eitaa logo
زنده باد یاد شهدا
240 دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
3.7هزار ویدیو
130 فایل
امروز فضیلت زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا کمتر از شهادت نیست *مقام معظم رهبری* yazeinab14 به یاد شهید مدافع حرم حامد جوانی 🌷⚘🌺 وشهید دفاع مقدس مرتضی طلایی 🌷🌺🌹 @Zendebadyadeh_shohadayeh_golgun
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊بازگشت از ماموریت اول حامد 25 اسفند 93 به خانه برگشت و نوروز 94 را پیش ما بود. ما از برگشتنش خیلی خوشحال شدیم چون از قبل قرار گذاشته بودیم که ششم فروردین مراسم عقد حامد را برگزار کنیم و استرس داشتیم که نکند حامد به مراسم نرسد... ⚠️اما حامدی که برگشته بود دیگر آن حامد قبلی نبود : 🌹«حامد خیلی بیتاب بود؛ اصلا نمی‌توانست اینجا دوام بیاورد، مدام می‌گفت باید بروم و درست فردای روز بازگشتش هم من را کنار کشید و گفت : بابا من ازدواج نمی‌کنم. شرایطش را ندارم. گفتم حامد ما با خانواده دختر صحبت کردیم، قرار گذاشتیم، حالا چطور بهم بزنیم؟ گفت : من می‌دانم که این بار که بروم سوریه ، شهید می‌شوم؛ دیگر برنمی‌گردم. به خاطر همین نمی‌خواهم ازدواج کنم، من مدت زیادی زنده نیستم. 😔بیتابی حامد را مادر، یک جور دیگر برای ما به تصویر می‌کشد: «می‌گفت مامان دعا کن من را زودتر صدا بزنند برای اعزام...بعد که اعزامش چند روز دیر شده بود می‌گفت پس چرا من را صدا نمی‌کنند؟ نکند دعا نکرده باشی؟... ساکش را آماده بسته بود و گذاشته بود کنار در، تا هروقت زنگ زدند سریع ساک را بردارد و برود.
🕊بیتابی‌های حامد برای رفتن به سوریه، تا 21 فروردین ادامه داشت،‌اما بالاخره در این روز با اعزام دوباره او موافقت شد و حامد دوباره رخت دفاع از حرم پوشید ؛ این روز را هم مادر حامد خوب به‌خاطر دارد: «با خوشحالی آمد و گفت مادر می‌خواهم یک قولی از شما بگیرم. من دوباره می‌روم سوریه، اما می‌دانم این بار شهید می‌شوم، قول بده وقتی خبر شهادتم را شنیدی گریه نکنی، گریه تو دشمن را شاد می‌کند... بعد پرسید : 😉راضی هستی؟ گفتم حامدجان ، چرا راضی نباشم؟ من افتخار می‌کنم که تو اینقدر عاشق اهل بیتی ...
🕊خبر شهادت... من از دوستانش شنیدم که در منطقه لاذقیه یک روستای شیعه‌نشین در محاصره تکفیری‌ها بوده و اوضاعش آنقدر وخیم بوده که حتی خود نظامی‌های سوری برای آزادی آنجا پیشقدم نمی‌شدند اما حامد و چند نفر از دوستانش داوطلبانه برای دفاع از مردم مظلوم و مسلمان آنجا به آن روستا می‌روند. 👌خوشبختانه چون حامد متخصص توپ وموشک بود، توانسته بودند ضربه‌های مهلکی به تکفیری‌ها بزنند و آنها را تا اندازه ای عقب برانند. 😔اما آنها حامد را شناسایی کرده بودند و بالاخره 23 اردیبهشت او را از چهارطرف غافلگیر کرده و زده بودند. حامد از همان روز به کما رفت.... 🔸ما سوم خرداد بود که از این ماجرا مطلع شدیم، در چند روزی که بی‌خبر بودیم چون خودش گفته بود یک ماموریت مهم می‌رود و امکان تماس برایش وجود ندارد، خیلی نگران نبودیم...حتی یادم است، آخرین بار سه روز قبل از مجروحیتش با او صحبت کردم، زنگ زد و گفت : بابا من یک چیزی از شما می‌خواهم. گفتم بگو پسرم. گفت : فقط از شما می‌خواهم من را از ته دل حلال کنید.... انگار که به خودش هم الهام شده بود که این مکالمه آخرمان است...
