🔹 زینب دختر بزرگ شهید درباره پدر شهیدش میگوید :
«قبل از رفتن پدرم به سوریه چند بار خواب شهادتشان را دیده بودم تا این که قبل از شهادت پدرم خواب دیدم که یک نفر به من گفت:
🌟«امسال امام رضا (ع) حاجت پدرت را میدهد.»
🌹آن شب به حرم امام رضا رفتیم و فردای آن روز نزدیکیهای ظهر در مراسم عزاداری امام حسین (ع) بودیم که حس عجیبی به من دست داد و بعدها فهمیدیم در همان لحظات پدرم شهید شده است.
زینب در مورد رفتارهای هم سن و سال هایش هم میگوید :
«بههرحال هرکسی یک نوع با این موضوع برخورد میکند. بعضی از دوستانم که بیشتر به این موضوعات اعتقاد دارند همیشه رفتار مناسبی با من دارند ولی بعضیها اعتقاد کمتری به این قبیل موضوعات دارند و گاهی وقتها سوال هایی از من میپرسند یا مواضع تندی در برابر شهادت پدرم میگیرند.
😔من اوایل بهشدت از این رفتارها ناراحت میشدم ولی حالا سعی میکنم باروی باز، با این قبیل رفتارها برخورد کنم و در مورد اعتقادات پدرم برای آنها توضیح دهم
یادم میآید چند روز بعد از شهادت پدرم که تازه به مدرسه برگشته بودم سر جلسه امتحان یکی از معلمها وقتی دید من حواسم به امتحان دادن نیست و حالوروز خوشی ندارم در جمع به من گفت:
⚠️«پدرت که رفت و خودش را بدبخت کرد و تو هم بدبخت شدی. این چه کاری بود که پدرت انجام داد.»
من در جوابش گفتم:
❤️«نه، پدر من با شهادتش خوشبخت شد و من هم خوشبختترین دختر روی زمین هستم.»❤️
✅ البته بسیاری دیگر از معلم هایم بابت شهادت پدرم با احترام با من همدردی می کردند که من از همه آن ها تشکر می کنم. به نظر من نوع نگاه به شهدا که قهرمانان ملی و دینی ما هستند باید مانند کشورهای دیگر باشد و همه مردم آن کشور با هر نوع نگرشی از آنها به نیکی یاد کنند.
✅ به نظر من حتی کسانی که این شهدا را قبول ندارند باید بیایند و با چشم خودشان ببینند که عشق به اهلبیت (ع) به چه شکل باعث میشود یک نفر از زندگی و خوشیهای دنیاییاش بگذرد.
🌹زینب ادامه میدهد: «از شهدا نباید بت بسازیم. هرکدام از جوانان ما میتوانند به جایگاه شهدا برسند.»
فاطمه دختر کوچک شهید میگوید:
«یادم میآید آخرین روزی که پدرم را دیدم، یککاسه آب برداشتیم و داخل آن نمک، گلاب، سبزی و عطر گل یاس ریختیم تا پدرمان را بدرقه کنیم. (میخندد)
😁پدرم بهمحض این که کاسه را در دست ما دید خندید و به من گفت : «آش درست کردین؟.»
🍒بعد محمد مهیار را که خواب بود بغل کرد و آهسته دم گوشش گفت: «پسر خوبی باش .... خب. یار امام زمان (عج) بشی .... خب.»
😔بعد هم از در حیاط بیرون رفت و بدون این که برگردد فقط دستش را بالا آورد و با ما خداحافظی کرد.»
🌹همرزم شهید
یک روز برای تهیه مواد غذایی به دمشق محله ی زینبیه رفتیم. آنجا بر خلاف اسمش خانم های بی حجابی زیادی دارد،
💠وقتی حسین این وضعیت را دید گفت من نمیام، خودت خرید کن بعد بیا باهم می بریم داخل ماشین.
وقتی خرید کردم و برگشتم دیدم حسین داخل ماشین نیست. تعجب کردم، قرار بود داخل ماشین باشد تا من برگردم، چند ساعت همان محل را گشتم ولی اثری از حسین نبود.
⚠️تصمیم گرفتم خودم تنها بروم، به دلیل مسائل امنیتی نباید خیلی در آن منطقه صبر کنیم. داخل ماشین که شدم دیدم حسین کف ماشین نشسته و سر خود را روی صندلی های ماشین گذاشته، تعجب کردم، گفتم چرا اینطور نشسته ای؟
🚨گفت: رفت و آمد خانم های بدحجاب زیاد است، ترسیدم چشمم بیفتد و از #شهادت دور شوم. 🚨
🌴دو ماهی بود که برای مأموریت اومده بود به «حما». میخواست بره دمشق و مأموریتش رو تمدید کنه. بعد از دمشق هم میرفت به حلب. دم خداحافظی بهش گفتم :
🌷محرابی! مأموریتت که تموم شد و خواستی بری دمشق، روبروی مسجد اموی یه بازار هست به اسم حمیدیه.
