eitaa logo
زندگی بعد از مرگ
4.3هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
5.2هزار ویدیو
68 فایل
با حضور کارشناسان در خصوص عوالم پس از مرگ و تجربه های مشرف به مرگ با شما به گفتگو می نشیند. تالار مشارکت جمعی کاربران https://eitaa.com/joinchat/3499425974C6b90c8c12b ارتباط با ادمین @valayat لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/4042326142C04e6938c99
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 *(قسمت ۷)* 💥 *بعد از سقوط صدام در دهه هشتاد چندبار به کربلا رفته بودم.* *دریکی از این سفرها پیرمرد کرولالی با ما بود که مسئول کاروان به من گفت:* *میتوانی مراقب این پیرمرد باشی؟* 🔰 *خیلی دوست داشتم‌ تنها باشم و با مولای خود خلوت کنم اما با اکراه قبول کردم.* ♦️ *پیرمرد هوش و حواس درست حسابی هم نداشت و دائم باید مواظبش میشدم تا‌ گم نشود.تمام سفر من تحت شعاع حضور پیرمرد سپری شد.* 🍃 *حضور قلب من کم رنگ شده بود، هر روز پیرمرد با من به حرم می آمد و برمی‌گشت چون باید مراقب این پیرمرد میبودم.* ✔️ *روز آخر قصد خرید یک لباس داشت فروشنده وقتی فهمید متوجه نمی شود قیمت راچند برابر گفت. جلو رفتم و گفتم:چه می‌گویی آقا؟ این آقا زائر مولاست،این لباس قیمتش خیلی کمتر است...* 🍀 *خلاصه اینکه من لباس را خیلی ارزانتر برای پیرمرد خریدم و او خوشحال و من عصبانی بودم.* ♦️ *با خودم گفتم:عجب دردسری برای خودم درست کردم! این دفعه کربلا اصلاً حال نداد...* 🔆 *یکدفعه دیدم پیرمرد ایستاد روبه حرم کرد و با انگشت دستش من را به آقا نشان داد و با همان زبان بی زبانی برای من دعا کرد.* 🌷 *جوان پشت میز گفت: به دعای این پیرمرد آقا امام حسین علیه السلام شفاعت کردند و گناهان ۵ ساله را بخشیدند.* *باید در آن شرایط قرار می‌گرفتید تا بفهمید که بعد از این اتفاق چقدر خوشحال شده بودم.* 🍃 *صدها برگ در کتاب اعمال من جلو می رفت،اعمال خوب این سال ها همگی ثبت شد و گناهانش محو شده بود.* 💥 *در دوران جوانی در پایگاه بسیج شهرستان فعالیت داشتم شب های جمعه همه دور هم جمع بودیم و بعد از جلسه قرآن فعالیت نظامی و.. داشتیم.* ❎ *در پشت محل پایگاه، قبرستان شهرستان ما قرار داشت.* *ما هم بعضی وقت ها دوستان خودمان را اذیت می کردیم. البته تاوان تمام این اذیت ها را در آن جا دادم.* ♻️ *یک شب زمستانی برف سنگینی آمده بود. یکی از رفقا گفت: کی میتواند الان به ته قبرستان و برگردد؟* 💠 *گفتم: اینکه کاری ندارد. من الان می روم. او به من گفت باید یک لباس سفید بپوشی. من از سر تا پا سفید پوش شدم و حرکت کردم.* 🔷 *صدای خس خسِ پای من بر روی برف از دور شنیده می‌شد. اواخر قبرستان که رسیدم صوت قران شخصی را شنیدم...* 🔸 *یک پیرمرد روحانی از سادات بود شب های جمعه تا سحر داخل یک قبر مشغول قرائت قرآن می شد.* 🔮 *فهمیدم که رفقا میخواستند با این کار با سید شوخی کنند!