با پـیـشـنهاد اصـلاحطلـبهای کـوفه،
نمــایـندگانِ مجلسِ سَقیفه، رِفراندومِ
"طـرحِ غَـصـبِ ولایـت" را کلـید زدند!
شُعار «حَسبُنا کتابُ الله» برای نابودی اسلام بود!
مُنافقین میخواستند اصل هدایت را تخریب کنند...
ولایت
«حَسبُنا کتابُ الله»
رسول خدا(ص) گفت:
بـرایم قـلم و کاغـذ بیـاوریـد
تـا بـرای شـما چیـزی را بنویسـم کـه
در ایـن دنـیـا و آخـرت هـدایـت شـویـد،
یـک نـفـر امّـا بـلنـد شـد و گـفـت کـه
بیمـاری بـر نبیالله غالـب شـده و
پیامبـر دارد هَـذیان میگـوید!
کتابخدا مارا بَس است...
رسولالله(ص) میخواست تا
نام جانـشـین خود را بنویسد...
علی_بن_ابی_طالب
تَارِک فِیکمْ الثَّقَلَینِ کتَابَ اللَّهِ
عَزَّ وَ جَلَّ وَ أَهْـلَ بَیتِی عِتْرَتِی
من در میان شــما دو چیز گرانبها میگذارم؛
کتاب خداوند بزرگ و عِترتم،اهلبیت(ع) را
جماعت گمراه امّا، قرآن و عترتاش را
آن گونه از دینِ رسولِ خُدا جُدا کردند!
حدیث_ثقلین
اسلام_منهای_ولایت
💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹بخش نهم 🌹
لبخند رضایت فرمانده لشکر دل همه مان را شاد کرد. نمی خواست برود، امامجبور بود. با شهردار سوار تویوتا شدند، دست برایمان تکان دادند و رفتند،از خوشحالی در پوستمان نمی گنجیدیم. فکرنمی کردیم فرمانده لشکراین قدر از آموزش ما راضی باشد. به همه مان هم نگفت. فقط به کریم گفت، آن هم پنهانی. واینکه:هنوز دوماه تا عملیات مانده. بچه ها خیلی خوب پیشرفت کرده اند. انتظارش را نداشتم.
کریم گفت:فرمانده گفته سخت بگیریم. گفته تا می توانید شکستن خط فرضی دشمن را تمرین کنید. گفته البته باتوکل. هنوز گرد وغبار تویوتا ننشسته بود روی زمین که سرکلهٔ سه نفر پیدا شد. سوار بر موتور تریل، خاک آلوده وحتم خسته. نفرجلویی موتور رو زد روی جک وچفیهٔ خاکی را از روی سرش برداشت. کریم به من گفت:انگار بازم هم مهمان داریم برویم پیشواز! دونفر شان از بچه های اطلاعات عملیات لشکر بودند. حمیدی نوروپولکی، وان سومی ناشناس. یعنی به چشم ما ناشناس. پولکی وحمیدی آمدند وباخنده پیشانی کریم را بوسیدند وخوش وبش بامن و با اوکردند. من همه اش به آن سومی نگاه می کردم که کم سن و سال بود ومحجوب وعبنکی، ازآن عینک های ذره بینی و کلفت. از دور سر تکان داد. یعنی سلام وجلو نیامد.
ادامه دارد ....
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
🍃💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹آدامهٔ بخش نهم 🌹
حمیدی نور گفت :خیلی وقت است که شمارا ندیده ایم. فکرمی کنم ازعملیات جزیره به این طرف. گفت:پاک دلمان برای هردوتان تنگ شده بود. گفت:گفتیم یک امشبی را بد بگذرانیم وبیاییم در خدمت شما باشیم ویک گپ درست و حسابی باهم بزنیم. نگاه مرابه سومی دید.
گفت:تو راه دیدیمش. با التماس گفت بیاریمش غواصی نمی دانید چه قسم هایی می خورد که! گفت:یک دلیلهای می آورد، یک حرف هایی می زد که نتوانستم بگوییم نمی اوریمش. می گفت به دردتان می خورد.می گفت جمعی مجابرات است ولی دلش پیش آب است وپیش غواص ها. یک چیز دیگری هم گفت که خوب نفهمیدم. اما فکرکنم این طور گفت که خواب دیده یکی از دوست های شهیدش گفته برود غواصی.
