- عاشق شدی؟
+ بله صد در صد، هر کسی عاشق میشه
- چی شد؟
+ رفت... آری آن روز که میرفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمیدانستم معنیِ هرگز را
تو چرا بازنگشتی آخر
#وداع
#همسران_شهدا
@Zendebadyadeh_shohadayeh_golgun
🌺
🍃🌺
🌺🍃🌺
🍃🌺🍃🌺 🕊
من به خاطرخدای خود و تعهدات دینی و وجدانی و اسلامی خود به فرمان امام امت و برای پیروزی حق بر باطل افتخار شهادت پیدا میكنم و برحسب آیات قرآن كریم من نمرده و زنده میباشم و به برادرانم بگوئید كه من همیشه در میان شما خواهم بود.
#کلام_شهید
💐معرفی #خلبان_شهید #دفاع_مقدس #شهید_عباس_دوران
🌏 زمینی شدن : 29.07.20، شیراز
💫 آسمانی شدن : 61.04.30، بغداد
☘️ رجعت پیکر : تیرماه 1381
💠 ارائه : خانم خادم شهدا
📆 پنج شنبه 98.04.31
⏰ ساعت 21:00
🍃❤️همزمان با سی و هفتمین سالگرد شهادت شهید
🕊گروه به یاد شهدا
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
زنده باد یاد شهدا
باید به خود بقبولانیم که در این زمان به دنیا آمده ایم و شیعه هم به دنیا آمده ایم که موثر در تحقق ظهو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🍃🌷
سلام و عرض ادب خدمت امام زمان (عج)
سلام خدمت شهدای حاضر و ناظر؛ و شهدای این روز
💐 سلام و عرض ادب خدمت مهمانان عزیز شهدا و خانواده ی معزز شهدا که در گروه حاضر هستند
امشب در خدمت پاسدار گرانقدر عزیز #شهید_محمودرضا_بیضایی از تبریز و شهید #مدافع_حرم هستیم.
#کودکی
دانش آموز بود، درس خوان و ورزشکار. 10 سالش بود که کاراته را شروع کرد. به ورزش های رزمی علاقه بسیاری داشت.
در سال 72 در 12 سالگی همراه تیم آذربایجان شرقی در مسابقات بین المللی چهار جانبه تبریز به مقام قهرمانی دست پیدا کرد.
محمودرضا فوتبال را هم خیلی دوست داشت و حتی تصمیم داشت به صورت حرفه ای به این ورزش بپردازد ولی به خاطر مشغله های درسی منصرف شد.
#نماز_شب به روایت احمدرضا
معمولا من و محمود رضا در اتاق پذیرایی درس می خواندیم.
پذیرایی ما اتاق بزرگی بود که فقط مواقعی که مهمان داشتیم و یا زمانی که قصد درس خواندن داشتیم اجازه ورود به آنجا را داشتیم.
یک شب بعداز نصف شب برای درس خواندن به اتاق پذیرایی رفتم و دیدم قبل من محمود رضا آنجاست. اما نه برای درس! داشت نماز می خواند. آن موقع 13 سالم بود جا خوردم. آمدم بیرون و رفتم به اتاق خودم.
فردا شب باز محمود رضا در پذیرایی بود و در حال نماز. چند شب پشت سر هم همین طور بود.
یک شب در نظر گرفتمش، حدود دو ساعت طول کشید. صبح بهش گفتم :
نماز شب خواندن برای تو ضرورتی ندارد. کمبود خواب پیدا می کنی ! در مدرسه چرت می زنی ! تازه گذشته از آن تو هنوز خیلی سنت پایینه و شاید نماز های یومیه هم بر تو واجب نشده باشد ، چه برسه به نماز شب ، آن هم اینجوری.
صحبت که کردیم فهمیدم یکی از دوستان طلبه اش در مورد فضیلت نماز شب برای محمود رضا صحبت کرده و محمود رضا چنان از حرف های آن طلبه تحت تاثیر واقع شده بود که تا یک هفته مرتب نماز شب را ادامه می داد.