😔مادر نگاهش می‌کرد. زل زده بود به دست‌هایش. چشم‌هایش شده بود عین کاسه‌ی خون. اشکی اما نمی‌ریخت... 🕊صدای حامد توی گوشش پیچیده بود و هی تصویر آن روز که نشسته بود توی ماشین بغل دست حامد می‌آمد جلوی چشمش : 🕊❤️«باید یک قول سخت به‌م بدهی. قول بدهی که اگر شهید شدم، یا اگر زخمی شدم، یا حتا اگر برنگشتم، مثل حالایت نگذاری کسی اشکت را ببیند...» 😔 صورتش را گذاشت روی صورت زخمی پسرش و گفت : «أوزون آغ اُولسون بالا. أوزومی آغ ائله دین خانیم زینبین یانین‌دا... »
پرسیدم [از پدر حامد] بین این‌همه حرف و جمله، چرا فقط می‌گوئی «ائوین آباد اوغول؟» زل زد توی چشم‌هام. گفت : 🌸ببین پسرم! من آدم عوامی‌ام. حرف‌ها و مثال‌هایم هم عوامانه است. توی قرآن خوانده‌ام که خدا شهید را برای خودش سوا می‌کند و می‌خردش. یعنی شهید کاری کرده که خدا مشتری‌اش شده. حامد من هم کاری کرده که خدا پسندش آمده و به ملائکه‌اش گفته بروید حامد را برای من سوا کنید و بیاورید. کاری کرده من که پدرش باشم، فردای قیامت بتوانم سرم را پیش پیغمبر و اولادش بالا نگه دارم و جلوی فاطمه‌ی زهراء (سلام‌الله‌علیها) روسفید باشم. سر همین است که می‌گویم «خانه‌ات آباد پسرم!» 🔹اصلا تو جای من؛ خدا بهت پسری بدهد که جلوی پیغمبر روسفیدت کند، بهش نمی‌گوئی «ائوین آباد اوغول؟»
🌹حامد 20 روز دیگر هم در بیمارستان بقیه الله در کما بود؛ در این 20 روز ،اما مهمان ‌های ویژه‌ای داشت. پدر حامد می‌گوید: «همان اوایل بستری شدن حامد بود که دیدیم سردار سلیمانی خودش آمد برای ملاقات. تا چشم‌اش به حامد افتاد گریه کرد... گفتم سردار شما چرا گریه می‌کنی؟ گفت من برای حامد گریه نمی‌کنم، من برای خودم گریه می‌کنم. حامد راهش را انتخاب کرده بود، موفق شد، رفت...من برای خودم گریه می‌کنم از او و امثال او عقب افتادم...اینها روسفید شدند و من هنوز در آرزوی شهادتم...» 😔سردار قاسم سلیمانی به اینجا که رسید رو کرد به پدر حامد و گفت: «من آچار فرانسه نیروهایم را از دست دادم.. حامد آچار فرانسه من بود...هرکاری از دستش برمی‌آمد در منطقه عملیاتی انجام می‌داد...به خاطر همین ناراحتم.» 🌹 همین جا بود که پدر حامد از روی صندلی کنار تخت حامد بلند شد و با دست حامد را نشان داد و گفت: ❤️«سردار، ناراحت نباش... من آدم‌های زیادی را دیده‌ام که به خاطر دارایی و موفقیت‌شان خدا را شکر می‌کنند و می‌گویند :« هاذا من فضل ربی» اما من می‌گویم: « هاذا من فضل ربی» می گویم: این وضعیت حامد من، از فضل پروردگار من است... من می‌دانم که این بهترین سرنوشت برای او بوده.»
