*قسمت یازدهم-*
*سه دقیقه در قیامت با نامحرم*
💠 *خیلی مطلب در موضوع ارتباط با نامحرم شنیده بودم اینکه وقتی یک مرد و زن نامحرم در یک مکان خلوت قرار می گیرند نفر سوم آن ها شیطان است یا وقتی جوان به سوی خدا حرکت می کند شیطان با ابزار جنس مخالف به سوی او می آید و . یا در جایی دیگر بیان شده که در اوقات بیکاری، شیطان به سراغ فکر انسان می رود و ... خیلی از رفقای مسجدی و مذهبی را دیده بودم که به خاطر اختلاط با نامحرم، گرفتار شیطان و وسوسه ها شدند و در زندگی به مشکلات مختلفی دچار شدند. این موضوع فقط به مردان اختصاص نداشت. زنانی که با نامحرم در تماس بودند نیز به همین دردسرها دچار بوند اینجا بود که کلام نورانی حضرت زهرا (س) را درک می کردم که می فرمودند: بهترین (حالت) برای زنان ان است (که بدون ضرورت) مردان نامحرم را نبینند و نامحرمان نیز آنان را نبینند.*
🌴 *شکر خدا از دوره جوانی اوقات بیکاری نداشتم که بخواهم به موضوعات این گونه فکر کنم و در همان ابتدای جوانی شرایط ازدواج برای من فراهم شد. اما در کتاب اعمال من یک موضوع بود که خدا را شکر به خیر گذشت. در سال های اولی که موبایل آمده بود برای دوستان خودم با گوشی پیامک می فرستادم بیشتر پیام های من شوخی و لطیفه و .. بود آن زمان تلگرام و شبکه های اجتماعی نبود لذا از پیامک بیشتر استفاده می شد. رفقای ما هم در جواب برای ما جک می فرستادند در این میان یک نفر با شماره ای ناآشنا برای من متن ها و لطیفه های عاشقانه می فرستاد من هم در جواب برای او جک می فرستادم نمی دانستم این شخص کیست یکی دوبار زنگ زدم اما گوشی را جواب نداد اما بیشتر مطالب ارسالی او لطیفه های عاشقانه بود برای همین یکبار از شماره ثابت به او زنگ زدم به محض اینکه گوشی را برداشت و بدون اینکه حرفی بزنم متوجه شدم یک خانم جوان است! بلافاصله گوشی را قطع کردم از آن لحظه به بعد دیگر هیچ پیامی برایش نفرستادم و پیام هایش را جواب ندادم.*
🔹 *یادم هست با جوان پشت میز خیلی صحبت کردم بارها در مورد اعمال و رفتار انسان ها برای من مثال می زد همینطور که برخی اعمال روزانه مرا نشان می داد به من گفت: نگاه حرام و ارتباط با نامحرم خیلی در رشد معنوی انسان ها مشکل ساز است. مگر نخواندهای که در آیه 30 سوره نور می فرماید: به مومنان بگو: چشم های خود را از نگاه به نامحرم فرو گیرند. و یا امام صادق (ع) در حدیثی نورانی می فرماید: نگاه حرام تیری مسموم از تیرهای شیطان است هرکس آن را تنها به خاطر خدا ترک کند خداوند آرامش و ایمانی به او می دهد که طعم گوارای آن را در خود می یابد بعد به من گفت: اگر شما تلفن را قطع نمی کردی گناه سنگینی در نامه ی اعمالت ثبت می شد و تاوان بزرگی در دنیا می دادی.*
🔸 *جوان پشت میز وقتی عشق و علاقه من را به شهادت دید جمله ای بیان کرد که خیلی برایم عجیب بود او گفت: اگر علاقمند باشی و برای شما شهادت نوشته باشند هرنگاه حرامی که شما داشته باشید شش ماه شهادت شما را به عقب می اندازد از دیگر مواردی که در آنجا با آن برخورد دشتم و خیلی مرا عذاب داد ماجرای شوخی با یکی از همکارانم بود یکی از دوستان همکارم فرزند شیهد بود خیلی با هم رفیق بودم و شوخی می کردیم یکبار دوست دیگر ما به شوخی به من گفت: تو باید بری با مادر فلانی ازدواج کنی تا با هم فامیل بشوید اگه ازدواج کنی فلانی هم می شه پسرت!*
📚 *از آن روز به بعد سرشوخی ما باز شد من دیگه این رفیق را پسرم صدا می کردم هر زمان به منزل دوستم می رفتیم و مادر ین بنده خدا را می دیدیم ناخودآگاه می خندیدیم بعد احساس کردم که این کار خیلی بد است هم در مورد یک نامحرم اینطور حرف می زنیم و هم آبروی یک مادر را .*
💫 *به دوستم گفتم: به مادرت بگو ما را حلال کند خوب نیست چنین شوخی هایی داشته باشیم در آن ودای وانفسا پدر همین رفیق من در مقابلم قرار رفت همان شهیدی که مادر مورد همسرش شوخی می کردیم ایان با ناراحتی گفت: چه حقی داشتید در مورد یک زن نامحرم و یک انسان اینطور شوخی کنید؟ خیلی شرمنده شده بود خدا را شکر چون بعد از مدتی از این کار دست کشیدم و طلب حلالیت کردم مشکلی پیش نیامد اما ظاهراً دست من فراموش کرده بود به مادرش چیزی بگوید و حلالیت بطلبد.*
*سخنان استثنایی و پرسوز و گداز جوان شیعه کانادایی با دلی سوخته درمورد حضرت فاطمه زهرا صلوات الله علیها و رنجها و مصیبتهایی که بر ایشان وارد شد و حمایت وی از فیلم سینمایی بانوی بهشت.*
*به همراه بخشهایی از فیلم بانوی*
*بهشت و با زیرنویس فارسی.*
*در حد توانتان نشر دهید.*
┄┅═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧═┅┄
💕💕💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕💕💕💕
*زندگی پس از زندگی*
🌴💢🌴💢🌴💢🌴
*زندگی پس از زندگی در ایتا:*
https://eitaa.com/ZendegiPasAzZendegiii
🌴💢🌴💢🌴💢🌴
*زندگی پس از زندگی* در واتس آپ باشید
👇🏻🌺
لینک شماره 1
https://chat.whatsapp.com/H7JZVYPpxBf4TU48JIIC9E
*در صورت پر بودن لینک یک ،ل
*قسمت دوازدهم- سه دقیقه در قیامت*
*باغ بهشت*
💠 *از دیگر اتفاقاتی که در آن بیان مشاهده کردم ین بود که برخی بستگان و آشنایان که قبلا از دنیا رفته بودند را دیدار کردم یکی از آن ها عمومی خدا بیامرز من بود او در بیمارستان هم کنار من بود او را دید م که در یک باغ بزرگ قرار دارد سوال کردم: عمو این باغ زیبا را در نتیجه کارخاصی به شما دادند؟*
💫 *گفت: من و پدرت در سنین کودکی یتیم شدیم پدر ما یک باغ بزرگ را به عنوان ارث برای ما گشت شخصی آمد و قرار شد در باغ ما کار کند و سود فروش محصولات را به مادر ما بدهد اما او با چند نفر دیگر کاری کردند که باغ از دست ما خارج شد آن ها باغ را بین خودشان تقسیم کردند و فروختند و ... هیچکدام آن ها عاقبت به خیر نشدند در اینجا نیز همه آن ها گرفتارند. چون با اموال چند یتیم این کار را کردند حالا این باغ را به جای باغی که در دنیا از دست دادم به من دادهاند تا با یاری خدا در قیامت به باغ اصلی برویم بعد اشاره به درب دیگر باغ کرد و گفت: این باغ دو درب دارد که یکی از درب های باغ برای پدر شماست که به زودی باز می شود در نزدیکی باغ عمویم یک باغ بزرگ بود که سر سبزی آن مثال زدنی بود این باغ متعلق به یکی از بستگان ما بود او به خاطر یک وقف بزرگ صاحب این باغ شده بود. همینطور که به باغ او خیره بودم یکبار تمام باغ سوخت و تبدیل به خاکستر شد این فامیل ما بنده خد با حسرت به اطرافش نگاه می کرد من از این ماجرا شگفت شده شدم با تعجب گفتم: چرا باغ شما سوخت!*
🌴 *او هم گفت: پسرم همه این ها از بلایی است که پسرم بر سر من می آورد او نمی گذرد ثواب خیرات این زمین وقف شده به من برسد این بنده خدا با حسرت این جملات را تکرار می کرد بعد پرسیدم: حالا چه می شود؟ چه کار باید بکنید؟*