- گفت خب؟!
😉گفتم اونجا میشه یه زحمتی بکشی و از سوغاتیای سوریه بگیری و هر وقت خواستی بیای، برام بیاری؟
😔یه لحظه ساکت شد. بعد یهو با صدای بلند گفت :
🚨 #بازار_شام و میگی؟! من از بازاری که #بیبی_زینب (س) رو توش چرخونده باشن... هیچی نمیگیریم؛ هرگز!
🌸یک روز با مردی آشنا شدم که شوق شهادت در چشمانش موج میزد. مردی از جنس نور که از قافله عشق جامانده بود و برای پرواز لحظه شماری میکرد. او و خانواده اش هر هفته به مزار شهدای مدافع حرم میآمدند و ساعتها بهاتفاق هم در کنار قبور شهدا خلوت میکردند.
👌 نزدیک یک سال و نیم اصرار به رفتن برای دفاع از حرم عمه سادات داشت و سرسختانه از هر کس که ارتباطی با سوریه داشت پیگیر اعزام میشد.
😔به سراغ من حقیر هم بارها آمد و میگفت من از تو نه خواهش میکنم و نه التماس، فقط به تو میگویم مرا ببر چون میدانم میروم و شهید میشوم!
یک روز اشارهای کرد به یک کارت زیارتنامه که از کربلا به دستش رسیده بود و منقوش بهعکس گنبد آقا اباعبدالله بود و گفت این حکم شهادت من است.
☘یکبار هم که در قطعه شهدای مدافع حرم میچرخیدم مادر یکی از شهدا را واسطه کرد. گفتم خانوادهات چه؟ به فکر آنها باش. گفت آنها هم برای شهادتم دعا میکنند!
😳متعجب شدم. مرا پیش همسرش برد. زنی که با صلابت و با اطمینان قلب از من درخواست کرد که همسرش، پدر فرزندانش و سایه سرش را به میدان جنگ ببرم! و جای تعجب بیشتر داشت وقتی برای شهادتش دعا کرد.
🍒دخترک کم سن و سالش را آورد. بسیار دوستداشتنی، با چادر مشکی و شیرینزبان، پرسیدم عمو جان دوست داری بابا بیاد جبهه؟ با لبخندی گفت آره.
پدر از او خواست قصه نمایشگاه را بگوید…
او هم با لبخندی گفت: به صورت کاردستی با مقوا نمایشگاه شهدا رو درست کرده و عکس شهدا رو داخلش چسبانده و جای عکس پدر رو خالی گذاشته!!!
گفتم: یعنی دوست داری بابا شهید بشه؟
دخترک بغض کرد و زد زیر گریه و با حرکت سرش گفت آره و نتونست بمونه و بهسرعت از ما دور شد…
☘هر از چند گاهی پیام میداد و جویای رفتن بود و لحظهشماری میکرد. بااینکه وضع مالی خوبی نداشت هر آنچه داشت وقف بی بی کرده بود. حتی مجبور شد برای تهیه بلیت، ماشینش رو بفروشد.
🔸وقتی برای اولین بار چشمش به گنبد بی بی افتاد، بیاختیار به زمین افتاد و سر تعظیم در مقابل عمه سادات بر زمین گذاشت. هیچوقت فراموش نمیکنم اولین بار که به زیارت بی بی رقیه شرفیاب شد آنچنان ضجه میزد و اشک میریخت و فریاد میزد که گویی همه نزدیکانش را دقایقی قبل ازدستداده!!!
😔نیمهشب گه گاه صدای ناله کردنش را بر سر سجاده نماز شب میدیدم و اشکهایی که پایان نداشت.
👌کافی بود فقط بگویی #رقیه مثل شنیدن روضه باز ظهر عاشورا اشک میریخت.
سه چهار روز مهمان ما بود. وقتی به اجبار من به سمت ایران برمیگشت هر دو در فرودگاه دمشق اشک میریختیم. هرچند قدم که میرفت گاه پشت سرش را نگاه میکرد و منتظر بود تا بگویم بمان اما مصمم بر رفتنش بودم و با قطرات اشک بدرقهاش میکردم.