برگشتم به سومی نگاه کردم وحس کردم حالا فقط کنجکاو نیستم. مشتاق هم هستم که بدانم سومی کسیت. دست کریم را گرفتم وباهم رفتیم طرف. کریم گغت:اسمت؟ سومی گفت:محرابی. کریم گفت:دوست های ما گفتند یک خواب عجیب دیده ای. نمی خواهی برای ما تعریفش کنی؟ محراب حرف نزد عینکش رااز صورتش برداشت ودستش را گذاشت روی پیشانی اش وخیره شدبه زمین ودریک آن شانه اش لرزید وهق هق زد کریم رفت دستش را گرفت وعینکش را میزان کرد وبوسه ای به پیشانی اش زد وگفت:قربان دل نازکت!
وآنگاه دنبال کسی گشت. علی داشت از آنجا رد می شد. به او گفت:
سریع برو یک لباس غواصی نو هم قد این مهمان عزیز مان، از تدارکات بگیر بیاور!
ادامه دارد.....
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
🌹آدمهٔ بخش نهم 🌹
🍃💠گروه #به_یاد_شهدا
نگرانی واشک محرابی تبدیل شد به شادی و لبخند و حتی تکان شان افتاد. لابد از خندهٔ برآورده شدن آرزوهای پنهانی! کریم گفت: این اشک ها قیمتی اند، پسرنگهبان دار برای شب، سوار بلم لای نیزار، یا آن غارها آنجا بهتر می توانی بفهمی چقدر شیرین اند.آن شب درحاشیهٔ چولان هاو کناربوته های نعنا نشستیم کنارشان دو دوست قدیمی واین دوست جدید وباخیالمان رفتیم یه مجنون، به جزیرهٔ جنوبی و شمالی ودویدن ها و جنگیدن ها. باصدای نی علی شمسی پور رفتیم پیش یچه های تخریب جزیره و پیش غواص های اطلاعات که تا عمیق خط سوم غراق، تا عمق جزیرهٔ جنوبی را شناسایی کردند. از آن گل مقدس هم گفتیم که بچه های در روزهای محرم می زدند به سر و شانه های یشان و یادمان افتاد که باید از پشت کمین عراقی ها آورده می شد واز انتهای پدغربی. به دستور علی اقا، فرمانده اطلاعات عملیات. حمیدی نور هم ازآن گشت شبیه رؤیا حرف زد وآن قدر با حس گفت که محرابی هم به حرف آمد وباهمان صداقت محجوب بانه اش گفت:ذکرخیرایشان همیشه تو بچه های بسیج هست که چطور می رفتند شناسایی، یا جطورخودشان را می بستند زیر قایق هاتا.. حمیدی نور نگذاشت حرف محرابی تمام بشود تبسمی کرد ولبخندی هم وگفت: باید از ناگفته ها از شهدا گفت. این ها که چیزی نیست. از مجنون گفت واز حماسه های خونین، که به نظروفقط در روز قیامت، به اذن خدا، آشکار خواهدشد. این عادت حمیدی نور بود که وقتی کسی ازکارش تعریف و تمجید می کرد با استادی تمام مسیر حرف را عوض می کرد و یاد همه می آورد که هیچ کس جز شهید سزاوار تعریف وتمجید نیست.
شب از راه رسید وهر سه مهمانمان از چادر زدن بیرون ودر یک آن غیب شدند و من بعد از جست وجوی زیاد، یکی شان، محرابی را، داخل یکی از گودال های رازونیاز پیدا کردم. از آن ها که به قول علی منطقی سر قفلی اش خیلی بالا بود نگذاشتم ببیندم ونگذاشتم بفهمد من مشتاق دیدن این راز ونیاز هایم وناخداگاه کشیده می شوم طرف آن ها که حرف های پنهانی با خودشان
وخدایشان دارند.
ادامه دارد ......
