eitaa logo
زنده باد یاد شهدا
240 دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
3.7هزار ویدیو
130 فایل
امروز فضیلت زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا کمتر از شهادت نیست *مقام معظم رهبری* yazeinab14 به یاد شهید مدافع حرم حامد جوانی 🌷⚘🌺 وشهید دفاع مقدس مرتضی طلایی 🌷🌺🌹 @Zendebadyadeh_shohadayeh_golgun
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی به خانه پدرم می‌آمدیم، در عین سادگی و بی‌آلایشی بسیار شوخ‌طبع بود. لحظاتی که صالح می‌آمد، فضای ساکت خانه کاملاً شکسته می‌شد. همه دوستش داشتند. برای مادرم مثل پسر بود نه داماد. یک حس علاقه توأم با احترام... کمک‌کار همه بود، مثلاً به طور ویژه به پدربزرگ و مادربزرگش کمک می‌کرد و آنها حتی بیشتر از فرزندان خودشان او را دوست داشتند. یادم هست وقتی از محل کار برمی‌گشت، در اوج خستگی به خانه آنها می‌رفت تا اگر کاری دارند انجام دهد. خانه آنها باغ کوچکی بود که در حیاط آن درختان پرتقال، سیب و... داشت. چیدن میوه‌ها از عهده آنها خارج بود و صالح تنها کسی بود که تمام کار باغ را انجام می‌داد. حتی اگر آنها می‌خواستند به قم بیایند برایشان اتومبیل می‌گرفت و به راننده سفارش می‌کرد دقیقاً آنها را به دَرِ خانه پدرش برساند. پدربزرگ و مادربزرگ با اینکه پسرشان (دایی آقا صالح) هم شهید شده است، هنوز هم شهادت صالح را باور نکرده‌اند...
بابلسر بودیم... صالح قرار بود برای اربعین به کربلا برود. چهارشنبه 26 آبان بود که گفت «هماهنگی‌ها انجام شد و ان‌شاءالله 28 آبان عازم‌ام.» دوست داشتم من هم بروم، اما با وجود محمدحسین امکان‌پذیر نبود. نمی‌توانستم به او هم بگویم که به کربلا نرود، گفتم «صالح! دلم نمی‌خواهد تنها بروی. دوست دارم باهم به کربلا برویم. اما اگر مانع از رفتن تو شوم، حس می‌کنم نمی‌توانم روز قیامت مسئولیت این کار را به عهده بگیرم و جوابگو باشم...» گفت «راستی امروز صبح خواب دیدم از روی درختی، یک گلابی فوق‌العاده شیرین و خوشمزه چیدم و خوردم. هنوز طعم استثنایی آن زیر زبانم هست...» گفتم «چه جالب، حتماً برای سفر کربلایت است و میوه بهشتی خوردی!» ناخودآگاه نام «میوه بهشتی» به ذهنم رسیده بود.
... ظهر پنج‌شنبه با ذوق و شوق به خانه آمد و گفت «بالاخره کارم درست شد!» تعجب کردم، گفتم «کارت که درست شده بود. زمان حرکت هم که گفتی فرداست. مگر چیزی مانده بود؟» من‌ومن ‌کنان گفت «کربلا که بله، اما شاید از آن طرف جای دیگری هم بروم!» گفتم «کجا؟» گفت «شاید سوریه!» جا خوردم، انتظارش را نداشتم. محمدحسین را که بغلم بود روی زمین گذاشتم و گفتم «سوریه؟ چرا سوریه؟» با اینکه گویا مدتها بود رایزنی‌هایی برای اعزام به سوریه انجام داده بود، اما اصلاً با من صحبتی از سفر به سوریه نداشت. انگار قرار بود از بین افراد داوطلب اعزام به سوریه، 5 نفر را انتخاب کنند که نام صالح بین آنها نبود. لحظات آخر، یکی از افراد انصراف داد که بعد از جلسات مشورتی، صالح جایگزین شد. دقیقاً روزی که قرار بود به کربلا برود، به سوریه اعزام شد، 28 آبان 94...