* *می خواستم برگردم اما با خودم گفتم اگر الان برگردم رفقا من را به ترسیدن متهم می کنند.* 🛡 *برای همین تا انتهای قبرستان رفتم هرچی صدای پای من نزدیکتر میشد صدای قرائت قرآن سید هم بلندتر می شد. از لحنش فهمیدم که ترسیده ولی به مسیر ادامه دادم.* 📘 *تا این که بالای قبر رسیدم که او در داخل آن مشغول عبادت بود.* *تا مرا دید فریاد زد و حسابی ترسید.* *من هم که ترسیده بودم پا به فرار گذاشتم.* *پیرمرد رد پایم را در داخل برف گرفت و دنبال من آمد.* 🌾 *وقتی وارد پایگاه شد حسابی عصبانی بود .ابتدا کتمان کردم اما بعد معذرت خواهی کردم و با ناراحتی بیرون رفت .* 🍀 *حالا چندین سال بعد از این ماجرا در نامه عمل حکایت آن شب را دیدم!* 🌒 *نمی دانید چه حالی بود وقتی گناه یا اشتباهی را در نامه عمل می دیدم مخصوصاً وقتی کسی را اذیت کرده بودم از درون عذاب می کشیدم.* ⚡️ *از طرفی در این مواقع باد سوزان از سمت چپ وزیدن می‌گرفت.طوری که نیمی از بدنم از حرارت آن داغ می شد.* *وقتی چنین عملی را مشاهده کردم و گونه آتش در نزدیکی خودم دیدم دیگر چشمانم تحمل نداشت.* 💫 *همان موقع دیدم که این پیرمرد سید که چند سال قبل مرحوم شده بود از راه آمد و کنار جوان پشت میز قرار گرفت.* 💥 *سپس به آن جوان گفت:* *من از این مرد نمیگذرم او مرا اذیت کرد و ترساند.* *من هم گفتم به خدا من نمی دانستم که سید در داخل قبر دارد عبادت می کند.* 💮 *جوان به من گفت: اما وقتی نزدیک شد فهمیدی که دارد قرآن می‌خواند چرا برنگشتی؟* *دیگر حرفی برای گفتن نداشتم...* ♻️ *خلاصه پس از التماسهای من، ثواب دو سال از عبادت هایم را برداشتند و در نامه عمل سید قرار دادند تا از من راضی شود. دوسال نمازی که بیشتر به جماعت بود...دو سال عبادت را دادم فقط به خاطر اذیت و آزار یک مومن...!* *ادامه دارد..* ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://chat.whatsapp.com/KotEF1LnOMo47nayyewGvd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 *(قسمت۸)* 🌀 *مـی‌خواستم بـنشینم و هـمان‌جا زار زار گریه کنم.* *بـرای یـک شـوخی بـی‌مورد دو سال عبادت‌هایم* *را دادم. بـرای یـک غیبت بی‌مورد، بهترین اعمال* *مـن محو می‌شد. چقدر حساب خدا دقیق است.* ✍️ *چـقدر کـارهای نـاشایست را بـه حساب شوخی* *انــجام دادیـم و حـالا بـاید افـسوس بـخوریم.* 🌴 *در ایـن زمـان، جـوان پـشت میز گفت: شخصی* *ایـنجاست کـه چـهار سـاله منتظر شماست! این* *شـخص اعـمال خـوبی داشـته و باید به بهشت* *برزخی برود، اما معطل شماست. با تعجب گفتم:* 🔸 *از چه کسی حرف می‌زنید؟* *یـکی از پـیرمردهای اُمـنای مـسجدمان را دیدم* *کـه در مـقابلم و در کـنار هـمان جـوان ایستاده.* *خـیلی ابراز ارادت کرد و گفت: کجایی؟ چند ساله* *منتظرت هستم. بعد از کمی صحبت، این پیرمرد* *ادامـه داد: زمـانی کـه شـما در مـسجد و بسیج،* *مـشغول فـعالیت فـرهنگی بـودید، تـهمتی را در* *جـمع بـه شما زدم. برای همین آمده‌ام که حلالم* *کنید.