eitaa logo
زنده باد یاد شهدا
239 دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
3.7هزار ویدیو
130 فایل
امروز فضیلت زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا کمتر از شهادت نیست *مقام معظم رهبری* yazeinab14 به یاد شهید مدافع حرم حامد جوانی 🌷⚘🌺 وشهید دفاع مقدس مرتضی طلایی 🌷🌺🌹 @Zendebadyadeh_shohadayeh_golgun
مشاهده در ایتا
دانلود
🌈 🍃یکی از ویژگیهای خاص ایشان احترام فوق العاده به پدر و مادرش بود. بهطوری که هر بار مادرش وارد اتاق میشد ایشان حتماً به احترام مادر از جا بلند میشد. این احترام تا جایی ادامه داشت که یک بار دیدم احمد آقا به مسجد آمده و ناراحت است! با تعجب از علت ناراحتی او سؤال کردم. گفت: هر بار که مادرم وارد اتاق میشد جلوی پایش بلند میشدم، تا اینکه امروز مادرم به من اعتراض کرد که چرا این کار را میکنی؟ من از این همه احترام گذاشتن تو اذیت میشوم و… 🍃به صلهی رحم بسیار اهمیّت میداد؛ و همیشه در سلام کردن پیشقدم بود. حتّی در مقابل بچّههای کوچک. 🍃هیچگاه ندیدیم که احمد در کوچه و خیابان چیزی بخورد. میترسید کسی که مشکل مالی دارد ببیند و ناراحت شود. 🍃وقتی میخواست در خانه بخوابد، به انداختن تشک و یا داشتن تخت و …. مقید نبود. با اینکه هر چه که میخواست برایش فراهم بود، امّا یک پتو برمیداشت و به سادگی هر چه تمامتر میخوابید.
🌷 🍂 بیشترین و بارزترین صفت ایشان ادب و مهربانی و تواضع بود. هیچ کس از احمد آقا بیادبی ندیده بود. احترام و تواضع و مهربانی ایشان زبانزد بچّههای مسجد بود. ایشان همهی بچّهها را مؤدبانه صدا میکرد. هیچ کس در حضور او کوچک نمیشد. ممکن نبود با کسی به خصوص نوجوانان با خشونت برخورد کند. بزرگترین عامل جذب ایشان هم همین ادب و مهربانی ایشان بود. ایشان در مقابل همهی تازهواردها از جا بلند میشد و احترام میکرد. برای تشویق بچّهها به آنها هدیه میداد که بیشتر هدایای ایشان کتاب بود. هرگز ندیدیم که در امور معنوی و دینی کسی را مجبور کند، بلکه آنقدر عاشقانه از زیباییهای اعمال دینی میگفت تا همه به آن گفتهها رفتار کنند. اگر موضوع خندهداری گفته میشد، مانند همه میخندید؛ امّا در مقابل معصیت و گناه واکنش نشان میداد. همه میدانستند که اگر در مقابل احمد آقا غیبت کسی را انجام دهند، با آنها برخورد خواهد کرد. در کنار این موارد باید ادب در مقابل قرآن و اهل بیت (علیهما السّلام) را اضافه کرد. احمد آقا بسیار اهل توسل بود. دربارهی قرآن هم هر روز خواندنِ با دقّتِ قرآن را فراموش نمیکرد. ایشان در وصیتنامهی خود نیز به قرآن سفارش کرده است.
🍀 🌿 در مسجد کنار احمد آقا نشسته بودم. دربارهی ارادت و توسلات به اهل بیت (علیها السّلام) صحبت میکردیم. احمد آقا گفت: این را که میگویم به خاطر تعریف از خود یا … نیست. میخواهم اهمیّت ارتباط و توسل به اهل بیت (علیها السّلام) را بدانی. بعد ادامه داد: یک بار در عالم رؤیا بهشت را با همهی زیباییهایش دیدم. نمیدانی چقدر زیبا بود. دیگر دوست نداشتم بمانم. برای همین با سرعت به سمت بهشت حرکت کردم؛ امّا هر چه بیشتر میرفتم مسیر عبور من باریک و باریکتر میشد! به طوری که مانند مو باریک شده بود. من حس کردم الان است که از این بالا به پایین پرت شوم. آنجا بود که حدس زدم این باید صراط باشد؛ همان که میگویند از مو باریکتر و از شمشیر تیزتر خواهد شد. مانده بودم چه کنم! هیچ راه پس و پیش نداشتم. یک دفعه یادم افتاد که خدا به ما شیعیان، اهل بیت (علیها السّلام) را عنایت کرده. برای همین با صدای بلند حضرات معصومین را صدا زدم. یک باره دیدم که دستم را گرفتند و از آن مهلکه نجاتم دادند. بعد ادامه داد: ببین، ما در همهی مراحل زندگی بعد از توکل بر خدا به توسل نیاز داریم. اگر عنایت اهل بیت (علیها السّلام) نباشد، پیدا کردن صراط واقعی در این دنیا محال است. بعد به حدیث نورانی نقل شده از امام زمان اشاره کرد که میفرمایند: «از تمام حوادث و ماجراهایی که بر شما میگذرد کاملاً آگاه هستیم و هیچ چیزی از اخبار شما بر ما پوشیده نیست… از خطاها و گناهانی که بندگان صالح خداوند از آنها دوری میکردند ولی اکثر شما مرتکب میشوید با خبریم… اگر عنایات و توجّهات ما نبود، مصائب و حوادث زندگی شما را در برمیگرفت و دشمنان، شما را از بین میبردند».