آنقدر همه چیز به سرعت انجام شد که انگار قدرت تصمیم‌گیری را از من گرفته بود. حتی نه تصمیم، قدرت فکر کردن را... خیلی با من حرف زد. تلاش داشت مرا آرام کند. برایم از وضعیت آنجا گفت و اینکه چرا باید برود. دلایلش آنقدر منطقی و قانع‌کننده بود که جای حرف و شبهه برایم باقی نمی‌گذاشت. تصمیم سختی بود. تردید بین رفتن به یک مأموریت سخت و پرخطر یا ماندن. انتخاب بین آرامش و امنیت کشور اسلامی، یا آرامش من... احساس می‌کردم هر تصمیمی بگیرم، تصمیم دشواری است و در هر دو حالت برایم سختی رقم می‌خورد. راضی شدم که برود، خصوصاً اینکه گفت «ما جزء نیروهای آموزشی هستیم و حضورمان از این جهت در آنجا ضروری است.» با خودم می‌گفتم احتمالاً نیروهای آموزشی در معرکه حاضر نمی‌شوند و این یعنی اینکه خطر آن نزدیک به صفر است. اینها فقط برای امیدواری به خودم بود. نهایت شعاعی که به افکارم اجازه حرکت می‌دادم همین مقدار بود نه بیشتر. حتی لحظه‌ای و کمتر از لحظه‌ای نام شهادت را به زبان نمی‌آوردم. حتی به آن فکر نمی‌کردم. گفتم «هم دلم می‌خواهد بروی که آموزش بدهی و هم دلم نمی‌خواهد بروی...» انگار که یک طرف ماجرا ایمانم بود! می‌گفت «اگر من نروم، بقیه هم نروند، این بار را چه کسی از زمین بردارد؟ ما چطور می‌توانیم آسایش و راحتی داشته باشیم، در حالی که مردم آنها در بطن جنگ به سختی زندگی می‌کنند؟ مگر نه اینکه اگر صدای غربت مسلمانی شنیده شد باید مسلمین به فریادش برسند؟...»
(س) به صالح گفتم «از علاقه‌ات خبر دارم و واقعاً دوست دارم در هر جای دنیا هر کاری از دستت ساخته است انجام دهی. بگذار آن دنیا بگویم خدایا هر چقدر در توان داشتیم برای تو انجام دادیم.» بعد از شهادتش، فقط به حضرت زینب(س) گفتم «من بهترین‌ها را برای شما داده‌ام، از من پذیرا باشید»
دو ماهی که صالح نبود، استرس بسیار زیادی داشتم و دائماً در نگرانی به سر می‌بردم. واقعاً لحظه‌ای تلفن همراه را از خود دور نمی‌کردم که مبادا تماس بگیرد و متوجه نشوم. ماه اول، اغلب جمعه‌ها تماس می‌گرفت. هفته‌های آخر خصوصاً دو هفته انتهایی، هر روز یا دو روز یکبار تماس می‌گرفت. تلفن‌ها خود به خود قطع می‌شد. هر بار تماس می‌گرفت، می‌گفتم «دلم می‌خواهد این تلفن حالا حالاها قطع نشود. می‌خواهم حرف بزنم. می‌خواهم صدایت را بشنوم، قطع نکن!» می‌گفت «من قطع نمی‌کنم، خودکار قطع می‌شود!». با اینکه بارها این را گفته بود اما دلم باز هم تکرار می‌کردم که «قطع نکن، هنوز خیلی حرف دارم» اغلب حرف‌هایمان احوالپرسی معمولی و... بود. قبلاً گفته بود «تلفن‌ها کنترل می‌شود» اما من نمی‌توانستم، دائماً می‌گفتم که «دلم تنگ شده...کی می‌آیی؟» صالح لحظاتی سکوت می‌کرد، من با جنس این سکوت آشنا بودم. وقتی چاره‌ و راه‌کاری نداشت، سکوت می کرد. می‌گفت «می‌دانی که تلفن‌ها کنترل می‌شود؟» می‌گفتم «بله، اما دلم واقعاً برایت تنگ شده».