🌀 *گفت: مدتی طول می کشد تا دوباره با ثواب خیرات باغ من آباد شود به شرطی که پسرم نابودش نکند من در جریان ماجرای او و زمین وقفی و پسرناخلفش بودیم برای همین بحث را ادامه ندادم. آنجا می توانستیم به هر کجا که می خواهیم سر بزنیم یعنی همین که ارده می کردیم بدون لحظه ای درنگ به مقصد می رسیدیم! پسر عمه ام در دوران دفاع مقدس شهید شده بود یک لحظه دوست داشتم جایگاهش را ببینم بلافاصله وارد باغ بسیار زیبایی شدم مشکلی که در بیان مطالب آنجست عدم وجود مشابه در این دنیاست بعنی نمی دانیم زیبایی های آنجا را چگونه توصیف کنیم؟! کسی که تا کنون شمال ایران و دریا و سرسبزی جنگل ها را ندیده و هیچ تصویر و فیلمی از آنجا مشاهد نکرده هرچه برایش بگوییم نمی تواند تصور درستی در ذهن خود ایجاد کند حکایت ما با بقیه مردم هیچگونه است اما باید بگونه ای بگویم که بتواند به ذهن نزدیک باشد من وارد باغ بزرگی شدم که انتهای آن مشخص نبود از روی چمن هایی عبور می کردم که بسیار نرم و زیبا بودند بوی عطر گل های مختلف مشام انسان را نوازش می داد درختان آنجا همه نوع میوه های را در خود داشتند میوه هایی زیبا و درخشان.*
✍️ *من بر روی چمن ها دراز کشیدم گویی یک تخت نرم و راحت و شبیه پر قو بود بوی عطر همه جا را گرفته بود نغمه پرندگان و صدای شرشر آب رودخانه به گوش می رسید اصلا نمی شود آنجا را توصیف کرد به بالای سرم نگاه کردم درختان میوه و یک درخت نخل پر از خرما را دیدم با خودم گفتم: خرمای اینجا چه مزه ای دارد؟*
✅ *یکباره دیدم درخت نخل به سمت من خم شد من دستم را بلند*
*کردم و یکی از خرماها را چیدم و داخل دهان گذشتم نمی توانم شیرینی آن خرما را با چیزی در این دنیا مثال بزنم. در اینجا اگر چیزی خیلی شیرین باشد باعث دلزدگی می شود اما آن خرما نمی دانید چقدر خوشمزه بود از جا بلند شدم دیدم چمن ها به حالت قبل برگشت به سمت رودخانه رفتم در دنیا معمولا درکنار رودخانه ها، زمین گل آلود است و باید مراقب باشیم تا پای ما کثیف نشود. اما همین که به کنار رودخانه رسیدیم دیدم اطراف رودخانه مانند بلور زیباست. به آب نگاه کردم آن قدر زلال بودکه تا انتهای رود مشخص بود دوست داشتم بپرم داخل آب.*
🔸 *اما با خودم گفتم: بهتر است سریعتر بروم به سمت قصر پسرعمه ام ناگفته نماند آن طرف رود یک قصر زیبای سفید و بزرگ نمایان بود نمی دانم چطور توصیف کنم با تمام قصرهای دنیا متفاوت بود چیزی شبیه قصرهای یخی که در کارتون های دوران بچگی می دیدیم تمام دیوارهای قصر نورانی بود می خواستم به دنبال پلی برای عبور از رودخانه، باشم اما متوجه شدم اگر بخواهم می توانم از روی آب عبور کنم از روی آب گذشتم و مبهوت قصر زیبایی پسر عمه ام شدم. وقتی با او صحبت می کردم می گفت: ما در اینجا در همسایگی اهل بیت علیه السلام هستیم ما می توانیم به ملاقات امامان برویم و این یکی از نعمت های بزرگ بهشت برزخی است حتی می توانیم به ملاقات دوستان شهید و شهدای محل و دوستان و بستگان خود برویم.*
—----------
🇮🇷 كانال زندگی پس از زندگی
در ایتا
https://eitaa.com/ZendegiPasAzZendegiii
@ Zend
*قسمت سیزدهم*
*سه دقیقه در قیامت*
💫 *جانبازی در رکاب مولا*
*سال 1388 توفیق شد که در اواخر ماه رجب و اوایل ماه شعبان زائر مکه و مدینه باشم اما محرم شدیم و وارد مسجدالحرام دیم بعد از اتمام اعمال به محل قرار کاروان آمدم روحانی کاروان به من گفت: سه تا از خواهران کاروان الان آمدند شما رحمت بکش و ن سه نفر را برای طواف ببر و برگرد. خسته بودم اما قبول کردم سه تا از خانم های جوان کاروان به سمت من آمدند تا نگاهم به آن ها خورد سرم را پایین انداختم یک حوله اضافه*
💠 *داشتم یک سر حوله را دست خودم گرفتم و سر دیگرش را در اختیار آن ها قرار دادم گفتم: من در طی طواف نباید برگردم حرم الهی هم به خاطر ماه رجب شلوغ است شما سر این حوله را بگیرید و دنبال من بیایید. یکی دو ساعت بعد با خستگی فراوان به محل قرار کاروان برگشتم در حالی که اعمال آن ها تمام شده بود و در کل این مدت اصلا به آن ها نگاه نکردم و حرفی نزدم وظیفه ای برای انجام طواف آن ها نداشتم اما فقط برای رضای خدا این کار را انجام دادم در آن روزهایی که ما در مکه مستقر بودیم خیلی ها مرتب به بازار می رفتند و ... اما من به جای اینگونه کارها چندین بار برای طواف اقدام کردم ابتد به نیت رهبر معظم انقلاب و سپس به نیابت شهدا مشغول*
*طواف شدم و از تمام فرصت ها برای کسب معنویات استفاده کردم در آن لحظاتی که اعمال من محاسبه می شد جوان پشت میز به این موارد اشاره کرد و گفت: به خاطر طواف خالصانه ای که همراه آن خانم ها انجام دادی ثواب حج واجب در نامه اعمالت ثبت شد! بعد گفت: ثواب طواف هایی که به نیابت از دیگران انجام دادی دو برابر در نامه اعمال خودت ثبت می شود اوایل ماه شعبان بود که راهی مدینه شدیم. زیارت ها به خوبی انجام می شد در قبرستان بقیع تمام افرد ناخودآگاه اشک می ریختند حال عجبی در کاروان ایجاد شده بود. یک روز صبح زود در حالی که مشغول زیارت بقیع بود متوجه شدم که مامور وهابی دوربین یک پسر بچه را که می خواست از بقیع گرفتم بگیرد را گرفته جلو رفتم و به سرعت دوربین را از دست او گرفتم و به پسر بچه تحویل دادم. بعد به سمت انتهای قبرستان رفتم من در حال خواندن زیارت عاشورا بودم که به مقابل قبر عثمان رسیدم همان ماور وهابی دنبال من آمد و چپ چپ به من نگاه می کرد وقتی در مقابل قبر رسیدم یکباره کنار من آمد و دستم را گرفت به فارسی و با صدای بلند گفت: چی می گی؟ داری لعن می کنی؟*
🌀 *گفتم: نخیر. دستم رو ول کن. اما او همین طور داد می زد و با سر و صدا بقیه مامورین را دور خودش جمع کرد در همین حال یکدفعه به من نگاه کرد و حرف زشتی را به مولا*
*امیرالمومنین علیه السلام زد. من دیگر سکوت را جایز ندانستم تا این حرف زشت از دهان او خارج شد و بقیه زائران شنیدند دیگر سکوت را جایز ندانستم یکباره کشیده محکمی به صورت او زدم بلافاصله چهار مامور به سر من ریختند و شروع به زدن کردند یکی از مامورین ضربه ی محکمی به کتف من زد که درد آن تا ماه ها اذیتم می کرد. چند نفر از زائرین جلو آمدند و مرا از زیردست آن ها خارج کردند من توانستم با کمک آن ها فرار کنم روزهای بعد وقتی برای حرم می رفتم سر و صورتم را با چفیه می بستم چون دوربین های بقیع مرا شناسایی کرده بود و احتمال داشت بازداشت شوم خلاصه اینکه آن سفر برای من به یادماندنی شد اما در لحظات بررسی اعمال ماجرای درگیری در قبرستان بقیع را من نشان دادند و گفتند شما خالصانه و فقط به عشق مولا علی علیه السلام با آن مامور درگیر شدی و کتف شما آسیب دید. برای همین ثواب جانبازی در رکاب مولاعلی علیه السلام در نامه عمل شما ثبت شده است.*