💎 🌺 من در آن دوران نزدیکترین دوست احمد بودم. ما رازدار هم بودیم. یک روز به او گفتم: احمد، من و تو از بچّگی همیشه با هم بودیم. اما یه سؤالی ازت دارم! من نمیدونم چرا توی این چند سال اخیر، شما در معنویات رشد کردی اما من … لبخندی زد و میخواست بحث را عوض کند. اما من دوباره سؤالم را تکرار کردم و گفتم: حتماً یه علّتی داره، باید برام بگی؟ بعد از کلی اصرار سرش را بالا آورد و گفت: طاقتش رو داری؟! با تعجب گفتم: طاقت چی رو؟! گفت: بشین تا بهت بگم. نفس عمیقی کشید و گفت: یه روز با رفقای محل و بچّههای مسجد رفته بودیم دماوند. شما توی اون سفر نبودی. همهی رفقا مشغول بازی و سرگرمی بودند. یکی از بزرگترها گفت: احمد آقا برو این کتری رو آب کن و بیار تا چای درست کنیم. بعد جایی رو نشان داد و گفت: اونجا رودخانه است. برو از اونجا آب بیار. من هم راه افتادم. راه زیاد بود. کمکم صدای آب به گوش رسید. نسیم خنکی از سمت آب به سمت من آمد. از لابهلای درختها و بوتهها به رودخانه نزدیک شدم. تا چشمم به رودخانه افتاد یک دفعه سرم را انداختم پایین و همانجا نشستم! بدنم شروع کرد به لرزیدن. نمیدانستم چه کار کنم! همانجا پشت درخت مخفی شدم. کسی آن طرف من را نمیدید. درختها و بوتهها مانع خوبی برای من بود. من با چشمانی گرد شده از تعجب منتظر ادامهی ماجرای احمد بودم. چرا این قدر ترسیده بود؟! … احمد ادامه داد: من میتوانستم به راحتی گناه بزرگی انجام دهم. در پشت آن درخت و در کنار رودخانه، چندین دختر جوان مشغول شنا کردن بودند. من همانجا خدا را صدا زدم و گفتم: خدایا کمکم کن. خدایا الآن شیطان به شدت من را وسوسه میکند که من نگاه کنم، هیچ کس هم متوجه نمیشود؛ امّا خدایا من به خاطر تو از این گناه میگذرم. کتری خالی را برداشتم و سریع از آنجا دور شدم. بعد هم از جایی دیگر آب تهیه کردم و رفتم پیش بچّهها. هنوز دوستان مسجدی مشغول بازی بودند. برای همین من مشغول درست کردن آتش شدم. چوبها را جمع کردم و به سختی آتش را آماده کردم. خیلی دود توی چشمم رفت. اشک همینطور از چشمانم جاری بود. یادم افتاد که حاج آقا گفته بود: هر کس برای خدا گریه کند خداوند او را خیلی دوست خواهد داشت. همینطور که داشتم اشک میریختم گفتم: از این به بعد برای خدا گریه میکنم. حالم خیلی منقلب بود. از آن امتحان سختی که در کنار رودخانه برایم پیش آمده بود هنوز دگرگون بودم. همینطور که اشک میریختم و با خدا مناجات میکردم خیلی با توجه گفتم: یا الله یا الله… به محض تکرار این عبارت، یک باره صدایی شنیدم که از همه طرف شنیده میشد. ناخودآگاه از جا بلند شدم و با حیرت به اطراف نگاه کردم. صدا از همه سنگریزههای بیابان شنیده میشد. از همهی درختها و کوه و سنگها صدا میآمد!! همه میگفتند: سُبوحٌ قُدّوس رَبُنا و رب الملائکه و الرُوح (پاک و مطهر است پروردگار ما و پروردگار ملائکه و روح). وقتی این صدا را شنیدم ناباورانه به اطراف خیره شدم. از ادامهی بازی بچهها فهمیدم که آنها چیزی نشنیدهاند! من در آن غروب، با بدنی که از وحشت میلرزید به اطراف میرفتم. من از همهی ذرات عالم این صدا را میشنیدم! احمد بعد از آن کمی سکوت کرد. بعد با صدایی آرام ادامه داد: از آن موقع کم کم درهایی از عالم بالا به روی من باز شد! احمد این را گفت و از جا بلند شد تا برود. بعد برگشت و گفت: محسن، اینها را برای تعریف از خودم نگفتم. گفتم تا بدانی انسانی که گناه را ترک کند چه مقامی پیش خدا دارد. بعد گفت: تا من زندهام برای کسی از این ماجرا حرفی نزن!
💫 🌟 همیشه خوبیهای افراد را در جمع میگفت؛ مثلاً اگر کسی چندین عیب و ایراد داشت امّا یک کار خوب نصفه نیمه انجام میداد، همان مورد را در جمع اشاره میکرد. همیشه مشغول تقویت نقاط مثبت شخصیت بچّهها بود. باور کنید احمد آقا از پدر و برادر برای ما دلسوزتر بود. واقعاً عاشقانه برای بچّهها کار میکرد. یک بار من کنار احمد آقا نشسته بودم. مجلس دعای ندبه بود. احمد آقا همان موقع به من گفت: مداحی میکنی؟! گفتم: بدم نمییاد. بلافاصله میکروفون را در مقابل من نهاد من هم شروع کردم. همینطور غلط غلوط شروع به خواندن دعا کردم. خیلی اشتباه داشتم ولی بعد از دعا خیلی من را تشویق کرد. گفت: بارک الله خیلی عالی بود. برای اولین بار خیلی خوب بود. همین تشویقهای احمد آقا باعث شد که من مداحی را ادامه دهم و اکنون هم با یاری خدا و عنایات اهل بیت (علیها السّلام) در هیئتها مداحی میکنم.