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹ادامه بخش نهم 🌹
صبح بود که هرسه شان رفتند ایستادند میان بچه ها، ته صف، توی محوطهٔ صبحگاه. بچه های غواص که از آمدن آن ها خوشحال بودند، نارحت شدند وقتی شنیدند که محرابی وحمیدی نور باید عصر همان روز بروند به مقر اطلاعات عملیات در درفول مثل هرروز گذشت. تا ظهر البته و تا وقت نماز و من از محرابی و خنده هایش و نگاه های شادش نگاه می دزدیدم و می رفتم خودم را پشت او وپشت آن دو نفر دیگر پنهان می کردم. حتی در صف نماز تا تصمیم بگیرم چطور باید به او بگویم از همدان نامه رسیده که باید برگردی. حتی وقتی فیلمی از استاد مظاهری و درس اخلاقش گذاشتند، نفهمیدم کی تمام شد وحتی ندیدم که سید رضا موسوی متوجه اضطرابم شده وحالا امده ایستاده جلوی من ومی گوید:چی شده حاجی؟
من به محرابی نگاه می کردم و گریه ای که چفیه اش سعی می کرد نگذارد بقیه ببینندش وبه خودم می گفتم:چرا من؟ یعنی کس دیگری نبود؟
سید رضا گفت:چیزی گفتی حاجی؟
محرابی را نشان سيدرضا دادم وگفتم:سید جان! سریع می روی سفر را با محرابی می اندازی چندتا هم کنسروباز می کنی تا من بروم به حمیدی نور بگویم بیاید سر سفره. سيدرضا گفت:در کنسرو حاجی جان؟ مهمان های ما در عرش برایشان بازشده! دستی به شانهٔ پولکی زد و گفت:ببین چه نور بالا می زند! به من گفت! این ها که دیگر... پولکی دست پیش گرفت:نوربالا کجا بود، سید. ماکه کنتاکمان هم سوخته. به خاطر همین است که آمده ایم غواصی.
و خندید رفت پیش محرابی وحمیدی نور وهر سه باهم رفتند از چادربیرون چادر داشت ازبچه هاخالی می شد وگرما نفس می بُراند من چفیه ام را از سرم باز کردم وسعی کردم با نگاه دنبالشان کنم. نتوانستم صدای انفجار آمد، پرصدا دوباره ازمیان کوه.
ادامه دارد ......
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
🌹ادامهٔ بخش نهم 🌹
🍃💠گروه #به_یاد_شهدا
یکی فریاد زد:پراکنده شوید! کریم بود. من هم فریاد زدم و چشم چرخاندم طرف آن دوستون خاکی که از انتهای اردوگاه می رفت بالا و مراخوشحال می کرد که حتماً کسی انجانبوده حتی کسی زخمی نشده. اول صدای هواپیماها را شنیدیم وبعد هم خودشان را دیدیم که از میان تنگه آمدند طرف چادرها و شیرجه زدند طرفشان و برای چند لحظه حدس زدم شاید خودی باشند که توانسته اند تا انجا بیایند و بعد دیدم نه. دیدم باز صدای انفجار آمد، بالای سرم بمب های خورشه ای را حتی دیدم. سریع سنگر گرفتیم ومن پریدم داخل یکی از گودال های سرقفلی دار و خیره شدم به آسمان. نور مستقیم و تند خورشید چشمم را زد و مجبور شدم ببندمشان و در عین حال در آخرین لحظه دیدن تصویر آن بمب های کوچک و سفید خوشه ای را در ذهنم مجسم کنم. هیچ صدایی از کسی در نمی آمد. همه منتظر بودیم. کپ کپ انفجارها ازفرود بمب ها خبردادند. انفجارهاکوچک ومدام بودند وصدایشان از همه جای اردوگاه شنیده می شد. از چاله زدم بیرون ومثل بقیه اصلاً فکر نکردم ممکن است هواپیما باز برگردن. کریم عصبی بود. فریاد می زد می گفت:آمبولانس، آمبولانس. می گفت:یکی از بچه ها دستش قطع شده. برگشتم طرفی را نگاه کردم که کریم نشان داده بود ودویدم سيدرضا نشسته وسر پولکی را گذاشته روی زانوش و دارد با او حرف می زند. رفتم نزدیک. ترکش بمب آمده بود پشت کتف و شانهٔ او رد شده بود وازطرف دیگر، ازطرف بازویش آمده بود بیرون وخون قطره قطره می ریخت روی زمین یک ترکش هم به گلویش خورده بود و نفسش بالا نمی آمد. بااین حال از سيدرضا می پرسید:یا ابالفضل دستم؟ دستم کو؟ قطع شده یعنی؟ سيدرضا سرگذاشت روی صورت خاک آلود پولکی: نگران نباش. خودم پیدایش می کنم.
