زنده باد یاد شهدا
#مارامدافعان_حرم_آفریده_اند✌ ❤ شهـادت، بـال نمـی خـواهـد! حـال مـی خـواهـد... بـال را پـس از شهـادت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🍃🌷
سلام و عرض ادب خدمت امام زمان (عج)
سلام خدمت شهدای حاضر و ناظر؛ و شهدای این روز
💐 سلام و عرض ادب خدمت مهمانان عزیز شهدا و خانواده ی معزز شهدا که در گروه حاضر هستند
🏴سالروز رحلت #امام_خمینی (ره) رو خدمت شما عزیزان تسلیت عرض می کنیم.
ایام پایانی مبارک #رمضان هست، طاعات و عباداتتون قبول درگاه حق، پیشاپیش عید سعید فطر رو هم تبریک میگیم خدمتتون
امشب در خدمت پاسدار گرانقدر عزیز #شهید_حسین_محرابی از مشهد و شهید #مدافع_حرم هستیم.
برداشت مطالب از سایت روزنامه پیشخوان ایران، خبرگزاری دفاع مقدس، تسنیم و نوید شاهد
🌹شهید حسین محرابی متولد شهریورماه سال 56 و از رزمندگان #مدافع_حرمی است که از طریق لشکر فاطمیون و همزمان با سالروز تولدش برای دفاع از حرم حضرت زینب (س) به سوریه رفت.
☘در اولین اعزامش به سوریه پس از 75 روز در دهم آذرماه سال 1395 در آخرین روزهای ماه صفر و در ایام شهادت امام رضا (ع) در منطقه حلب به شهادت رسید.
🍒از حسین آقا سه فرزند به نام های زینب، فاطمه و محمد مهیار به یادگار مانده است.
🕊پیکر مطهر این شهید پس از طواف در حرم مولایش حضرت علی بن موسی الرضا (ع) در بهشت رضا مشهد به خاک سپرده شد.
🕊هرکس که شهید میشد، مینشستم یه گوشه و بهش فکر میکردم؛ از روزی که حسین اومده بود تا روزی که رفته بود و خوب یادم بود.
😔نمیشد که بیاد سوریه؛ شرایطش رو نداشت. رفته بود مشهد و از اون جا برای زیارت سه شهید مدافع حرم شهریار، مستقیم به بهشت رضوان رفته بود.
🌹نمیدونم به «مصطفی صدرزاده» و «سجاد عفتی» و «محمد آژند» چی گفته بود که پاش به مشهد نرسیده، اعزامش با «لشکر فاطمیون» جور شد و به عنوان یک نیروی افغانی، خودش و رسوند به سوریه!
🔸وقتی خبر داد که «بالأخره رسیدم»، هم خوشحال بودم و هم ناراحت. دائم چهره دختر کوچیکش میاومد جلوی چشمم. یاد حضرت رقیه (س) افتادم و به خدا سپردمش....
❤️رفته بودم مشهد تا حرم امام رضا (ع) رو زیارت کنم. از اون جا رفتم «بهشترضا». یکی از همرزمانش اونجا کنار مزارش نشسته بود.
✅طبق قراری که با بچههای مدافع حرم داشتیم، یه سلام علیک ساده کرد و نشست سر جاش. نیم ساعتی صحبت کردیم تا این که بحث رسید به دختر کوچیک شهید محرابی.
😔گفتم این طفل معصوم هم بلا تشبیه مثل رقیه امام حسین (ع) زجر کشید. اسم حضرت رقیه (س) رو که آوردم، اشک تو چشماش جمع شد. گفت :
دفعه اولی که شهید محرابی به زیارت بیبی رقیه (س) اومد، یه جوری ضجّه میزد و اشک میریخت و فریاد میزد که انگار چند لحظه قبلش همه خانوادشو از دست داده. از حرم که بیرون اومدیم، رو کرد به من و گفت :
🕊❤️ «الآن میخوام یک روضة زنده بخونم. بعدش ایستاد وسط بازار شام و شروع کرد بلندبلند روضه خوندن.»
«شامیها! بدنِ بابا... بابا
عمه رو... زدن ای بابا... بابا
😢وقتی که بعد از چند ماه از شهادتش، از اون بازار رد میشدیم، بیاختیار شروع میکردم به گریه کردن. انگار انعکاس صدای روضهش میون در و دیوار بازار شام جا مونده بود.
