eitaa logo
زندگی بعد از مرگ
3.7هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
5.1هزار ویدیو
68 فایل
با حضور کارشناسان در خصوص عوالم پس از مرگ و تجربه های مشرف به مرگ با شما به گفتگو می نشیند. تالار مشارکت جمعی کاربران https://eitaa.com/joinchat/3499425974C6b90c8c12b ارتباط با ادمین @valayat لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/4042326142C04e6938c99
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✓سه دقیقه در قیامت *خاطرات نزدیک به مرگ از جانباز گمنام* ☆قسمت هفدهم☆ ♡نشانه ها *پس از ماجرایی که برای پسر معتاد اتفاق افتاد فهمیدم که من برخی از اتفاقات آینده را هم دیده ام . نمی دانستم چطور ممکن است لذا خدمت یکی از علما رفتم و این موارد را مطرح کردم ایشان هم اشاره کرد که در این حالت مکاشفه که شما بودی بحث زما و مکان مطرح نبوده لذا بعید نیست که برخی موارد مربوط به آینده را دیده باشی بعد از این صحبت یقین کردم که ماجرای شهادت برخی همکاران من اتفاق خواهد افتاد.* *یکی دو هفته بعد از بهبودی من پدرم در اثر یک سانحه مصدوم شد و چند روز بعد دار فانی را وداع گفت. خیلی ناراحت بودم اما یاد حرف عمومی خدا بیامرزم افتادم که گفت:‌ این باغ برای من و پدرت هست و به زودی به ما ملحق می شود در یکی از روزهای دوران نقاهت به شهرستان دوران کودکی و نوجوانی سرزدم به سراغ مسجد قدیمی محل رفتم و یاد و خاطرات کودکی و نوجوانی برایم تداعی شد یکی از پیرمردهای قدیمی مسجد را دیدم سلام و علیک کردیم و برای نماز وارد مسجد شدیم یکباره یاد صحنه هایی افتادم که از حساب و کتاب اعمال دیده بودم. یاد آن پیرمردی که به من تهمت زده بود و به خاطر رضایت من ثواب حسینیه اش را به من بخشید این افکار و صحنه ناراحتی آن پیرمرد همینطور در مقابل چشمانم بود با خودم گفتم: باید پیگیری کنم و ببینم این ماجرا تا چه حد صحت دارد هرچند می دانستم که مانند بقیه موارد این هم واقعی است اما دوست داشتم حسینیه ای که به من بخشیده شد را از نزدیک ببینم. به آن پیرمرد گفتم: فلانی رو یادتون هست همون که چهارسال پیش مرحوم شد؟ گفت: بله خدا نور به قبرش بباره چقدر این مرد خوب بود این آدم بی سر و صدا کار خیر می کردم آدم درستی بود مثل او حاجی کم پیدا می شه گفتم: بله اما خبر داری این بند خدا چیزی تو این شهر وقف کرده؟ مسجد، حسینه؟!* *گفت:‌نمی دانم ولی فلانی خیلی باهاش رفیق بود اون حتما خبر داره الان هم توی مسجد نشسته. بعد از نماز سراغ هما شخص رفتیم ذکر خیر آن مرحوم شد و سوالم را دوباره پرسیدم این بنده خیدا چیزی وقف کرده؟ این پیرمرد گفت:‌خدا رحمتش کنه دوست نداشت کسی خبردار بشه اما چون از دنیا رفته به شما می گویم* *ایشان به سمت چپ مسحد اشاره کرد و گفت: این حسینیه رو می بینی که اینجا ساخته شده. همان حاج آقا که ذکر خیریش رو ردی این حسینیه رو ساخت و وقف کرد نمی دونی چقدر این حسینیه خیر و برکت داره. الن هم داریم بنایی می کنیم و دیوار حسینیه رو برمی داریم و ملحقش می کنیم به مسجد تا فضا برای نماز بیشتر بشه.* *من بدون اینکه چیزی بگم جواب سوالم رو گرفتم بعد از نماز سری به حسینیه ام زدم و برگشتم شب با همسرم صحبت می کردیم خیلی از مواردی که برای من پش آمده بود باور کردنی نبود بعد به همسرم که ماه چهارم بارداری را پشت سرگذاشته بود گفتم: راستی خانم من قبل از اینکه بیمارستان بروم با هم سونوگرافی رفتیم و گفتند که بچه ما پسر است درسته؟!* *گفت:‌آره برگه اش رو دارم کمی سکوت کردم و با لبخند به خانمم گفتم: اما اون لحظه آخر به من گفتند:‌به خاطر دعاهای همسرت و دختری که تو راه داری شفاعت شدی به همسرم گفتم: این هم یک نشانه است اگه این بچه دختر بود معلوم می شه که تمام این ماجراها صحیح بوده در پاییز همان سال دخترم به دنیا آمد. اما جای از این موارد تنها چیزی که پس از بازگشت ترس شدیدی در من ایجاد می کرد و تا چند سال مرا اذیت می کرد ترس از حضور در قبرستان بود من صداهای وحشتناکی می شنیدم که خیلی دلهره آور و ترسناک بود اما ان مسئله اصلا در کنار مزار شهدا اتفاق نمی افتاد در آنجا آرامش بود و روح معنویت که در وجود انسان ها پخش می شد لذا برای مدتی به قبرستان نرفتم و بعد از آن فقط صبح های جمعه راهی مزار دوستان و آشنایان می شدم.*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*قسمت هجدهم- سه دقیقه در قیامت* *مدافعان حرم* *دیگر یقین داشتم که ماجرای شهادت و همکاران من واقعی است در روزگاری که خبری از شهادت نبود چطور باید این حرف را ثابت می کردم برای همین چیزی نگفتم اما هر روز که برخی همکارانم را در اداره می دیدم یقین داشتم یک شهید را که تا مدتی بعد به محبوب خود خواهد رسید ملاقات می کنم اما چطور این اتفاق می افتد آیا جنگی در راه است؟ چهار ماه بعد از عمل جراحی و اوایل مهرماه 1394 بود که در اداره اعلام شد: کسانی که علاقمند به حضور در صف مدافعان حرم هستند می توانند ثبت نام کنند. جنب و جوشی در میان همکاران افتاد آن ها که فکرش را می کردم همگی ثبت نام کردند من هم با پیگیری بسیر توفیق یافتم تا همراه آن ها پس از دوره آموزش تکمیلی راهی سوریه شوم آخرین شهر مهم در شمال سوریه یعنی شهر حلب و مناطق مهم اطراف آن باید آزاد می شد نیروهای ما در منطقه مستقر شدند و کار آعا شد چندمرحله عملیات انجام شد و ارتباط تروریست ها با ترکیه قطع شد محاصره شهر حلب کامل شد مرتب از خدا می خواستم که همراه با مدافعان حرم به کاروان شهدا ملحق شوم دیگر هیچ علاقه ای به حضور در دنیا نداشتم. مگر اینکه بخواهم برای رضای خدا کاری انجام دهم من دیده بودم که شهدا در آن سوی هستی چه جایگاهی دارند لذا آرزو داشتم همراه با آن ها باشم کارهایم را انجام دادم وصیتنامه و مسائلی که فکر می کردم باید جبران کنم انجام شد آماده رفتن شدم به یاد دارم که قبل از اعزام خیلی مشکل داشتم با رفتن من موافقت نمی شد ... اما با یاری خدا تمام کارها حل شد ناگفت نماند که بعد از ماجراهایی که دراتاق عمل برای من پیش آمد کل رفتار و اخلاق من تغییر کرد یعنی خیلی مراقبت از اعمالم انجام می دادم تا خدا نکرده دل کسی را نرنجانم حق الناس برگردنم نماند دیگر از آن شوخی ها و سرکارگذشتن ها و ... خبری نبود* *یکی دو شب قبل ازعملیات رفقای صمیمی بنده که سال ها با هم همکار بودیم دور هم جمع شدیم یکی از آن ها گفت: شنیدم که شما در اتاق عمل حالتی شبیه مرگ پیدا کردید و ..* *خلاصه خیلی اصرار کردند که برایشان تعریف کنم اما قبول نکردم من برای یکی دو نفر خیلی سربسته حرف زده بودم و آن ها باور نکردند لذا تصمیم داشتم که دیگر برای کسی حرفی نزنم جواد محمدی، سیدیحیی براتی، سجاد مرادی، عبدالمهدی کاظمی، برادر مترضی زارع و علی شاهسنایی و... مرا به یکی از اتاق های مقر بردند و اصرار کردند که باید تعریف کنی من هم کمی ازماجرا را گفتم رفقای من خیلی منقلب شدند خصوصاً در مسئله حق الناس و مقام شهادت . فردای آن روز در یکی از عملیات ها به عنوان خط شکن حضور داشتم در حین عملیات مجروح شدم و افتادم جراحت من سطحی بود اما درست در تیررس دشمن افتاده بودم هیچ حرکتی نمی توانستم انجام دهم کسی هم نمی توانست به من نزدیک شود* 🎁 *کانال هایی که برای ورود اعضاء جدید که می خواهند وارد شوند* 🔸 *کانال زندگی به زندگی به یک نفر معرفی کنید* *زندگی پس از زندگی ۱۱* https://chat.whatsapp.com/I47HT66giW87HYHqvEtTes *زندگی پس از زندگی ۱۲* https://chat.whatsapp.com/G0DWRCUB4x8JCt5rdrYcGq *زندگی پس از زندگی ۱۵* https://chat.whatsapp.com/GW6McjQz2xzLpay2t1y7J3 *زندگی پس از زندگی ۱۶* https://chat.whatsapp.com/EmDXjcq1q6uI02gKQllgz6 *زندگی پس از زندگی ۱۷* https://chat.whatsapp.com/I3bazU7c9V8LnSMVp2Ffcy *زندگی پس از زندگی ۱۸* https://chat.whatsapp.com/KxQhw2Za19a4qGCd1FZCk5 *زندگی پس از زندگی ۱۹* https://chat.whatsapp.com/KotEF1LnOMo47nayyewGvd *زندگی پس از زندگی ۲۱* https://chat.whatsapp.com/H07uhg54t9o2wzW633x28N *شهادتین را گفتم در این لحظات منتظر بودم با یک گلوله از سوی تیک تیرانداز تکفیری به شهادت برسم در این شرایط بحرانی، عبدالمهدی کاظمی و جواد محمدی خودشان را به خطر انداختند و جلود آمدند آن ها خیلی سریع مرا به سنگر منتقل کردند خیلی از این کار ناراحت شدم گفتم: برای چی این کار رو کردید مکن بود همه ما رو بزنند جواد محمدی گفت: تو باید بمانی و بگویی که در آن سوی هستی چه دیدی. چند روز بعد باز این افراد در جلسه ای خصوصی از من خواستند که برایشان از برزخ بگویم نگاهی به چهره تک تک آن ها کردم گفتم: چند نفری از شما فردا شهید می شوید سکوتی عججیب در آن جلسه حاکم شد با نگاه های خود التماس می کردند که من سکوت نکنم حال آن رفقا در آن جلسه قابل توصیف نبود من همه آنچه دیده بودم را گفتم. از طرفی برای خودم نگران بودم نکند من در جمع این ها نباشم اما نه ان شاءالله که هستم جواد با اصرار از من سوال می کرد و من جواب می دادم در آخر گفت:‌چه چیزی بیش از همه در آن طرف به درد ما می خورد؟* *گفتم:‌بعد از اهمیت به نماز، با نیت الهی و خالصانه هر چه می توانید برای خدا و بندگان خدا کار کنید روز بعد یادم هست که یکی از مسئولین جمهوری اسلامی در مورد مسائل نظامی اظهار نظری کرده بو
د که برای غربی ها خوراک خوبی ایجاد شد خیلی از رزمندگان مدافع حرم از این صحبت ناراحت بودند جواد محمدی مطلب همان مسئول را به من نشان داد و گفت: می بینی پس فردا همین مسئولی که اینطور خون بچه ها را پایمانل می کند از دنیا می رود و می گویند شهید شد! خیلی آرام گفتم: آقا جواد من مرگ این آقا را دیدم او در همین سال ها طوری از دنیا می رود که هیچ کاری نمی توانند برایش انجام دهند حتی مرگش هم نشان خواهد داد ه از راه و رسم امام و شهدا فاصله داشته* *چند روز بعد آماده عملیات شدیم نیمه های شب جیره نگی را گرفتیم و تجهیزات را بستیم خودم را حسابی برای شهادت آماده کردم من آرپی جی برداشتم و در کنار رفقایی که مطمئن بودم شهید می شوند قرار گرفتم گفتم اگر پیش این ها باشم بهتره احتمالاً با تمام این افراد همگی با هم شهید می شویم هنوز ستون نیروها حرکت نرده بود که جواد محمدی خودش را به من رساند او مسئولیت داشت و کارها را پیگری می کرد سریع پیش من آمد و گفت: الان داریم می ریم برای عملیات و خیلی حساسیت منطقه بالاست او به گونه ای می خواست من را از همراهی با نیروها منصرف کند بعد کمی برایم از سختی کار توضیح داد من هم به او گفتم: چند نفر از این بچه ها فردا شهید می شوند از مله دوستانی که با هم بودیم من هم می خواهم با آن هاباشم بلکه به خاطر آن ها ما هم توفیوق داشته باشیم دوباره تاکید کردم: تمامی کسانی که آن شب با هم بودیم شهید می شوند ان شاءالله آن رف با هم خواهیم بود دستور رکت صادر شد جواد محمدی را می دیدم که ا دور حواسش به من هست نمی دانستم چه در فکرش می گذرد نیروها حرکت ردند من از ساعت ها قبل آماده بودم سرستوان ایستاده بودم و با آمادگی کامل می خواستم اولین نفر باشم که پرواز می کند هنو چند قدمی نرفته بودیم که جواد محمدی با موتور جلو آمد و مرا صدا کرد خیلی جدی گفت: سوار شو که باید از یک طرف دیگه خط شکن محور باشی.