* *آن صــحنه بــرایمی‌ادآوری شـد. مـن مـشغول* *فـعالیت در مـسجد بودم. کارهای فرهنگی بسیج* *و... ایـن پـیرمرد و چـند نـفر دیـگر در گـوشه‌ای* *نـشسته بـود. بـعد پـشت سـر من حرفی زد که* *واقعیت نداشت.* *او بـه مـن تهمت بدی زد. او نیت ما را زیر سؤال* *بـرد. عـجیب‌تر اینکه، زمانی این تهمت را به من* *زد که من ابتدای حضورم در بسیج بود و نوجوان* *بودم!!* *آدم خـوبی بـود. امـا من نامه اعمالم خیلی خالی* *شـده بـود. بـه جـوان پـشت مـیز گفتم: درسته* *ایـشان آدم خـوبی اسـت، امـا من همین‌طوری* *نــمی‌گذرم. دسـت مـن خـالی اسـت. هـر چـه* *می‌توانی از او بگیر.(۱)* *جـوان هـم رو بـه من کرد و گفت: این بنده خدا* *یـک وقـف انـجام داده کـه خیلی بابرکت بوده و* *ثواب زیادی برایش می‌آید.* *او یـک حـسینیه را در شـهرستان شـما، خالصانه* *بـرای رضای خدا ساخته که مردم از آنجا استفاده* *مـی‌کنند. اگر بخواهی ثواب کل حسینیه‌اش را از* *او مـی‌گیرم و در نـامه عمل شما می‌گذارم تا او را* *ببخشی.* *بـا خـودم گـفتم: «ثـواب سـاخت یـک حسینیه* *به‌خاطر یک تهمت؟! خیلی خوبه.» بنده خدا این* *پـیرمرد، خیلی ناراحت و افسرده شد، اما چاره‌ای* *نـداشت. ثـواب یـک وقف بزرگ را به خاطر یک* *تـهمت داد و رفـت به سمت بهشت برزخی. برای* *تـهمت بـه یـک نـوجوان، یـک حسینیه را که با* *اخـــلاص وقـــف کـــرده بــود، داد و رفــت!* *امـا تـمام حواس من در آن لحظه به این بود که* *وقـتی کـسی به‌خاطر تهمت به یک نوجوان، یک* *چـنین خیراتی را از دست می‌دهد، پس ما که هر* *روز و هـرشب پشت سر دیگران مشغول قضاوت* *کـردن و حـرف زدن هـستیم چه عاقبتی خواهیم* *داشـت؟! مـا کـه به‌راحتی پشت سر مسئولین و* *دوسـتان و آشـنایان خـودمان هرچه می‌خواهیم* *می‌گوییم...* *باز جوان پشت میز به عظمت آبروی مؤمن اشاره* *کرد.* *ایـستاده بـودم و مـات و مبهوت به کتاب اعمالم* *نــگاه مــی‌کردم. انــگار هـیچ اراده‌ای از خـودم* *نـداشتم. هـیچ کـار و عملم قابل دفاع نبود. فقط* *نگاه می‌کردم.* *یـکی آمـد و دو سال نمازهای من را برد! دیگری* *آمــد و قـسمتی از کـارهای خـیر مـرا بـرداشت.* *بعدی...* *بـلاتشبیه شـبیه یـک گـوسفند کـه هیچ اراده‌ای* *نـدارد و فـقط نـگاه مـی‌کند، مـن هم فقط نگاه* *می‌کردم.* *چـون هیچ‌گونه دفاعی در مقابل دیگران نمی‌شد* *کـرد. در دنـیا، انـسان هرچند مقصر باشد، اما در* *دادگـاه از خود دفاع می‌کند و با گرفتن وکیل و...* *خــود را تـا حـدودی از اتـهامات تـبرئه مـی‌کند.* *امـا اینجا... مگر می‌شود چیزی گفت؟! فقط نگاه* *مـی‌کردم. حـتی آنـچه در فـکر انسان بوده برای* *همه نمایان است، چه رسد به اعمال انسان. برای* *هـمین هـیچ‌کس نمی‌تواند بی‌دلیل از خود دفاع* *کند.* https://chat.whatsapp.com/GglYA5frkqYDDoM6FBbgIU *درکـتاب اعـمال خـودم چـقدر گـناهانی را دیدم* *کـه مـصداق این ضرب المثل بود: آش نخورده و* *دهن سوخته.