☺️ 🍁 نوع شیطنتهای نوجوانان و جوانانی که احمد آقا جذب مسجد میکرد، در مسجد خادمی داشتیم به نام میرزا ابوالقاسم رضایی که بسیار انسان وارسته و سادهای بود. او بینایی چشمش ضعیف بود. برای همین بارها دیده بودم که احمد آقا در نظافت مسجد کمکش میکرد. امّا بچّهها تا میتوانستند او را اذیّت میکردند! یک بار بچّهها رفته بودند به سراغ انباری مسجد. دیدند در آنجا یک تابوت وجود دارد. یکی از همان بچّههای مسجد گفت: من میخوابم توی تابوت و یک پارچه میاندازم روی بدنم. شما بروید خادم مسجد را بیاورید و بگویید انباری مسجد «جن و روح» داره! بچّهها رفتند سراغ خادم مسجد و او را به انباری آوردند. حسابی هم او را ترساندند که مواظب باش اینجا… وقتی میرزا ابوالقاسم با بچّهها به جلوی انباری رسید آن پسر که داخل تابوت بود شروع کرد به تکان دادن پارچه! اولین نفری که فرار کرد خادم مسجد بود. خلاصه بچّهها حسابی مسجد را ریختند به هم! یا اینکه یکی دیگر از بچّهها سوسک را توی دست میگرفت و با دیگران دست میداد و سوسک را در دست طرف رها میکرد و … چقدر مردم به خاطر کارهای بچّهها به احمد آقا گله میکردند. امّا او با صبر و تحمّل با بچّهها صحبت میکرد؛ و به تربیت تدریجی آنها میپرداخت. یا میرفتند مُهرهای مسجد را میگذاشتند روی بخاری! مهرها حسابی داغ میشد. بعد نگاه میکردند که مثلاً فلانی در حال نماز است. به محض اینکه میخواست به سجده برود میرفتند مُهرش را عوض میکردند و … حتی به یاد دارم برخی بچّهها با خودشان ترقه میآوردند، وقتی حواس خادم پرت بود میانداختند توی بخاری و سریع میرفتند بیرون! خدا میداند بعد از هر شیطنت بچّهها، چقدر موج حملات کلامی اهل مسجد به سمت احمد آقا زیاد میشد. شاید هیچ چیز در مسجد سختتر از این نبود که در جلسات بسیج و امنای مسجد، احمد آقا را به خاطر شیطنت شاگردانش محکوم میکردند. ثمرهی زحمات او حالا چندین پزشک، مهندس، روحانی، مدیر و انسان وارسته است که همگی آنها رشد معنوی خود را مدیون تلاشهای احمد آقا میدانند. به قول یکی از شاگردان ایشان: زحمتی که احمد آقا برای ما کشید اگر برای درخت چنار کشیده بود، میوه میداد! 🍎🍏🍐
⁉️ ❇️ من یک سرّ مخفی بین خود و خدا داشتم که کسی از آن خبر نداشت. احمد آقا مخفیانه به من گفت: شما دو تا حاجت داری که این دو حاجت را از خدا طلب کردی. اینکه خداوند یکی از حاجت شما را بدهد یا نه، موکول کرده به اینکه شما بتوانی در روز عاشورا مراقبهی خوبی از اعمال و نفس خودت داشته باشی. اگر میخواهی احتیاط کرده باشی، یک روز قبل از عاشورا و یک روز بعد از عاشورا مراقبهی خوبی از اعمالت داشته باش و مواظب باش غفلتی از شما سر نزند. خدا را شکر، من آن سال حال خوبی داشتم. خیلی مراقبت کردم تا گناهی از من سر نزند. محرم آغاز شد. در روزهای دههی اول مراقبهی خودم را بیشتر کردم. در روز عاشورا و روز بعدش خیلی مراقب بودم که خطایی از من سر نزند. بعد از دو سه روز احمد آقا من را در مسجد امین الدوله دید و طبق آن اخلاقی که داشت دستم را فشار داد و به من گفت: بارک الله وظیفهات را خوب انجام دادی. خداوند یکی از آن حاجتهایت را بزودی به تو میدهد. گذشت تا ایام اربعین. ایشان مجدداً به من گفت: خداوند میخواهد حاجت دوم را نیز به شما بدهد. منتهی منتظر است ببیند در اربعین چگونه از اعمالت مراقبت میکنی . من باز هم خیلی مراقب بودم تا روز اربعین، اما در روز اربعین یک اشتباهی از من سر زد. آن هم این بود که یک شخصی شروع کرد به غیبت کردن و من آنجا وظیفه داشتم جلوی این حرکت زشت را بگیرم. امّا به دلیل ملاحظهای که داشتم چیزی نگفتم و ایستادم و حتی یک مقداری هم خندیدم. خیلی سریع به خودم آمدم و متوجّه اشتباهم شدم. بعد از آن خیلی مراقب بودم تا دیگر اشتباهی در اعمالم نباشد. روز بعد از اربعین هم مراقبت خوبی از اعمالم داشتم. اما وقتی بعد از اربعین به خدمت احمد آقا رسیدم و از ایشان دربارهی خودم سؤال کردم؟ گفت: «متاسّفانه وضعیت خوب نیست. خدا آن حاجت را فعلاً به شما نمیدهد.» بعد با اشاره به مجلس غیبت گفت: نتوانستی آن مراقبهای که باید داشته باشی. 😔