* *جواد فرمانده بود و باید حرش را قبول می کردم من هم خوشحال سوار موتور جواد شدم ده دقیقه ای رفتیم تا به یک تپه رسیدیم به من گفت: پیاده شو زود باش. بعد جواد داد زد: سیدیحیی بیا. سید یحیی سریع خودش را رساند و سوار موتور شد. من به جواد گفتم: اینجا کجاست خط کجاست؟ نیروها کجایند؟ جواهد هم گفت: این آرپی ی رو بگیر و برو بالای تپه. اونجا بچه ها تو رو توجیه می کنن رفتم بالای تپه و جواد با موتور برگشت این منطقه خیلی آروم بود . تعجب کردم!از چند نفری که در سنگر حضور داشتم پرسیدم: باید چیکار کنیم خط دشمن کجاست؟* *یکی از آن ها گفت: بگیر بشین اینجا خط پدافندی است باید فقط مراقب حرکات دشمن باشیم تازه فهمیدم که جواد محمدی چیکار کرده روز بعد که عملیات تمام شد وقتی جواد محمدی را دیدم گفتم خدا بگم چیککارت بکنه برای چی من رو بردی پشت خط؟!* *او هم لبخندی زد و گفت: تو فعلاً نباید شهید بشی باید برای مردم بگویی که آن طرف چه خبر است برای همین جایی بردمت که از خط دور باشی. اما رفقای ما آن شب به خط دشمن زدند سجاده مرادی و سیدیحیی براتی که سر ستون قرار گرفتند اولین شهدا بودند بعد مرتضی زارع، بعد شاهسنایی و عبدالمهدی و ... در طی مدت کوتاهی تمام رفقای ما که با هم بودیم همگی پرکشیدند و رفتند درست همانطور که قبلاً دیده بودم جواد محمدی هم سال بعد به آن ها ملحق شد بچه های اصفهان را به ایران منتقل کردند من هم با سدت خالی از میان مدافعان حرم به ایران برگشتم با حسرتی که هنوز اعماق وجودم را آزار می داد.*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 *سرگذشت ارواح در عالم برزخ(قسمت اول)* 💠مقدمه: ✓نوشتار حاضر نوعی برداشت از تجسم و بازتاب اعمال آدمی در جهان آخرت است که با استفاده از آیات و روایات به تصویر ذهنی درآمده‌اند و ان شاالله که منشأ تذکر و بیداری قرار گیرد. 🌻 *لازم به ذکر هست که ما از کتابی استفاده میکنیم که در آن از احادیث و روایات معتبر استفاده شده و مورد تایید عالم گران‌قدر «آیت الله جعفر سبحانی» هم قرار و مورد استقبال قرار گرفته است...* ✍قسمت اول: 🔴حالت احتضار: 💠چند روز بود که درد سراسر وجودم را فرا گرفته و به شدت آزارم می‌داد. سرانجام مقدمات مرگ من با فرا رسیدن حالت احتضار فراهم شد. 💥کم کم پاهایم را به سمت قبله چرخاندند. همسر، فرزندان، خویشان و برخی دوستان اطرافم را گرفته بعضی از آن‌ها اشک در چشم‌هایشان حلقه بسته بود. ❄️چشمانم را به آرامی فرو بستم و در دریایی از افکار فرو رفتم. با خود اندیشیدم که عمرم را چگونه و در چه راهی صرف نموده و اموال هرچند اندک خود را از کدام راه به دست آورده و در کدامین مسیر خرج کرده‌ام. فکرش به شدت آزارم می‌داد، از شدت اضطراب چشمانم را گشودم. ⚡️در این هنگام ناگاه متوجه سفید پوش بلند قامتی شدم که دستانش را بر نوک انگشتان پاهایم نهاده بود و آرام و آهسته به سمت بالا می‌کشاند، 🍀 در قسمت پاها هیچ‌گونه دردی احساس نمی‌کردم اما هرچه دستش به طرف بالا می‌آمد درد بیشتری در ناحیه فوقانی بدنم احساس می‌کردم گویا همه دردهای وجودم به سمت بالا در حرکت بود. 🌾تا اینکه دستش به گلویم رسید. تمامی بدنم بی حس شده بود اما سرم چنان سنگینی می‌کرد که احساس می‌کردم هر آن ممکن است از شدت فشار بترکد و یا چشمانم از حدقه درآید. 🍃عمویم که پیرمردی ریش سفید بود جلو آمد و با چشمان اشک آلود گفت: عمو جان شهادت را بگو... 🌱من می‌گویم و تو تکرار کن: اشهد ان لااله الاالله و اشهد انّ محمداً رسول الله و انّ علیاً ولی الله و ... او را می‌دیدم و صدایش را می‌شنیدم. 🔅لب‌هایم به آرامی تکانی خورد و چون خواستم شهادتین را بر زبان جاری کنم یکباره هیکل‌های سیاه و زشتی مرا احاطه کردند و به اصرار از من خواستند شهادتین را نگویم . ✅ شنیده بودم شیاطین هنگام مرگ برای گرفتن ایمان تلاش می‌کنند اما هرگز گمان نمی‌کردم آن‌ها در اغفال من توفیقی داشته باشند.... ✍ادامه دارد... 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ┄┅═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧═┅┄ 💕💕💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕💕💕💕 *زندگی پس از زندگی* 🌴💢🌴💢🌴💢🌴 *زندگی پس از زندگی در ایتا:* https://eitaa.com/ZendegiPasAzZendegiii 🌴💢🌴💢🌴💢🌴 *مارا به مخاطبین خودتان پیشنهاد بدهید* اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋 🌼کانال زندگی پس از زندگی🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 *سرگذشت ارواح در عالم برزخ(قسمت ۲)* ◾️ *عمویم دوباره صورتش را به من نزدیک کرد و شهادتین را به من تلقین نمود.* *همین که خواستم زبانم را تکان دهم دوباره شیاطین به تلاش افتادند اما این بار از راه تهدید وارد شدند...* 💥 *لحظه عجیبی بود، از یک طرف آن شخص سفید پوش با کارهای عجیبش و از طرف دیگر اصرار عمویم بر گفتن شهادتین و از سوی دیگر ارواح خبیثه که سعی در ربودن ایمان، در آخرین لحظات زندگیم داشتند.* 💠 *زبانم سنگین و گویا لب‌هایم بهم دوخته شده بود. واقعاً درمانده شده بودم. دلم می‌خواست از این وضع رنج آور نجات می‌یافتم اما چگونه؟ از کدام راه؟ به وسیله چه کسی؟