* *شـخصی در مـقابل من غیبت کرده یا تهمت زده* *و مـن هـم در گـناه او شـریک شده بودم. چقدر* *گـناهانی را دیـدم کـه هیچ لذتی برایم نداشت و* *فـــقط ســـرافکندگی بـــرایم ایـــجاد کـــرد.* *خـیلی سخت بود. خیلی. حساب و کتاب خدا به* *دقت ادامه داشت.* *امـا زمـانی کـه بـررسی اعـمال من انجام می‌شد* *و نـقایص کـارهایم را مـی‌دیدم، گرمای شدیدی* *از سـمت چـپ بـه سوی من می‌آمد! حرارتی که* *نــزدیک بــود تــمام بــدنم را بـسوزاند. امـا...* *ایـن حـرارت تـمام بدنم را می‌سوزاند، طوری که* *قابل تحمل نبود. همه جای بدنم می‌سوخت، بجز* *صـــــورت و ســــینه و کــــف دســــتهایم!* *بـرای مـن جای تعجب بود. چرا این سه قسمت* *بدنم نمی‌سوزد؟!* *لـازم بـه تـکلم نـبود. جـواب سـؤالم را بلافاصله* *فهمیدم.* *مـن از نـوجوانی در هـیئت و جـلسات فـرهنگی* *مـسجد مـحل حضور داشتم. پدرم به من توصیه* *می‌کرد که وقتی
برای آقا امام حسین علیه السلام* *و یـا حـضرت زهـرا (سلام‌الله‌علیه) سلام الله علیه* *و اهـل بـیت عـلیه الـسلام :اشک می‌ریزی، قدر* *ایـن اشـک را بـدان. اشک بر این بزرگان، قیمتی* *اسـت و ارزش آن را در قـیامت مـی‌فهمیم. پدرم* *از بـزرگان و اهـل مـنبر شـنیده بود که این اشک* *را بـه سـینه و صـورت خـود بـکشید و این کار را* *مـی‌کرد. مـن نیز وقتی در مجالس اهل‌بیت علیه* *الـسلام:گریه مـی‌کردم. اشک خود را به صورت و* *سـینه‌ام می‌کشیدم. حالا فهمیدم که چرا این سه* *عضو بدنم نمی‌سوزد! نکته دیگری که در آن وادی* *شاهد بودم بحث اشک و توبه بر درگاه الهی بود.* *من دقت کردم که برخی گناهانی که مرتکب شده* *بـــــودم در کـــــتاب اعـــــمالم نــــیست!* *بـعد از اینکه انسان از گناهی توبه می‌کند و دیگر* *سـمتش نـمی‌رود، گـناهانی که قبلاً مرتکب شد* *۱.تـازه مـعنای آیـه ۳۷ سـوره عـبس* https://chat.whatsapp.com/GglYA5frkqYDDoM6FBbgIU
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 ✓ *ادامه داستان سه دقیقه در قیامت(قسمت نهم)* 🌴 *از ابـتدای جوانی و از زمانی که خودم را شناختم،* *بـه حق‌الناس و بیت‌المال بسیار اهمیت می‌دادم.* *پـدرم خـیلی بـه مـن تـوصیه می‌کرد که مراقب* *بـیت‌المال بـاش.* 💠 *مـبادا خـودت را گرفتار کنی. از* *طـرفی مـن پـای مـنبرها و مسجد* *بزرگ شدم و* *مــــرتب ایــــن مــــطالب را مــــی‌شنیدم.* *لـذا وقـتی در سـپاه مـشغول به کار شدم، سعی* *مـی‌کردم در سـاعاتی که در محل کار حضور دارم،* *بـه کار شخصی مشغول نشوم.* ✓ *اگر در طی روز کار* *شخصی داشتم و یا تماس تلفنی شخصی داشتم،* ✓ *بـه همان میزان و کمی بیشتر،* *اضافه‌کاری بدون* *حـقوق انجام می‌دادم که مشکلی ایجاد نشود.* *با* *خـودم مـی‌گفتم: حـقوق کمتر ببرم و حلال باشد* *خـیلی بهتر است. از طرفی در محل کار نیز تلاش* *مـی‌کردم کـه کـارهای مـراجعین را بـه دقت و با* *رضایت انجام دهم.