📚 *شهید و شهادت*
*در این سفر کوتاه به قیامت نگاه من به شهید و شهادت تغییر کرد علت آن هم چند ماجرا بود: یکی معلمین و مربیان شهر ما در مسجد محل تلاش فوق العاده ای داشت که بچه ها را جذب مسجد و هیئت کند او خالصانه فعلیت می کرد و در مسجدی شدن ما هم خیلی تاثیر داشت این مرد خدا یکبار که با ماشین درحرکت بود از چرغ قرمز عبور کرد و سانحه ای شدید رخ داد و ایشان مرحوم شد*
🌴 *من این بنده خدا را دیدم که در میان شهدا و هم درجه آن ها بود توانستم با او صحبت کنم ایشان به خاطر اعمال خوبی که در مسجد و محل داشت و رعایت دستورات دین به مقام شهدا دست یافته بود اما سوالی که در ذهن من بود تصادف او و عدم رعایت قانون و مرگش بود ایشان به من گفت: من در پشت فرمان ماشین سکته کردم و از دنیا رفتم و سپس با ماشین مقابل برخورد کردم هیچ چیزی از صحنه تصادف دست من نبود در جایی دیگر یکی از دوستان پدرم که اوایل جنگ شهید شده بود و درگلزار شهدای شهرمان به خاک سپرده شده بود را دیدم اما او خیلی گرفتار و اصلا در رتبه شهدا قرار نداشت! تعجب کردم تشییع او را به یاد داشتم که در تابوت شهدا بود و.. اما چرا؟! خودش گفت: من برای جهاد به جبهه نرفتم من به دنبال کاسبی و خرید و فروش بودم که برای خرید جنس به مناطق مرزی رفتم که آنجا
بمباران شد بدن من با شهدای رزمنده به شهر منتقل شد و فکر کردند من رزمنده ام و...*
🔸 *اما مهمترین مطلبی که از شهدا دیدم مربوط به یکی از همسایگان ما بود خوب به یاد داشتم که در دوره دبستان بیشتر شبها در مسجد محل، کلاس و جلسه قران و یا هیئت داشتیم آخر شب وقتی به سمت منزل می آمدیم از یک کوچه باریک و تاریک عبور می کردیم. از همان بچگی شیطنت داشتم با برخی از بچه ها زنگ خانه مردم را می زدیم و سریع فرر می کردیم! یک شب من دیرتر از بقیه دوستانم از مسجد راه افتادم وسط همان کوچه بودم که دیدم رفقای من که زودتر از کوچه رد شدند یک چسب را به زنگ یک خانه چسباندند! صدای زنگ قطع نمی شد.*
🔹 *یکباره پسر صاحبخانه که از بسیجیان مسجد محل بود بیرون آمد. چسب را از روی زنگ دا کرد و نگاهش به من افتاد او شنیده بود که من قبلا از این کارها کرده ام برای همین لو آمد و مچ دستم را گرفت و گفت: باید به پدرت بگم چیکار می کنی!*
✍️ *هرچی اصرار کردم که من نبودم و ... بی فایده بود او مرا به مقابل منزل ما برد و پدرم را صدا زد آن شب همسایه ما عروسی داشت توی خیابان و جلوی منزل ما شلوغ بود پدرم وقتی این مطلب را شنید خیلی عصبانی شد و جلوی چشم همه حسابی مرا کتک زد این جواب بسیجی که در اینجا قضاوت اشتباهی داشت چند سال بعد و در روزهای پایانی دفاع مقدس به شهادت رسید.*
❇️ *این ماجرا و کتک خوردن به ناحق من در نامه اعمال نوشته شده بود به جوان پشت میز گفتم: من چطور باید حقم را از آن شهید بگیرم؟ او در مورد من زود قضاوت کرد او گفت: لازم نیست که آن شهید به اینجا بیاید من اجازه دارم آن قدر از گناهان تو ببخشم تا از آن شهید راضی شوی بعد یکباره دیدم که صفحات نامه اعمال من ورق خورد گناهان هر صفحه پاک می شد و اعمال خوب آن می ماند. خیلی خوشحال شدم ذوق شده بودم حدود یکی دو سال از اعمال من*
*اینطور طی شد جوان پشت میز گفت: راضی شدی؟ گفتم: بله عالیه. البته بعدها پشیمان شدم چرا نگذاشتم تمام اعمال بدم را پاک کند!؟ اما باز بد نبود همان لحظه دیدم آن شهید آمد و سلام و روبوسی کرد خیلی از دیدنش خوشحال شدم گفت: با اینکه لازم نبود اما گفتم بیایم و از شما حلالت بطلبم. هرچند شما هم به خاطر کارهای گذشته در آن ماجرا بی تقصیر نبودی.*
*قسمت چهاردهم*
✓ *- سه دقیقه در قیامت-*
🔸 *حق الناس و حق النفس*
🌴 *از وقتی که مشغول به کار شدم حساب سال داشتم یعنی همه ساله اضافه درآمدهای خودم را مشخص می کردم و یک پنجم آن را به عنوان خمس پرداخت می کردم. با اینکه روحانیون خوبی در محل داشتیم اما یکی از دوستانم گفت: یک پیرمرد روحانی در محل ما هست بیا و خمس مالت را به ایشان بده و رسیدش را بگیر.*
✓ *در زمینه خمس خیلی احتیاط می کردم خیلی مراقب بودم که چیزی از قلم نیفتد من از اواسط دهه ی هفتاد مقلد رهبری معظم انقلاب شدم یادم هست آن سال خمس من به بیست هزارتومان رسید. یکی از همان سال ها وقتی خمس را پرداخت کردم به آن پیرمرد تاکید کردم که رسید دفتر رهبری را برایم بیاورد. هفته بعد وقتی رسید خمس را آورد با تعجب دیدم که رسید دفتر آیت الله .... است!*
🔹 *گفتم: این رسید چیه؟ اشتباه نشده!؟ من به شما تاکید کردم مقلد رهبری هستم او هم گفت: فرقی نداره با عصبانیت با او برخورد کردم و گفتم: باید رسید دفتر رهبری را برایم بیاوری. من به شما تاکید کردم که مقلد رهبری هستم و می خواهم خمس من به دفتر ایشان برسد. او هم هفته بعد یک رسید بدون مهر برایم آورد که نفهمیدم صحیح است یا نه! از سال بعد هم خمس خودم را مستقیم به حساب اعلام شده توسط دفتر رهبری واریز می کردم یکی دو سال بعد خبردار شدم این پیرمرد را دیدم خیلی اوضاع آشفتهای داشت. در زمینه حقالناس به خیلی ها بدهکار و گرفتار بود بیشترین گرفتاری او به بحث خمس برمیگشت برخی آدم های عادی وضعیت بهتری از این شخص داشتند! پیرمرد پیش من آمد و تقاضا کرد حلالش کنم اما اینقدر اوضاع او مشکل داشت که با رضایت من چیزی تغییر نمی کرد من هم قبول نکردم در اینجا بود که جوان پشت میز به من گفت: این هایی که می بینی این کسانی که از شما حلالیت می طلبند یا شما از آن ها حلالیت می طلبی کسانی هستند که از دنیا رفته اند حساب آن ها که هنوز در دنیا هستند مانده تا زمانی که آنها هم به برزخ وارد شوند حساب و کتاب شما با آن ها که زنده اند بعد از مرگشان انجام می شود بعد دوباره در زمینه حق الناس با من صحبت کرد و گفت: وای به حال افرادی که سال ها عبادت کرده اند اما حق الناس را مراعات نکردند اما این را هم بدان اگر کسی در زمینه حق الناس به شما بدهکار بود او را در دنیا ببخشی ده برابر آن در نامه ی عملت ثبت می شود اما اگر به برزخ کشیده شود همان مقدار خواهد بود اما یکی از مواردی که مردم نسبتاً به آن دقت کمتری دارند حق الله است می گویند دست خداست و ان شاء الله خداوند از تقصیرات ما می گذرد حق الناس هم که مشخص است اما در مورد حق النفس یعنی حق بدن تقریباً حساسیتی بین مرد دیده نمی شود گویی حق بدن را هم خدا بخشیده!*