شامیها بدنِ بابا...
🌹همسر شهید
☘کارهای اعزامش جور نمی شد، احساس من این بود که همه یک جوری دست به سرش می کنند از این موضوع خیلی ناراحت بود، یکبار گفت :
😔دیگر به هیچ کس برای رفتن به سوریه رو نمی زنم. آن روز وقتی به حرم حضرت رضا (ع) وارد شدیم حال عجیبی داشت. چشم هایش برق خاصی داشت. وارد صحن که شدیم رو به حرم سلام داد، تا پنجره فولاد گریه کنان با حالت تند راه می رفت، خودش را چسباند به پنجره فولاد، از قسمت خانم ها می دیدمش که زار می زد و می گفت :
😢ببین آقا دیگه سرگردون شدم، برای دفاع از حرم آواره ی شهرها شدم، رسوا شدم، تو مزار شهدا انگشت نما شدم.
🚶طاقت نیاوردم رفتم داخل حرم، دلم خیلی برایش سوخت، یک زیارت نامه از طرف خودم برایش خواندم. آمدم داخل صحن دیدم کمی آرام شده است. نشسته بود رو به روی پنجره فولاد، نزدیکش شدم بهم لبخند زد، تعجب کردم، گفت : حاجتم را گرفتم تا ماه دیگر اعزام می شوم، شک نکن. محکم شده بود.
😍گفت: امام رضا (ع) پارتی ام شد. درست ماه بعد اعزام شد همانطور که امام رضا (ع) بهش گفته بود...
ما سال پیش از شهادت حسین تمام روزهای ماه رمضان را در جوار شهدا افطار کردیم، شهید محرابی می گفت :
👌 نذر کردم برای این که کارهای اعزامم درست بشود این کار را انجام دهم.
🍃سال قبلش که منزلمان در گلبهار بود به مزار 2 شهیدی که در نزدیکمان قرار داشت می رفتیم. پنجشنبه و شب های قدر را هم می رفتیم بهشت رضا (ع) مشهد. شب های قدر سر مزار شهدا بلند می گفت :
💞 امشب #شهادت نامه ی عشاق امضا می شود، می گفت: ببینید شهدا، من از چه راه دوری پیش شما می آیم، اگر واقعا عند ربهم یرزقون هستید حاجت من را هم بدهید.
🌷☘نماز صبح را در جوار شهدا می خواندیم، مزار شهدا را تمیز می کردیم و راه می افتادیم به سمت خانه.
☺️🍒از به دنیا آمدن محمد مهیار خیلی خوشحال شده بود، کلی ذوق می کرد. بهش گفتم تو چقدر پسر دوست داشتی و هیچی نمی گفتی، یک نگاهی به محمدمهیار انداخت و گفت :
😉خوشحالی من برای روزی است که اگه من نبودم یک مرد توی خانه باشد.
تعجب کردم، گفتم کجا به سلامتی می خوای بری؟!
🕊گفت: خدا را چه دیدی شاید دعای «اللهم الرزقنا» توفیق شهادت ما هم به زودی اجابت شود.
🔹در حال رفتن به حرم حضرت زینب (س) بودیم که حسین شروع کرد از شهادت گفتن.
می گفت:
اگه می خواهید شهید بشوید باید خالص باشید، به مادیات دنیوی دل نبندید که میان سینه تان را بو می کنند اگه بوی شهادت می داد به بالا می برند.
🚨اول باید از خود بی بی زینب (س) و ائمه اطهار طلب کنید و دوم اینکه از همه چی این دنیا پدر، مادر، زن و بچه و دارایی هایت دل بکنی.
👈چون شهادت آسان نیست و شهادت را به هر کسی نمی دهند. تنها کسانی به این درجه والا دست پیدا می کنند که سعادت و لیاقتش را داشته باشند.
از ماشین پیاده شدیم اشک در چشمانش حلقه زده بود. مسافت کمی را طی کردیم که رسیدیم به درب ورودی حرم. از بازرسی که رد شدیم تا چشمش به گنبد افتاد شروع کرد زار زار گریه کردن. بعد اینکه زیارت کردیم و خواستیم برگردیم پاهایش شل شده بود. نمی توانست راه بره. می گفت: چجوری از این جا دل بکنم. آخرش هم برات شهادت را همان شب گرفت...
