زنده باد یاد شهدا
سوریه سفره نهار، سردار مدافع حرم شهید حاج ذاکر حیدری
یادش بخیر بعد رزمایش این عکس گرفته شده 😔😔
حرم امن الهی دی حریم شهدا
بازی عشقیده غالبدی بو تیم شهدا
دیسه هربیریره خون شهدا دن ذرّه
بورویرهرطرفی عطروشمیم شهدا
وادی عشقیده هر کیم گوتوره بیرجه قدم
ثبت ایدر آدین اونون کوی شهادتده قلم
عصمت الله حریمنده اولار اهل حرم
چون مدافعدی حریم حرم طاهایه
کج باخانماز بیری اول زینبیلن زهرایه
زنده باد یاد شهدا
مزار سردار شهید حاج ذاکر حیدری مدافع حرم
لای لای یارالی جان یارالی
جانیم سنه قربان یارالی
بیری باش سجده ده، معبوده مناجات دئیردی
بیری ده آیریلیقین خلعتین، عشقیله گئیردی
نه لر آللاهه دییردی؟!
بیری نین گوز یاشی لئیسان کیمی گوزده ن اله نیردی
بیری بیر گوشه ده اوز، تورپاغا قویموش، مه له ییردی
نئجه سس سیز دیله نیردی
یا غیاث المستغیثین یا اله العالمین
یا غیاث المستغیثین یا ولی المومنین
انا عبدک الذلیل
انا عبدک الضعیف
بیری ده کرب و بلا سمتینه حسرت له باخیردی
گوزونون یاشی آخیردی
یاحسین یا حسین، گه لیریک ها، آغاجان
برای شادی روح بلند امام و شهدای جنگ تحمیلی و شهدای مدافعان حرم و حریم ولایت فاتحه ای نثار کنیم 🌹🌹
ان شاءالله در روایت ها وخاطرات دیگر و تا دیدار و توفیق دوباره همتون رو به خدا میسپارم یاعلی مدد 🌹🌹🌹
هدایت شده از مدافعین حریم حضرت زینب(س)
#مادرانه
حمید من در تاریخ ۴۸/۸/۱۴ در بهشهر به دنیا آمد. در ایام نوجوانی حمید، جنگ تحمیلی آغاز شد و پسر بزرگم عباس به جبهه رفت.
حمید ۱۳ ساله بود که علاقهمند شد به جبهه برود. من و پدرش مخالفت می کردیم و می گفتیم شما کوچک هستید.
نرو.
ولی به هر ترتیبی که بود با دست بردن به شناسنامه و راضی کردن ما، به جبهه رفت.
هدایت شده از مدافعین حریم حضرت زینب(س)
#مادرانه
حمید من روی بحث حفظ حریم و نامحرم تأکید داشت. حتی روی خواهرانش هم خیلی حساس بود.
یادم هست گاهی اوقات حمید تا هشت ماه نمی آمد. خیلی به من سفارش می کرد که مراقب خواهرانم باشید و تنهایی آنها را جایی نفرست و به آنان بگو هر جایی نروند حتی در مراسم و مجالسی که نامحرم حضور داشت، نمی آمد.
هدایت شده از مدافعین حریم حضرت زینب(س)
#مادرانه
حمید من خیلی اهل شوخی بود. یه روز با هم حرف می زدیم. وسط حرفش گفت :مامان! اگر یه چیزی بهت بگم، بهم نمیگین من پررو هستم؟؟!!
گفتم : نه، شما حرفت رو بگو.
گفت : اگر من یک روزی زن بگیرم، کجا زندگی کنیم؟!
خندیدم و بهش گفتم : عباس اگر زن بگیره از اینجا میره. خواهرات هم بعد از ازدواج از اینجا میرن. شما اینجا میخوای برای چی بمونی؟!
هیچی نگفت و خندید.
هدایت شده از مدافعین حریم حضرت زینب(س)
🌷 #برادرانه
ماجرای شهادت خودشون را سال ۶۲ قبل از اعزام به جبهه در خواب دیده بودند.
ایشان و شهید عباسعلی فرمنی در منزل شهید فرمنی با هم و در آن واحد، وقتی بیدار شدند برای هم تعریف کردند و متوجه عجایب خواب خود شدند.
برای من هم تعریف کردند من هم تعجب کردم ولی ۶ ماه قبل از شهادت بمن گفتند: ۶ ماه دیگر فرصت داریم آماده شویم، ۲ ماه قبل از شهادت گفتند: ۲ ماه دیگر بیشتر نمانده و شب شهادت من جامانده، مطمئن شدم امشب شب آخرشان است.
فرمانده ما که ایشان را دیده بود بمن گفت: چهره برادرتان بسیار نور بالا میزند.
گفتم: میدانم فرصت آخرشان است. آماده شهادت اند از دوسال پیش نه بلکه از سال ۶۲.
گفت: تو چه میدانی؟
گفتم: از زبان خودشان شنیدم.
🌸 #خواهرانه
اون زمان ، همه شوق 😊رفتن داشتن و برای دفاع از دین و میهن 🇮🇷 از هم سبقت میگرفتن .
مخصوصاً اگه توی خونهای یه نفر میرفت ؛ بقیه هم هوایی میشدن .
داداش عباس رفت جبهه .✌️
وقتی که برگشت ، همه اقوام برای دیدنش میومدن ؛ مثل زمانی که به دیدن زوار میرن .
داداش حمید هم سعی میکرد با هر نقشه و خواهش و التماس از پدر ، مادر و برادر رضایت بگیره و بره جبهه .
بالاخره موفق شد 🙂 ، رضایتش رو گرفت و رفت .
همیشه از دوستان شهیدش حرف میزد ، اسمهاشون رو مینوشت ✍ . میگفت :
من جا موندم .😔
واسه خودش مجلس ترحیم میگرفت . اطلاعیه درست میکرد و زمان مجلس ختمش رو هم مینوشت .
دوست نداشت اسیر بشه . آرزوی شهادت داشت و همیشه به ما میگفت :
دعا کنید شهید بشم .
آخر هم به آرزوش رسید و شهید شد