* 🔸 *ایـن موارد را در نامه عملم می‌دیدم. جوان پشت* *مـیز بـه مـن گفت: خدا را شکر کن که بیت‌المال* *برگردن نداری وگرنه باید رضایت تمام مردم ایران* *را کسب می‌کردی!* 🔹 *اتـفاقاً در هـمان‌جا کسانی را می‌دیدم که شدیداً* *گـرفتار هـستند.گرفتار رضایت تمام مردم، گرفتار* *بـیت‌المال. ایـن را هم بار دیگر اشاره کنم که بُعد* 🌀 *زمـــان و مـــکان در آنــجا وجــود نــداشت.* *یـعنی بـه راحـتی مـی‌توانستم کسانی را که قبل* *از مـن فوت کرده‌اند ببینم، یا کسانی را که بعد از* *مـن قـرار بود بیایند! یا اگر کسی را می‌دیدم،لازم* *بـه صـحبت نـبود، بـه راحتی می‌فهمیدم که چه* *مـشکلی دارد. یکباره و در یک لحظه می‌شد تمام* *این موارد را فهمید.* *مـن چقدر افرادی را دیدم که با اختلاس و دزدی* *از بـیت المال به آن طرف آمده بودند و حالا باید* *از تـمام مردم این کشور، حتی آن‌ها که بعدها به* *دنــــیا مــــی‌آیند، حـــلالیت مـــی‌طلبیدند!* https://chat.whatsapp.com/GglYA5frkqYDDoM6FBbgIU ✅ *امـا در یـکی از صـفحات ایـن کـتاب قطور، یک* *مـطلبی بـرای مـن نـوشته بود که خیلی وحشت* *کـردم! یـادم افـتاد کـه یکی از سربازان، در زمان* 📚 *پـایان خـدمت، چـند جـلد کتاب خاطرات شهدا* *بـه واحـد ما آورد و گذاشت روی طاقچه و گفت:* *این‌ها اینجا بماند تا سربازهایی که بعداً می‌آیند،* *در ســــاعات بــــیکاری اســــتفاده کــــنند.* *کـتاب‌های خـوبی بود. یک سال روی طاقچه بود* *و سـربازهایی کـه شـیفت شب بودند، یا ساعات* *بــــیکاری داشــــتند اســـتفاده مـــی‌کردند.* ❇️ *بـعد از مـدتی، مـن از آن واحـد به مکان دیگری* *مــنتقل شـدم. هـمراه بـا وسـایل شـخصی کـه* *مـــــی‌بردم، کـــــتاب‌ها را هـــــم بــــردم.* 💡 *یــک مـاه از حـضور مـن در آن واحـد گـذشت،* *احساس کردم که این کتاب‌ها استفاده نمی‌شود.* *شـرایط مـکان جدید با واحد قبلی فرق داشت و* *سـربازها و پـرسنل، کـمتر اوقات بیکاری داشتند.* *لذا کتاب‌ها را به همان مکان قبلی منتقل کردم و* 📚 *که این کتاب ها استفاده نمی شود شرایط مکان جدید با واحد قبلی فرق داشت و سربازها و پرسنل کمتر اوقات بیکاری داشتند لذا کتاب ها را همان مکان قبلی منتقل کردم و گفتم: اینجا باشه بهتر استفاده می شه* 🔹 *جوان پشت میز اشاره ای به این ماجرای کتاب ها کرد و گفت: این کتاب ها جزو بیت­المال و برای آن مکان بود شما بدون اجازه آن ها را به مکان دیگری بردی اگر آن را نگه می داشتی و به مکان اول نمی­آوردی باید از تمام پرسنل و سربازانی که در آینده هم به واحد شما می­آمدند حلالیت میطلبیدی!