#حسین_نصرتی
محمود رضا دیپلمه رشته تجربی بود. 18 شهریور 80 بود که عازم خدمت سربازی شد. دوره آموزشی را در اردکان یزد و ادامه خدمت را در نیروی هوایی سپاه به مدت 19 ماه در پادگان شهید باکری و 2ماه در پادگان الزهرا علیها السلام در تبریز گذراند. در دوره سربازی از نزدیک با سپاه آشنا شد و تحول مهمی در زندگی اش اتفاق افتاد. بعد از خدمت، علی رغم تشویق اقوام برای ادامه تحصیل و ورود به دانشگاه، با اعتقاد و اختیار کامل، وارد سپاه شد و در بهمن 82 وارد دوره افسری دانشکده امام علی علیه السلام سپاه شد و در همین دوران از تبریز به تهران مهاجرت کرد.
در سپاه اسم مستعار (حسین نصرتی) را برای خود انتخاب کرد.
می گفت برگرفته از ندای (( هل من ناصر ینصرنی )) ابا عبدالله علیه السلام است و کنایه از لبیک به این ندا.
شهریور 85 هم از این دانشکده فارغ التحصیل شد.
#مجاهد_پرکار
بسیار پرکار و تلاشگر بود. تا دیر وقت کار می کرد و گاهی چندین روز به خانه نمی آمد. حتی با اصرار های او در محل کارش تصویب شد که جمعه ها هم سر کار بیایند.
یک بار درحضور حاج قاسم سلیمانی شروع کرد به صحبت کردن برای بچه های گروه، گفته بود : من اینطوری فهمیده ام که خداوند شهادت را به کسانی می دهد که پر کار هستند و شهدای ما غالبا همین طور بوده اند.
حاج قاسم هم گفته بود : بله همین طور است.
یک بار وقتی بعد از شهادتش به سر کارش رفتم دیدم روی کمدش این جمله از آقا را نصب کرده : در جمهوری اسلامی هرجا که قرار گرفته اید همان جا را مرکز دنیا بدانید و آگاه باشید که همه کارها به شما متوجه است.
#شوخ_طبعی
خیلی شوخ بود. در محیط کار با بچه ها شوخی می کرد و اصطلاحا همکارانش را سر کار می گذاشت.
ولی نسبت به من یک احترام خاصی می گذاشت. هیچ وقت با من شوخی نکرد. حتی این اواخر وقتی با هم معانقه می کردیم شونه ام را می بوسید. این کارش خیلی خجالت زدم می کرد.
بارها شده بود که ازش پول قرض گرفته بودم و محمود رضا هم هرطور شده بود، حتی با قرض گرفتن از دیگران بهم پول را می رساند و دیگه به رویم نمی آورد . این اواخر یک بار بهم گفت پول لازم دارم و سریع بر می گردونم.
گفتم : لازم نیست برگردانی، من به تو بدهکارم اول باید بدهیم را صاف کنم. گفت : صافیم .
یادم می آید نوجوان که بودیم تقریبا به حد رکوع خم می شد دست پدر و مادر را می بوسید.
طوری که پدرم گفت دیگه این کار را نکن.
#فتنه ۸۸
در ایام فتنه علاوه بر اینکه به عنوان یک بسیجی خیلی حضور پر رنگی داشت، خوب وقایع را مطالعه و رصد می کرد.
در آشوب ها گاهی به تنهایی بین جمعیت مخالف می رفت و چند بار هم به شدت خودش را به خطر انداخته بود.
در یکی دو هفته اول بعد از اعلام نتایج انتخابات که آشوبگرها خیابان آزادی را شلوغ کرده بودند با او تماس گرفتم و گفتم کجایی؟
گفت : تو خیابون.
گفتم : چه خبره؟
گفت : امن و امان.
گفتم : این کجاش امن امانه ؟ تو خبر گزاری ها نوشتند که اوضاع اصلا خوب نیست.
گفت : نگران نباش، بسیجی زیاده
#ازدواج و #کوثر
زمزمه هایی در مورد ازدواجش در خانه می شد. ولی محمود رضا حاضر نبود به تبریز برگردد. می گفت، کارش را خیلی دوست داشت. فقط علاقه هم نبود. کارش را وظیفه شرعی اش می دانست.
بالاخره با دختری از خانواده ای مومن و ولایتمدار از تهران ازدواج کرد. 25 اسفند 87 ، مقارن با سالروز میلاد رسول گرامی اسلام (صلی الله علیه و آله) و امام صادق (علیه السلام) بود. بعدش هم ساکن اسلامشهر شد.
ثمره این ازدواج دختر بچه ای شد به نام کوثر که در 25 اسفند 90 به دنیا آمد.
محمودرضا عاشق دخترش بود.
همرزمانش می گویند که در خط، مدام از کوثر می گفت...😔❤️🍃
#حجیره
محمود رضا خیلی پیگیر اتفاقات منطقه بود. با شروع جنگ در سوریه در سال 90 جزو اولین نیروهای داوطلب اعزامی بود. اوج توفیقات محمود رضا در سوریه حضور در عملیاتی بود که در تاسوعای92 در منطقه حجیره اتفاق افتاد که هدف آن آزاد سازی کامل اطراف حرم حضرت زینب سلام الله علیها بود که منجر به پاکسازی تا شعاع چند کیلومتری حرم حضرت زینب (سلام الله علیها ) از تکفیری ها شد.
