🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🍃🌷
سلام و عرض ادب خدمت امام زمان (عج)
سلام خدمت شهدای حاضر و ناظر؛ و شهدای این روز
💐 سلام و عرض ادب خدمت مهمانان عزیز شهدا و خانواده ی معزز شهدا که در گروه حاضر هستند
امشب در خدمت شهیدی هستیم از شهدای #مدافع_حرم؛ #شهید_محسن_فرامرزی
امشب ولادتشون هست، این روز رو بهشون تبریک میگیم...
مطالب از وب سایت های نوید شاهد، خبرگزاری فارس و تسنیم برداشته شده.
🍃❤️مقام معظم رهبری :
«...حقیقتاً هم شهدای شما، هم خانوادهها، پدران، مادران و فرزندان آنان، حق بزرگی بر گردن همه ملت ایران دارند. این شهدا امتیازاتی دارند؛
یکی این است که اینها از حریم اهل بیت در عراق و سوریه دفاع کردند و در این راه به شهادت رسیدند...
امتیاز دوم این شهدای شما این است که اینها رفتند با دشمنی مبارزه کردند که اگر اینها مبارزه نمیکردند، این دشمن میآمد داخل کشور...
👌اگر جلویش گرفته نمیشد، ما باید اینجا در کرمانشاه و همدان و بقیه استانها با اینها میجنگیدیم و جلوی اینها را میگرفتیم. در واقع این شهدای عزیز ما جان خودشان را در راه دفاع از کشور، ملت، دین، انقلاب اسلامی فدا کردند.
😔😔امتیاز سوم هم این است که اینها در غربت به شهادت رسیدند. این هم یک امتیاز بزرگی است. این هم پیش خدای متعال فراموش نمیشود.
(دیدار مقام معظم رهبری با جمعی از خانوادههای شهدای مدافع حرم 5 بهمن 1394)»
🌹آقا محسن مدافع حرم 34 ساله تهرانی است که روزگاری سرتیم حفاظت از امام جمعه موقت تهران آیت الله امامی کاشانی بود.
😍جذابیت و شیرینی زندگی او را همسرش «خانم بهادری» با کلامش به تصویر کشیده است.
👌او معلم تدبر قرآن است و شیوایی کلامش حتماً ارتباطی با نشست و برخاست با #قرآن دارد...
💠حتی اولین مرتبه که موضوع از طرف خواهرش مطرح شد بیشتر برایم جنبه شوخی داشت. بعد از چند بار خواستگاری زنعمو، قرار شد خودمان باهم صحبت کنیم.
🍃❤️محسن و مادرش، من و مادرم در خانه زنعمو. مادرها باهم صحبت کردند و ما باهم. باز هم من راضی نبودم و فقط بخاطر روی زمین نماندن حرف بزرگترها تن به این صحبتها داده بودم اما آقا محسن با قطعیت تمام صحبت میکرد.
🚨مشکل من همسن بودن ما بود و فکر میکردم باید چندین سال اختلاف سن داشته باشیم. برای من این حرف زدنها بیشتر حکم از سر بازکردن موضوع را داشت اما برای آقا محسن اینطور نبود.
😁من حرفهای جزئی و کم اهمیت را مطرح میکردم ولی او جزئیات ازدواج را. حتی در مورد اینکه عروسی کجا برگزار شود و به چه نحو! انگار تصمیم خود را گرفته بود و قرار نبود به این آسانیها کنار بکشد.
☺️بعد شروع کرد به صحبت از کارش. گفت الآن در یک شرکت مشغول به کار هستم اما از طرف بسیج به سپاه هم معرفی شدهام که باید تصمیم بگیرم در اینجا بمانم یا وارد #سپاه شوم. من به سپاه دلبستگی عجیبی داشتم. با آمدن نام سپاه، ناخودآگاه گفتم «به نظرم برکت کار در سپاه با شغلهای دیگر قابل مقایسه نیست.»
👌واقعیت این بود که بعد از آوردن نام سپاه در خودم نشاط خاصی را حس میکردم. با اینحال همچنان تردید داشتم...
💠من دانشآموز مدرسه غیرانتفاعی در رشته ریاضی بودم. مدرسه ما مصاحبه و آزمون ورودی و حتی خوابگاه داشت و من آینده علمی را برای خود ترسیم کرده بودم که در آن تا مدت طولانی ازدواج جایگاهی نداشت تا مبادا از موقعیت علمی و کاری عقب بمانم!
😉حتی وقتی به خواهرش گفتم من اصلاً به ازدواج فکر نمیکنم. گفت مگر میشود دختری به این سن برسد و به #ازدواج فکر نکند؟ اما واقعیت این بود که برایم درس اولویت داشت. پدر هم موافق نبود و حتی همزمان موارد دیگری هم پیش آمده بود که به هیچکدام جدی فکر نمیکردم.