اما به هر حربه ای بود مانعش شدیم و فعلا از نماز شب خواندن منصرفش کردیم! ولی هنوز چهره و حالت زیبای نو جوانانه اش سر نماز شب را فراموش نمی کنم
#دعای_کمیل
اوایل دهه هفتاد بود. تازه به محله جدید رفته بودیم. پنج شنبه شب ها یک دستگاه اتوبوس می آمد جلوی مسجد، نماز گزارها راسوار می کرد و می برد مسجد جامع برای دعای کمیل. راه دوری بود.
من بیشتر وقت ها درس را پیش خودم بهانه می کردم و نمی رفتم. ولی محمود رضا هر هفته با یک شور و شوقی می رفت. یادم است بار اولی که رفت و بعد از دعا به خانه برگشت گریه کرده بود. پرسیدم چطور بود؟ گفت : حیف است آدم این دعا را بخواند ولی نفهمد چه می گوید. این حرفش توی گوشم مانده است. هروقت دعای کمیل گوش می دهم محمود رضا می آید جلوی چشمم.
#شهدا
از دوره دبیرستان به عضویت در پایگاه شهید بابایی در آمد.
آشنایی با حاج بهزاد پروین که عکاس و مستند ساز جنگ بود نقطه عطف زندگی محمود رضا بود.
او از حاج بهزاد تاثیر زیادی گرفت و بعدها این آشنایی زمینه ساز ارتباط با میراث مکتوب و محصولات دفاع مقدس و انس با فرهنگ جبهه شد ومقدمه همکاری در مورد کارهای شهدا.
دوم دبیرستان بود که روزی با یک دفتر چه که مخصوص ثبت خاطرات شهدا بود به خانه آمد. دو شهید را انتخاب کرده بود برای جمع آوری خاطراتشان. یکی شهید عبدالمجید شریف زاده و دیگری شهید احمد مقیمی، بی سیم چی شهید باکری که در کربلای 5 به شهادت رسیده بود.
خیلی جدی برای این کار وقت می گذاشت.
📸 #شهید_عبدالمجید_شریف_زاده نوجوان تبریزی
#حسین_نصرتی
محمود رضا دیپلمه رشته تجربی بود. 18 شهریور 80 بود که عازم خدمت سربازی شد. دوره آموزشی را در اردکان یزد و ادامه خدمت را در نیروی هوایی سپاه به مدت 19 ماه در پادگان شهید باکری و 2ماه در پادگان الزهرا علیها السلام در تبریز گذراند. در دوره سربازی از نزدیک با سپاه آشنا شد و تحول مهمی در زندگی اش اتفاق افتاد. بعد از خدمت، علی رغم تشویق اقوام برای ادامه تحصیل و ورود به دانشگاه، با اعتقاد و اختیار کامل، وارد سپاه شد و در بهمن 82 وارد دوره افسری دانشکده امام علی علیه السلام سپاه شد و در همین دوران از تبریز به تهران مهاجرت کرد.
در سپاه اسم مستعار (حسین نصرتی) را برای خود انتخاب کرد.
می گفت برگرفته از ندای (( هل من ناصر ینصرنی )) ابا عبدالله علیه السلام است و کنایه از لبیک به این ندا.
شهریور 85 هم از این دانشکده فارغ التحصیل شد.
#مجاهد_پرکار
بسیار پرکار و تلاشگر بود. تا دیر وقت کار می کرد و گاهی چندین روز به خانه نمی آمد. حتی با اصرار های او در محل کارش تصویب شد که جمعه ها هم سر کار بیایند.
یک بار درحضور حاج قاسم سلیمانی شروع کرد به صحبت کردن برای بچه های گروه، گفته بود : من اینطوری فهمیده ام که خداوند شهادت را به کسانی می دهد که پر کار هستند و شهدای ما غالبا همین طور بوده اند.
حاج قاسم هم گفته بود : بله همین طور است.
یک بار وقتی بعد از شهادتش به سر کارش رفتم دیدم روی کمدش این جمله از آقا را نصب کرده : در جمهوری اسلامی هرجا که قرار گرفته اید همان جا را مرکز دنیا بدانید و آگاه باشید که همه کارها به شما متوجه است.