* ✨ *در این کشاکش ناگهان از دور چند نور درخشان ظاهر شدند، با آمدن آن‌ها مرد سفیدپوش به تعظیم ایستاد و آن چهره‌های ناپاک فرار کردند،* 💫 *هرچند در آن لحظه آن نورهای پاک و بی نظیر را نشناختم اما بعدها فهمیدم که آن‌ها ائمه اطهار (علیم السلام) بودند که در آن لحظه حساس به فریاد من رسیدند و از برکت وجود آن‌ها چهره‌ام باز و سبک شده،* *لب‌هایم را تکان دادم و شهادتین را زمزمه کردم.* 🌼 *در این لحظه دست‌های آن سفیدپوش از روی صورتم گذشت و من که در اوج درد و رنج بودم ناگهان تکانی خورده و آرام شدم.* ✅ *انگار تمام دردها و رنج‌ها برای اهالی آن دنیا جا نهاده بودم، زیرا چنان آسایش یافتم که هیچ‌گاه مثل آن روز آزادی و آرامش نداشتم ..* ✳️ *حال زبان و عقلم به کار افتاده بود، همه را می‌دیدم و گفتارشان را می‌شنیدم.* 🔆 *در این لحظه نگاهم به آن مرد سفیدپوش افتاد. پرسیدم: تو کیستی؟ از من چه می‌خواهی؟ همه اطرافیانم را می‌شناسم جز تو.* 🔰 *گفت: تا حال باید مرا شناخته باشی من ملک الموت هستم. از شنیدن نامش ترس و اضطراب وجودم را لرزاند.* ⚜ *خاضعانه در مقابلش ایستادم و گفتم: درود خدا بر تو فرشته الهی باد، نام تو را بارها شنیده‌ام با این حال در آستانه مرگ هم نتوانستم تو را بشناسم، آیا برای تمام کردن کار از من اجازه می‌خواهی؟* ♦️ *فرشته مرگ در حالی که لبخند می‌زد گفت: من برای جدا کردن روح از بدن، محتاج به اجازه هیچ بنده‌ای نیستم و تو هم اگر خوب دقت کنی دار فانی را وداع گفته‌ای، خوب نگاه کن آن جسد توست که در میان جمع بر زمین مانده است.* 🔷 *به پایین نگاه کردم. وحشت و اضطراب سراسر وجودم را فراگرفته بود.* *جسدم در میان اقوام و آشنایان بدون هیچ‌گونه حرکتی بر زمین افتاده بود و همسر و فرزندان و بسیاری نزدیکانم، در حالیکه در اطراف جنازه‌ام خیمه زده بودند، ناله و فریادشان به آسمان بلند بود،با خود اندیشیدم: اینان برای چه و برای که این‌گونه شیون می‌کنند؟!* 🔘 *خواستم آن‌ها را به آرامش دعوت کنم، مگر می‌شد... فریاد برآوردم: عزیزان من! آرام باشید، مگر آرامش و راحتیم را نمی‌خواستید؟* *پس چرا زانوی غم در بغل گرفته‌اید؟!* *من اکنون پس از آن درد جان‌فرسا، به آسایش و آرامش خوشحال کننده‌ای رسیده‌ام.* 🍂 *با شمایم آی! آیا صدایم را نمی‌شنوید؟ گریه‌تان برای چیست؟ شکوه و شکایت از چه می‌کنید؟ فضای خانه را پر از دعا و ذکر حق کنید...* ✍ *ادامه دارد...* 🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨ ✨ ✨✨ ✨ *زندگی پس از زندگی* ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥نمی‌تونم با فوت عزیزانم کنار بیام... instagram.com/ostad.shojae1
🔴 *سرگذشت ارواح در عالم برزخ(قسمت ۳)* ✅ *صدای ملک الموت را شنیدم که می‌گفت: این جماعت را چه شده؟ به خدا قسم من به او ظلم نکردم؛ روزی او از این دنیا تمام شده است.* 💠 *اگر شما هم جای من بودید به دستور خدا، جان مرا می‌گرفتید. اطاعت و عبادت من بر درگاه الهی این است که هر روز و شب دست گروه زیادی را از دنیا قطع کنم.نوبت به شما هم می رسد...* ♨️ *جمعیت به کار خود مشغول و گوش شنیدن این هشدارها را نداشتند. آرزو می‌کردم ای کاش در دنیا یک‌بار برای همیشه این هشدارها را شنیده بودم تا درسی برای امروزم بود.* *اما ...افسوس و صد افسوس!* ◼️*پارچه‌ای بر بدنم کشیدند و پس از ساعتی بدنم را به غسالخانه بردند، مکان آشنایی بود، بارها برای شستن مرده هامان به اینجا آمده بودم.* 🔷 *در این حال، متوجه غسال شدم که بدون ملاحظه، بدنم را به این سو و آن سو می‌چرخاند.* *به خاطر علاقه‌ای که به بدنم داشتم، بر سر غسال فریاد می‌زدم: آهسته‌تر! مدارا کن!* *اما او بدون کوچک‌ترین توجهی به درخواست‌های مکرر من، به کار خویش مشغول بود.* 🔵 *آن روزها فکر می‌کردم خرید کفن، یک عمل تشریفاتی است، اما .. چه زود بدنم را سفیدپوش کرد. واقعاً دنیا محل عبور است.* ✨ *با شنیدن صدای دلنشین الصلوة... الصلوة...الصلوة...نوعی آرامش به من دست داد..* 🍀 *چون نماز تمام شد،جنازه‌ام را روی دست‌هایشان بلند کردند و ترنم روح نواز شهادتین، بار دیگر دلم را آرام کرد. من نیز بالای جنازه‌ام قرار گرفتم و به واسطه علاقه‌ام به جسد، همراه او حرکت کردم.* 💥 *تشییع کنندگان را به خوبی می‌شناختم. باطن بسیاری از آن‌ها برایم آشکار شده بود .* *چند تن از آن‌ها را به صورت میمون می‌دیدم در حالیکه قبلاً فکر می‌کردم آدم‌های خوبی هستند.* 🌼 *از سوی دیگر، یکی از آشنایان را دیدم که عطر دل انگیز و روح نوازش، شامه‌ام را نوازش می‌داد. این در حالی بود که من او را به واسطه ظاهر ساده‌اش محترم نمی‌شمردم، شاید هم غیبت دیگران، او را از چشمم انداخته بود و یا ....* 💠 *تابوت بر روی شانه دوستان و آشنایان در حرکت بود و من همچنان، با نگرانی از آینده، آنهارا همراهی می‌کردم.* *در حالیکه بسیاری از تشییع کنندگان، زبانشان به ترنم عاشقانه لااله الاالله و ... مشغول بود.* ❌ *دو نفر از دوستانم آهسته به گفتگو مشغول بودند. به کنارشان آمدم و به حرف‌هایشان گوش سپردم. عجبا! سخن از معامله و چک برگشت خورده و سود کلان و ... می‌کنید؟ چقدر خوب بود در این لحظات اندکی به فکر آخرت خویش می‌بودید، به آن روزی که ‌دستتان از زمین و آسمان کوتاه خواهد شد و پرونده اعمالتان بسته و هرچقدر مانند من مهلت بطلبید، اجازه برگشتن نخواهید گرفت..* 🔆 *آنگاه رو کردم به اهل و عیالم و گفتم: «ای عزیزان من! دنیا شما را بازی ندهد، چنانکه مرا به بازی گرفت»* 🌀 *مرا مجبور کردید به جمع آوری اموالی که لذتش برای شما و مسئولیتش با من است...* ✍ *ادامه دارد..* 🍂🍁🌸🍂🍁🌸🍂🍁🌸🍂🍁 🌺💚🌺💚🌺💚🌺💚🌺 أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوب ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