* 🌀 *واقعا ترسیدم با خودم گفتم: من تازه نیت خیر داشتم من از کتاب ها استفاده شخصی نکردم به منزل نبرده بودم بلکه به واحد دیگری بردم که بیشتر استفاده شود خدا به داد کسانی برسد که بیت المال را ملک شخصی خود کرده اند!! در همان زمان یکی از دوستان همکارم را دیدم ایشان از بچه های با اخلاص و مومن در مجموعه دوستان ما بود. او مبلغ قابل توجهی را از فرمانده خودش به عنوان تنخواه گرفته بود تا برخی از اقلام را برای واحد خودشان خریداری کند اما این مبلغ را به جای قرار دادن در کمد اداره در جیب خودش* *گذاشت! او روز بعد در اثر یک سانحه رانندگی در گذشت حالا وقتی مرا در آن وادی دید به سراغم آمد و گفت: خانواده فکر کردند که این پول برای من است و آن را هزینه کرده اند تو رو خدا برو و به آن­ها بگو این پول را به مسئول مربوطه برساند من اینجا گرفتارم. تو رو خدا برای من کاری بکن تازه فهمیدم که چرا برخی بزرگان اینقدر در مورد بیت­ المال حساس هستد راست می­گویند که مرگ خبر نمی­کند* ✍️ *در سیره پیامبر گرامی اسلام نقل است: روز حرکت از سرزمین خیبر ناگهان به یکی از یاران پیامبر تیری اصابت کرد و همان دم شهید شد یارانش همگی گفتند: بهشت بر او گوارا باد. خبر به پیامبر (ص) رسید ایشان فرمودند: من با شما هم عقیده نیستم زیرا عبایی که بر تن او بود از بیت­ المال
بود و او آن را بی­ اجازه برده و روز قیامت به صورت آتش او را احاطه خواهد کرد در این لحظه یکی از یاران پیامبر گفت: من دو بند کفش بدون اجازه برداشته ام حضرت فرمود: آن را برگردان و گرنه روز قیامت به صورت آتش در پای تو قرار می­گیرد.* 💫 *در میان روزهایی که بررسی اعمال آن ها انجام شد یکی از روزها برای من خاطره ساز شد چون در آن وضعیت ما به باطن اعمال آگاه می شدیم یعنی ماهیت اتفاقات و علت برخی وقایع را می فهیمدیم چیزی که امروزه به اسم شانس بیان می شود اصلا آنجا مورد تایید نبود بلکه تمام اتفاقات زندگی به واسطه برخی علت ها رخ می داد. روزی در دوران جوانی با اعضای سپاه به اردوی آموزشی رفتیم. کلاس های روزانه تمام شد و برنامه اردو به شب رسید نمی دانید که چقدر بچه های هم دوره را اذیت کردم بیشتر نیروها خسته بودند و داخل چادرها خوابیده بودند من و یکی از رفقا می رفتیم و با اذیت کردن آن ها را از خواب بیدار می کردیم!* 💠 *برای همین یک چادر کوچک، به من و رفیقم دادند و ما را از بقیه جدا کردند. شب دوم اردو بود که باز هم بقیه را اذیت کردیم و سریع برگشتیم چادر خودمان که بخوابیم البته بگذریم از اینکه هر ثواب و اعمال خیر داشتم به خاطر این کارها از دست دادم! وقتی در اواخر شب به چادرمان برگشتیم دیدم یک نفر سر جای من خوابیده! من یک بالش مخصوص برای خودم آورده بودم و با دو عدد پتو برای خودم یک رختخواب قشنگ درست کرده بودم. چادر ما چراغ نداشت و متوجه نشدم چه کسی جای من خوابیده فکر کردم یکی از بچه های می خواهد من را اذیت کند لذ همینطور که پوتین پایم بود جلو آمدم و یک لگد به شخص خواب زدم! یکباره دیدم حاج آقا.. که امام جماعت اردوگاه بود از جا پرید و قلبش را گرفته و داد می زد:‌ کی بود؟ چی شد؟