#جانبازی
ایشان هم جانباز شیمیایی و هم اعصاب و روان و هم یکی از پاهایشان بر اثر گلوله و ترکش مجروح بود که به مرور عفونت کرده بود و پزشکان می گفتند که باید قطع شود. البته استخوان پایشان را پیوند کرده بودند و هیچ ماهیچه ای نداشت و پوست نازکی هم روی آن کشیده بودند که به مرور زمان این استخوان سیاه شده بود. چند سال قبل هم پزشکان با تشکیل کمیسیون به این نتیجه رسیده بودندکه باید این پا قطع شودکه البته ایشان موافقت نکرده بودند. تنفس برایش بسیار سخت و دشوار بود بخصوص در روزهای آلودگی شهرتهران که وضعیت ریه هایش وخیم می شد. این اواخر از حدود یکسال و نیم پیش تمام بدنش به خاطر جراحات شیمیایی تاول می زد اما هیچگاه شکایتی از وضعیتش نداشت.
#با_دیدنت_جانی_دوباره_میگرفتم...
او سوای ناتوانی جسمی که داشت انسانی بسیار متشخص، متین و صبور و درعین حال مظلوم بود. گرچه زمان ۲۵ سال از نظر کیفیت زمان کمی بود اما از کیفیت خوبی برخوردار بود و هنوز هم همین احساس خوب آن روزهاست که مرا سرپا نگه داشته است. زمانی که خسته از کار به خانه برمی گشتم او با پای ناتوان، که به سختی راه می رفت تا سرخیابان به استقبالم می آمد و کیفم را می گرفت تا به نحوی خستگی مرا کم کند و من با دیدن همسرم به واقع جانی دوباره می گرفتم.
#خصوصیات و #خاطره
خاطرم هست زمانی که با آقای مقدسی منزل اقوام به میهمانی می رفتیم و آخرشب موقع برگشت خودرویی هم نداشتیم باید مسافتی را پیاده تا منزل طی می کردیم. امیر را نوبتی به کول می گرفتیم. آقای مقدسی هم با شرایط دشواری که راه رفتن واقعا برایش مشکل بود اما امیر را به کول می گرفت و تا منزل می آورد. زمانی که امیر مریض می شد تا صبح بالای سر او می نشست قرآن و مفاتیح را باز می کرد و می خواند. او به واقع عاشق همسر و فرزندش بود به طوری که درمیان خانواده هایمان رفتارش زبانزد بود.
#خصوصیات
از عادتهای خوب او اینکه در طول این سالها نماز شب او قطع نمی شد. خاطره همیشگی من از شهیدمقدسی تنها زمانی است که سرسجاده می نشست و با انگشتانش ذکر می گفت و به ما آرامش می داد. حتی خاطرم هست یکبار پسرم زمانی که کوچکتر بود گفت: پدر شما چقدر نماز می خوانید. ایشان زمانی که نمازشان تمام شد رو به امیر کرد و گفت: من شما و مادرت را از همین نمازها دارم.
#خصوصیات و #خاطره
او هم برای خانواده من و خانواده خودش بسیار احترام قایل بود و این را خانواده و اقوام من بارها عنوان کرده بودند. در کنار مشکلات جسمانی که داشت هیچوقت نمی خواست که من و فرزندم از دردی که می کشد چیزی بدانیم. در همین چند سال اخیر زمانی که امیر کارت مربیگری اش را گرفت و به او نشان داد ایشان با وجودی که روی تخت خوابیده بودند از شوق، گلوله های اشکی بود که با دیدن لوح های تقدیر و کارتهای افتخار متعدد فرزندش از چشمانش سرازیر می شد.
اگر شما از ابتدا با دشواریهای زندگی کردن با یک فرد جانباز مطلع بودید، آیا بازهم این شرایط را انتخاب می کردید؟
ببینید هر جوانی یک سری ایده آل هایی را برای زندگی دارد. اگر یک فرد اینطور از جسم و جان و روحش برای وطنش گذشته باشد چرا من در کنارشان #نباشم. من در همان سالهای اولیه به راحتی می توانستم این زندگی را خاتمه بدهم. ولی هیچگاه به این مسایل فکر هم نکردم. من #عاشق زندگیم بودم. ما جمع سه نفره قشنگی داشتیم. شوخی ها، خنده هایمان باهم بود.
#خاطره
یکی از قشنگترین خاطرات من مربوط به شب عید است. ایشان بیشتر مواقع در بیمارستان بودند، اما اغلب شب های سال نو را سعی می کردند در کنار ما باشند. ما هم به اندازه وسعمان که یک زندگی کارمندی است برای شب عید هزینه می کردیم. با این شرایط هر سه نفری برای خرید “شب عید” می رفتیم و به بهترین نحو وسایل هفت سین را خریداری می کردیم و تا لحظه آخر آن را می چیدیم. ایشان دوش می گرفتند لباسهای مرتبشان را می پوشیدند. وضو می گرفتند مفاتیح و قرآن را باز می کردند و سال جدید را با قرآن آغاز می کردیم و این به یادماندنی ترین و قشنگترین خاطره من بود.
همین اواخر یادم هست یک روز گفتند بیایید دونفری باهم برای ناهار بیرون برویم. من گفتم : پس امیر چی؟ گفت شما همش می گویید امیر. و به زور مرا بیرون برد و ناهار کوچولویی به من داد و برای امیر هم ناهار خرید. گویی #شهادتش به او الهام شده بود....
#روزهای_آخر
۱۰ آبان تولد پسرم بود. ایشان (سیدمحسن) بیمارستان ساسان بستری بودند که پس از مرخص شدن چون من سر کار بودم به منزل مادرشان رفتند و مدتی را آنجا بودند. با من که تلفنی صحبت کردند گفتند پایم که بهتر شد می آیم. چند روزی گذشت. ما هم به منزل مادرشان می رفتیم و به او سر می زدیم. آقای مقدسی بارها می گفت چون شما سرکار می روی و خسته ای نیا اما تلفنی با هم در تماس بودیم. در همین اثنا ما با پس انداز و وام و کمک اطرافیانم درصدد خرید خانه ای بودیم که لااقل آسانسور داشته باشد تا شرایط رفت و آمد برای محسن راحتتر باشد. او هم خوشحال شد و گفت خیلی خوب است.