🌹کوروش برادر شهید میگوید :
«یادم میآید همیشه هر وقت حسین قصد رفتن به سوریه را داشت دست و پای مادرمان را میبوسید و به او میگفت : از من راضی باش.
❤️مادرم نیز در جواب او میگفت :
«تو زن و بچهداری حسین، مواظب خودت باش»
آخرین باری که حسین زنگ زد مادرم به او گفت: «از تو راضی هستم».
😔برادر شهید ادامه میدهد :
«مادرم دو بار دریچه قلبش را عمل کرده است. روزی که خبر شهادت حسین را به ما دادند سعی کردیم مادر از ماجرا بویی نبرد و باهم قرار گذاشتیم وقتی پیکر حسین رسید کمکم به ایشان خبر بدهیم.
✅اگرچه به مادر چیزی نگفتیم ولی او دایم دلشوره داشت. وقتی برای تحویل پیکر حسین رفتیم و روی پیکر را باز کردیم، صورت حسین آرامش عجیبی داشت و این آرامش دقیقاً به همه ما منتقل شد. تحمل دوری تو را ندارم.
سیده طاهره تهامی پور مادر شهید هم حرف های شنیدنی زیادی درباره فرزند شهیدش دارد. میگوید :
حسین سه بار از من خداحافظی کرد. هر بار به او میگفتم :
🌹❤️ «حسین جان تو زن وبچه داری، نرو تا سایهات روی سر زن و سه فرزندت باشد»
🔸 همیشه در جواب میگفت : «سایه ائمه و حضرت زینب(س) بالای سر زن و فرزندم است»
میگفتم: «من تحمل دوری تو را ندارم»
در جواب من میگفت: «بیبی حضرت زینب (س) به شما صبر میدهد.»
✅ آخرین باری که میرفت، به من گفت:
«از نوحههایی که زمان شیر دادن، برایم میخواندی برایم بخوان» نوحهها را خواندم و گفتم : «راضیام به رضای خدا» این را گفتم و حسین رفت.
🕊بعد از مدتی که خبر شهادتش را به ما دادند به حضرت زینب (س) گفتم :
«حسین را از ما بپذیر، من پنج فرزند دارم که هر پنج نفرشان را درراه دفاع از اسلام و حرم ائمه اطهار تقدیم شما میکنم»
🌹مرضیه خانم خواهر شهید میگوید :
«من یازده سال از حسین بزرگتر هستم. وقتی حسین خیلی کوچک بود مادرم یک کتاب نوحه داشت که ما همیشه از روی آن کتاب نوحه میخواندیم و سینه میزدیم و حسین وقتی میدید ما ذکر "یا حسین " را تکرار میکردیم خیلی خوشحال میشد و از ته دل میخندید.
👌یادم می آید یکی از روزها که از حرم برگشته بود بهشدت حال پریشانی داشت. وقتی از حالش پرسیدم بغض کرد و دایم یک جمله را تکرار میکرد و می گفت: «من گم شدم، من گم شدم»
😦از شنیدن این حرفش تعجب کردم و با خودم گفتم چطور میشود یک مرد با این سن و سال گم شود؟ آن روزها معنی حرفش را نمیفهمیدم. حسین بار آخر که میرفت برای این که دستودلش از رفتن نلرزد از زمانی که از خانه بیرون رفت حتی یکبار همپشت سرش را نگاه نکرد. گامهایش را آنچنان محکم برمیداشت که معلوم بود بهاندازه سرسوزنی در تصمیمی که گرفته است شک ندارد.
روزهای بعد از شهادت حسین برخی از دوست و آشناها به خانه ما آمده بودند. بعضی از آنها میگفتند حسین را بهزور به سوریه فرستادهاند و او با خواست قلبی خودش نرفته است. من که از ماجرا کامل اطلاع داشتم، در جوابشان گفتم:
«من این حرف شمارا قبول ندارم چون حسین مقتدرتر از این بود که کسی بخواهد او را بهزور وادار به کاری بکند.»
🔹 زینب دختر بزرگ شهید درباره پدر شهیدش میگوید :
«قبل از رفتن پدرم به سوریه چند بار خواب شهادتشان را دیده بودم تا این که قبل از شهادت پدرم خواب دیدم که یک نفر به من گفت:
🌟«امسال امام رضا (ع) حاجت پدرت را میدهد.»