* 🔸 *وحشت کردم سریع از چادر آمدم بیرون. بعدها فهمیدم که حاج آقا جای خواب نداشته و بچه ها برای اینکه من رو اذیت کنن به حاج آقا گفتن که این جای حاضر و آماده برای شماست! اما لگد خیلی بدی زده بودم بنده خدا یک دستش به قلبش* *و یک دستش به پشتش! حاج آقا آمد از چادر بیرون و گفت: الهی پات بشکنه مگه من چیکار کردم که اینجوری لگد زدی؟* 🔹 *اومد جلو و گفتم: حاج آقا غلط کردم ببخشید من با کسی دیگه شما رو اشتباه گرفتم. اصلا حواسم نبود که پوتین بام کردم و ممکنه ضربه شدید باشه. خلاصه اون شب خیلی معذرت خواهی کردم. بعد به حاج آقا گفتم: شرمنده شما برید بخوابید من می رم تو ماشین می خوابم فق با اجازه بالش خودم رو برمی دارم. چراغ برداشتم و رفتم توی چار همین که بالش رو برداشتم دیدم یک عقرب به بزرگی کف دست زیر بالش من قرار داره!* 🌴 *حاج آقا هم اومد داخل و هر طوری بود عقرب رو کشتیم حاجی نگاهی به من کرد و گفت: جون من رو نجات دادی اما به لگدی زدی هنوز درد دارم. من هم رفتم توی ماشین خوابیدم روز بعد اردو تمام شد و برگشتیم. همان شب من در حین تمرین در باشگاه ورزش های رزمی، پایم شکست. اما نکته جالب توجه این بود که ماجرای آن روز در نامه عمل من کامل و با شرح جزئیات نوشته شده بود. جوان پشت میز به من گفت: آن عقرب مامور بود که تو را بکشد اما صدقه ای که آن روز دادی مرگ تو را به عقب انداخت!* 💫 *همان لحظه فیلم مربوط به آن صدقه را دیدم عصر همان روز خانم من زنگ زد گفت: فلانی که همسایه ماست خیلی مشکل مالی داره. هیچی برا خوردن ندارن. اجازه می دی از پول هایی که کنار گذاشتی مبلغی بهشون بدم. گفتم: آخه این پول رو گذاشتم برا خرید موتور. اما عیب نداره هرچقدر می خوای بهشون بده. جوان گفت: صدقه مرگ تو راعقب انداخت اما آن روحانی که لگد خورد ایشان در آن روز کاری کرده بود که باید این ضربه را می خورد ولی به نفرین ایشان پای تو هم در روز بعد شکست. بعد به اهمیت صدقه دادن و خیرخواهی بری مردم اشاره کرد و آیه 29 سوره فاطر را خواند: کسانی که کتاب الهی را تلاوت می کنند و نماز را بر پا می دارند و از آنچه به آن ها روزی داده ایم پنهان و آشکار انفاق می کنند تجارت (پرسودی) را امید دارند که نابودی و کساد در آن نیست. یا حدیثی که امام باقر علیه السلام فرموده اند: صدقه دادن هفتاد بلا از بلاهای دنیا را دفع می کند و صدقه دهنده از مرگ بد رهایی می یابد. البته این نکته را باید ذکر کنم که من در آنجا مدت عمر خود را دیدم که چیز زیادی از آن نمانده بود اما به من گفته شد که صدقات، صله رحم، نماز جماعت و زیارت اهل بیت علیه السلام و حضور در جلسات دینی و هر کاری که برای رضای خدا انجام دهی جزو عمرت حساب نشده و باعث طولانی شدن عمر می گردد.* ┄┅═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧═┅┄ 💕💕💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕💕💕💕 *زندگی پس از زندگی* 🌴💢🌴💢🌴💢🌴 *زندگی پس از زندگی در ایتا:* https://eitaa.com/ZendegiPasAzZendegiii 🌴💢🌴💢🌴💢🌴 *زندگی پس از زندگی* در واتس آپ باشید 👇🏻🌺 لینک شماره 1 https://chat.whatsapp.com/H7JZVYPpxBf4TU48JIIC9E *در صورت پر بودن لینک یک ،لینک شما