🔴*سرگذشت ارواح در عالم برزخ(قسمت۴)* ◾️ *چند نفر جنازه‌ام را از تابوت بیرون آورده و چنان با سر وارد بر گور کردند که از شدت ترس و اضطراب گمان کردم از آسمان به زمین افتاده‌ام...* 💠 *در حالیکه جسدم را در قسمت لحد قبر جاسازی می‌کردند، من بیرون از قبر یک نگاهی به بدنم و مردم داشتم.* 🍀 *در این حال شخصی نزدیک جسدم آمد و مرا به اسم صدا زد؛ خود را نزدیک او رساندم و خوب به حرف‌هایش گوش دادم. او در حال خواندن تلقین بود.* *هر چه می‌گفت می‌شنیدم و بلافاصله، همراه با او تکرار می‌کردم؛ چقدر خوب آرام و زیبا تلفظ می‌کرد.* 🍃 *چیزی نگذشت که شروع به چیدن سنگ در اطراف لحد کردند، از اینکه جسدم را زندانی خاک می‌ساختند سخت ناراحت بودم.* ‌‎‌‌‌‎‌•┈┈••••✾•🌿🦋🌿•✾•••┈┈• 🌺💚🌺💚🌺💚🌺💚🌺 أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوب ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ *به کانال های در حال عضو گیری زندگی پس از زندگی🕋 بپیوندید*👇 *کانال های قابل عضویت زندگی پس از زندگی*👇 🎁 *کانال هایی که برای ورود اعضاء جدید که می خواهند وارد شوند* 🔸 *کانال زندگی به زندگی به یک نفر معرفی کنید* *زندگی پس از زندگی ۱۸* https://chat.whatsapp.com/KxQhw2Za19a4qGCd1FZCk5 *زندگی پس از زندگی ۱۹* https://chat.whatsapp.com/KotEF1LnOMo47nayyewGvd 🍂 *با خود اندیشیدم بهتر است به کناری بروم و با جسد داخل گور نشوم اما به واسطه شدت علاقه‌ای که داشتم، خود را کنار جنازه رساندم.در یک چشم بر هم زدن، خروارها خاک بر روی جسدم ریختند...* ♻️:*جمعیت متفرق شدند و فقط تعداد انگشت شماری از نزدیکانم باقی ماندند؛ اماچندی نگذشت که همگان تنها رهایم کردند و رفتند -اصلاً باورم نمی‌شد چقدر نامهربان بودند..* ❎ *دلم می‌خواست بر سرشان فریاد بزنم:* *کجا می‌روید؟ با من بمانید و مرا تنها نگذارید ... در این لحظه بود که صدای یک منادی را شنیدم که خطاب به مردم می‌گفت: بزایید برای مردن، جمع کنید برای نابود شدن و بسازید برای خراب شدن...* *اما افسوس انها نمیشنیدند...* 🔘 *پس از این همه ناله و فغان به خود آمدم و دیدم انچه برایم باقی مانده است:* *قبری است بس تاریک، وحشت‌زا، غم آور و هول انگیز، ترسی شفاف وجودم را فرا گرفت.* 🔸 *با خود اندیشیدم: هر چه غم است در دل انسان خاکی، و هرچه اضطراب است در دنیا گویی در قلب من ریخته‌اند. غم و وحشتی که شاید اندکی از آن می‌توانست بدن انسان خاکی را منهدم کند...* 🔵 *از ان همه فشار روحی گریه‌ام گرفت و ساعت‌ها اشک ریختم. به فکر اعمال خویش افتادم و آنگاه که پی به نقصان اعمال خود بردم، آرزو کردم: ای کاش من هم همراه جمعیت باز میگشتم اما افسوس که دیگر دیر بود...* 💥 *در همین افکار غوطه‌ور بودم که به ناگاه، از سمت چپ قبر، صدایی برخاست که می‌گفت:* *بی جهت آرزوی بازگشت نکن، پرونده عمل تو بسته شده!* ✨ *از شنیدن صدا در آن تاریکی وحشت کردم، گویا کسی وارد قبر شده بود. با لرزشی که در صدایم بود پرسیدم: تو کیستی؟ پاسخ داد: من «رومان» یکی از فرشته‌های الهی هستم.* 🍃 *گفتم: گمان می‌کنم، متوجه آنچه در ذهن من گذشت شدی؟* *گفت: آری؟* *گفتم: قسم یاد می‌کنم که اگر اجازه دهید به آن دیار برگردم، هرگز معصیت خدا نکنم و در طلب رضایت او بکوشم. امروز وقتی که تمام آشنایان و دوستان و حتی خانواده‌ام، مرا تنها رها کردند و رفتند، به بی وفایی دنیا پی بردم ، مطمئن باش اگر به دنیا بازگردم، لحظه‌ای از خدمت به خلق و اطاعت خالق یکتا غفلت نکنم.* 🌷 *گفت: این سخن را تو می‌گویی، اما بدان حقیقت غیر از آرزوی توست؛ از این پس تا قیام قیامت باید در عالم برزخ بمانی.* ⚡️ *پس از شنیدن این کلام بدون درنگ شروع به شمردن اعمال نیک و بدم کرد. همان اعمالی که در طول عمرم توسط کرام‌الکاتبین ثبت و ضبط شده بود...* ✍ *ادامه دارد..* 🍃🍃🌹🍃🍃🌹🍃🍃🌹🍃🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 *سرگذشت ارواح در عالم برزخ(قسمت ۵)* ◾️ *عجب پرونده‌ای! کوچک‌ترین عمل خوب یا زشت مرا در خود جای داده بود.* *در آن لحظه تمام اعمالم را حاضر و ناظر می‌دیدم...* 💠 *در فکر سبک و سنگین کردن اعمال خوب و بد بودم که رومان پرونده اعمالم را بر گردنم آویخت، بطوریکه احساس کردم تمام کوه‌های عالم بر گردنم آویخته‌اند.* 💥 *چون خواستم سبب این کار را بپرسم گفت: اعمال هرکسی طوقی است بر گردنش.* *گفتم تا چه زمان باید سنگینی این طوق را تحمل کنم؟* *گفت: نگران نباش. بعد از رفتن من نکیر و منکر برای سؤال کردن می‌آیند و پس از آن شاید این مشکل برطرف شود.* 🍀 *رومان این را گفت و رفت..* ✅ *هنوز مدت زیادی از رفتن رومان نگذشته بود که صداهای عجیب و غریبی از دور به گوشم رسید. صدا نزدیک و نزدیک تر می‌شد و ترس و وحشت من بیشتر...* 🔘 *تا اینکه دو هیکل بزرگ و وحشتناک در جلوی چشمم ظاهر شدند. اضطرابم وقتی به نهایت رسید که دیدم هر یک از آن‌ها آهنی بزرگ در دست دارند که هیچ‌کس از اهل دنیا قادر به حرکت آن نیست، پس فهمیدم که این دو نکیر و منکراند.* ☑️ *در همین حال یکی از آن دو جلو آمد و چنان فریادی کشید که اگر اهل دنیا می‌شنیدند، می‌مردند.* ✨ *لحظه‌ای بعد آن دو به سخن آمده و شروع به پرسش کردند: پروردگارت کیست؟ پیامبرت کیست؟ امامت کیست؟* ⚜ *از شدت ترس و وحشت زبانم بند آمده بود. و عقلم از کار افتاده بود.، هرچند فهم و شعورم نسبت به دنیا صدها برابر شده بود، اما در اینجا به یاریم نمی‌آمدند.* ⚡️ *سرم به زیر افتاد، اشکم جاری شد و آماده ضربت شدم.* 💥 *درست در همین لحظه که همه چیز را تمام شده می‌دانستم، ناگهان دلم متوجه رحمت خدا و عنایات معصومین علیهم سلام شد و زمزمه کنان گفتم: ای بهترین بندگان خدا و ای شایسته‌ترین انسان‌ها، من یک عمر از شما خواستم که شب اول قبر به فریادم برسید، از کرم شما به دور است که مرا در این حال و گرفتاری رها کنید.* 💠 *و این بار آن‌ها با صدای بلندتری سؤالشان را تکرار کردند. چیزی نگذشت که قبرم روشن شد، نکیر و منکر مهربان شدند،* 🌺 *دلم شاد و قلبم مطمئن و زبانم باز شد. با صدای بلند و پر جرأت جواب دادم: پروردگارم خدای متعال(الله)، پیامبرم حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم، امامم علی و اولادش، کتابم قرآن، قبله‌ام کعبه می‌باشد...* 🔷 *نکیر و منکر در حالیکه راضی به نظر می‌رسیدند از پایین پایم دری به سوی جهنم🔥 گشودند و به من گفتند: اگر جواب ما را نمی‌دادی جایگاهت اینجا بود،* 💐 *سپس با بستن آن در، در دیگری از بالای سرم باز کردند که نشان از بهشت داشت. آنگاه به من مژده سعادت دادند.* *با وزش نسیم بهشتی قبرم پر نور و لحدم وسیع شد. حالا مقداری راحت شدم.*🍀 🍂 *از اینکه از تنگی و تاریکی قبر نجات یافته بودم، بسیار مسرور و خوشحال بودم.* *سرور و شادمانیم ار اینکه در اولین امتحان الهی سربلند بیرون آمدم، چندی نپایید و رفته رفته نوعی احساس دلتنگی و غربت به من روی آورد.* ❄️ *با خود اندیشیدم: من کسی بودم که در دنیا دوستان، اقوام و آشنایان فراوانی داشتم؛ با آن‌ها رابطه و انس فراوان داشتم. اما اینک دستم از همه آن‌ها کوتاه است.* ♦️ *سر به زیر گرفتم و بی اختیار گریه را آغاز کردم. چندی نگذشت که عطر دل انگیز و و روح نوازی به مشامم رسید، عطر بیشتر و بیشتر می‌شد.* ✨ *در حالیکه پرونده اعمال بر گردنم سنگینی می‌کرد با زحمت سرم را بلند کردم و ...* ✍ *ادامه دارد..* 🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 ┄┅═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧═┅┄ 💕💕💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕💕💕💕 *زندگی پس از زندگی* 🌴💢🌴💢🌴💢🌴 *زندگی پس از زندگی در ایتا:* https://eitaa.com/ZendegiPasAzZendegiii 🌴💢🌴💢🌴💢🌴
🛑 *سرگذشت ارواح در عالم برزخ (قسمت ۶)* ♻️ *در حالیکه پرونده اعمالم بر گردنم سنگینی میکرد با زحمت سرم را بلند کردم و از دیدن شخصی که روبرویم نشسته بود در تعجب فرو رفتم. جوانی خوش سیما و خوش سیرت بود، که با انگشت، اشک از گوشه چشمانم پاک کرد و لبخندی هدیه ام نمود.* 🌸 *به نشانه ادب،سلام کردم و در مقابلش دو زانو، برجای نشستم و خیره به چشمان زیبایش، حیرت زده زیر لب زمزمه کردم:* *فتََبارکَ اللهُ احسُنُ الخالقینَ.* 💥 *پس آنگاه با صدایی رسا پرسیدم: شما کیستید که دوست و همدم من در این لحظه های وحشت و غربت گشته اید؟* *در حالیکه لبخندی بر لبانش، نقش بسته بود، پاسخ داد: غریبه نیستم، از آشنایان این دیار توام و همدم و مونست در این راه پرخطر.* ❄️ *گفتم: زهی توفیق... اما به راستی تو کیستی؟ بی شک از اهالی آن دنیای غریب نیستی، زیرا در تمام عمر کسی به زیبایی تو ندیده و نیافته ام.* 🌷 *با همان لبخند که بر لبانش نقش بسته بود با طعنه گفت: حق داری مرا نشناسی! چرا که در دنیا به من کم توجه بودی.* *من نتیجه ذره، ذره اعمال خیر توام که اینک مرا به این صورت می بینی. نامم نیک و هادی و راهنمای تو در این راه پر خطر می باشم.* 🔵 *آنگاه از من خواست که پرونده سمت راستم را به او بسپارم. پرونده را به او سپردم و گفتم: از اینکه مرا از تنهایی رهایی بخشیدی، و همدم و همراه من در این سفر خواهی بود بسیار ممنونم و سپاسگذار.* 🌹 *گفت: تا آنجایی که در توانم باشد، برای لحظه ای تنهایت نخواهم گذاشت. مگر آنکه...* ⚡️ *رنگ از رخسارم پرید، وحشت زده پرسیدم: مگرچه؟ گفت مگر آنکه آن شخص دیگر که هم اکنون از راه می رسد بر من غلبه یابد که دیگر خود می دانی و آن همراه! پرسیدم آن شخص کیست؟* 💥 *گفت: تا آن جا که به یاد دارم، فقط نامه اعمال سمت راستت را به من سپردی...* 🔥 *اما نامه اعمال سمت چپ تو، هنوز بر شانه ات آویزان است و چیزی نمی گذرد که شخصی دیگر که نامش گناه است، آن را از تو باز پس خواهد گرفت. آنگاه اگر او بر من غلبه پیدا کند با او همنشین خواهی شد، وگر نه در تمام این راه پر خطر تو را همراه خواهم بود.* 〽️ *گفتم: پرونده او را می دهم تا از اینجا برود. نیک گفت: او نتیجه اعمال ناپسند و گناه توست و دوست دارد در کنارت بماند.* *گفتگوهامان ادامه داشت، تا اینکه احساس کردم بوی بسیار نامطبوعی شامه ام را آزار می دهد. آن بوی متعفن تمام فضا را پر کرد و باعث قطع گفتگوهایمان شد. در این لحظه هیکل زشت و کریهی در قبر ظاهر شد....*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 *سرگذشت ارواح در عالم برزخ(قسمت ۷)* ♨️ *از ترس خودم را به نیک رساندم و محکم او را در برگرفتم. ناگهان گناه دست کثیف و متعفنش را بر گردنم آویخت و قهقهه زنان فریاد بر آورد: خوشحالم دوست من، خوشحالم و... و باز همان قهقهه مستانه اش را سرداد.* 🔰 *ترس و اضطراب سراسر وجودم را فراگرفت. زبانم به لکنت افتاد و طپش قلبم شدت یافت و دیگر هیچ نفهمیدم. وقتی به هوش آمدم، سرم بر زانوی نیک بود.