📿 🌹 با چند نفر از رفقا راهی قم شدیم. بعد از زیارت به همراه احمد آقا و دوستان به خانهی یکی از رفقا رفتیم و شب را ماندیم. نیمههای شب بود که احمد آقا بیدار شد. من هم بیدار شدم ولی از جای خودم بلند نشدم! احمد آقا میخواست برای نماز وضو بگیرد امّا احساس کرد این کار باعث اذیّت صاحب خانه میشود. لذا قرآن را برداشت و در گوشهای از اتاق مشغول خواندن قرآن شد. او بیداری در سحر را حفظ کرد، ولی برخلاف همیشه نماز شب نخواند! و من این رفتار او را مشاهده میکردم. بعد هم که اذان را گفتند و رفقا بیدار شدند وضو گرفتیم و نماز را خواندیم. فردا صبح به دلیلی صحبت از سحرگاه و قرآن خواندن احمد آقا شد. ایشان به من گفت: من به خاطر رعایت حال صاحبخانه نتوانستم وضو بگیرم و نماز شب بخوانم، امّا خداوند به واسطهی قرائت قرآن در آن سحرگاه پاداش عظیم و تأثیرات عجیبی به من داد. احمد آقا اعتقاد داشت اگر مستحب مهمی مثل نماز شب جلوی کاری که به او واجب است را بگیرد یا باعث اختلال در آن کار شود، باید نماز شب را کنار گذاشت. البتّه ایشان معمولاً شبها را زود میخوابید تا برای نماز شب و کار روزانه دچار مشکل و خستگی نشود؛ و اگر شرایطی پیش میآمد که نماز شب باعث شود سر درس چرت بزند، یقیناً نماز شب را ترک میکند. نماز صبح را در مسجد امین الدوله خواندیم. من دیدم که احمد آقا بعد از نماز به محل بسیج رفت و مشغول استراحت شد. خیلی تعجب کردم احمد آقا خواب بین الطلوعین!؟  بعد از نماز مغرب از ایشان همین موضوع را سؤال کردم. گفت: من دیشب به خاطر برنامههای بسیج کم خوابیده بودم. ترسیدم به خاطر خستگی و کسالت، در طی روز دچار لغزش یا برخورد تند با دیگران شوم. برای همین استراحت کردم.🌻
😍 🍃 یک بار با احمد آقا و بچّههای مسجد امین‌الدوله به زیارت قم و جمکران رفتیم. در مسجد جمکران پس از اقامهی نماز به سمت اتوبوس برگشتیم. راننده گفت: اگر میخواهید سوهان بخرید یا جایی بروید و…، یک ساعت وقت دارید. ما هم راه افتادیم به سمت مغازهها، که یک دفعه دیدم احمد آقا از سمت پشت مسجد به سمت بیابان شروع به حرکت کرد! یکی از رفقایم را صدا کردم. گفتم: به نظرت احمد آقا کجا میره؟! دنبالش راه افتادیم. آهسته شروع به تعقیب او کردیم! احمد جایی رفت که اطراف او خیلی تاریک شده بود. ما هم به دنبالش بودیم. هیچ سر و صدایی از سمت ما نمیآمد. یک دفعه احمد آقا برگشت و گفت: چرا دنبال من میآیید!؟ جا خوردیم. گفتم: شما پشت سرت رو میبینی؟ چطور متوجّه ما شدی؟ احمد آقا گفت: کار خوبی نکردید. برگردید. گفتم: نمیشه، ما با شما رفیقیم. هر جا بری ما هم مییایم. در ثانی اینجا تاریک و خطرناکه، یک وقت کسی، حیوانی، چیزی به شما حمله میکنه… گفت: خواهش میکنم برگردید. دوباره اصرار کرد و ما هم جواب قبلی… سرش را انداخت پایین و گفت: طاقتش رو دارید؟ میتونید با من بیایید!؟ ما هم که از همهی احوالات احمد آقا بیخبر بودیم گفتیم: طاقت چی رو، مگه کجا میخوای بری؟! نفسی کشید و  گفت: دارم میرم دست بوسی مولا. باور کنید تا این حرف را زد زانوهای ما شُل شد. ترسیده بودیم. من بدنم لرزید. احمد این را گفت و برگشت و به راهش ادامه داد. همینطور که از ما دور میشد گفت: اگه دوست دارید بیاید بسم الله. نمیدانید چه حالی بود، آن لحظه وحشت وجود ما را گرفته بود مجبور شدیم با ترس و لرز برگردیم. ساعتی بعد دیدیم احمد آقا از دور به سمت اتوبوس میآید. چهرهاش برافروخته بود. با کسی حرف نزد و سر جایش نشست. 🍃🌸🍃
📝 🖌 چون شهید طالب گمنامی بود، از حضور سه ماههی او در جبهه اطلاعاتی در دست نیست؛ به جز چند نامه و دست نوشته در ذیل به برخی از آنها اشاره میشود. در یکی از نامههایی که احمد آقا برای دوستش فرستاده بود آمده است: جبهه آدم میسازد. جبهه بسیار جای خوبی است برای اهلش! یعنی کسی که بتواند از این موقعیّت استفاده کند؛ و الا برای نا اهلش جای خوبی نیست! مطلب دیگر دفترچه خاطراتی است که از احمد آقا به جا مانده و بعد از سالها مطالعه شد گوشههایی از حالت معنوی او در دوران جهاد را بازگو میکند: * روز یکشنبه مورخ ۲۹/۱۰/۱۳۶۴ در سنگر نزدیک سحر در عالم خواب دیدم که آقای حقشناس با دعاهایش نمیگذاشت ما شهید شویم. خیلی به آقا تضرع و زاری کردم. آقا خیلی صورت پرنور و مهربانی داشت و به من خیلی احترام خاصی گذاشت. * در شب ۱۴/۱۱/۱۳۶۴ در خواب دیدم که امام خمینی با حالت خیلی عزادار برای آیت الله قاضی ناراحت است. در همان شب برای آیت الله قاضی نماز خواندم و خداوند در سحر فیض عظیمی به ما داد. الحمد لله * روز چهارشنبه میخواستم وضو بگیرم برای نماز که یک لحظه چشمم به حضرت (عج) افتاد… تاریخ ۱۶/۱۱/۱۳۶۴ پادگان دو کوهه * در روز جمعه در حسینیهی حاج همت پادگان دو کوهه در مجلس آقا امام زمان (علیه السّلام) گریه زیادی کردم. بعد از توسلات وقتی به خود آمدم دیدم که از همهی اشکی که ریختم یک قطرهاش به زمین نریخته! گویا ملائک همه را با خود برده بودند. ✨
