eitaa logo
زنده باد یاد شهدا
235 دنبال‌کننده
9هزار عکس
3.8هزار ویدیو
136 فایل
امروز فضیلت زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا کمتر از شهادت نیست *مقام معظم رهبری* yazeinab14 به یاد شهید مدافع حرم حامد جوانی 🌷⚘🌺 وشهید دفاع مقدس مرتضی طلایی 🌷🌺🌹 @Zendebadyadeh_shohadayeh_golgun
مشاهده در ایتا
دانلود
من از ابتدا در سال ۹۳ با رفتنش به سوریه مخالف بودم چون واقعا نمی‌دانستم در سوریه چه خبر است. آقا مرتضی هم به ما نگفت که به سوریه می‌رود. گفت به کربلا می‌رود. ❤️ نیمه شعبان سال ۹۳ آخرین سفر مشترک ما به کربلا بود. بعد از ماه مبارک رمضان، یک ماه از طرف ستاد بازسازی عتبات که ثبت نام کرده بود، برای راه‌اندازی بیمارستان امام سجاد (ع) نزدیک نهر علقمه، ۴۵ روز به کربلا اعزام شد. چند روز زودتر برای عروسی خواهر من برگشت. بعد از یک ماه گفت : 😉 «مسئولین بیمارستان از کار من خوششان آمده و من را دعوت به کار کرده اند.»
نمی‌دانید چه حالی داشتم. اشک می‌ریختم و پر پر می‌زدم که کارت اینجا هرچه هست، خیلی خوب است. 🔹 می‌گفتم به کمش راضی هستم که کنارم باشی اما اقا مرتضی گفت نه و رفت. آقا مرتضی درآمدش در ایران خیلی خوب بود چون همه از کارش راضی بودند. 😔 اصلا من را آماده نکرده بود که می‌خواهد برای جنگ برود. من هم نگران بودم که بخواهد هر از گاهی برای کار به عراق برود، چون برای من تنهایی در خانه سخت بود
😦 بعد از سه هفته از سوریه به برادرش زنگ زده بود که من به سوریه آمده‌ام. گفته بود یک دوره‌ بیست روزه تهران بوده‌ام و الان سوریه هستم. 😏 یک مدت با اقا مرتضی قهر کردم. زنگ می‌زد، به بچه‌ها می‌گفتم شما صحبت کنید. من فقط صدایش را می‌شنیدم. 💔💕 خیلی هم دلم تنگ شده بودم. بعد مدتی با هم حرف زدیم. این سفر ۱۰۹ روز طول کشید. چون آقا مصطفی (صدرزاده) به ایران برگشته بود، آقا مرتضی به جای آقا مصطفی به عنوان جانشین فرمانده بود. 💫 در شب لیله الرغائب برگشت. همه به من می‌گفتند شب آرزوهاست، خدا همسرت را به تو برگرداند. آن سه ماه خیلی سخت گذشت. الان هم که یادم میاد دلم برای خودم می‌سوزد. 😔😭
🌸 در سوریه به دلیل اینکه فیلم و عکس‌های زیادی از منطقه و از نیروها می‌گرفت و بعد از شهادت افراد در اختیار خانواده‌هایشان قرار می‌داد، به او مرتضی آوینی می‌گفتند. 🔹 از اینجا با خودش کتاب‌ها و نوشته‌های متعددی را برای تبلیغ به سوریه می‌برد. یک باند را با خودش می‌برد تا آنجا برای نیروها صوت پخش کند. ⚠️ به خاطر فیلم و عکس‌هایی که می‌گرفت، از طرف حفاظت اطلاعات از رفتن به سوریه ممنوعش کرده بودند اما بعد از مدتی از طریق دیگری به سوریه رفت. در آن سفر هم فردا صبح‌اش از حرم حضرت زینب (س) فیلم گرفت و برای ما فرستاد. باز هم به او تذکر داده بودند که نباید عکس و فیلم ارسال کنی!
زنده باد یاد شهدا
🌸 در سوریه به دلیل اینکه فیلم و عکس‌های زیادی از منطقه و از نیروها می‌گرفت و بعد از شهادت افراد در ا
تقریبا با بیشتر شهدا هم عکس داره از بس که عکس گرفته و قول گرفته اگر زودتر رفتن ، اون سمت سریع ببرنش.
💠 از اینجا عکس‌های متعددی از حضرت اقا به سوریه می‌برد که در منطقه پخش می‌کرد. حتی الان هم در منزل در ویترینی که وسایل بجا مانده از شهید را گذاشته‌ام، عکس‌هایی که داخل کیفش قرار داشت، وجود دارد. عکس‌های حضرت آقا را همیشه روی جیبش می‌زد. 📸 باتری قلب ابوعلی، عکس رهبری
🌹 آقا مرتضی یک بار از ناحیه‌ پهلو و دست مجروح شد. وقتی دستش مجروح شده بود، می‌گفت: «چشیدم که حضرت ابالفضل (ع) چه کشیدند» و وقتی پهلوی ایشان زخمی شده بود برای من نوشته بود: «حالا روضه‌های حضرت زهرا (س) را بهتر می‌فهمم.» 🔹 آقا مرتضی در عملیاتی از ناحیه‌ پهلو مجروح شده بود که فرماندهی محور را بر عهده داشت. ماجرایی که ایشان برای من تعریف کردند این بود که : یک روز ساعت ده و نیم، «خانطومان» را آزاد کردیم و به نیروهای مقاومت لبنان سپردیم. ما به مقر خودمان آمدیم. شب نیروهایی را برای سرکشی از «خانطومان» فرستادم. به آنها گفتم : «من نیروهای گشت شب را تعیین پست کنم، به شما ملحق می‌شوم.» ⚠️ اما وقتی به سمت «خانطومان» حرکت کردم، در نزدیکی آنجا احساس کردم سکوت غیرعادی حکم فرماست. اگر بچه‌های ما به سلامت در منطقه باشند، باید صدای صحبت کردن و رفت‌وآمد آن‌ها باشد. اما سکوت مطلق حکم فرما بود. وقتی در نزدیک ترین فاصله‌ ممکن قرار گرفتم، داعشی‌ها به سمت من با رگبار شلیک کردند. 🔫 یک تیر به پهلوی من خورد، با آسیب‌رساندن به طحال از سمت دیگر خارج شده بود.