* 💠 *اما با دیدن چهره خون آلود نیک غم عالم در دلم نشست. گمان کردم که آن هیکل متعفن یعنی گناه بر او فائق آمده و پیروز گشته. اما نیک که دانست چه در قلبم می گذرد، صورت بر صورتم نهاد و آهسته گفت: غم مخور، بالاخره توانستم پس از یک درگیری و کشمکش پرونده اش را بدهم و او را برای مدتی از تو دور سازم.* ♦️ *برخواستم و در حالی که اشک در چشمانم حلقه زده بود، دست بر گردن نیک انداختم و گفتم: من دوست دارم تو همیشه در کنارم باشی. از آن شخص بد هیکل زشت رو بیزارم و ترسان. راستی که تنهایی به مراتب از بودن در کنار او، برایم لذت بخش تر است. چرا که وقتی گناه، در کنارم قرار می گیرد، وحشتی بزرگ به من دست می دهد.* 🔶 *نیک با حالتی خاص گفت: البته او هم حق دارد که در کنار تو باشد، زیرا این چیزی است که خودت خواسته ای. با تعجب گفتم: من؟! من هرگز خواهان او نبودم. گفت: به هر حال هر چه باشد اعمال خلاف و گناه تو او را به این شکل درآورده است، و به ناچار بار دیگر او را در کنار خویش خواهی دید.* 🔘 *از این گفته نیک خجل زده شدم و سخت مضطرب، و در حالیکه صدایم به شدت می لرزید، پرسیدم: کی؟ کجا؟ گفت: شاید در مسیر راهی که در پیش داریم....* 💠 *گفتم: کدام راه؟ کدام مسیر؟ گفت: به واسطه بشارتی که نکیر و منکر به تو دادند، جایگاه تو منطقه ای است در وادی السلام، و تو باید هر چه زودتر خودت را آماده سفر به آن مکان مقدس کنی.* 💥 *گفتم: وادی السلام کجاست؟ گفت: مکانی است که هر مومنی را آرزوی رسیدن به آنجاست و بناچار بایستی از بیابان برهوت نیز بگذری، تا در مسیر راه از هر ناپاکی و آلودگی پاک گردی،* 🔴 *و البته به واسطه رنج و مشقتی که خواهی برد، گناهانت ذوب خواهد شد. آنگاه با سلامت به مقصد خواهی رسید.* 🍃 *گفتم: برهوت چگونه جایی است؟ گفت: کافران و ظالمان در آن جای گرفته و عذاب برزخی می شوند.* *آنگاه از من خواست که خود را برای آغاز این سفر پر مشقت آماده سازم.* ادامه دارد.....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 *سرگذشت ارواح در عالم برزخ(قسمت ۸)* 🏴 *از قبر بیرون رفتیم. نیک جلو رفت و من با کمی فاصله از پشت سر او حرکت می کردم.* 💠 *ترس واضطراب مرا لحظه ای آرام نمی گذاشت. هر چه جلوتر می رفتیم، محیط بازتر و مناظر اطراف آن عجیب تر می شد.* ✨ *از نیک خواستم که از من فاصله نگیرد، همدوش و همقدمم باشد و اندکی نیز آهسته تر گام بردارد.* ✨ *نیک ایستاد و گفت: تو را به من سپرده اند که یار و مونس ات باشم. تا آنگاه که به سلامت قدم به وادی السلام گذاری به همین خاطر اندکی جلوتر از تو در حرکتم تا راه را بشناسی.* 🍃 *پس از لحظه ای سکوت، بدین* *گونه سخنش را ادامه داد: البته اگر گناه بتواند فریبت دهد و یا به اجبار تو را همراه خود سازد، بدون شک دیرتر به مقصد خواهی رسید...* 💥 *اضطرابم بیشتر شد و از آن به بعد هر آ ن احتمال آشکار شدن گناه را می دادم. مسیر راه را با همه مشکلاتش پیمودیم تا به کوهی رسیدیم که البته با سختی فراوان توانستیم خود را به اوج آن برسانیم.* 🌪:*در چشم انداز ما، بیابانی قرار داشت که از هر طرف، بی انتها و آسمان آن مملو از دود و آتش بود.* 🌹 *نیک خیره به چشمانم گفت: این همان وادی برهوت است که اکنون فقط دورنمایی از آن را می بینی.* ❄️ *خودم را به نیک رساندم و گفتم: من از این وادی هراسانم. بیا از راه ایمن تری برویم. نیک ایستاد و گفت: راه عبور تو، همین است اما تا آنجا که در توان من باشد تو را رها نخواهم کرد و در مواقع خطر نیز به یاریت خواهم شتافت.* 🌾 *حرفهای نیک اندکی از اضطراب و وحشتم کاست اما با این همه، هنوز نگرانی در وجودم قابل احساس بود. لحظاتی به سکوت گذشت. سپس رو به نیک کردم و دوباره گفتم: راه امن تری وجود ندارد؟* 🥀 *صورتش را به سمت من چرخاند و گفت: بهتر است بدانی که: در عالم برزخ نیز، که تنها سایه ای از بهشت و جهنم است بیابان برهوتی قرار دارد، که همانند پل صراط در قیامت است و به ناچار باید از آن گذشت. تا در صورت لیاقت به وادی السلام رسید.* 📛 *اما وای بر آنان که می مانند و به عذاب مبتلا می گردند و یا دست کم گرفتار و سرگردان می شوند...* ◾️ *به سمت آن دشت بی پایان به راه افتادیم. هرچه پایین تر می رفتیم، هوا گرم و گرمتر*🔥 *می شد. وقتی به سطح زمین رسیدیم، نفسم به شماره افتاد. از نیک خواستم که لحظه ای برای استراحت توقف کند، اما او نپذیرفت و گفت: راه* *طولانی و خطرناکی در پیش داریم. بنابراین وقت را تلف نکن.* 💫 *گفتم: من دیگر نمی توانم چون شدت گرما مرا از پا درآورده است. در همین حال و در حالی که عرق از سرو روی من فرو می ریخت، نقش بر زمین شدم.* 🍃 *نیک از آبی که همراه داشت به من نوشانید.سپس در حالی که هنوز از زخمش رنج می برد، مرا بلند کرده و بر کول خود نهاد و به مسیر همچنان ادامه داد.* 🌼 *از این که رهایم نکرد و با وجود زخمهای بیشمارش، چون دوستی مهربان برایم دل سوزاند، خوشحال بودم و شرمگین...* ✍ *ادامه دارد...*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 *سرگذشت ارواح در عالم برزخ(قسمت ۹)* 💠 *همان طور که به راه خویش می رفتیم، صدای وحشتناکی، توجه مرا به خود جلب کرد.* 💥 *به سمت چپ بیابان نگاه کردم، آنچه دیدم باعث شد که وحشتزده خود را از دوش نیک به زمین اندازم و بی اختیار خود را پشت او مخفی کنم.* ❌ *دو شخص با قیافه هایی بزرگ و سیاه که از دهان و بینی شان، آتش و دود شعله ور بود و موهایشان بر زمین کشیده می شد، در حالی که در دست هر کدام یک گرز آهنی تفتیده به چشم می خورد، در حرکت بودند..