🌷🕊🌷 سه ماه بود که احمد به جبهه رفته بود. به جز یکی دو نامه، دیگر از او خبر نداشتیم. نگران احمد بودم. به بچّهها گفتم: خبری از احمد ندارید؟ من خیلی نگرانم. یک روز دیدم رادیو مارش عملیّات پخش میکند. نگرانی من بیشتر شد. ضربان قلب من شدیدتر شده بود. مردم از خبر شروع عملیّات خوشحال بودند، امّا واقعاً هیچ کس نمیتواند حال و هوای مادری که از فرزندش بیخبر است را درک کند. همه میدانستند احمد بهترین و کم آزارترین فرزند من بود. خیلی او را دوست داشتم. حالا این بیخبری خیلی من را نگران کرده بود. مرتب دعا میخواندم و به یاد احمد بودم. تا اینکه یک شب در عالم خواب دیدم کبوتری سفید روی شانه من نشست. بعد کبوتر دیگر در کنار او قرار گرفت و هر دو به سوی آسمان پر کشیدند. حیرتزده از خواب پریدم. نکند که این دومین پرنده، نشان از دومین شهید خانوادهی ماست!؟ دوباره خوابیدم. این بار چیز عجیبتری دیدم. این بار مطمئن شدم که دیگر پسرم را نخواهم دید. در عالم رویا مشاهده کردم که ملائکهی خدا به زمین آمده بودند! هودجی یا اتاقکی زیبا که در روزگار قدیم توسط پادشاهان از آن استفاده میشد در میان دستان ملائکه است. آنها نزدیک ما آمدند و پسرم احمد علی را در آن سوار کردند. بعد هم همهی ملائک به همراه احمد به آسمانها رفتند. روز بعد چند نفر از همسایهها به خانهی ما آمدند و سراغ حسین آقا را میگرفتند! گویا شنیده بودند که شهید محلاتی شهید شده و فکر میکردند حسین آقا همراه ایشان بوده است. گفتم حسین آقا در خانه است، من ناراحت احمد علی هستم. همان روز مادر شهید جمال محمد شاهی را هم دیدم. این مادر گرامی را از سالها قبل در همین محل میشناختم. ایشان سراغ احمد علی را گرفت. گفتم: بیخبرم. سپس رؤیای عجیبی را برایم تعریف کرد، ایشان گفت: «در عالم خواب به نماز جمعهی تهران رفته بودیم. آنقدر جمعیت آمده بود که سابقه نداشت. بعد اعلام کردند که امام زمان (عج) تشریف آوردهاند و میخواهند به پیکر یکی از شهدا نماز بخوانند! من با سختی جلو رفتم. وقتی خواستند نام شهید را بگویند خوب دقت کردم. از بلندگو اعلام کردند: شهید احمد علی نیری.» بعد هم آمدند منزل ما و خبر شهادت احمد علی را اعلام کردند. مراسم تشییع و تدفین و ختم احمد با حضور حضرت آیت الله حقشناس و عباراتی که ایشان در وصف پسرم فرمودند خیلی عجیب شده بود. بعد از اینکه حضرت آقا این حرفها را زدند، دوستان احمد هم آمدند و کراماتی که از او دیده بودند نقل کردند. عجیب اینکه پسر من در خانه که بود یک زندگی بسیار عادی داشت. 🌷
✉️ «اللَّهُ وَلِیُّ الَّذینَ آمَنُوا یُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ وَ الَّذینَ کَفَرُوا أَوْلِیاؤُهُمُ الطَّاغُوتُ یُخْرِجُونَهُمْ مِنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُماتِ أُولئِکَ أَصْحابُ النَّارِ هُمْ فیها خالِدُونَ». پس از عرض سلام و تهیت به پیشگاه ارواح مقدس انبیا و ائمه معصومین (علیهما السّلام) بالاخص حضرت بقیت الله (ارواحنا له الفداء) چند سطری به عنوان سنتی از رسول اکرم (صلّی الله علیه و آله) که إنشاءالله تعالی تذکری برای ما و برایم باشد. إنشاءالله باقیات و صالحاتی برایم باشد. شکر پروردگار عالمیان که ما را  برانگیخت و ما را لایق دانست و هدایت کرد. و رسولان متعددی بالاخص رسول اکرم (صلّی الله علیه و آله) و ائمه معصومین (علیهما السّلام) را بر ما ارزانی داشت تا بتوانیم رهگشای خوبی در این جهان، در مقابل شیاطین باشیم. خوشا به حال کسانی که شناختند وجود خویشتن را در این دنیا، و عمل میکنند به وظایف خود، به امید تزکیهی نفس و ترفیع درجه و لذّت عبادت و خشوع قلب! کسی به آن میرسد که مراقبتهای سخت بر اعمال و گفتار خود داشته باشد. قرآن، قرآن را فراموش نکنید. بدانید که بهترین وسیله برای نظارت بر اعمالتان قرآن است. اسلام را در تمام شئوناتش حفظ کنید. رهبری و ولایت فقیهی که در این زمان از اهم واجبات است را یاری کند. إنشاءالله خداوند عز و جل جزای خیر به شما عنایت فرماید! و السّلام علیکم و علی عبادالله الصالحین احمد علی نیری ۲۶/۱۱/۱۳۶۴
من هشت سال پیش ازدواج کردم امّا بچّهدار نمیشدم، تا اینکه یک بار به توصیهی بسیجیان قدیمی مسجد به سراغ مزار شهید نیری در بهشت زهرا (علیها السّلام) رفتم. شنیده بودم که نزد خدا خیلی آبرو دارد برای همین گفتم: من اعتقاد دارم شما زندهاید و به خواست خداوند میتوانید گره از کار مردم باز کنید. بعد از او خواستم دعا کند که خدا به من هم فرزندی بدهد. بعد از آن ماجرا، خانم بنده باردار شد و چند روز قبل فرزندان دو قلوی من به دنیا آمدند .