ادامه دارد......
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
🍃💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹ادامهٔ بخش نهم 🌹
پولکی حرفی زد که نشنیدم. فکر کردم به سيدرضا می گوید برود دستش را بیاورد نزدیک تر که رفتم شنیدم اشهدش را می خواند، آهسته و مقطع و با ناله. تااینکه ساکت ماند شانهٔ سيدرضا را محکم فشار دادم تا هم به او وهم به خودم دلداری داده باشم.
یک برانکارد هم بیاورید اینجا!
دویدم طرف صدایی که برانکارد خواسته بود. بچه هاحلقه زده بودند دور کسی که نمی شد دیدش وبعد دیدمش. دیدمش که محرابی است. نمی دانستم چه بگویم یاچه کار کنم. نشستم کنارش. خنده که نه یک لبخندی فقط روی صورتش بود عینک شکسته اش را از کنارش. برداشتم و بلند شدم. احساس گنگی داشتم که چه خوب شد که نگفتم چه نامه ای برایش آمده!
از احساس خودم ترسیدم. به رفیق محرابی رشک بردم وچشم دوختم به دویدن های بچه ها وحمل برانکاردها وحس اینکه چندنفر خمی شدهاند وخیلی آنی ازخودم پرسیدم:حمیدی نور، اوکجاست؟ همه جابوی باروت و خاک وخون می آمد و من می دویدم واز همه سراغ او را می گرفتم. هیچ کس او را ندیده بود، اما می دانستند بعد از نماز می شد کجا پیدایش کرد. خودم هم می دانستم. رفتم کنار نیزار و دیدم هاشم زودتر از من آمده آنجا. گفت:یکی اینجا ست که سر نداره.
نگران تر گفتم: معلوم نیست کیه؟ ترسیده گفت:سرش را کنانش پیدا نکردم. نمی خواستم باور کنم آن که آنجا دو تکه شده بود حمیدی نور باشد. هاشم دنبال سر گمشده می گشت و من مات و مبهوت آن کمرخم شده از سخده بودم که یک دفعه بوی جزیرهٔ مجنون را شنیدم وصدای فریاد ها و شلیک ها و رسیدم به آن گشت رویایی وان آخرین شناسایی قبل از عملیات وحمیدی نور را دیدم که کنار جاده خاکی افتاده تود دام عراقی ها ونگهبان عراقی نزدیکش می شود و او به حال سجده می رود ونگهبان پا روی کمرش می گذارد و می گذرد. می بینمش که از تیر رس دور می شود و به من می گوید: محسن! من از سخده برایت رهایی گرفته ام.
می بینمش که از آن به بعد سجده های طولانی اش زبانزد همه می شود و بچه ها را می بینم که کم کم زیاد می شوند ومی آیند دور مان حلقه می زنند وبه حمیدی نور خیره می شوند . هیچ کس حرف نمی زد. حتی نمی پرسیدند اوکی می تواند باشد. همه ساکت بودیم، جز یک نفر که فریاد زد:یک سر اینجاست.... بیایید اینجا! دویدم به طرف صدا وسر را دیدم وچشم های حمیدی نور را که به آسمان نگاه می کرد. سرکنار یک بوثهٔ نعنا آرام گرفته بود وما هنوز همان هفتاد ودونفر بودیم.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
ما نمی توانیم بدون اینکه جهت داشته باشیم کار کنیم...چون ساختار وجودی انسان جهت دار است و نمی تواند از دایره جهات و ابعاد خارج شود.