🌀 *اما در آن لحظات وانفسا موردی را در پرونده ام دیدم که مربوط به حق بدن (حق النفس) می شد در روزگار جوانی با رفقا و بچه های محل برای تفریح به یکی از باغ های اطراف شهر رفتیم کسی که ما را دعوت کرده بود قلیان را آماده کرد و با یک بسته سیگار به سمت ما آمد. سیگارها را یکی یکی روشن کرد و دست رفقا می داد من هم در خانه ای بزرگ شده بودم که پدرم سیگاری بود اما از سیگار نفرت داشتم.*
💫 *آن روز با وجود کراهت اما برای اینکه انگشت نما نشوم سیگار را از دست آن آقا گرفتم و شروع به کشیدن کردم حالم خیلی بد شد. خیلی سرفه کردم انگار تنگی نفس گرفته بودم. بعد از آن هیچ وقت دیگر سراغ قلیان و سیگار نرفتم. اما در آن وانفسا این صحنه را به من نشان دادند و گفتند: تو که می دانستی سیگار ضرر دارد چرا همان یکبار را کشیدی؟ تو حق النفس را رعایت نکردی و باید جواب بدهی همین باعث گرفتاری ام شد؟ در آنجا برخی افراد را دیدم که انسان های مذهبی و خوبی بودند بسیاری از احکام دین را رعایت کرده بودند اما به حق النفس اهمیت نداده بودند. آن ها به خاطر سیگار و قلیان به بیماری و مرگ زودرس دچار شده بودند و در آن شرایط به خاطر ضرر به بدن گرفتار بودند.*
┄┅═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧═┅┄
💕💕💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕💕💕💕
🔸 *قسمت پانزدهم- سه دقیقه در قیامت*
💫 ✓ *یا زهرا*
🔹 *خیلی سخت بود حساب و کتاب خیلی دقیق ادامه داشت ثانیه به ثانیه را حساب می کردند زمان هایی که باید در محل کار حضور داشته باشم را خیلی با دقت بررسی می کردند که به بیت المال خسارت زده ام یا نه؟*
💞 *خدا را شکر این مراحل به خوبی گذشت زمان هایی را که در مسجد و هیئت حضور داشتم محاسبه کردند و گفتند دو سال از عمرت را اینگونه گذراندی که جزو عمرت محاسبه نمی کنیم یعنی بازخواستی ندارد و می توانی به راحتی از این دو سال بگذری در آنجا برخی دوستان همکارم و حتی برخی آشنایان را می دیدم بدن مثالی آن هایی را در آنجا می دیدم که هنوز در دنیا بودند می توانستم مشکلات روحی و اخلاقی آن ها را ببینم.*
❇️ *عجیب بود که برخی از دوستان همکارم را دیدم که به عنوان شهید راهی برزخ می شدند و بدون حساب و بررسی اعمال به سوی بهشت برزخی می رفتند! چهره خیلی از آن ها را به خاطر سپردم جوانی که پشت میز بود گفت: برای بسیاری از همکاران و دوستانت شهادت را نوشته اند به شرطی که خودشان با اعمال اشتباه توفیق شهادت را از بین نبرند به جوان پشت میز اشاره کردم و گفتم چکار می توانم بکنم که من هم توفیق شهادت داشته باشم*
✍️ *او هم اشاره کرد و گفت: در زمان غیبت امام عصر (عج) زعامت و رهبری شیعه با ولی فقیه است. پرچم اسلام به دست اوست. همان لحظه تصویری از ایشان را دیدم. عجیب اینکه افراد بسیاری که آن ها را می شناختم در اطراف رهبر بودند و تلاش می کردند تا به ایشان صدمه بزنند اما نمی توانستند! من اتفاقات زیادی را در همان لحظات دیدم و متوجه آن ها شدم اتفاقاتی که هنوز در دنیا رخ نداده بود!*
🌴 *خیلی ها را دیدم که به شدت گرفتار هستند حق الناس میلیون ها انسان به گردن داشتند و از همه کمک می خواستند اما هیچ کس به آن ها توجه نمی کرد مسئولینی که روزگاری برای خودشان کسی بودند و با خدم و حشم فراوان مشغول گذران زندگی بودند حالا غرق در گرفتاری بودند و به هم التماس می کردند. بعد سوالاتی را از جوان پشت میز پرسیدم و او جواب داد مثلاً در مورد امام عصر (عج) و زمان ظهور پرسیدم.*
🌀 *ایشان گفت: باید مردم از خدا بخواهند تا ظهور مولایشان زودتر اتفاق بیفتد تا گرفتاری دنیا و آخرتشان برطرف شود اما بیشتر مردم با وجود مشکلات امام زمان (عج) را نمی خواهند اگر هم بخواهند برای حل گرفتاری دنیایی به ایشان مراجعه می کنند بعد مثالی زد و گفت: مدتی پیش مسابقه فوتبال بود بسیاری از مردم در مکان های مقدس، امام زمان (عج) را برای نتیجه این بازی قسم می دادند! من از نشانه های ظهور سوال کردم از اینکه اسراییل و آمریکا مشغول دسیسه چینی در کشورهای اسلامی هستند و برخی کشورهای به ظاهر اسلامی با آنان همکاری می کنند و...*
✅ *جوان پشت میز لبخندی زد و گفت: نگران نباش این ها کفی بر روی آب هستند و نیست و نابود می شوند شما نباید سست شوید نباید ایمان خود را از دست دهید نکته دیگری که آنجا شاهد بودم انبوه کسانی بود که زندگی دنیایی خود را تباه کرده بودند آن هم فقط به خاطر دوری از انجام دستورات خداوند! جوان گفت: آنچه حضرت حق از طریق معصومین برای شما فرستاده سات در درجه اول زندگی دنیایی شما را آباد می کند و بعد آخرت را می سازد مثلا به من گفتند اگر آن رابطه پیامکی با نامحرم را ادامه می دادی گناه بزرگی در نامه عملت ثبت می شد و زندگی دنیایی تو را تحت الشعاع قرار می داد در همین حین متوجه شدم که یک خانم با شخصیت و نورانی پشت سر من البته کمی با فاصله ایستاده اند! از احترامی که بقیه به ایشان گذاشتند متوجه شدم که مادر ما حضرت صدیقه طاهره فاطمه زهرا (س) هستند. وقتی صفحات آخر کتاب اعمال من بررسی می شد و خطا و اشتباهی در آن مشاهده می شد خانم روی خودش را بر می گرداند اما وقتی به عمل خوبی می رسیدیم با لبخند رضایت ایشان همراه بود. تمام توجه من به مادرم حضرت زهرا (س) بود من در دنیا ارادت ویژه ای به بانوی دو عالم داشتم مرتب در ایام فاطمیه روضه خوانی داشتیم و سعی می کردم که همواره به یاد ایشان باشم ناگفته نماند که جد مادری ما از علما و سادات بوده و ما نیز از اولاد حضرت زهرا (س) به حساب می آمدیم. حالا ایشان در کنار من حضور داشت و شاهد اعمال من بود نه فقط ایشان که تمام معصومین را در آنجا مشاهده کردم برای یک شیعه[1] خیلی سخت است که در زمان بررسی اعمال، امامان معصوم علیه السلام در کنارش باشند و شاهد اشتباهات و گناهاش باشند از اینکه برخی اعمال من معصومین را ناراحت می کرد می خواستم از خجالت آب شوم خیلی ناراحت بودم بسیاری از اعمال خوب من از بین رفته بود چیز زیادی در کتاب اعمالم نمانده بود برای یک لحظه نگاهم به دنیا و به منزل خودمان افتاد همسرم که ماه چهارم بارداری را می گذراند بر سر سجاده نشسته بود و با چشمانی گریان خدا را به حق حضرت زهرا (س) قسم می داد که من بمانم. نگاهم به سمت دیگری رفت داخل یک خانه در مح
له خود ما دو کودک یتیم خدا را قسم می دادندکه من برگردم آن ها به خدا می گفتند خدایا ما نمی خواهیم دوباره یتیم شویم. این را بگویم که خدا توفیق داده بود که هزینه های این دو کودک یتیم را می دادم و سعی می کردم برای آن ها پدری کنم آن ها از ماجرای عمل من خبر داشتند و همین طور با گریه از خدا می خواستند که من زنده بمانم.*