آقا مرتضی به من می‌گفت: 😔😶 «مجروحیت‌های من تقصیر توست. من با آن رگبار باید شهید می‌شدم و به قول معروف آبکش می‌شدم. اما چون تو چله‌ زیارت امام رضا (ع) برمی‌داری، شهادت من به تأخیر می‌افتد.» 🔹 در آن زمان اقا مرتضی دو روز در بیمارستان بستری بوده اما چون فرمانده محور بود، بعد از دو روز از بیمارستان فرار کرده و خودش را به منطقه می‌رساند. 😢 وقت‌هایی که آقا مرتضی به سوریه می‌رفت، من چله برمی‌داشتم و ۴۰ روز حرم می‌رفتم. روزهایی که استرس داشتم، دو بار می‌رفتم. سری آخر، دو روز قبل از رفتنش به او گفتم : 😭😭 «آقا مرتضی این دفعه بری، از دستم رفتی.» گفت: روز قیامت، گلوی امام حسین (ع) بریده باشد و گلوی من سالم باشد، من خجالت می‌کشم. شرمنده می‌شوم. دقیقا تیر به گلویش خورده بود...
🌸 آقامرتضی در اثر موج انفجار تشنج داشت. وقتی خبر سقوط جای خاصی یا خبر شهادت دوستانش را می‌شنید تشنج می‌کرد. من به حرم رفتم. به امام رضا (ع) گفتم : 😭 «هر دفعه که برمی‌گردد، حالش بدتر می‌شود. این بار بیاید و دیگر به سوریه برنگردد.» از بعد از نماز مغرب نزدیک‌ترین جا به ضریح نشستم تا ساعت ۱۱ طول کشید. وقتی بیرون باب الجواد (ع) رسیدم، روضه حضرت ابالفضل (ع) را می‌خواندند. رو کردم به آسمان گفتم : ❤️ خدایا من مرتضی‌ام را خیلی دوست دارم اما از حضرت اباالفضل (ع) بیشتر دوست ندارم. من جان مرتضی را به حضرت اباالفضل (ع) بخشیدم. اقا مرتضی تهران بود و داشت برمی‌گشت. بعد با خودم گفتم: 😐 «فاتحه‌ این چند ساعت ذکر گفتنت را خواندی. رفته بودم که برگشت و نرفتنش را بخواهم اما به حضرت ابالفضل بخشیدمش.» اما خوب بود و خیلی خوشحال بودم. می‌گفتم: خدایا! همه رو مثل هم دوست دارم. خدایا! اگر من از مرتضی‌ام بگذرم یعنی از همه‌ دنیا گذشتم. اما آن شب واقعا از مرتضی دل کندم و او را به حضرت ابالفضل (ع) بخشیدم...😔😭😭
🍒 دختر و پسر شهید مرتضی
☘ سیندرلای بابا 🌹 نفیسه مثل همه دخترکان، بابایی‌ست. دلش برای بابامرتضی همیشه تنگ است، اما گریه نمی‌کند. بعد از شهادت پدرش، عمق حرف‌های او را بهتر می‌فهمد. نفیسه ۱۸ سال بیش‌تر ندارد، اما این روزها تنها آرزویش این است که یک‌بار دیگر بابامرتضی را ببیند و به او بگوید که دیگر با سوریه رفتن‌های او مشکلی ندارد، بگوید که دلش راضی است، که بگوید هدف او را می‌فهمد و می‌ستاید. 👌 نفیسه از پدرش که حرف می‌زند، قند در دلم آب می‌شود. یادش نمی‌آید بابامرتضی دعوایش کرده باشد یا حتی با خواسته‌هایش مخالفتی کرده باشد. هرچه از او به خاطر دارد، خنده و بازی و شوخی و هیجان است و صدایی که او را «سیندرلای بابا» صدا می‌زد. اگر بخواهم به دورترها فکر کنم، یاد کربلا می‌افتم و روزهایی که همراه بابا و کلی از فامیل در عراق می‌گذراندیم. یاد کاظمین می‌افتم و شب‌هایی که پر بود از شادی و خوشی. بابا عربی‌اش خوب بود. هر از گاهی اتوبوس می‌گرفت و پاسپورت‌ها را جمع می‌کرد و همگی راهی کربلا می‌شدیم. سالی که به سن تکلیف می‌رسیدم، تاریخ قمری تولدم افتاده بود درست شبی که می‌رسیدیم کاظمین. 🌹 مامان و بابا از مشهد برایم بسته‌های شکلات آماده کرده بودند و در آن‌ها کاغذهای رنگی گذاشته بودند و رویش یک حدیث نوشته بودند و زیرش هم نوشته بودند «جشن تکلیف نفیسه‌جون».
زنده باد یاد شهدا
☘ سیندرلای بابا 🌹 نفیسه مثل همه دخترکان، بابایی‌ست. دلش برای بابامرتضی همیشه تنگ است، اما گریه نمی‌
این نوشته برای ۱۶ سالگی دخترشون هست. یعنی ۱ سال بعد شهادت آقا مرتضی. ولی ۱۸ سالشون هست الان