⚠️هرچند آقا محسن فکرم را مشغول کرده بود که آخرش چه میشود با اینحال همچنان موافق نبودم. بعد از آن یک شب خواب دیدم کسی به من میگوید «دیگر "نه" نگو!» از خواب که پریدم، الله اکبر اذان را میگفتند...
یادم هست که در زمان صحبت از مهریه و قرارها و ... آقا محسن در دانشکده افسری امام علی (علیه السلام) اصفهان مشغول به تحصیل شد. حالا آقا محسن #پاسدار شده بود...
💍گفت «دلت میخواهد برای عقد کجا برویم؟» گفتم «خیلی دوست دارم آقای بهجت عقدمان کند!» بهمنماه 79 بود که محرم شدیم، گفت «برای 5 فروردین سال جدید (سال 80) خدمت آقای بهجت نوبت عقد گرفتم!» باورم نمیشد...
💐این کارها را در این سن کم کسی انجام میداد که پدر نداشت و تکیهگاه تمام اعضای خانواده از لحاظ روحی، مادی و ... بود.
🌟اذان صبح نوبت عقد ما بود؛ بعد از نماز. آقای بهجت کنار پرده نشستند و بنده پشت پرده.
حاج آقا گفتند «امروز صیغه محرمیت شما به اتمام میرسد و صیغه عقد جاری میشود.» بعد وکالت بنده را عهدهدار شدند و آقایی دیگر وکیل شهید فرامرزی.
بعد از خواندن خطبه و گفتن بله، بهجای دستزدن و ... با صلوات نمازگذاران مسجد، ما به عقد دائم هم درآمدیم.
برنامه دیگری هم نداشتیم. فقط در تهران عقد را ثبت کردیم. همین!
☺️هر دومان دانشجوی ترم 2 بودیم. محسن هم دانشجوی مدیریت نظامی دانشکده افسری. من دانشجوی نرمافزار کامپیوتر دانشگاه انفورماتیک بودم و همزمان دانشجوی غیرحضوری جامعه الزهرای قم. (خانم بهادری میخندد و میگوید) من فقط میخواستم درس بخوانم و به جایی برسم.
سال سوم حوزه بودم که محمدرضا را باردار شدم. با توجه به اینکه آن زمان امتحانات پایان ترم در قم برگزار میشد، نتوانستم بیشتر از آن ادامه دهم. البته همزمان با تحصیل، درسهای قرآن و دینی را در مدرسهای که خودم درس خوانده بودم تدریس میکردم تا سال 87 که فاطمه دنیا آمد و با مشورت آقا محسن، قرار شد دیگر سرکار نروم.
✅البته بعد از 4 سال خداوند محمدطاها را به ما عنایت کرد و دیگر واقعاً شاغل بودن نشدنی بود.
🍃❤️آقا محسن میدانست چقدر برایم تحصیل و شاغل بودم مهم است و اینها جز اولین شرطهای ازدواجم بود. از همان ابتدا گفت مانعی ندارد. اما عملاً وقتی وارد زندگی شدم دیدم نه؛ ما ساعتهای بسیار کمی را باهم هستیم...
😔 بارها مدیر مدرسه را التماس میکردم که با چند ساعت مرخصی من موافقت کند تا مثلاً بعد از چند روز که همسرم از سفر میآید و بعد از چند ساعت مجدداً میرود او را ببینم!
🌟الآن خیلی خوشحالم که این 8-9 سال را کنار هم بودیم و خصوصاً صبحانهها را حتماً باید باهم میخوردیم. چای و گردوی تازه شکستهشده و صبحانه 2 نفره و بعد از آن بدرقه و...
📸طفلان زیبای شهید
🍃من شروطی برای ازدواج داشتم که خب داشتن این شروط دلم را محکم میکرد و به من اطمینان قلبی میداد. چهارچوبی بود برای خودم.
👌اولین و جدیترین شرط؛ تبعیت محض از ولایت فقیه بود. خدا را شاهد میگیرم اشتراک و اتفاق نظر صد در صدی ما در این اصل اختصاصی برکات بینظیری در زندگی ما داشت.
💠شروع زندگی ما در یک اتاق 12 متری بود. این مسائل حتی برایم آنقدر مهم نبود که قبل از ازدواج بپرسم چه چیز داری یا نداری. یادم هست که کار پردرآمدی هم نداشت و باید زندگی معمولی را آغاز میکردیم.
🌹محسن دانشجو بود و همزمان با درس، کار هم میکرد، من هم مشکلی نداشتم با این سختیها. واقعاً برایم این موارد مطرح نبود. اما باید بنیههای ولایت مداری؛ فکری و اعتقادی او برایم قطعی میشد که شد.