☘دو روز بعد از ملاقات سردار قاسم سلیمانی از این جانباز مدافع حرم روی تخت بیمارستان بقیه‌الله، او یک مهمان ویژه دیگر هم داشت؛ مهمانی با یک هدیه خاص. روایت این دیدار را هم از زبان پدر حامد بشنوید: «ما بالای سر حامد بودیم که سردارشهید حسین همدانی، به ملاقات او آمدند. سردار باخودشان یک چفیه و یک انگشتر آورده بودند و گفتند: «این چفیه را حضرت آقا فرستاده‌اند تا روی بدن زخمی حامد بکشید، این انگشتر را هم سیدحسن نصرالله به حضرت آقا هدیه کرده، حضرت آقا هم آن را متبرک کرده اند و فرستاده‌اند برای حامد، اما فرموده اند: ما می‌دانیم که حامد دیگر دست ندارد که انگشتر بیندازد، این انگشتر را پدرش به دستش بیندازد.» 🌟و از همان روز این هدیه ارزشمند، همیشه وهمه‌جا با پدر شهید مدافع حرمی‌است که افتخارش شهادت پسرش است؛ شهادتی که بعد از 42 روز کما، سوم تیر 1394 نصیب حامد شد.
خواستِ ته تغاری خانه را مگر می‌شد نشنیده گرفت و پشت گوش انداخت؛ همین شد که پدر و مادر سر نمازهای شان دعا کردند که خدا جهاد حامد را قبول کند...
❤️🕊خاطره ی مادر حامد از دیدار با مقام معظم رهبری موقع خداحافظی من برگشتم به سمت آقا گفتم حاج آقا می‌شود من از شمایک خواهشی بکنم؟ حضرت آقا هم گفتند : شما خواهش نکنید...شما مادر شهید هستید، شما امر بفرمایید. ☘من هم گفتم : آقا من می‌خواهم این انگشتری که در دست شماست، روز قیامت من را شفاعت بکند، ایشان هم همانجا انگشترشان را از انگشت درآوردند و به من دادند. بعد هم یک انگشتر دیگر به امیر پسر بزرگم دادند و همانجا نوه کوچک مان علی را که آن موقع 5 ماهه بود در آغوش گرفتند. ☺️ما گفتیم آقا ، حامد در وصیت نامه اش نوشته تنها دلخوشی من علی است، موقعی علی بزرگ شد به او بگویید که عمویت در جهت دفاع از حرم حضرت زینب (س) رفته و شهید شده و بگذارید افتخار بکند. حضرت آقا این را که شنیدند، یک انگشتر هم به علی یادگاری دادند و فرمودند این انگشتر را نگهدارید وقتی علی بزرگ شد به او بدهید تا همیشه یاد عموی شهیدش باشد.
خاطره ی آشنایان شهید یه شب اومد بخوابم. گفت: آقا... چندروز دیگه تولد خواهرزاده هام، فاطمه و زهراست. لطفا از طرف من براشون ۲ تا عروسک بخر الان که نمیتونم ولی این دنیا حتما برات جبران میکنم... صبح که بلند شدم به خانومم تعریف کردم وگفتم: حامد که خواهر نداره؟! خانومم گفت بذار تماس بگیرم ببینم قضیه چیه. زنگ زدیم به مادر حامد، گفتن حامد خاله کوچیکش رو به عنوان خواهر میدونه تولد دخترای اونه فاطمه و زهرا، حامد خیلی به این بچه ها علاقه داشت و امکان نداشت هر وقت اینارو میبینه یا تولدشون میشه دست خالی باشه... وقتی متوجه شدیم رفتم براشون عروسک گرفتم...