بعد از عقد هم هروقت به زیارت یا حتی مراسمات مذهبی می‌رفتیم، می‌گفت «می‌دانی که باید برای من چه دعایی کنی؟ دعا کن شهید شوم.» همیشه در دلم می‌خندیدم و دعا می‌کردم چراکه به خودم می‌گفتم کسی باید دعا کند که خیلی خوب، پاک و معنوی باشد تا دعایش بگیرد. البته به صالح می‌گفتم «دعا می‌کنم، اما خواهش می‌کنم دائماً تکرار نکن!» من واقعاً دلم می‌خواست صالح شهید شود. شاید اگر به حالت طبیعی از دنیا می‌رفت خیلی برایم سخت بود و اصلاً حیف بود که صالح فقط بمیرد. البته باید اعتراف کنم که موضوع شهادت هم در خانواده‌ها و هم خانواده آقا صالح یک امر کاملاً جا افتاده و مطرحی بود. عموی من، عموی آقاصالح، و دو پسرعموی مادر پدرم هم به شهادت رسیده‌اند. واقعاً اگر با شهادت از دنیا نمی‌رفت، نمی‌توانستم نبودن او را تحمل کنم. شهادت آرزوی او بود و خوشحالم که به آرزویش رسید.
وقتی شهید شد تا لحظه‌ای که پیکرش را ندیدم، باورم نمی‌شد، دعا می‌کردم واقعیت نداشته باشد. واقعاً تصور شهادتش را نداشتم. حس می‌کردم به یک مأموریت عادی رفته و برمی‌گردد. از خدا می‌خواهم کمک کند تا زنده‌ام طوری زندگی کنم که صالح از من راضی باشد. مانند زمانی که بود و باهم زندگی می‌کردیم... صالح برای من افتخار بود، دلم می‌خواهد من هم برایش مایه افتخار باشم. در این راه تمام تلاشم را خواهم کرد.
خلاصه دوران و در نهایت ... پس از 9 ماه دوره آموزش در تبریز، وارد دوره درجه‌داریسپاه المهدی (عج) بابل شد و در مسیر پاسداری از انقلاب از هیچ تلاشی فروگذار نکرد. در سال 1383 بازهم در کنکور شرکت کرد و در رشته حقوق (مقطع فوق‌دیپلم) در دانشگاه جامع علمی کاربردی بابل پذیرفته شد. در سال 1388 به حج عمره مشرف شد. پس از اتفاقات ناگواری که در سال 88 در قالب فتنه رخ داد، برای تسلط بر مسائل روز، انگیزه بیشتری پیدا کرد و به همین منظور تحصیلات خود را در مقطع کارشناسی رشته حقوق ادامه داد. در سال 1391 ازدواج کرد و زندگی مشترکش را در بابلسر شروع کرد. ثمره این ازدواج پسری به نام محمدحسین است که در فروردین 1394 متولد شد. با آغاز جنگ در سوریه برای دفاع از حرم حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها) و یاری جبهه مقاومت، داوطلبانه عازم سوریه شد. سرانجام پس از سه ماه حضور مداوم در جبهه سوریه در تاریخ 16 بهمن 1394 در روزهای نزدیک به ایام فاطمیه، در حین درگیری با مزدوران تکفیری در شمال شهر حلب، منطقه «رتیان» در اثر اصابت مستقیم گلوله به ناحیه سر، به فیض شهادت نائل آمد. پیکر مطهرش پس از تشییعِ باشکوه، درگلزار شهدای شهر قم آرام گرفت.