👌شروط دیگرم اهل نماز بودن بود و نان حلال. حساسیت فوقالعاده محسن به لقمهای که میخوردیم آنقدر بود که حتی در مواد غذایی که به خانه میآمد یا اگر جایی میرفتیم که احتمال میداد اهل خمس نباشند مراعات میکرد و مبلغی را به عنوان رد مظالم کنار میگذاشت. سال خمسی ما هم اول ربیع الاول بود.
☺️یادم هست هر دومان با ذوق و شوق آن روز لیست مواد غذایی موجود در خانه را مرتب میکردیم. حتی یکبار یک مقدار زیادی برنج را تازه خریداری کرده بودیم و چند روز بعد از آن سال خمسی ما بود. با اینکه برای آن برنج برنامهریزی کرده بودیم، اما جلوی چشمان من مقدار خمس را جدا کرد.
🍃قبل از اعزام به سفر هم مبلغی را کنار گذاشت و به من گفت «این را به محل کارم بدهید، اگر تلفن یا هزینه دیگری را استفاده کردهام دینی به گردنم نماند.»
به طرز عجیبی در این موارد حساس و دقیق بود.
یادم هست به آقا محسن هم گفته بودم علاقهام به سید مرتضی را و اینکه شما ناراحت نمیشوی عکس این سید بزرگوار را در خانه نصب کنم؟ گفت «نه، مانعی ندارد.»
من جزو بچه حزب اللهیهای دوآتشه بودم. آنروزها اصلاً عشق شهید و شهادت در من موج میزد و همه دوستداشتنیهای من در این موضوع خلاصه میشد. اصلاً در فضای دیگری زندگی میکردم.
😍مثلاً باید با دوستانم هفتگی به بهشت زهرا میرفتیم. حتی عید غدیر سر مزار 7 شهید سید حاضر میشدیم. آنقدر این موضوعات برایمان پررنگ بود که اگر هفتهای توفیق زیارت شهدا نداشتیم دنبال دلیل برای این سلب توفیق بودیم.
👌ارتباط عجیبی با شهدا داشتیم. واقعاً هم کمکمان میکردند. این موضوعات برای من خیلی جدی بود. تا حدی که دلم میخواست همسر آیندهام شبیه او و بقیه شهدا باشد.
آن روزها تصور میکردم من از محسن خیلی مذهبیترم! اما بعد ازدواج دیدم با اینکه هردو یک سن و سال داشتیم و تا حدی نوجوان بودیم اما او هرچیز را پذیرفته، با تحقیق و یقین به آن رسیده و من تنها احساساتم قویتر است...
😊قبل از ازدواج با آقا محسن هم به بهشت زهرا رفتیم. انگار که ازدواج ما در گرو اجازه سید مرتضی باشد، خیلی جدی به سیدمرتضی مشخصات آقا محسن را گفتم و ...
یک هفته قبل اعزام هم قسمت شد با آقا محسن به بهشت زهرا رفتیم. دست بچهها را گرفت و برد سر مزار سید مرتضی. قبر را نشانشان داد و گفت :
😁 «بچهها، ایشون عشق مادرتون بوده» (همه می خندیم...)
❤️بچهها هنوز یادشان مانده حرف پدرشان را. آقا محسن میدانست بهشت زهرا رفتنم هم به عشق سید مرتضی است. ولی حالا...
این روزها حتی کتاب دختر شینا که به دستم رسید نتوانستم بیش از چند صفحه از آن را بخوانم..
❤️همیشه میگفت «تو برای من مثل یک دوستی، هیچوقت حس نمیکنم همسرمی!» چون همسن هم بودیم، همیشه شیطنتهایمان را داشتیم.
🍃بعد از اینکه من دیگر محل کار نمیرفتم، محسن در رشته فقه و حقوق دانشگاه آزاد یادگار امام، به عنوان رشته دوم شروع به تحصیل کرد و علاوه بر مدیریت نظامی، طی 2 سال و نیم در این رشته هم لیسانس گرفت! واقعاً هم خیلی با استعداد و باهوش بود.
به شوخی به او میگفتم: «باید نمره 20 بگیری!» انصافاً هم نمرههایش 20 بود. بعد شروع کرد به خواندن فوقلیسانس!
💐انگار داشت بین سطح علمی ما فاصله میافتاد! به او گفتم: «اینطور نمیشود که شما درس بخوانی و من بچهداری کنم!!؟»
میگفت: «نه! هردومان ثبتنام میکنیم.» کلی غُر زدم! (این سر به سر هم گذاشتنهایمان شیرینی زندگیمان بود.)