#کربلا
خیلی به امام حسین علیه السلام ارادت داشت. هر سال روز عاشورا در مقتل شهدای فکه حاضر می شد. اربعین 92 می خواست برود کربلا. بهش گفتم برای من هم جور کن بیام. مدتی گذشت ولی نشد برویم. از هر طریقی اقدام کردیم بسته بود. محمود رضا 27 روز بعد از اربعین در روز میلاد رسول الله (صلی الله علیه و آله) در سوریه به شهادت رسید و به زیارت اباعبدالله (علیه السلام) رفت.
و من همچنان جا ماندم که ماندم.
مجلس ختمش بود که یکی از پای منبر بلند شد آمد در گوشم گفت : مداح می پرسد شهید کربلا رفته ؟ جا خوردم. با کلی حسرت گفتم : نه نرفته بود. بلافاصله یاد جمله سید شهیدان اهل قلم افتادم که می گفت : (( بسیجی عاشق کربلاست و کربلا را تو مپندار که شهری است در میان شهرها و نامی است میان نام ها، نه ! کربلا حرم حق است و هیچ کس را جز یاران امام حسین علیه السلام را راهی به سوی حقیقت نیست))
#شیعیان
با شیعیان کشورهای لبنان، عراق، بحرین و سوریه و ... آشنایی داشت و گاهی در موردشان خاطرات و نکات جالبی می گفت. یک بار پرسیدم : شیعیان لبنان بهترند یا بچه شیعه های عراق؟ گفت : شیعیان لبنان مطیع ترند و شیعه های عراق دچار دسته بندی هستند. اما خیلی در جهاد و شجاعت بی نظیرند. و محبت خاصی به اهل بیت دارند طوری که واقعا تا اسم زینب علیها السلام می آیدطاقتشان را ازدست می دهند.
گفتم : شیعیان ایران کجای کار هستند؟ گفت : شیعه های ایران هیچ جای دنیا پیدا نمی شوند.
#تاسوعای 92 بود. بهمان خبر دادند بچه های مقاومت، عملیاتی وسیع در منطقه زینبیه انجام دادند و موفق شدند تروریست ها را تا 3 کیلومتری از اطراف حرم دور کنند. صبح زود رفتیم آنجا محمود رضا را دیدیم، خیلی خوشحال بود. پرچم سیاه جبهه النصره در دستش بود و می گفت : خودم از بالای آن ساختمان پایین آوردمش.
به ساختمانی که اشاره می کرد نگاه کردم و دیدم پرچم سرخ یا اباالفضل را به جایش به اهتزاز در آورده است. رسیدیم خیابان جلوی حرم که دو سال، احدی جرات نداشت از آنجا عبور کند، چون تک تیر انداز ها به راحتی می توانستند آنجا را هدف بگیرند و حالا با تلاش محمود رضا و همرزمانش امن شده بود. رفتیم وسط خیابان و رو به حرم ایستادیم و دیدیم محمود رضا داره آرام گریه می کند و سلام می دهد.
السلام علیک یا زینب بنت علی ابن ابیطالب علیه السلام.
#آمادگی_برای_شهادت
قبل از آخرین اعزامش بهم زنگ زد گفت : حرف مهمی دارم باهات. گفتم : خب بگو. گفت : اینجوری نمیشه هرموقع کامل فراغت داشتی با هم حرف می زنیم
اصرار کردم بگه . گفت : می تونی بیای خانه ما؟ گفتم : من فردا باید تبریز باشم، کار دارم، تلفنی بگو. گفت : من دوباره عازمم، یک سری حرف ها باید بهت بگم. داشتم نگران می شدم. گفتم : مثلا چی می خوای بگی؟
رفتم خانه اش. همه چیز عادی بود. بازی دخترش، بساط چای، حدود 2 ساعت با هم حرف زدیم ولی هیچ اشاره ای نمی کرد به موضوع اصلی اش. بالاخره گفتم : بگو . گفت : اگر من شهید شدم می ترسم پدرم نتونه تحمل کنه ، خیلی مواظبش باش . بعد پرسید به نظرت تهران دفن شم بهتره یا تبریز؟
نمی خواستم فکر کنم به اینکه محمود رضا هم بره. خیلی جدی داشت از رفتن حرف می زد.
حرف را عوض کردم و گفتم : پاشو برو ماموریت مثل همیشه و بیا.
اما خودم هم خوب فهمیدم که محمود رضا داشت وصیت های قبل شهادتش را برای من می گفت.
مزار : وادی رحمت تبریز
#پیکر_خونین
بعد از شهادت 2 بار عمیقا احساس حقارت کردم، بار اول وقتی بود که سر جنازه اش رفتم و تو لباس رزم که سر تا پا خون بود دیدمش و بار دوم وقتی که تابوتش را در پرچم جمهوری اسلامی پیچیدند و روی دست های مردم بالا می رفت. فکرش هم نمی کردم برادری که سه سال از من کوچکتر بود یک روزی اینقدر در برابرش احساس حقارت کنم.
دو ماه پیش در تشییع جنازه شهید محمد حسین مرادی وقتی در ماشینش به طرف گلزار شهدای چیذر می رفتیم ، گفت:
شهادت شهید مرادی خیلی ها را خجالت زده کرد.
نپرسیدم چرا این حرف را زد و منظورش چه بود. ولی خودش حقیقتا من را خجالت زده کرد