#شوخ_طبعی
خیلی شوخ بود. در محیط کار با بچه ها شوخی می کرد و اصطلاحا همکارانش را سر کار می گذاشت.
ولی نسبت به من یک احترام خاصی می گذاشت. هیچ وقت با من شوخی نکرد. حتی این اواخر وقتی با هم معانقه می کردیم شونه ام را می بوسید. این کارش خیلی خجالت زدم می کرد.
بارها شده بود که ازش پول قرض گرفته بودم و محمود رضا هم هرطور شده بود، حتی با قرض گرفتن از دیگران بهم پول را می رساند و دیگه به رویم نمی آورد . این اواخر یک بار بهم گفت پول لازم دارم و سریع بر می گردونم.
گفتم : لازم نیست برگردانی، من به تو بدهکارم اول باید بدهیم را صاف کنم. گفت : صافیم .
یادم می آید نوجوان که بودیم تقریبا به حد رکوع خم می شد دست پدر و مادر را می بوسید.
طوری که پدرم گفت دیگه این کار را نکن.
#فتنه ۸۸
در ایام فتنه علاوه بر اینکه به عنوان یک بسیجی خیلی حضور پر رنگی داشت، خوب وقایع را مطالعه و رصد می کرد.
در آشوب ها گاهی به تنهایی بین جمعیت مخالف می رفت و چند بار هم به شدت خودش را به خطر انداخته بود.
در یکی دو هفته اول بعد از اعلام نتایج انتخابات که آشوبگرها خیابان آزادی را شلوغ کرده بودند با او تماس گرفتم و گفتم کجایی؟
گفت : تو خیابون.
گفتم : چه خبره؟
گفت : امن و امان.
گفتم : این کجاش امن امانه ؟ تو خبر گزاری ها نوشتند که اوضاع اصلا خوب نیست.
گفت : نگران نباش، بسیجی زیاده
#ازدواج و #کوثر
زمزمه هایی در مورد ازدواجش در خانه می شد. ولی محمود رضا حاضر نبود به تبریز برگردد. می گفت، کارش را خیلی دوست داشت. فقط علاقه هم نبود. کارش را وظیفه شرعی اش می دانست.
بالاخره با دختری از خانواده ای مومن و ولایتمدار از تهران ازدواج کرد. 25 اسفند 87 ، مقارن با سالروز میلاد رسول گرامی اسلام (صلی الله علیه و آله) و امام صادق (علیه السلام) بود. بعدش هم ساکن اسلامشهر شد.
ثمره این ازدواج دختر بچه ای شد به نام کوثر که در 25 اسفند 90 به دنیا آمد.
محمودرضا عاشق دخترش بود.
همرزمانش می گویند که در خط، مدام از کوثر می گفت...😔❤️🍃
#حجیره
محمود رضا خیلی پیگیر اتفاقات منطقه بود. با شروع جنگ در سوریه در سال 90 جزو اولین نیروهای داوطلب اعزامی بود. اوج توفیقات محمود رضا در سوریه حضور در عملیاتی بود که در تاسوعای92 در منطقه حجیره اتفاق افتاد که هدف آن آزاد سازی کامل اطراف حرم حضرت زینب سلام الله علیها بود که منجر به پاکسازی تا شعاع چند کیلومتری حرم حضرت زینب (سلام الله علیها ) از تکفیری ها شد.
#کربلا
خیلی به امام حسین علیه السلام ارادت داشت. هر سال روز عاشورا در مقتل شهدای فکه حاضر می شد. اربعین 92 می خواست برود کربلا. بهش گفتم برای من هم جور کن بیام. مدتی گذشت ولی نشد برویم. از هر طریقی اقدام کردیم بسته بود. محمود رضا 27 روز بعد از اربعین در روز میلاد رسول الله (صلی الله علیه و آله) در سوریه به شهادت رسید و به زیارت اباعبدالله (علیه السلام) رفت.
و من همچنان جا ماندم که ماندم.