😔حس میکردم با وجود بچهها زمان من کمتر شده است. اما واقعیت این بود که شاید محسن زمان کمتری از من داشت. یادم هست شبهایی را تا صبح بیدار میماند تا مطالعه کند. از زمانهایش خوب استفاده میکرد.
بعد از قبولی محسن، یکبار که خودش نبود و نمیتوانست به دانشگاه برود، من بهجای او رفتم و برایش جزوه نوشتم. آنقدر منظم سر کلاس حاضر بودم که استاد ادبیات عرب او بعد از آن که متوجه شد من همسر محسن هستم، به او گفته بود:
☺️«خانم شما آنقدر خوب به درس توجه میکرد که من گمان کردم دانشجوی این کلاس است!»
عصر وقتی دنبالم آمد، درس آن روز را کامل برایش توضیح دادم.
بعد از آن میگفت: «باید شما هم با من به دانشگاه بیایی!»
🍃❤️میرفتم کنارش مینشستم. زحمت بچهها هم که طبق معمول روی دوش مادرم بود.
🍃💐به شوخی به آقا محسن میگفتم: «شما انگار فقط زیارت امام زمان عجل الله را نرفتهای!»
برخلاف آقا محسن که به زیارت همه اهل بیت مشرف شده بود، ما بجز زیارت امام رضا که آنهم نوعاً به واسطه مأموریتهای او بود، جای دیگری نرفتیم. آرزوی سفر کربلا به دلم بود. خیلی دلم می خواست با او به کربلا بروم.
👤یکبار مسئول کاروان محل کار او با اصرار از آقا محسن خواست که با آنها به کربلا برود. گویا 4 نفر ظرفیت داشتند. تا شنیدم، به او گفتم: «این شاید اولین سفر غیر کاری شماست. من تنها یک خواسته از تو دارم. آن هم اینکه با هم به کربلا برویم!» گفت: «واقعاً اینقدر این موضوع برایت مهم است؟» گفتم: «آنقدر که دیگه هیچ خواستهای ندارم!»
😍چنین سفری را خیلی دور میدیدم. سن کم بچهها، شرایط مالی، وضعیت تحصیلی و نوع کار آقا محسن همه موانعی بود که چنین سفری حداقل در این سالها برایم بعید بود. همه تلاشش را کرد که این آرزویم برآورده شود.
😭قرار شد باهم به کربلا برویم. با اینکه کاروان 4 نفر جا داشت، نمیدانم چطور همهچیز جفتوجور شد که 6 نفری به کربلا رفتیم! آقا محسن و من، بچهها و البته مادر! میگفت: «آرزو دارم ویلچر مادرم را به سمت حرم ابا عبد الله الحسین هُل بدهم و او را به زیارت ببرم.» این اولین و آخرین سفر ما به کربلا بود...
💐یادم هست آخرین سفر مشهدمان، آقا محسن به خانه آمد و گفت: «کاری برایم پیش آمده، باید به مشهد بروم.» ساعت 12 شب بود و بچهها خواب بودند. گفت: «برای شما هم بلیط بگیرم؟»
ساعت 6 صبح به فرودگاه رفتیم، 8 پرواز بود. ساعت 9 از مشهد با مادرم تماس گرفتم که پیش بچهها برود. این آخرین سفر 2 نفره ما به مشهد بود.
👌یکبار هم که به خادمی حرم حضرت فاطمه معصومه درآمده بود یک صبح تا شب به قم رفتیم. بقیه سفرها نوعاً مأموریتی حاج آقا بود که گاهی ما هم با آنها میرفتیم اما به هر حال سختیهای خودش را داشت. خصوصاً اینکه مدت آن طولانی بود.
❤️شهید فرامرزی اردت خاصی به امام رضا(ع) داشت. وقتی به کاظمین رفتیم، به من میگفت:
👌بخواه از این خاندان که کرم خاندان موسی ابن جعفر (س) بسیار زیاده. مهربانی امام موسی کاظم (س)، امام رضا(س) و جواد الائمه(س) متفاوت است و اگر کسی از آنها درخواستی داشته باشد تا به اجابت نرسانند راضی نمیشوند.
قبل از سفر کربلا گفت: «باید از آقا علی بن موسی الرضا اجازه بگیرم.» آن روزها کسالت هم داشت.
👤گفتم: «با این وضعیت جسمی، سفر برای شما خیلی مشکل است.» گفت: «اشکال ندارد. یک روزه برمیگردم.»
داروهایش را آماده کردم و راهی مشهد شد. گفتم که ارادت عجیبی به امام رضا(ع) داشت.
☺️یادم هست برای ماه عسل هم که مشرف شدیم، همانجا از امام فرزند خواست و گفت: «آقاجان، عنایتی کنید سال آینده با فرزندی صالح به محضر شما بیاییم.» گویا محمدرضا هدیه آن دعای شهید محسن بود.