🎁 *به جوانی که پشت میز بود گفتم: دستم خالی است نمی شود کاری کنی که من برگردم؟ نمی شود از مادرمان حضرت زهرا (س) بخواهی که مرا شفاعت کند شاید اجازه دهند تا من برگردم و کمی اعمال خوبی که ترک کردم را انجام دهم یا کارهای خطای گذشته را اصلاح کنم جوابش منفی بود اما باز اصرار کردم گفتم از مادرمان حضرت زهرا (س) بخواه که مرا شفاعت کنند لحظاتی بعد جوان پشت میز نگاهی به من کرد و گفت: به خاطر اشک های این کودکان یتیم و به خاطر دعاهای همسرت و دختری که در راه داری و دعای پدر و مادرت و حضرت زهرا (س) شما را شفاعت نمود تا برگردی.*
—----------
🇮🇷 كانال زندگی پس از زندگی
در واتساپ
https://chat.whatsapp.com/GEk0OVxdCd42bKvr8HuahV
🇮🇷 كانال زندگی پس از زندگی
در ایتا
https://eitaa.com/ZendegiPasAzZendegiii
@ ZendegiPasAzZendegiii
*خاطرات نزدیک به مرگ از جانباز گمنام*
*قسمت شانزدهم- سه دقیقه در قیامت*
✓بازگشت
🔹 *به محض اینکه به من گفته شد: برگرد یکباره دیدم که زیر پای من خالی شد! تلویزیون های سیاه و سفید قدیمی وقی خاموش می شد حالت خاصی داشت چند لحظه طول می کید تا تصویر محو شود مثل همان حالت پیش آمد و من یکباره رها شدم کمتر از لحظه ای دیدم روی تخت بیمارستان خوابیده ام و تیم پزشکی مشغول زدن شوک برقی به من هستند دستگاه شوک را چندبار به بدن من وصل کردند و به قول خودشان بیمار احیا شد روح به جسم برگشته بود حالت خاصی داشتم هم خوشحال بودم که دوباره مهلت یافته ام و هم ناراحت بودم که از آن وادی نور دوباره به این دنیای فانی برگشته ام پزشکان بعد از مدتی کار خودشان را تمام کردند در واقع غده خارج شده بود و در مراحل پایانی عمل بود که من دچار ایست قلبی شدم بعد هم با ایجاد شوک مرا احیا کردند من در تمام آن لحظات شاهد کارهایشان بودم پس از اتمام کار مرا به اتاق مجاور جهت ریکاری انتقال داده و پس از ساعتی کم کم اثر بی هوشی رفت و درد و رنج ها دوباره به بدنم برگشت.*
🔸 *بعد از مدتی حالم بهتر شد و توانستم راستم را باز کنم اما نمی خواستم حتی برای لحظه ای از آن لحظات زیبا دور شوم من در این ساعات تمام خاطراتی که از آن سفر معنوی داشتم را با خودم مرور می کردم چقدر سخت بود چه شرایط سختی را طی کرده بودم . من بهشت برزخی را با تمام نعمت هایش دیدم من افراد گرفتار را دیدم من تا چند قدمی بهشت رفتم من مادرم حضرت زهرا علیها السلام را با کمی فاصله مشاهده کردم من یقین کردم که در آن سوی هستی مادر ما چه مقامی دارد برایم تحمل دنیا واقعا سخت بود دقایقی بعد دو خانم پرستار وارد سالن شدند تا مرا به بخش منتقل کنند آن ها می خواستند تخت چرخاندار مرا با آسانسور منتقل کنند همین که از دور نزدیک شدند از مشاهده چهره یکی از آنان واقعاً وحشت کردم من او را مانند یک گرگ می دیدم که به من نزدیک می شد! مرا به بخش منتقل کردند برادر و برخی از دوستانم بالای سرم بودند یکی دو نفر از بستگان ما می خواستند به دیدنم بیایند آن ها از منزل خارج شده و به سمت بیمارستان در راه بودند من این را به خوبی متوجه شدم! یکباره از دیدن چهره باطنی آن ها وحشت کردم بدنم لرزید به یکی از همراهانم گفتم: تماس بگیر و بگو فلانی برگرد تحمل هیچکس را ندارم احساس می کردم که باطن بیشتر افراد برایم نمایان است باطن اعمال و رفتار و ...*
🌴 *به غذایی که برایم می آوردند نگاه نمی کردم می ترسیدم باطن غذا را ببینم اما از زور گرسنگی مجبور بودم بخورم دوست نداشتم هیچکس را نگاه کنم برخی از دوستان آمده بودند تا من تنها نباشم اما نمی دانستند که وجود آن ها مرا بیشتر تنها می کرد! بعدازظهر تلاش کردم تا روی خودم را به سمت دیوار برگردانم می خواستم هیچ کس را نبینم اما یکباره با چیزی مواجه شدم که رنگ از چهره ام پرید من صدای تسبیح خدا را از در و دیوار می شنیدم دو سه نفری که همراه من بودند به توصیه پزشک اصرار می کردند که من چشمانم را باز کنم اما نمی دانستند که من از دیدن چهره اطرافیان ترس دارم و برای همین چشمانم را باز نمی کنم آن روز در بیمارستان با دعا و التماس از خدا خواستم که این حالت برداشته شود من نمی توانستم اینگونه ادامه دهم با این وضعیت حتی با برخی نزدیکان خودم نمی توانتم صحبت کرده و ارتباط بگیرم!*
✍️ *خدا را شکر این حالت برداشته شد و روال زندگی من به حالت عادی بازگشت.ا دوست داشتم تنها باشم دوست داشتم در خلوت خودم آنچه را در مورد حسابرسی اعمال دیده بودم مرور کنم. تنهایی را دوست داشتم در تنهایی تمام اتفاقاتی که شاهد بودم را مرور می کردم چقدر لحظات زیبایی بود آنا زمان مطرح نبود آنجا احتیاج به کلام نبود با یک نگاه آنچه می خواستیم منتقل می شد آنجا از اولین تا آخرین را می شد مشاهد کرد من حتی برخی اتفاقات را دیدم که هنوز واقع نشده بود حتی در آن زمان برخی مسائل را متوجه شدم که گفتنی نیست من در آخرین لحظات حضور در آن وادی برخی دوستان و همکارانم را مشاهد کردم که شهید شده بودند می خواستم بدانم این ماجرا رخ داده یا نه؟!*
https://chat.whatsapp.com/IXMUeeYUm6t51kn0a2Fvn6
💫 *از همان بیمارستان توسط یکی از بستگان تماس گرفتم و پیگیری کردم و جویای سلامتی آن ها شدم چندتایی را اسم بردم گفتند: نه، همه رفقای شما سالم هستند . تعجب کردم پس منظور از این ماجرا چه بود؟ من آن ها را در حالی که با شهادت وارد برزخ می شدند مشاهده کردم چند روزی بعد از عمل وقتی حالم کمی بهتر شد مرخص شدم اما فکرم به شدت مشغول بود چرا من برخی از دوستانم که الان مشغول کار در اداره هستند را در لباس شهادت دیدم؟ یک روز برای اینکه حال و هوایم عوض شود با خانم و بچه ها برای خرید به بیرون رفتیم به محض اینکه وارد بازار شدم پسر یکی از دوستان را دیدم که از کنار ما رد شد و سلام کرد رنگم پرید! به همسرم گفتم: این مگه فلانی
نبود؟! همسرم که متوجه نگرانی من شده بود گفت: چی شده؟ آره خودش بود. این جوان اعتیاد داشت و دائم دنبال کارهای خلاف بود برای به دست آوردن پول مواد همه کاری می کرد.*