1364 تولد در بَهنَمیر بابلسر 1371 ورود به مدرسه 1372 ورود به فعالیت‌های پایگاه مقاومت بسیج مسجد 1382 مهاجرت خانواده به شهر مقدس قم 1382 کنکور و قبولی در رشته رایانه دانشگاه آزاد بابل 1382 استخدام در سپاه و انصراف از دانشگاه و استخدام در سپاه 1383 کنکور مجدد و قبولی در رشته حقوق (درکنار اشتغال به کار سپاه) 1388 سفر حج عمره 1391 (5 اسفند) ازدواج: عقد 1392 (17 اسفند) ازدواج: عروسی 1394 (فروردین) تولد فرزندش محمدحسین 1394 (26 آبان) شروع دوره آموزشی جهت اعزام به سوریه 1394 (اول آذر) اعزام به سوریه 1394 (16 بهمن) شهادت 1394 (20 بهمن) تشییع در شهرهای بابلسر و بَهنَمیر 1394 (21 بهمن) تشییع در حرم مطهر حضرت معصومه سلام‌الله‌علیها و خاک‌سپاری در گلزار شهدای علی ابن جعفر علیه‌السلام قم (قطعه 22) روحش شاد
ولی ... پیکرش را زود آوردند. آرام و مطمئن در خوابی عمیق فرو رفته بود. بالای سرش نشستم و لحظاتی که نمی‌دانم چقدر بود و چطور گذشت. با او نجوا کردم. این بدن سرد و خموشِ عزیزترین فرد زندگی‌ام بود که آرام و بی‌صدا در کنارم قرار می‌گرفت. مطمئن بودم که مرا می‌بیند و صدایم را می‌شنود. دلم خیلی برایش تنگ شده بود. احساس کردم سال‌هاست که او را ندیده‌ام و به‌اندازه سال‌ها با او گفتنی‌ها دارم. حرف‌هایم را که زدم، سبک شدم. به صالح می‌گفتم: «کاری کردی که به من عزت دادی. شهادت و رفتن تو باعث شد که پیش خدا سربلند بشیم.» با او که خداحافظی کردم؛ باری بزرگ از قلبم برداشته شد. دیگر رفتنش را با همه وجود باور کردم. گفتم: «اللهم تقبل منّا هذا القلیل. خدایا این هدیه را که در برابر عظمت لطف و کرم تو ناچیز است از من پذیرا باش.» بلند شدم. مثل صالح، محکم و استوار روی پاهایم ایستادم. هدیه‌ای را که در راه حضرت زینب سلام‌الله‌علیها دادم مرا نیز زینبی ساخته بود. می‌دانستم صالح هم از من می‌خواهد که محکم و استوار باشم و خم به ابرو نیاورم. همیشه توصیه می‌کرد که از حضرت زینب سلام‌الله‌علیها صبر بخواهم. می‌گفت: «صِرف شرکت در مجلس روضه که هنر نیست. این اشک‌ها و روضه‌ها باید بهانه باشد تا از اهل‌بیت علیهم‌السلام الگو بگیریم.»
احساس کردم همه می‌خواهند بدانند چه حرفی برای گفتن دارم. گفتم: «خوشحالم و از ته دل راضی که بهترین دسته گل زندگی‌ام را تقدیم راه اهل‌بیت علیهم‌السلام کردم. مگر نه آن‌که گفته‌اند از بهترین‌های خود در راه خدا هدیه بدهید؟ من بهتر و عزیزتر و گران‌بهاتر از صالح چه داشتم که به پیشگاه دوست تقدیم کنم؟ خوشحالم که صالحِ من به آرزوی دیرینه‌اش که سال‌ها برای به دست آوردن آن اشک ریخت و دعا کرد، رسید. خوشحالم که او دیگر شرمنده شهدا و خانواده‌هایشان نیست. اللهم تقبل منّا هذا القربان.»