🌹آن شب به حرم امام رضا رفتیم و فردای آن روز نزدیکیهای ظهر در مراسم عزاداری امام حسین (ع) بودیم که حس عجیبی به من دست داد و بعدها فهمیدیم در همان لحظات پدرم شهید شده است.
زینب در مورد رفتارهای هم سن و سال هایش هم میگوید :
«بههرحال هرکسی یک نوع با این موضوع برخورد میکند. بعضی از دوستانم که بیشتر به این موضوعات اعتقاد دارند همیشه رفتار مناسبی با من دارند ولی بعضیها اعتقاد کمتری به این قبیل موضوعات دارند و گاهی وقتها سوال هایی از من میپرسند یا مواضع تندی در برابر شهادت پدرم میگیرند.
😔من اوایل بهشدت از این رفتارها ناراحت میشدم ولی حالا سعی میکنم باروی باز، با این قبیل رفتارها برخورد کنم و در مورد اعتقادات پدرم برای آنها توضیح دهم
یادم میآید چند روز بعد از شهادت پدرم که تازه به مدرسه برگشته بودم سر جلسه امتحان یکی از معلمها وقتی دید من حواسم به امتحان دادن نیست و حالوروز خوشی ندارم در جمع به من گفت:
⚠️«پدرت که رفت و خودش را بدبخت کرد و تو هم بدبخت شدی. این چه کاری بود که پدرت انجام داد.»
من در جوابش گفتم:
❤️«نه، پدر من با شهادتش خوشبخت شد و من هم خوشبختترین دختر روی زمین هستم.»❤️
✅ البته بسیاری دیگر از معلم هایم بابت شهادت پدرم با احترام با من همدردی می کردند که من از همه آن ها تشکر می کنم. به نظر من نوع نگاه به شهدا که قهرمانان ملی و دینی ما هستند باید مانند کشورهای دیگر باشد و همه مردم آن کشور با هر نوع نگرشی از آنها به نیکی یاد کنند.
✅ به نظر من حتی کسانی که این شهدا را قبول ندارند باید بیایند و با چشم خودشان ببینند که عشق به اهلبیت (ع) به چه شکل باعث میشود یک نفر از زندگی و خوشیهای دنیاییاش بگذرد.
🌹زینب ادامه میدهد: «از شهدا نباید بت بسازیم. هرکدام از جوانان ما میتوانند به جایگاه شهدا برسند.»
فاطمه دختر کوچک شهید میگوید:
«یادم میآید آخرین روزی که پدرم را دیدم، یککاسه آب برداشتیم و داخل آن نمک، گلاب، سبزی و عطر گل یاس ریختیم تا پدرمان را بدرقه کنیم. (میخندد)
😁پدرم بهمحض این که کاسه را در دست ما دید خندید و به من گفت : «آش درست کردین؟.»
🍒بعد محمد مهیار را که خواب بود بغل کرد و آهسته دم گوشش گفت: «پسر خوبی باش .... خب. یار امام زمان (عج) بشی .... خب.»
😔بعد هم از در حیاط بیرون رفت و بدون این که برگردد فقط دستش را بالا آورد و با ما خداحافظی کرد.»
🌹همرزم شهید
یک روز برای تهیه مواد غذایی به دمشق محله ی زینبیه رفتیم. آنجا بر خلاف اسمش خانم های بی حجابی زیادی دارد،
💠وقتی حسین این وضعیت را دید گفت من نمیام، خودت خرید کن بعد بیا باهم می بریم داخل ماشین.
وقتی خرید کردم و برگشتم دیدم حسین داخل ماشین نیست. تعجب کردم، قرار بود داخل ماشین باشد تا من برگردم، چند ساعت همان محل را گشتم ولی اثری از حسین نبود.
⚠️تصمیم گرفتم خودم تنها بروم، به دلیل مسائل امنیتی نباید خیلی در آن منطقه صبر کنیم. داخل ماشین که شدم دیدم حسین کف ماشین نشسته و سر خود را روی صندلی های ماشین گذاشته، تعجب کردم، گفتم چرا اینطور نشسته ای؟
🚨گفت: رفت و آمد خانم های بدحجاب زیاد است، ترسیدم چشمم بیفتد و از #شهادت دور شوم. 🚨
🌴دو ماهی بود که برای مأموریت اومده بود به «حما». میخواست بره دمشق و مأموریتش رو تمدید کنه. بعد از دمشق هم میرفت به حلب. دم خداحافظی بهش گفتم :
🌷محرابی! مأموریتت که تموم شد و خواستی بری دمشق، روبروی مسجد اموی یه بازار هست به اسم حمیدیه.
- گفت خب؟!
😉گفتم اونجا میشه یه زحمتی بکشی و از سوغاتیای سوریه بگیری و هر وقت خواستی بیای، برام بیاری؟
😔یه لحظه ساکت شد. بعد یهو با صدای بلند گفت :
🚨 #بازار_شام و میگی؟! من از بازاری که #بیبی_زینب (س) رو توش چرخونده باشن... هیچی نمیگیریم؛ هرگز!
🌸یک روز با مردی آشنا شدم که شوق شهادت در چشمانش موج میزد. مردی از جنس نور که از قافله عشق جامانده بود و برای پرواز لحظه شماری میکرد. او و خانواده اش هر هفته به مزار شهدای مدافع حرم میآمدند و ساعتها بهاتفاق هم در کنار قبور شهدا خلوت میکردند.
👌 نزدیک یک سال و نیم اصرار به رفتن برای دفاع از حرم عمه سادات داشت و سرسختانه از هر کس که ارتباطی با سوریه داشت پیگیر اعزام میشد.
😔به سراغ من حقیر هم بارها آمد و میگفت من از تو نه خواهش میکنم و نه التماس، فقط به تو میگویم مرا ببر چون میدانم میروم و شهید میشوم!
یک روز اشارهای کرد به یک کارت زیارتنامه که از کربلا به دستش رسیده بود و منقوش بهعکس گنبد آقا اباعبدالله بود و گفت این حکم شهادت من است.
☘یکبار هم که در قطعه شهدای مدافع حرم میچرخیدم مادر یکی از شهدا را واسطه کرد. گفتم خانوادهات چه؟ به فکر آنها باش. گفت آنها هم برای شهادتم دعا میکنند!
😳متعجب شدم. مرا پیش همسرش برد. زنی که با صلابت و با اطمینان قلب از من درخواست کرد که همسرش، پدر فرزندانش و سایه سرش را به میدان جنگ ببرم! و جای تعجب بیشتر داشت وقتی برای شهادتش دعا کرد.
🍒دخترک کم سن و سالش را آورد. بسیار دوستداشتنی، با چادر مشکی و شیرینزبان، پرسیدم عمو جان دوست داری بابا بیاد جبهه؟ با لبخندی گفت آره.
پدر از او خواست قصه نمایشگاه را بگوید…
او هم با لبخندی گفت: به صورت کاردستی با مقوا نمایشگاه شهدا رو درست کرده و عکس شهدا رو داخلش چسبانده و جای عکس پدر رو خالی گذاشته!!!
گفتم: یعنی دوست داری بابا شهید بشه؟
دخترک بغض کرد و زد زیر گریه و با حرکت سرش گفت آره و نتونست بمونه و بهسرعت از ما دور شد…
☘هر از چند گاهی پیام میداد و جویای رفتن بود و لحظهشماری میکرد. بااینکه وضع مالی خوبی نداشت هر آنچه داشت وقف بی بی کرده بود. حتی مجبور شد برای تهیه بلیت، ماشینش رو بفروشد.
🔸وقتی برای اولین بار چشمش به گنبد بی بی افتاد، بیاختیار به زمین افتاد و سر تعظیم در مقابل عمه سادات بر زمین گذاشت. هیچوقت فراموش نمیکنم اولین بار که به زیارت بی بی رقیه شرفیاب شد آنچنان ضجه میزد و اشک میریخت و فریاد میزد که گویی همه نزدیکانش را دقایقی قبل ازدستداده!!!
😔نیمهشب گه گاه صدای ناله کردنش را بر سر سجاده نماز شب میدیدم و اشکهایی که پایان نداشت.
👌کافی بود فقط بگویی #رقیه مثل شنیدن روضه باز ظهر عاشورا اشک میریخت.
سه چهار روز مهمان ما بود. وقتی به اجبار من به سمت ایران برمیگشت هر دو در فرودگاه دمشق اشک میریختیم. هرچند قدم که میرفت گاه پشت سرش را نگاه میکرد و منتظر بود تا بگویم بمان اما مصمم بر رفتنش بودم و با قطرات اشک بدرقهاش میکردم.