🌀 *گفت: این مگه نمرده؟ من خودم دیدمش که اوضاع و احوالش خیلی خراب بود مرتب به ملائک خدا التماس می کرد حتی من علت مرگش رو هم می دانم خانم من با لبخند گفت: مطمئن هستی که اشتباه ندیدی؟ حالا علت مرگش چی بود؟ گفتم: اون بالای دکل مشغول دزدین ابله ای فشار قوی برق بوده که برق اون رو می گیره و کشته می شه. خانم من گفت:فلا که سالم و سرحال بود آن شب وقتی برگشتیم خونه خیلی فکر کردم پس او چیزهایی که من دیدم نکنه توهم بوده؟ دو سه روز بعد خبر مرگ آن جوان پخش شد بعد هم تشییع جنازه و مراسم ختم همان جوان برگزار شد! من مات و حیران مانده بودم که چی شد؟ از دوست دیگرم که با خانواده آن ها قامیل بود سوال کردم علت مرگ این جوان چی بود؟ گفت: بنده خدا تصادف کرده . من بیشتر توی فکر فرو رفتم اما من خودم این جوان را دیدم او حال و روز خوشی نداشت اعمال و گناهان و حق الناس و ... حسابی گرفتارش کرده بود به همه التماس می کرد تا کاری برایش انجام دهند چند روز بعد یکی از بستگان به دیدنم آمد ایشان در اداره برق اصفهان مشغول به کار بود لابه لای صحبت ها گفت:چند روز قبل یک جوان رفته بود بالای دکل برق تا کابل فشار قوی رو قطع کنه و بدزده. ظاهراً اعتیاد داشته و قبلاً از این کارها می کرد همون بالا برق خشکش می کنه و مثل یه تیکه چوب پرت می شه پایین. خیره شده بودم به صورت این مهمان و گفتم: فلانی رو میگی؟ گفت: آره بابا خودم اومدم بالا سرش. اما ظاهراً خانواده اش چیز دیگه ای گفتند.*
✓سه دقیقه در قیامت
*خاطرات نزدیک به مرگ از جانباز گمنام*
☆قسمت هفدهم☆
♡نشانه ها
*پس از ماجرایی که برای پسر معتاد اتفاق افتاد فهمیدم که من برخی از اتفاقات آینده را هم دیده ام . نمی دانستم چطور ممکن است لذا خدمت یکی از علما رفتم و این موارد را مطرح کردم ایشان هم اشاره کرد که در این حالت مکاشفه که شما بودی بحث زما و مکان مطرح نبوده لذا بعید نیست که برخی موارد مربوط به آینده را دیده باشی بعد از این صحبت یقین کردم که ماجرای شهادت برخی همکاران من اتفاق خواهد افتاد.*
*یکی دو هفته بعد از بهبودی من پدرم در اثر یک سانحه مصدوم شد و چند روز بعد دار فانی را وداع گفت. خیلی ناراحت بودم اما یاد حرف عمومی خدا بیامرزم افتادم که گفت: این باغ برای من و پدرت هست و به زودی به ما ملحق می شود در یکی از روزهای دوران نقاهت به شهرستان دوران کودکی و نوجوانی سرزدم به سراغ مسجد قدیمی محل رفتم و یاد و خاطرات کودکی و نوجوانی برایم تداعی شد یکی از پیرمردهای قدیمی مسجد را دیدم سلام و علیک کردیم و برای نماز وارد مسجد شدیم یکباره یاد صحنه هایی افتادم که از حساب و کتاب اعمال دیده بودم. یاد آن پیرمردی که به من تهمت زده بود و به خاطر رضایت من ثواب حسینیه اش را به من بخشید این افکار و صحنه ناراحتی آن پیرمرد همینطور در مقابل چشمانم بود با خودم گفتم: باید پیگیری کنم و ببینم این ماجرا تا چه حد صحت دارد هرچند می دانستم که مانند بقیه موارد این هم واقعی است اما دوست داشتم حسینیه ای که به من بخشیده شد را از نزدیک ببینم. به آن پیرمرد گفتم: فلانی رو یادتون هست همون که چهارسال پیش مرحوم شد؟ گفت: بله خدا نور به قبرش بباره چقدر این مرد خوب بود این آدم بی سر و صدا کار خیر می کردم آدم درستی بود مثل او حاجی کم پیدا می شه گفتم: بله اما خبر داری این بند خدا چیزی تو این شهر وقف کرده؟ مسجد، حسینه؟!*
*گفت:نمی دانم ولی فلانی خیلی باهاش رفیق بود اون حتما خبر داره الان هم توی مسجد نشسته. بعد از نماز سراغ هما شخص رفتیم ذکر خیر آن مرحوم شد و سوالم را دوباره پرسیدم این بنده خیدا چیزی وقف کرده؟ این پیرمرد گفت:خدا رحمتش کنه دوست نداشت کسی خبردار بشه اما چون از دنیا رفته به شما می گویم*
*ایشان به سمت چپ مسحد اشاره کرد و گفت: این حسینیه رو می بینی که اینجا ساخته شده. همان حاج آقا که ذکر خیریش رو ردی این حسینیه رو ساخت و وقف کرد نمی دونی چقدر این حسینیه خیر و برکت داره. الن هم داریم بنایی می کنیم و دیوار حسینیه رو برمی داریم و ملحقش می کنیم به مسجد تا فضا برای نماز بیشتر بشه.*
*من بدون اینکه چیزی بگم جواب سوالم رو گرفتم بعد از نماز سری به حسینیه ام زدم و برگشتم شب با همسرم صحبت می کردیم خیلی از مواردی که برای من پش آمده بود باور کردنی نبود بعد به همسرم که ماه چهارم بارداری را پشت سرگذاشته بود گفتم: راستی خانم من قبل از اینکه بیمارستان بروم با هم سونوگرافی رفتیم و گفتند که بچه ما پسر است درسته؟!*
*گفت:آره برگه اش رو دارم کمی سکوت کردم و با لبخند به خانمم گفتم: اما اون لحظه آخر به من گفتند:به خاطر دعاهای همسرت و دختری که تو راه داری شفاعت شدی به همسرم گفتم: این هم یک نشانه است اگه این بچه دختر بود معلوم می شه که تمام این ماجراها صحیح بوده در پاییز همان سال دخترم به دنیا آمد. اما جای از این موارد تنها چیزی که پس از بازگشت ترس شدیدی در من ایجاد می کرد و تا چند سال مرا اذیت می کرد ترس از حضور در قبرستان بود من صداهای وحشتناکی می شنیدم که خیلی دلهره آور و ترسناک بود اما ان مسئله اصلا در کنار مزار شهدا اتفاق نمی افتاد در آنجا آرامش بود و روح معنویت که در وجود انسان ها پخش می شد لذا برای مدتی به قبرستان نرفتم و بعد از آن فقط صبح های جمعه راهی مزار دوستان و آشنایان می شدم.*
*قسمت هجدهم- سه دقیقه در قیامت*
*مدافعان حرم*
*دیگر یقین داشتم که ماجرای شهادت و همکاران من واقعی است در روزگاری که خبری از شهادت نبود چطور باید این حرف را ثابت می کردم برای همین چیزی نگفتم اما هر روز که برخی همکارانم را در اداره می دیدم یقین داشتم یک شهید را که تا مدتی بعد به محبوب خود خواهد رسید ملاقات می کنم اما چطور این اتفاق می افتد آیا جنگی در راه است؟ چهار ماه بعد از عمل جراحی و اوایل مهرماه 1394 بود که در اداره اعلام شد: کسانی که علاقمند به حضور در صف مدافعان حرم هستند می توانند ثبت نام کنند. جنب و جوشی در میان همکاران افتاد آن ها که فکرش را می کردم همگی ثبت نام کردند من هم با پیگیری بسیر توفیق یافتم تا همراه آن ها پس از دوره آموزش تکمیلی راهی سوریه شوم آخرین شهر مهم در شمال سوریه یعنی شهر حلب و مناطق مهم اطراف آن باید آزاد می شد نیروهای ما در منطقه مستقر شدند و کار آعا شد چندمرحله عملیات انجام شد و ارتباط تروریست ها با ترکیه قطع شد محاصره شهر حلب کامل شد مرتب از خدا می خواستم که همراه با مدافعان حرم به کاروان شهدا ملحق شوم دیگر هیچ علاقه ای به حضور در دنیا نداشتم. مگر اینکه بخواهم برای رضای خدا کاری انجام دهم من دیده بودم که شهدا در آن سوی هستی چه جایگاهی دارند لذا آرزو داشتم همراه با آن ها باشم کارهایم را انجام دادم وصیتنامه و مسائلی که فکر می کردم باید جبران کنم انجام شد آماده رفتن شدم به یاد دارم که قبل از اعزام خیلی مشکل داشتم با رفتن من موافقت نمی شد ... اما با یاری خدا تمام کارها حل شد ناگفت نماند که بعد از ماجراهایی که دراتاق عمل برای من پیش آمد کل رفتار و اخلاق من تغییر کرد یعنی خیلی مراقبت از اعمالم انجام می دادم تا خدا نکرده دل کسی را نرنجانم حق الناس برگردنم نماند دیگر از آن شوخی ها و سرکارگذشتن ها و ... خبری نبود*
*یکی دو شب قبل ازعملیات رفقای صمیمی بنده که سال ها با هم همکار بودیم دور هم جمع شدیم یکی از آن ها گفت: شنیدم که شما در اتاق عمل حالتی شبیه مرگ پیدا کردید و ..*