☘خاطره رفیق شهید، آقای بالازاده یه روز سر کار بودم که بهم زنگ زد سلام داداش کجایی؟؟؟ گفتم سر کارم داداش گفت مهرداد میتونی با ماشینت بیای دنبالم؟؟ چون هروقت بهش زنگ میزدم بدون سوال درباره ی کارم، میومد دنبالم، منم ازش چیزی نپرسیدم. ماشینو برداشتم و رفتم. وقتی رسیدم دیدم ماشینش تصادف کرده و جلوش داغون شده.گفتم حامد خودت چطوری خوبی؟؟ چیزیت که نشده؟؟ گفت نه نگرانم نباش هیچیم نیست.بیا بریم دنبال تعمیرکار. حامد حواست کجاس پس؟؟چرا دقت نمیکنی؟؟اخه تو که شیفت بودی بیرون چیکار میکردی؟؟ جوابی بهم نداد !! تو راه بهش گفتم حامد مقصر تویی؟؟ گفت نمیدونم ولی انگار منم !!گفتم ینی چی اخه؟؟ نمیدونی مقصری یا نه؟؟؟ گفت: مقصرم ولی بیمه نمیدم میخام پول نقد بدم به طرف، که بیمم حیف نشه. گفتم راس میگی حیفه بیمه، پول نقد میدیم.نگران پولم نباش منم پول همراهم هست. چند روزی ماشین خودش تو تعمیرگاه بود و پول کسی که ماشینو بهش زده بود رو هم دادیم. بعد چند مدت فهمیدم که خودش تصادف نکرده بود!!! یکی از سربازاش برای بیرون رفتن با نامزدش ماشینش رو از گرفته بود و تصادف کرده بود!! اینم به روش نمیاورد!! میگفت سربازه خوب شاید پول نداره و نباید جلو نامزدش شرمنده بشه... بله این بود داداش من باید باهاش زندگی میکردی که بفهمی حامد کی بود حامد یه انسان معمولی نبود... ومعمولی هم نموند....
🌷خاطره و روایتی از برادر بزرگوار شهید جوانی🌷 در روزهای اول که باخبر شدیم آقا حامد مجروح شده، اطلاعات دقیقی از داداش نداشتم یعنی یکی میگفت چشماش از بین رفته، یکی میگفت یک چشمش فقط مجروح شده، یکی میگفت دستاش قطع شده یکی میگفت دست داعش افتاده یا میگفتن چون قابل شناسایی نیست شما رو میبرن سوریه یکی میگفت کماست اعضاش سالمه و سرش پر ترکشه خلاصه هر کسی یک چیزی به ما میگفت ولی اطلاعات مؤثقی و کلی که به ما دادن حاکی از این بود که وضعیت آقا حامد وخیمه و هر دوتا چشم و دستاش رو از دست داده و در حالت کماست خلاصه با هزار دلهره رفتیم سوریه، چون دیر وقت رسیدیم مارو پیش داداش نبردن گفتن فردا میریم. من تو اون چند ساعت تو سوریه به همه جا زنگ زدم تا ی اطلاعاتی در مورد داداشم بدست بیارم اما چون داداش حامد اسم مستعار داشت کسی حامد جوانی رو نمیشناخت. تا این که با بهداری اونجا تماس گرفتم و گفتم به من گفته شده که داداشم دوتا چشماش و دستاش رو از دست داده آیا واقعا حامد اینطوری شده؟ نفر بهداری به من گفت: شما داداش اون شهید ابوالفضلی هستی؟ گفتم داداش من شهید نشده مجروحه. گفت نمیدونم ی مجروح ایرانی داریم که عین حضرت ابوالفضل مجروح شده و تو کماست و هوشیاریش خیلی پایین هستش و تو سوریه معروف شده به شهید ابولفضلی. اونجا فهمیدم چون داداشم حضرت عباس رو خیلی دوست داشت مثل ایشون جانباز شده و قبل اینکه شهید بشن معروف شدن به شهید ابوالفضلی.