سوم اسفند سال ۱۳۶۴ بود. جمعیت که بیشتر آنها از جوانان مسجد و شاگردان آیت الله حقشناس بودند، شدیداً گریه میکردند و طاقت از کف داده بودند. مراسم تشیع به پایان رسید. پیکر شهید را به سوی بهشت زهرا (علیها السّلام) بردند. من هم به همراه آنها رفتم. چند ردیف بالاتر از مزار شهید چمران، برای تدفین او انتخاب شد. من جلو رفتم تا بتوانم چهرهی شهید را ببینم. درب تابوت باز شد. چهرهی معصوم و دوست داشتنی شهید را دیدم. شاداب و زیبا بود. گویی به خواب عمیقی فرو رفته! تازه دوستان او میگفتند: از شهادت او شش روز میگذرد! دست این شهید به نشانهی ادب روی سینهاش قرار داشت! یکی از همرزمانش میگفت: در لحظهی شهادت ترکشی به پهلویش اصابت کرد. وقتی به زمین افتاد از ما خواست که او را بلند کنیم. وقتی روی پایش ایستاد رو به سمت کربلا دستش را به سینه نهاد و آخرین کلام را بر زبان جاری کرد: «السلام علیک یا ابا عبدالله». بعد هم به همان حالت به دیدار ارباب بیکفن خود رفت. برای همین دستش هنوز به نشانهی ادب بر سینهاش قرار دارد! پیکر شهید را داخل قبر گذاشتند و لحد را چیدند. شخصی که آخرین لحد را گذاشت، و بیرون آمد، رنگش پریده بود! گفت: وقتی آخرین سنگ را عوض کردم ناگهان بوی عطر فضای قبر را پر کرد. باور کنید با همهی عطرهای دنیایی فرق داشت! بعد از مراسم تدفین برگشتیم منزل. شب برای اقامه نماز مغرب و عشا به مسجد امین الدوله رفتم. در اطراف درب مسجد امین الدوله ایستادم. میخواستم به همراه استاد حقشناس وارد مسجد شوم. دقایقی بعد این مرد خدا از پیچ کوچه عبور کرد و به همراه چند تن از شاگردان به مسجد نزدیک شد. در جلوی درب مسجد سرشان را بالا آوردند و نگاهی به اطرافیان کردند. بعد با حالتی نالان و افسرده گفتند: آه آه، آقا جان… دوباره آهی از سر حسرت کشیدند و فرمودند: «بروید در این تهران بگردید و ببینید کسی مانند این احمد آقا پیدا میکنید؟!» بین دو نماز از جا بلند شدند و روی صندلی قرار گرفتند. بعد شروع به صبحت در خصوص همین شهید کردند. در اواخر سخنان خود دوباره آهی از سر حسرت در فراق این شهید کشیدند. بعد در عظمت این شهید فرمودند: «این شهید را دیشب در عالم رؤیا دیدم. از احمد پرسیدم چه خبر؟ به من فرمود: تمام مطالبی که (از برزخ و…) میگویند حق است. از شب اول قبر و سؤال و … اما من را بیحساب و کتاب بردند.» یعنی یک جوان نوزده ساله چگونه به این مقام رسیده که استاد این گونه از او تعریف میکند؟! آن شب به همراه چند نفر از دوستان و به همراه آیت الله حقشناس به منزل همان شهید در ضلع شمالی مسجد رفتیم. حاج آقا وقتی وارد خانه شدند در همان ورودی منزل رو به برادر شهید کردند و با حالتی افسرده خاطرهای نقل کردند و فرمودند: به جز بنده و خادم مسجد، این شهید بزرگوار هم کلید مسجد را داشتند. بعد نفسی تازه کردند و فرمودند: «من یک نیمه شب زودتر از ساعت نماز راهی مسجد شدم. به محض اینکه در را باز کردم دیدم شخصی در مسجد مشغول نماز است.» حضرت آیت الله حقشناس مکثی کردند و ادامه دادند: «من دیدم یک جوان در حال سجده است، امّا نه روی زمین! بلکه بین زمین و آسمان مشغول تسبیح حضرت حق است!!» حاج آقا حقشناس در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود ادامه دادند: من جلو رفتم و دیدم همین احمد آقا مشغول نماز است. بعد که نمازش تمام شد پیش من آمد و گفت: تا زندهام به کسی حرفی نزنید.
مزار شهید احمدعلی نیری ، قطعه ۲۴ بهشت زهرا ، در کنار بلوار ، پنج ردیف بالاتر از مزار شهید چمران .
پیکر شهید احمدعلی نیری ، یک هفته بعد از شهادت . او در لحظه‌ی شهادت دست را بر سینه نهاد و به مولای مظلومش اباعبدالله الحسین علیه السلام سلام داد . دست او در موقع دفن هنوز هم بر روی سینه‌اش قرار داشت .