*خلاصه خیلی اصرار کردند که برایشان تعریف کنم اما قبول نکردم من برای یکی دو نفر خیلی سربسته حرف زده بودم و آن ها باور نکردند لذا تصمیم داشتم که دیگر برای کسی حرفی نزنم جواد محمدی، سیدیحیی براتی، سجاد مرادی، عبدالمهدی کاظمی، برادر مترضی زارع و علی شاهسنایی و... مرا به یکی از اتاق های مقر بردند و اصرار کردند که باید تعریف کنی من هم کمی ازماجرا را گفتم رفقای من خیلی منقلب شدند خصوصاً در مسئله حق الناس و مقام شهادت . فردای آن روز در یکی از عملیات ها به عنوان خط شکن حضور داشتم در حین عملیات مجروح شدم و افتادم جراحت من سطحی بود اما درست در تیررس دشمن افتاده بودم هیچ حرکتی نمی توانستم انجام دهم کسی هم نمی توانست به من نزدیک شود*
🎁 *کانال هایی که برای ورود اعضاء جدید که می خواهند وارد شوند*
🔸 *کانال زندگی به زندگی به یک نفر معرفی کنید*
*زندگی پس از زندگی ۱۱*
https://chat.whatsapp.com/I47HT66giW87HYHqvEtTes
*زندگی پس از زندگی ۱۲*
https://chat.whatsapp.com/G0DWRCUB4x8JCt5rdrYcGq
*زندگی پس از زندگی ۱۵*
https://chat.whatsapp.com/GW6McjQz2xzLpay2t1y7J3
*زندگی پس از زندگی ۱۶*
https://chat.whatsapp.com/EmDXjcq1q6uI02gKQllgz6
*زندگی پس از زندگی ۱۷*
https://chat.whatsapp.com/I3bazU7c9V8LnSMVp2Ffcy
*زندگی پس از زندگی ۱۸*
https://chat.whatsapp.com/KxQhw2Za19a4qGCd1FZCk5
*زندگی پس از زندگی ۱۹*
https://chat.whatsapp.com/KotEF1LnOMo47nayyewGvd
*زندگی پس از زندگی ۲۱*
https://chat.whatsapp.com/H07uhg54t9o2wzW633x28N
*شهادتین را گفتم در این لحظات منتظر بودم با یک گلوله از سوی تیک تیرانداز تکفیری به شهادت برسم در این شرایط بحرانی، عبدالمهدی کاظمی و جواد محمدی خودشان را به خطر انداختند و جلود آمدند آن ها خیلی سریع مرا به سنگر منتقل کردند خیلی از این کار ناراحت شدم گفتم: برای چی این کار رو کردید مکن بود همه ما رو بزنند جواد محمدی گفت: تو باید بمانی و بگویی که در آن سوی هستی چه دیدی. چند روز بعد باز این افراد در جلسه ای خصوصی از من خواستند که برایشان از برزخ بگویم نگاهی به چهره تک تک آن ها کردم گفتم: چند نفری از شما فردا شهید می شوید سکوتی عججیب در آن جلسه حاکم شد با نگاه های خود التماس می کردند که من سکوت نکنم حال آن رفقا در آن جلسه قابل توصیف نبود من همه آنچه دیده بودم را گفتم. از طرفی برای خودم نگران بودم نکند من در جمع این ها نباشم اما نه ان شاءالله که هستم جواد با اصرار از من سوال می کرد و من جواب می دادم در آخر گفت:چه چیزی بیش از همه در آن طرف به درد ما می خورد؟*
*گفتم:بعد از اهمیت به نماز، با نیت الهی و خالصانه هر چه می توانید برای خدا و بندگان خدا کار کنید روز بعد یادم هست که یکی از مسئولین جمهوری اسلامی در مورد مسائل نظامی اظهار نظری کرده بو
د که برای غربی ها خوراک خوبی ایجاد شد خیلی از رزمندگان مدافع حرم از این صحبت ناراحت بودند جواد محمدی مطلب همان مسئول را به من نشان داد و گفت: می بینی پس فردا همین مسئولی که اینطور خون بچه ها را پایمانل می کند از دنیا می رود و می گویند شهید شد! خیلی آرام گفتم: آقا جواد من مرگ این آقا را دیدم او در همین سال ها طوری از دنیا می رود که هیچ کاری نمی توانند برایش انجام دهند حتی مرگش هم نشان خواهد داد ه از راه و رسم امام و شهدا فاصله داشته*
*چند روز بعد آماده عملیات شدیم نیمه های شب جیره نگی را گرفتیم و تجهیزات را بستیم خودم را حسابی برای شهادت آماده کردم من آرپی جی برداشتم و در کنار رفقایی که مطمئن بودم شهید می شوند قرار گرفتم گفتم اگر پیش این ها باشم بهتره احتمالاً با تمام این افراد همگی با هم شهید می شویم هنوز ستون نیروها حرکت نرده بود که جواد محمدی خودش را به من رساند او مسئولیت داشت و کارها را پیگری می کرد سریع پیش من آمد و گفت: الان داریم می ریم برای عملیات و خیلی حساسیت منطقه بالاست او به گونه ای می خواست من را از همراهی با نیروها منصرف کند بعد کمی برایم از سختی کار توضیح داد من هم به او گفتم: چند نفر از این بچه ها فردا شهید می شوند از مله دوستانی که با هم بودیم من هم می خواهم با آن هاباشم بلکه به خاطر آن ها ما هم توفیوق داشته باشیم دوباره تاکید کردم: تمامی کسانی که آن شب با هم بودیم شهید می شوند ان شاءالله آن رف با هم خواهیم بود دستور رکت صادر شد جواد محمدی را می دیدم که ا دور حواسش به من هست نمی دانستم چه در فکرش می گذرد نیروها حرکت ردند من از ساعت ها قبل آماده بودم سرستوان ایستاده بودم و با آمادگی کامل می خواستم اولین نفر باشم که پرواز می کند هنو چند قدمی نرفته بودیم که جواد محمدی با موتور جلو آمد و مرا صدا کرد خیلی جدی گفت: سوار شو که باید از یک طرف دیگه خط شکن محور باشی.*
*جواد فرمانده بود و باید حرش را قبول می کردم من هم خوشحال سوار موتور جواد شدم ده دقیقه ای رفتیم تا به یک تپه رسیدیم به من گفت: پیاده شو زود باش. بعد جواد داد زد: سیدیحیی بیا. سید یحیی سریع خودش را رساند و سوار موتور شد. من به جواد گفتم: اینجا کجاست خط کجاست؟ نیروها کجایند؟ جواهد هم گفت: این آرپی ی رو بگیر و برو بالای تپه. اونجا بچه ها تو رو توجیه می کنن رفتم بالای تپه و جواد با موتور برگشت این منطقه خیلی آروم بود . تعجب کردم!از چند نفری که در سنگر حضور داشتم پرسیدم: باید چیکار کنیم خط دشمن کجاست؟*
*یکی از آن ها گفت: بگیر بشین اینجا خط پدافندی است باید فقط مراقب حرکات دشمن باشیم تازه فهمیدم که جواد محمدی چیکار کرده روز بعد که عملیات تمام شد وقتی جواد محمدی را دیدم گفتم خدا بگم چیککارت بکنه برای چی من رو بردی پشت خط؟!*
*او هم لبخندی زد و گفت: تو فعلاً نباید شهید بشی باید برای مردم بگویی که آن طرف چه خبر است برای همین جایی بردمت که از خط دور باشی. اما رفقای ما آن شب به خط دشمن زدند سجاده مرادی و سیدیحیی براتی که سر ستون قرار گرفتند اولین شهدا بودند بعد مرتضی زارع، بعد شاهسنایی و عبدالمهدی و ... در طی مدت کوتاهی تمام رفقای ما که با هم بودیم همگی پرکشیدند و رفتند درست همانطور که قبلاً دیده بودم جواد محمدی هم سال بعد به آن ها ملحق شد بچه های اصفهان را به ایران منتقل کردند من هم با سدت خالی از میان مدافعان حرم به ایران برگشتم با حسرتی که هنوز اعماق وجودم را آزار می داد.*
🔴 *سرگذشت ارواح در عالم برزخ(قسمت اول)*
💠مقدمه:
✓نوشتار حاضر نوعی برداشت از تجسم و بازتاب اعمال آدمی در جهان آخرت است که با استفاده از آیات و روایات به تصویر ذهنی درآمدهاند و ان شاالله که منشأ تذکر و بیداری قرار گیرد.