*🔥 🔅 *با نگرانی به نیک گفتم: اینها کیستند، نکند به سمت ما می آیند؟!* *نیک لبخند زنان گفت: نترس. اینها نکیر و منکرند، می روند از کافری که تازه از دنیا آمده، بپرسند آنچه از تو پرسیدند.* ❇️ *گفتم: اینها وحشتناک ترند. گفت: زیرا با کافر سروکار دارند.* *فاصله ای نشد که صدای فرود آمدن چیزی، زمین زیر پاهایم را به شدت لرزاند، وقتی از نیک علت را جویا شدم، گفت: ضربه آتشی بود که بر آن کافر فرود آمد.* ⭕️ *از این به بعد نیز این گونه صداها که زمین را به لرزه می آورد بسیار خواهی شنید.* 🔰 *نیک مسیر راه را از روی تپه‌ها و گاه از درون دره‌هایی کوچک و بلند انتخاب می‌کرد تا اینکه به ناگاه خود را لب پرتگاه بزرگ و عظیمی دیدم.* 🌀 *از نیک پرسیدم: باید از پرتگاه نیز بگذریم؟ گفت: آری.* *با وحشت به ته دره نگاه کردم، به قدری عمیق بود که انتهایش پیدا نبود. برگشتم و به نیک گفتم: تو که دوست و همراه منی چرا اینهمه آزارم می‌دهی؟! گفت: چطور؟ گفتم: آیا واقعا در این برهوت راه دیگری، که اندکی راحت‌تر باشد وجود ندارد؟!* 🔶 *نیک دستی به سرم کشید گفت: راه عبور در این وادی بسیار است، اما هرکس را مسیری است که به ناچار باید از آن بگذرد.* 🔘 *با ناراحتی گفتم: آیا لیاقت من این بود که از بالا، آتش و دود آزارم دهد و از پایین، تپه‌ها و دره‌های سخت و جان فرسا محل عبورم می‌باشد؟!* ♦️ *یک لبخندی زد و گفت: دوست من بدان این زجرها، بازتاب کردارهای زشت تو در دنیاست. اگر در این مسیر عذاب آن‌ها را تحمل نکنی هرگز به وادی السلام نخواهی رسید. کوچک‌ترین عمل زشت تو در دنیا ضبط گردیده، این‌ها تاوان آن‌هاست...* ⚡️ *مدت‌ها با رنج و مشقت بسیار مشغول پایین رفتن از دره بودیم که ناگاه، صدای ریزش سنگلاخ‌ها، از بالای دره، مرا به خود آورد. فورا خود را به نیک رساندم، تا چنانچه مشکلی پیش آید، به کمکم بشتابد* ☄ *وحشتزده و مضطرب، در حالیکه چشمانم از حدقه بیرون آمده بود، دیدم که مردی همراه با سنگ‌های کوچک و بزرگ در حال سقوط به ته دره می‌باشد.* 🌷 *نیک به من اشاره کرده و گفت: نگاه کن!* *به بالای دره نگاه کردم، هیکل بزرگ و سیاهی که قهقه زنان شادی می‌کرد، بر بالای دره ایستاده بود.* *نیک گفت: این هیکل، گناه آن شخص است که در حال سقوط بود و به واسطه قدرتی که داشت، توانست بر عمل نیک آن مرد چیره گردد و در نتیجه او را به ته دره پرتاب کند...* ✍ *ادامه دارد....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 *سرگذشت ارواح در عالم برزخ(قسمت ۱۰)* 💠 *نگاه نیک دستش را بر شانه‌ام نهاد و گفت: این است عاقبت پیروی از هوای نفس.* ◾️ *با شنیدن این سخن، ترس از گناهانم و اینکه شاید گناه نیز لحظه‌ای بر من چیره گردد، وجودم را فرا گرفت.* 🍀 *پس از طی یک راه طولانی، سرانجام به انتهای دره رسیدیم. آن مرد را نقش بر زمین دیدم که بیچاره همدم و همراه او یعنی نیک، چنان لاغر و ضعیف بود که هرچه تلاش می‌کرد او را بر دوش خود بکشد، نمی‌توانست.* 🌼 *از نیک خواستم به او کمک کند. اما نیک، عذر خواست و گفت: من فقط مأمورم تو را همراهی کنم. گناه هر کس نیز در کمین خود اوست.* 💥 *گفتم: اما ما انسان‌ها در دنیا به کمک هم می‌شتافتیم! نیک گفت: در این عالم، هر کس، خود جوابگوی اعمالش است. اگر هم لیاقت شفاعت داشته باشد، من شفیع نیستم.* 🙏 *فقط دعا کن از دوستداران اهل بیت (علیه السلام) باشد، شاید که شفاعت آنان نصیبش شود...* ⚡️ *شاید به حساب دنیا، ساعت‌ها در اعماق دره راه پیمودیم، تا به مسیری رسیدیم که به سمت بالا ختم می‌شد. در این لحظه نیک رو به من کرد و گفت: دوست من! خود را برای بالا رفتن از این دره هولناک، آماده کن!* 🔴 *هدیه‌ای از دنیا* 💠 *پس از پیمودن مسیری بسیار طولانی، دوباره به دره خطرناک و لغزنده‌ای رسیدیم.* 🔥 *از ترس اینکه مبادا این بار گناه از کمینگاهش بیرون آید و مرا پرت کند، بدنم به لرزه افتاد.* 🌷 *نیک برگشت و گفت: چرا ایستادی؟ حرکت کن. گفتم: می‌ترسم. گفت: چاره‌ای نیست باید رفت.با نگرانی به سمت پایین حرکت کردم،* 🍃 *اما هنوز چند قدمی از لب دره پایین نرفته بودیم که یک موجود بالدار نورانی از آن سوی دره ظاهر شد و در یک چشم برهم زدن، خود را به نیک رساند و پس از اینکه جویای حال من شد، نامه را به او داد و پس از خداحافظی با همان سرعت بازگشت.* 🌻 *نیک پس از خواندن نامه، آن‌را در پرونده اعمالم نهاد و لبخند زنان به طرفم آمد و گفت: مژده‌ای دارم. شگفت زده پرسیدم: چه شده؟* *گفت خویشاوندان و دوستانت، برایت هدیه‌ای فرستاده‌اند، که هم اکنون توسط این فرشته الهی برایت آورده شده است و به همان اندازه از غم و اندوه تو کاسته خواهد شد.* 🎋 *گفتم چطور؟* *نیک در حالیکه به سمت آن دره* *وحشتناک اشاره می‌کرد، گفت: به خاطر این هدیه که عبارت است از خواندن قرآن و گرفتن مجالسی که در آن ذکر مصیبت حسین ابن علی (علیه السلام) خوانده شده و اشک‌هایی که بر ماتم آن عزیز ریخته‌اند، از این دره عبور نخواهیم کرد.* 🌸 *از شنیدن این خبر شادمان شدم و برای همه‌شان طلب مغفرت کردم.* *آن اندک راه رفته را بازگشتیم و در مسیر آسان‌تر قدم نهادیم.* ✍ *ادامه دارد..* 🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃 📗 *غررالحکم/ ص797 و الحدیث/ ج3 ص385)* 📗 *سوره فاطر آیه 18* 📗 *کتاب سرگذشت ارواح در برزخ/اصغر بهمنی با تایید تعدادی از علمای حوزه علمیه قم