درپایان بیاد همه شهدا بالاخص شهدای این جمع وشهید احمد نیری فاتحه ای قرائت میکنیم‌ تا شفاعت ما در روز جزا شود 🌹 شهدا را بخاک نسپاریم شهدا را بیاد بسپاریم 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☀️☀️☀️ ✍🏻۱۶  (دستور العمل امام به هنگام آغاز جنگ در سال 37 هجرى در ميدان صفین) 💠عقب نشينى هايى كه مقدّمه هجوم ديگرى است، و ايستادنى كه حمله در پى دارد نگرانتان نسازد، حق شمشيرها را اداء كنيد، و پشت دشمن را به خاك بماليد، و براى فرو كردن نيزه ها، و محكم ترين ضربه هاى شمشير، خود را آماده كنيد، صداى خود را در سينه ها نگهداريد كه در زدودن سستى نقش بسزايى دارد. به خدايى كه دانه را شكافت، و پديده ها را آفريد، آنها اسلام را نپذيرفتند، بلكه به ظاهر تسليم شدند، و كفر خود را پنهان داشتند و آنگاه كه ياورانى يافتند آن را آشكار ساختند. 🌴🌴🌴
♦وقتی میگیم این مملکت با این همه جاسوس و نفوذی و این همه احمق و الدنگ داخلی رو فقط خدا سرپا نگهش داشته یعنی همین 😐 @Zendebadyadeh_shohadayeh_golgun
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
منتظر زمان: ✍« رهبر معظم انقلاب » 💠با خانم های بد حجاب چگونه برخورد کنیم؟! ۲۰_تیر @Zendebadyadeh_shohadayeh_golgun
☀️☀️☀️ ✍🏻 ۱۷ (نامه اى در جواب نامه معاويه در صحراى صفين ماه صفر سال 37 هجرى) 💠1. افشاى چهره بنى اميّه و فضائل اهل بيت عليهم السّلام معاويه اينكه خواستى شام را به تو واگذارم، همانا من چيزى را كه ديروز از تو باز داشتم، امروز به تو نخواهم بخشيد،  و امّا در مورد سخن تو كه «جنگ، عرب را جز اندكى، به كام خويش فرو برده است» آگاه باش، آن كس كه بر حق بود، جايگاهش بهشت، و آن كه بر راه باطل بود در آتش است. امّا اينكه ادّعاى تساوى در جنگ و نفرات جهادگر را كرده اى، بدان، كه رشد تو در شك به درجه كمال من در يقين نرسيده است، و اهل شام بر دنيا حريص تر از اهل عراق به آخرت نيستند. 💠2 .فضائل عترت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و اينكه ادّعا كردى ما همه فرزندان «عبد مناف» هستيم، آرى چنين است، امّا جدّ شما «اميّه» چونان جدّ ما «هاشم»، و «حرب» همانند «عبد المطلّب»، و «ابو سفيان» مانند «ابو طالب» نخواهند بود، هرگز ارزش مهاجران چون اسيران آزاد شده نيست،  و حلال زاده همانند حرام زاده نمى باشد، و آن كه بر حق است با آن كه بر باطل است را نمى توان مقايسه كرد، و مؤمن چون مفسد نخواهد بود، و چه زشتند آنان كه پدران گذشته خود را در ورود به آتش پيروى كنند. از همه كه بگذريم، فضيلت نبوّت در اختيار ماست كه با آن عزيزان را ذليل، و خوار شدگان را بزرگ كرديم، و آنگاه كه خداوند امّت عرب را فوج فوج به دين اسلام در آورد، و اين امّت برابر دين اسلام يا از روى اختيار يا اجبار تسليم شد، شما خاندان ابو سفيان، يا براى دنيا و يا از روى ترس در دين اسلام وارد شديد، و اين هنگامى بود كه نخستين اسلام آورندگان بر همه پيشى گرفتند، و مهاجران نخستين ارزش خود را باز يافتند، پس اى معاويه شيطان را از خويش بهره مند، و او را بر جان خويش راه مده. با درود. 🌴🌴🌴
«برادران! خدای نکرده نماز را از یاد نبرید تا آنجا که می‌توانید خوابتان را کم کنید. درس خوانده و در سنگر مدارس برای حفظ اسلام علم یاد بگیرید و با هم با صمیمیت زندگی کنید و بیشتر مطالعه کنید« 🌹 @Zendebadyadeh_shohadayeh_golgun
❖ چهل مورد از کم هزینه ترین لذت‌های دنیا 👌🏻 1- گاهی به تماشای غروب آفتاب بنشینیم. 2 - سعی کنیم بیشتر بخندیم. 3- تلاش کنیم کمتر گله کنیم. 4 - با تلفن کردن به یک دوست قدیمی، او را غافلگیر کنیم. 5 - گاهی هدیه‌هایی که گرفته‌ایم را بیرون بیاوریم و تماشا کنیم. 6 - بیشتر از خدا تشکر کنیم و با او حرف بزنیم. 7 - در داخل آسانسور و راه پله و... باآدمها صحبت کنیم. 8- هر از گاهی نفس عمیق بکشیم. 9- لذت عطسه کردن را حس کنیم. 10- قدر این که پایمان نشکسته است را بدانیم. 11- زمزمه کنیم و آواز بخوانیم. 12- سعی کنیم با حداقل یک ویژگی منحصر به فرد با بقیه فرق داشته باشیم . 13- گاهی به دنیای بالای سرمان خیره شویم. 14- با حیوانات و سایر جانداران مهربان باشیم. 15- برای انجام کارهایی که ماهها مانده و انجام نشده در آخر همین هفته برنامه‌ریزی کنیم! 16- از تفکردرباره تناقضات لذت ببریم. 