🌻 *لازم به ذکر هست که ما از کتابی استفاده میکنیم که در آن از احادیث و روایات معتبر استفاده شده و مورد تایید عالم گرانقدر «آیت الله جعفر سبحانی» هم قرار و مورد استقبال قرار گرفته است...*
✍قسمت اول:
🔴حالت احتضار:
💠چند روز بود که درد سراسر وجودم را فرا گرفته و به شدت آزارم میداد. سرانجام مقدمات مرگ من با فرا رسیدن حالت احتضار فراهم شد.
💥کم کم پاهایم را به سمت قبله چرخاندند. همسر، فرزندان، خویشان و برخی دوستان اطرافم را گرفته بعضی از آنها اشک در چشمهایشان حلقه بسته بود.
❄️چشمانم را به آرامی فرو بستم و در دریایی از افکار فرو رفتم. با خود اندیشیدم که عمرم را چگونه و در چه راهی صرف نموده و اموال هرچند اندک خود را از کدام راه به دست آورده و در کدامین مسیر خرج کردهام. فکرش به شدت آزارم میداد، از شدت اضطراب چشمانم را گشودم.
⚡️در این هنگام ناگاه متوجه سفید پوش بلند قامتی شدم که دستانش را بر نوک انگشتان پاهایم نهاده بود و آرام و آهسته به سمت بالا میکشاند،
🍀 در قسمت پاها هیچگونه دردی احساس نمیکردم اما هرچه دستش به طرف بالا میآمد درد بیشتری در ناحیه فوقانی بدنم احساس میکردم گویا همه دردهای وجودم به سمت بالا در حرکت بود.
🌾تا اینکه دستش به گلویم رسید. تمامی بدنم بی حس شده بود اما سرم چنان سنگینی میکرد که احساس میکردم هر آن ممکن است از شدت فشار بترکد و یا چشمانم از حدقه درآید.
🍃عمویم که پیرمردی ریش سفید بود جلو آمد و با چشمان اشک آلود گفت: عمو جان شهادت را بگو...
🌱من میگویم و تو تکرار کن:
اشهد ان لااله الاالله و اشهد انّ محمداً رسول الله و انّ علیاً ولی الله و ... او را میدیدم و صدایش را میشنیدم.
🔅لبهایم به آرامی تکانی خورد و چون خواستم شهادتین را بر زبان جاری کنم یکباره هیکلهای سیاه و زشتی مرا احاطه کردند و به اصرار از من خواستند شهادتین را نگویم
.
✅ شنیده بودم شیاطین هنگام مرگ برای گرفتن ایمان تلاش میکنند اما هرگز گمان نمیکردم آنها در اغفال من توفیقی داشته باشند....
✍ادامه دارد...
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
┄┅═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧═┅┄
💕💕💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕💕💕💕
*زندگی پس از زندگی*
🌴💢🌴💢🌴💢🌴
*زندگی پس از زندگی در ایتا:*
https://eitaa.com/ZendegiPasAzZendegiii
🌴💢🌴💢🌴💢🌴
*مارا به مخاطبین خودتان پیشنهاد بدهید*
اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋
🌼کانال زندگی پس از زندگی🌼
🔴 *سرگذشت ارواح در عالم برزخ(قسمت ۲)*
◾️ *عمویم دوباره صورتش را به من نزدیک کرد و شهادتین را به من تلقین نمود.*
*همین که خواستم زبانم را تکان دهم دوباره شیاطین به تلاش افتادند اما این بار از راه تهدید وارد شدند...*
💥 *لحظه عجیبی بود، از یک طرف آن شخص سفید پوش با کارهای عجیبش و از طرف دیگر اصرار عمویم بر گفتن شهادتین و از سوی دیگر ارواح خبیثه که سعی در ربودن ایمان، در آخرین لحظات زندگیم داشتند.*
💠 *زبانم سنگین و گویا لبهایم بهم دوخته شده بود. واقعاً درمانده شده بودم. دلم میخواست از این وضع رنج آور نجات مییافتم اما چگونه؟ از کدام راه؟ به وسیله چه کسی؟*
✨ *در این کشاکش ناگهان از دور چند نور درخشان ظاهر شدند، با آمدن آنها مرد سفیدپوش به تعظیم ایستاد و آن چهرههای ناپاک فرار کردند،*
💫 *هرچند در آن لحظه آن نورهای پاک و بی نظیر را نشناختم اما بعدها فهمیدم که آنها ائمه اطهار (علیم السلام) بودند که در آن لحظه حساس به فریاد من رسیدند و از برکت وجود آنها چهرهام باز و سبک شده،*
*لبهایم را تکان دادم و شهادتین را زمزمه کردم.*
🌼 *در این لحظه دستهای آن سفیدپوش از روی صورتم گذشت و من که در اوج درد و رنج بودم ناگهان تکانی خورده و آرام شدم.*
✅ *انگار تمام دردها و رنجها برای اهالی آن دنیا جا نهاده بودم، زیرا چنان آسایش یافتم که هیچگاه مثل آن روز آزادی و آرامش نداشتم ..*
✳️ *حال زبان و عقلم به کار افتاده بود، همه را میدیدم و گفتارشان را میشنیدم.*
🔆 *در این لحظه نگاهم به آن مرد سفیدپوش افتاد. پرسیدم: تو کیستی؟ از من چه میخواهی؟ همه اطرافیانم را میشناسم جز تو.*
🔰 *گفت: تا حال باید مرا شناخته باشی من ملک الموت هستم. از شنیدن نامش ترس و اضطراب وجودم را لرزاند.*
⚜ *خاضعانه در مقابلش ایستادم و گفتم: درود خدا بر تو فرشته الهی باد، نام تو را بارها شنیدهام با این حال در آستانه مرگ هم نتوانستم تو را بشناسم، آیا برای تمام کردن کار از من اجازه میخواهی؟*
♦️ *فرشته مرگ در حالی که لبخند میزد گفت: من برای جدا کردن روح از بدن، محتاج به اجازه هیچ بندهای نیستم و تو هم اگر خوب دقت کنی دار فانی را وداع گفتهای، خوب نگاه کن آن جسد توست که در میان جمع بر زمین مانده است.*
🔷 *به پایین نگاه کردم. وحشت و اضطراب سراسر وجودم را فراگرفته بود.*
*جسدم در میان اقوام و آشنایان بدون هیچگونه حرکتی بر زمین افتاده بود و همسر و فرزندان و بسیاری نزدیکانم، در حالیکه در اطراف جنازهام خیمه زده بودند، ناله و فریادشان به آسمان بلند بود،با خود اندیشیدم: اینان برای چه و برای که اینگونه شیون میکنند؟!*
🔘 *خواستم آنها را به آرامش دعوت کنم، مگر میشد... فریاد برآوردم: عزیزان من! آرام باشید، مگر آرامش و راحتیم را نمیخواستید؟*
*پس چرا زانوی غم در بغل گرفتهاید؟!*
*من اکنون پس از آن درد جانفرسا، به آسایش و آرامش خوشحال کنندهای رسیدهام.*
🍂 *با شمایم آی! آیا صدایم را نمیشنوید؟ گریهتان برای چیست؟ شکوه و شکایت از چه میکنید؟ فضای خانه را پر از دعا و ذکر حق کنید...*
✍ *ادامه دارد...*
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
✨
✨✨
✨ *زندگی پس از زندگی*
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
💥نمیتونم با فوت عزیزانم کنار بیام...
instagram.com/ostad.shojae1