباندم. یکی از دوستانمان زنگ زد و گفت محبوبه خانم نگران نباشی. شایعه بوده تکذیب شد. پرسیدم : چی تکذیب شد؟
📃 گفت همین خبرها که در اینترنت است! خبر شهادت آقا محمد. همان موقع قلبم گرفت. گفتم من با محمد صحبت کردم دیروز، حالش خوب بود. این تماس که قطع شد، عمویم زنگ زد گفت خانهای؟ من و پدر و مادرت میخواهیم بیایم به تو و بچهها سر بزنیم.
گفتم من دارم استراحت میکنم بچهها هم خوابیدهاند. بعد رفتم سراغ گوشی خود آقا محمد، اینترنت گوشی را وصل کردم و دیدم هی خبر شهادت ایشان آمده و هی تکذیب شده...
🕚 ساعت 11 شب بود که عمو و پدر و مادرم به خانه ما آمدند. من آن موقع دیگر یک حالت سرگردانی پیدا کردم.
🌷 عمویم گفت نگران نباش اینها فقط در محاصره هستند، اسیر شدهاند. گوشی ایشان مدام زنگ میخورد. من دیگر شک کرده بودم به خاطر همین یک بار خودم گوشی ایشان را برداشتم، همان لحظه پسرعموی آقا محمد، برای عمویم پیام داد که شهادت محمد مبارک. بعد عکس پیکر ایشان را فرستاد. من همان لحظه از هوش رفتم. وقتی به هوش آمدم، تنها کاری که کردم این بود که وضو گرفتم و نماز خواندم.
🔸 بعد هم خانه شلوغ شد. فقط در این بین فرصت کردم به بچهها که از خواب بیدار شده بودند بگویم یادتان است بابایی گفته بود ممکن است برنگردد. الان شهید شده و دیگر برنمیگردد.