17- برای کارهایمان برنامه‌ریزی کنیم و آن را طبق برنامه انجام دهیم. البته کار مشکلی است! 18- مجموعه‌ای از یک چیز (تمبر، برگ، سنگ، کتاب و... )برای خودمان جمع‌آوری کنیم. 19- در یک روز برفی با خانواده آدم برفی بسازیم. 20- گاهی در حوض یا استخر شنا کنیم، البته اگر کنار ماهی‌ها باشد چه بهتر. 21- گاهی از درخت بالا برویم. 22- احساس خود را در باره زیبایی ها به دیگران بگوئیم. 23- گاهی کمی پابرهنه راه برویم!. 24- بدون آن که مقصد خاصی داشته باشیم پیاده روی کنیم. 25- گاهی نیمه شبها از خواب بیدار شویم و از خدا بخاطر نعمتهایش تشکر کنیم 26- در جلوی آینه بایستیم وخودمان را تماشا کنیم. 27- سعی کنیم فقط نشنویم، بلکه به طور فعال گوش کنیم. 28- رنگها را بشناسیم و از آنها لذت ببریم . 29- وقتی از خواب بیدار می‌شویم، زنده بودن را حس کنیم. 30- زیر باران راه برویم. 31- کمتر حرف بزنیم و بیشترگوش کنیم .. 32- قبل از آن که مجبور به رژیم گرفتن بشویم، ورزش کنیم و مراقب تغذیه خود باشیم . 33- چند بازی و سرگرمی مانند شطرنج و... را یاد بگیریم. 34- اگر توانستیم گاهی کنار رودخانه بنشینیم و در سکوت به صدای آب گوش کنیم. 35- هرگز شوخ طبعی خود را از دست ندهیم. 36- احترام به اطرافیان را هرگز فراموش نکنیم. 37- به دنیای شعر و ادبیات نزدیک تر شویم. 38- گاهی از دیدن یک فیلم در کنار همه اعضای خانواده لذت ببریم. 39- تماشای گل و گیاه را به چشمان خود هدیه کنیم. 40- از هر آنچه که داریم خود و دیگران استفاده کنیم ممکن است فردا دیر باشد. http://eitaa.com/joinchat/2131755019C64f2e5adce
📌عظمت حضرت معصومه (س) امام صادق(ع): إِنَّ لِلَّهِ حَرَماً وَ هُوَ مَكَّةُ أَلَا إِنَّ لِرَسُولِ اللَّهِ حَرَماً وَ هُوَ الْمَدِينَةُ أَلَا وَ إِنَّ لِأَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ حَرَماً وَ هُوَ الْكُوفَةُ أَلَا وَ إِنَّ قُمَّ الْكُوفَةُ الصَّغِيرَةُ أَلَا إِنَّ لِلْجَنَّةِ ثَمَانِيَةَ أَبْوَابٍ ثَلَاثَةٌ مِنْهَا إِلَى قُمَّ تُقْبَضُ فِيهَا امْرَأَةٌ مِنْ وُلْدِي اسْمُهَا فَاطِمَةُ بِنْتُ مُوسَى وَ تُدْخَلُ بِشَفَاعَتِهَا شِيعَتِي الْجَنَّةَ بِأَجْمَعِهِمْ. خداوند حرمى دارد كه مكه است پيامبر (ص) حرمى دارد و آن مدينه است و امیرالمومنین حرمى دارد و آن كوفه است و قم كوفه كوچك است كه از هشت درب بهشت سه درب آن به قم باز مى شود - زنى از فرزندان من در قم از دنيا میرود كه اسمش فاطمه دختر موسى (ع) است و به شفاعت او همه شيعيان من وارد بهشت میشوند. 📍ولادت حضرت معصومه محضر حضرت ولیعصر (عج) و شیعیان مبارک باد. 📌اللهم عجل لولیک الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_17021160.mp3
11.55M
🌺 یه کربلا بهم بده یا سلطان سرود بسیار زیبا😍👌 ❤️ #دهه_کرامت #حضرت_معصومه #امام_رضا 🎤🎤 سید رضا نریمانی
-narimani@madahkhonah1.mp3
3.03M
میلاد #حضرت_فاطمه_معصومه (س) 🎵شب مستی شب عرض تبریک 🎙سیدرضا #نریمانی
✨﷽✨ 🌹چهار حکایت کوتاه اما تاثیر گذار ✅ حکایت اول: از کاسبی پرسیدند:چگونه در این کوچه پرت و بی عابر کسب روزی میکنی؟ گفت: آن خدایی که فرشته مرگش مرا در هر سوراخی که باشم پیدا میکند!! چگونه فرشته روزیش مرا گم میکند!!!؟ ✅ حکایت دوم: پسری با اخلاق و نیک سیرت، اما فقیر به خواستگاری دختری میرود...پدر دختر گفت: تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد، پس من به تو دختر نمیدهم...!! پسری پولدار، اما بدکردار به خواستگاری همان دختر میرود، پدر دختر با ازدواج موافقت میکند و در مورد اخلاق پسر میگوید:انشاءالله خدا او را هدایت میکند...! دختر گفت:پدر جان؛ مگر خدایی که هدایت میکند، با خدایی که روزی میدهد فرق دارد؟؟!!!!... ✅ حکایت سوم: از حاتم پرسیدند: بخشنده تر از خود دیده ای؟؟... گفت: آری...مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود؛یکی را شب برایم ذبح کرد... از طعم جگرش تعریف کردم..صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد...!گفتند: تو چه کردی؟ گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم... گفتند: پس تو بخشنده تری...! گفت: نه، چون او هر چه داشت به من داد!!اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم...!! ✅ حکایت چهارم: عارفی راگفتند:خداوند را چگونه میبینی؟! گفت آنگونه که همیشه میتواند مچم را بگیرد، اما دستم را میگیرد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌↶