😊قبل از ازدواج با آقا محسن هم به بهشت زهرا رفتیم. انگار که ازدواج ما در گرو اجازه سید مرتضی باشد، خیلی جدی به سیدمرتضی مشخصات آقا محسن را گفتم و ...
یک هفته قبل اعزام هم قسمت شد با آقا محسن به بهشت زهرا رفتیم. دست بچهها را گرفت و برد سر مزار سید مرتضی. قبر را نشانشان داد و گفت :
😁 «بچهها، ایشون عشق مادرتون بوده» (همه می خندیم...)
❤️بچهها هنوز یادشان مانده حرف پدرشان را. آقا محسن میدانست بهشت زهرا رفتنم هم به عشق سید مرتضی است. ولی حالا...
این روزها حتی کتاب دختر شینا که به دستم رسید نتوانستم بیش از چند صفحه از آن را بخوانم..
❤️همیشه میگفت «تو برای من مثل یک دوستی، هیچوقت حس نمیکنم همسرمی!» چون همسن هم بودیم، همیشه شیطنتهایمان را داشتیم.
🍃بعد از اینکه من دیگر محل کار نمیرفتم، محسن در رشته فقه و حقوق دانشگاه آزاد یادگار امام، به عنوان رشته دوم شروع به تحصیل کرد و علاوه بر مدیریت نظامی، طی 2 سال و نیم در این رشته هم لیسانس گرفت! واقعاً هم خیلی با استعداد و باهوش بود.
به شوخی به او میگفتم: «باید نمره 20 بگیری!» انصافاً هم نمرههایش 20 بود. بعد شروع کرد به خواندن فوقلیسانس!
💐انگار داشت بین سطح علمی ما فاصله میافتاد! به او گفتم: «اینطور نمیشود که شما درس بخوانی و من بچهداری کنم!!؟»
میگفت: «نه! هردومان ثبتنام میکنیم.» کلی غُر زدم! (این سر به سر هم گذاشتنهایمان شیرینی زندگیمان بود.)
😔حس میکردم با وجود بچهها زمان من کمتر شده است. اما واقعیت این بود که شاید محسن زمان کمتری از من داشت. یادم هست شبهایی را تا صبح بیدار میماند تا مطالعه کند. از زمانهایش خوب استفاده میکرد.
بعد از قبولی محسن، یکبار که خودش نبود و نمیتوانست به دانشگاه برود، من بهجای او رفتم و برایش جزوه نوشتم. آنقدر منظم سر کلاس حاضر بودم که استاد ادبیات عرب او بعد از آن که متوجه شد من همسر محسن هستم، به او گفته بود:
☺️«خانم شما آنقدر خوب به درس توجه میکرد که من گمان کردم دانشجوی این کلاس است!»
عصر وقتی دنبالم آمد، درس آن روز را کامل برایش توضیح دادم.
بعد از آن میگفت: «باید شما هم با من به دانشگاه بیایی!»
🍃❤️میرفتم کنارش مینشستم. زحمت بچهها هم که طبق معمول روی دوش مادرم بود.
🍃💐به شوخی به آقا محسن میگفتم: «شما انگار فقط زیارت امام زمان عجل الله را نرفتهای!»
برخلاف آقا محسن که به زیارت همه اهل بیت مشرف شده بود، ما بجز زیارت امام رضا که آنهم نوعاً به واسطه مأموریتهای او بود، جای دیگری نرفتیم. آرزوی سفر کربلا به دلم بود. خیلی دلم می خواست با او به کربلا بروم.
👤یکبار مسئول کاروان محل کار او با اصرار از آقا محسن خواست که با آنها به کربلا برود. گویا 4 نفر ظرفیت داشتند. تا شنیدم، به او گفتم: «این شاید اولین سفر غیر کاری شماست. من تنها یک خواسته از تو دارم. آن هم اینکه با هم به کربلا برویم!» گفت: «واقعاً اینقدر این موضوع برایت مهم است؟» گفتم: «آنقدر که دیگه هیچ خواستهای ندارم!»
😍چنین سفری را خیلی دور میدیدم. سن کم بچهها، شرایط مالی، وضعیت تحصیلی و نوع کار آقا محسن همه موانعی بود که چنین سفری حداقل در این سالها برایم بعید بود. همه تلاشش را کرد که این آرزویم برآورده شود.
😭قرار شد باهم به کربلا برویم. با اینکه کاروان 4 نفر جا داشت، نمیدانم چطور همهچیز جفتوجور شد که 6 نفری به کربلا رفتیم! آقا محسن و من، بچهها و البته مادر! میگفت: «آرزو دارم ویلچر مادرم را به سمت حرم ابا عبد الله الحسین هُل بدهم و او را به زیارت ببرم.» این اولین و آخرین سفر ما به کربلا بود...
💐یادم هست آخرین سفر مشهدمان، آقا محسن به خانه آمد و گفت: «کاری برایم پیش آمده، باید به مشهد بروم.» ساعت 12 شب بود و بچهها خواب بودند. گفت: «برای شما هم بلیط بگیرم؟»
ساعت 6 صبح به فرودگاه رفتیم، 8 پرواز بود. ساعت 9 از مشهد با مادرم تماس گرفتم که پیش بچهها برود. این آخرین سفر 2 نفره ما به مشهد بود.
👌یکبار هم که به خادمی حرم حضرت فاطمه معصومه درآمده بود یک صبح تا شب به قم رفتیم. بقیه سفرها نوعاً مأموریتی حاج آقا بود که گاهی ما هم با آنها میرفتیم اما به هر حال سختیهای خودش را داشت. خصوصاً اینکه مدت آن طولانی بود.
❤️شهید فرامرزی اردت خاصی به امام رضا(ع) داشت. وقتی به کاظمین رفتیم، به من میگفت:
👌بخواه از این خاندان که کرم خاندان موسی ابن جعفر (س) بسیار زیاده. مهربانی امام موسی کاظم (س)، امام رضا(س) و جواد الائمه(س) متفاوت است و اگر کسی از آنها درخواستی داشته باشد تا به اجابت نرسانند راضی نمیشوند.
قبل از سفر کربلا گفت: «باید از آقا علی بن موسی الرضا اجازه بگیرم.» آن روزها کسالت هم داشت.
👤گفتم: «با این وضعیت جسمی، سفر برای شما خیلی مشکل است.» گفت: «اشکال ندارد. یک روزه برمیگردم.»
داروهایش را آماده کردم و راهی مشهد شد. گفتم که ارادت عجیبی به امام رضا(ع) داشت.
☺️یادم هست برای ماه عسل هم که مشرف شدیم، همانجا از امام فرزند خواست و گفت: «آقاجان، عنایتی کنید سال آینده با فرزندی صالح به محضر شما بیاییم.» گویا محمدرضا هدیه آن دعای شهید محسن بود.
🌹محمدرضا متولد سال 83، فاطمه 87 و محمد طاها 90، بچههای شهید فرامرزیاند، شیرین و دوستداشتنی.
☺️آقا محمدرضا که انگار خیلی زودتر از زمانش مرد شده و فاطمه خانم حسابی هوای مادر را دارند. محمد طاها هم که الآن گل زمان شیطنتهایش است.
از راست: محمدرضا، فاطمه و محمد طاها فرزندان شهید مدافع حرم «محسن فرامرزی گرگانی»