مجلس ختمش بود که یکی از پای منبر بلند شد آمد در گوشم گفت : مداح می پرسد شهید کربلا رفته ؟ جا خوردم. با کلی حسرت گفتم : نه نرفته بود. بلافاصله یاد جمله سید شهیدان اهل قلم افتادم که می گفت : (( بسیجی عاشق کربلاست و کربلا را تو مپندار که شهری است در میان شهرها و نامی است میان نام ها، نه ! کربلا حرم حق است و هیچ کس را جز یاران امام حسین علیه السلام را راهی به سوی حقیقت نیست))
#شیعیان
با شیعیان کشورهای لبنان، عراق، بحرین و سوریه و ... آشنایی داشت و گاهی در موردشان خاطرات و نکات جالبی می گفت. یک بار پرسیدم : شیعیان لبنان بهترند یا بچه شیعه های عراق؟ گفت : شیعیان لبنان مطیع ترند و شیعه های عراق دچار دسته بندی هستند. اما خیلی در جهاد و شجاعت بی نظیرند. و محبت خاصی به اهل بیت دارند طوری که واقعا تا اسم زینب علیها السلام می آیدطاقتشان را ازدست می دهند.
گفتم : شیعیان ایران کجای کار هستند؟ گفت : شیعه های ایران هیچ جای دنیا پیدا نمی شوند.
#تاسوعای 92 بود. بهمان خبر دادند بچه های مقاومت، عملیاتی وسیع در منطقه زینبیه انجام دادند و موفق شدند تروریست ها را تا 3 کیلومتری از اطراف حرم دور کنند. صبح زود رفتیم آنجا محمود رضا را دیدیم، خیلی خوشحال بود. پرچم سیاه جبهه النصره در دستش بود و می گفت : خودم از بالای آن ساختمان پایین آوردمش.
به ساختمانی که اشاره می کرد نگاه کردم و دیدم پرچم سرخ یا اباالفضل را به جایش به اهتزاز در آورده است. رسیدیم خیابان جلوی حرم که دو سال، احدی جرات نداشت از آنجا عبور کند، چون تک تیر انداز ها به راحتی می توانستند آنجا را هدف بگیرند و حالا با تلاش محمود رضا و همرزمانش امن شده بود. رفتیم وسط خیابان و رو به حرم ایستادیم و دیدیم محمود رضا داره آرام گریه می کند و سلام می دهد.
السلام علیک یا زینب بنت علی ابن ابیطالب علیه السلام.
#آمادگی_برای_شهادت
قبل از آخرین اعزامش بهم زنگ زد گفت : حرف مهمی دارم باهات. گفتم : خب بگو. گفت : اینجوری نمیشه هرموقع کامل فراغت داشتی با هم حرف می زنیم
اصرار کردم بگه . گفت : می تونی بیای خانه ما؟ گفتم : من فردا باید تبریز باشم، کار دارم، تلفنی بگو. گفت : من دوباره عازمم، یک سری حرف ها باید بهت بگم. داشتم نگران می شدم. گفتم : مثلا چی می خوای بگی؟
رفتم خانه اش. همه چیز عادی بود. بازی دخترش، بساط چای، حدود 2 ساعت با هم حرف زدیم ولی هیچ اشاره ای نمی کرد به موضوع اصلی اش. بالاخره گفتم : بگو . گفت : اگر من شهید شدم می ترسم پدرم نتونه تحمل کنه ، خیلی مواظبش باش . بعد پرسید به نظرت تهران دفن شم بهتره یا تبریز؟
نمی خواستم فکر کنم به اینکه محمود رضا هم بره. خیلی جدی داشت از رفتن حرف می زد.
حرف را عوض کردم و گفتم : پاشو برو ماموریت مثل همیشه و بیا.
اما خودم هم خوب فهمیدم که محمود رضا داشت وصیت های قبل شهادتش را برای من می گفت.
مزار : وادی رحمت تبریز
#پیکر_خونین
بعد از شهادت 2 بار عمیقا احساس حقارت کردم، بار اول وقتی بود که سر جنازه اش رفتم و تو لباس رزم که سر تا پا خون بود دیدمش و بار دوم وقتی که تابوتش را در پرچم جمهوری اسلامی پیچیدند و روی دست های مردم بالا می رفت. فکرش هم نمی کردم برادری که سه سال از من کوچکتر بود یک روزی اینقدر در برابرش احساس حقارت کنم.