#کلام_شهید
💐 معرفی #شهید_بصیرت و #شهید_ترور #شهید_عبدالحمید_دیالمه
🌏 زمینی شدن : ۳۳.۰۲.۰۴، تهران
💫 آسمانی شدن : ۶۰.۰۴.۰۷، تهران - در انفجار دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی توسط منافقین و وابسته به استکبار جهانی
💠 ارائه : خانم خادم شهدا
📆 چهارشنبه ۹۸.۰۵.۳۰
⏰ ساعت ۲۲:۰۰
🎊همزمان با ایام #عید_غدیر و شب میلاد با سعادت باب الحوائج #امام_موسی_کاظم (ع)
🕊گروه به یاد شهدا
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
May 11
💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹بخش دهم 🌹
تمام قد ایستادم روی انگشتهای پایم ولامپ را چرخاندم. تاریکی پرده انداخت تو چادر. چشم چشم را نمی دید. بچه ها به سجده افتادند، با همان لباس غواصی، و هم صداعبادی نیا شدند که پرسوز می خواند: بریز اب روان اسم، ولی آهسته آهسته.
همه توحال خودمان بودیم، پیشانی روی خاک که در یک آن شنیدیم عبادنیا بی بی را از عمق جانش صدازد وبدون اینکه دعا کند، سراز سجد برداشت و باهمان هقهقه های گریه بلند شد و از جادر زد بیرون.
بلند شدم. طاقت نیاوردم ندانم چی شده. قدم به قدمش، زیر نور کم رنگ مهتاب، ازلابه لای چولان ها دنبالش میرفتم آمدم که صدایش کنم: نادر!وایستاکارت دارم. ولی نتوانستم. تند تر قدم برداشتم. رفت رسید کنار کُندهٔ نخل و زانو زد. عمامه اش را از سرش برداشت وانداخت روی رمل وپیشانی گذاشت روی خاک. دلهره داشتم نمی دانستم چه کار کنم. اصلاً نمی دانستم آنجا چه کارمی کنم والان چی باید به او بگویم. اصلاً حرف نمی توانستم بزنم رفتم جلو. دست روی شانه اش گذاشتم ومحکم فشردم تا بفهمد من کنارشم و می فهمم چی گفته و می فهمم چی می کشد. سر بلند کرد ونگاه پرسانش تبدیل به نگاه متعجب شد و با گوشهٔ آستین اشکش را پاک کرد.
ادامه دارد....
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹آدامهٔ بخش دهم 🌹
می خواستم بگویم: من محرمم. یعنی مد دانم چی تودلت می گذرد. بگو! بگو و سبک شو! بگو چی دیدی، چی شنیدی که آن طور فریاد کشیدی، آن طور بلند شدی، دویدی، این طور سر روی خاک گذاشته ای وگریه می کنی! انگار شنیده باشد چه فکری کردم، س نفی تکان می داد وحتی گمانم شنیدم که گفت نه.
فقط گفتم: تا عملیات چهل روز دیگر مانده. یعنی یک اربعین... نکند همین عددهاست که... که با هق زد وسر تکان داد وسر به سجده گذاشت. گفتم:
نمی خواستم این را بگویم، نادر؛ ولی روضه های امسبت با شب های پیش خیلی فرق داشت. چی تو دلت گذشته، مرد؟ بگو بامن! غریبه نیستم... یعنی سعی می کنم نباشم. بلند شد، چشم توچشم، سرتکان داد و لب گزید وحالا واضح شنیدی که گفت: نه و راه افتاد، سریع وبا گام های بلند.
گفتم:نادر! ایستاد وگفت:امتحان سختی داریم.
خیلی سخت. فقط این را می توانم بگویم. ورفت نشست داخل بلم و پارو زد ومن آن قدر نگاهش کردم تا سیاهی شب بلعیدش.
هنوز از چادر مان صدای نالهٔ بچه ها میآمد، بدون اینک نادر برایشان چیزی خونده باشد. و بدون آن سه مهمان که حالا دیگر نداشتیمشان.
ادامه دارد....
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ناز نفست 😍
شیری به مولا ❤️