دو ماه پیش در تشییع جنازه شهید محمد حسین مرادی وقتی در ماشینش به طرف گلزار شهدای چیذر می رفتیم ، گفت:
شهادت شهید مرادی خیلی ها را خجالت زده کرد.
نپرسیدم چرا این حرف را زد و منظورش چه بود. ولی خودش حقیقتا من را خجالت زده کرد
#چفیه
مادر دو روز بعد شهادت محمود رضا و روزی که جنازه به تبریز رسید از شهادتش با خبر شد ولی بابا از قبل خبر داشت. وقتی پیکر شهید را داخل قبر گذاشتیم، از طرف همسرش گفتند که محمود رضا وصیت کرده که چفیه ای که از آقا گرفته با او دفن شود. نمی دانستم که از آقا چفیه گرفته. رفتند چفیه را از ماشینش آوردند. مونده بودم چی بهش بگم! همیشه از ارادت به آقا خودم را ازش بالاتر می دانستم ، چفیه را که روی پیکرش گذاشتم فهمیدم به گرد پاش هم نرسیدم. یادم می آید چند سال پیش گفت : شیعیان بعضی از کشور ها بدون وضو تصویر آقا را لمس نمی کنند و گفت ما اینجا از آن ها عقب افتادیم.
#شهید_حسن_باقری
ما شهید بیضایی را حسین صدا می زدیم. حسین کم سن وسال ترین اعضا بود. آدم عجیبی بود و در کارهایش بسیار جدی بود. بار اول در پرواز تهران به دمشق از صندلی جلویی بلند شد رو به من گفت : آقا سهیل! برای ساخت مستند می روید سوریه؟ گفتم : لو رفتم؟ گفت : در سالن ترانزیت دیدمتون. این شروعی بود برای برادری من و حسین. من همه جا با حسین بودم. از این عملیات به آن عملیات ، از این شهر به آن شهر ، به نظر ما حسن باقری جمع ما بود . ما یک گروهی داشتیم به نام "شانتورا" و حسین مغز متفکرجمع ما بود .
من از قبل به همه دوستان گفته بودم که قطعا اگر حسین شهید نشود در آینده به فرمانده بزرگی در این عرصه تبدیل می شود . اگر بخواهم خود را جای حسین بگذارم، نمی توانم. خیلی سخت است که دختری دو ساله داشته باشم و از آن دل بکنم...
#شهادت
یکی از همسنگرانش می گفت : چند هفته قبل از شهادتش در تهران پای تخته نوشت :
(( اذا کان المنادی زینب سلام الله علیها فاهلا با الشهاده ))
اگر دعوت کننده زینب سلا الله علیها است ، پس سلام بر شهادت .... بعد از ظهر 29 دی 92 ، همزمان با میلاد رسول مکرم اسلام صلی الله علیه و آله و امام صادق علیه السلام ، 5 سال پیش در یک چنین روزی داماد شد و امروز در سالروز ازدواجش به دیدار معشوق حقیقی خود رفت. حین درگیری با نیروهای تکفیری در حالی که فرماندهی عملیاتی در منطقه قاسمیه در جنوب شرقی دمشق را بر عهده داشت بر اثر ترکش های یک تله انفجاری به ناحیه سر و سینه به دیدار سالار شهیدان رفت...
خب داداش محمودرضا، بچه ترک؛ معرفی شما هم تمام شد...
قطره ای از دریا...
قدم روی چشم ما گذاشتی و آمدی به گروه؛ امیدوارم راضی بوده باشی.
همگی ما از تو التماس دعا داریم...
ما رو یادت نره😉
روحت شاد و شهادت گوارایت
#اللهم_الرزقنا_شهادت_فی_سبیلک
شادی روح شهدای گلگون کفن به خصوص #مدافع_حرم #شهید_محمودرضا_بیضایی فاتحه و صلواتی ختم کنیم🌹🌹🌹