💫 *سه دقیقه در قیامت* 🔸 *گره گشایی* 🔹 *(قسمت دهم)* ✍️ *بیشتر مردم از کنار موضوع مهم حل مشکلات مردم به سادگی عبور می کنند اگر انسان بتواند حتی قدمی کوچک در حل گرفتاری بندگان خدا بردارد اثر آن را در این جهان و در آن سوی هستی به طور کامل خواهد دید در بررسیا عمال خود مواردی را دیدم که برایم بسیار عجیب بود مثلاً شخصی از من آدرس می خواست.* 🌴 *من او را کامل راهنمایی کردم او هم دعا کرد و رفت من نتیجه دعای او را به خوبی در نامه عملم مشاهده کردم!* 🕌 *یا اینکه وقتی کاری برای رضای خدا و حل مشکل مردم انجام می دادم اثر آن در زندگی روزمره ام مشاهده می شد. اینکه ما در طی روز حوادثی را از سر می گذرانیم و می گوییم خوب شد این طور نشد یا می گوییم: خدا رو شکر که از این بدتر نشد به خاطر دعای خیر افرادی است که مشکلی از آن ها برطرف کردیم. من هر روز برای رسیدن به محل کار مسیری طولانی را در اتوبان طی می کنم همیشه در طی مسیر اگر ببینم کسی منتظر* *ماشین است حتماً او را سوار می کنم. یک روز هوا بارانی بود پیرزنی با یک ساک پر از وسایل زیر باران مانده بود با اینکه خطرناک بود اما ایستادم و او را سوار کردم.* 💡 *ساک وسایل او گلی شده و صندلی را کثیف کرد اما چیزی نگفتم. پیرزن تا به مقصد برسد مرتب برای اموات من دعا کرد و صلوات فرستاد بعد هم خواست کرایه بدهد که نگرفتم و گفتم: هر چه می خواهی بدهی برای اموات ما صلوات بفرست. من در آن سوی هستی بستگان و اموات خودم را دیدم آن ها از من به خاطر دعاهای آن پیرزن و صلوات هایی که برایشان فرستاد حسابی تشکر کردند این را هم بگویم که صلوات واقعاً ذکر و دهای معجزه گری است آن قدر خیرات و برکات در این دعا نهفته است که تا از این جهان خارج نشویم قادر به درکش نیستیم. پیامبر اکرم (ص) فرمودند: گره گشایی از کار مومن از هفتاد بار حج خانه خداوند بالاتر است. ثمرات این گره گشایی آنجا بسیار ملموس بود بیشتر این ثمرات در زندگی دنیای اتفاق می افتد یعنی وقتی انسان در این دنیا خودش را به خاطر دیگران به سختی بیاندازد اثرش را بیشتر در همین دنیا مشاهده خواهد کرد. یادم می آید که در دوران دبیرستان بیشتر شب­ها در مسجد و بسیج بودم جلسات قرآن و هیئت که تمام می شد در واحد بسیج بودم و حتی برخی شب­ها تا صبح می ماندم و صبح به مدرسه می رفتم. یک* *نوجوان دبیرستانی در بسیج ثبت نام کرده بود او چهره ای زیبا داشت و بسیار ساده بود یک شب پس از اتمام فعالیت بسیج ساعتم را نگاه کردم یک ساعت به اذان صبح بود بقیه دوستان به منزل رفتند من هم به اتاق دارالقران بسیج رفتم و مشغول نماز شب شدم همان نوجوان یکباره وارد اتاق شد و سریع در کنارم نشست! وتی نمازم تمام شد با تعجب گفتم:* *چیزی شده؟ با رنگ پریده گفت:‌ هیچی شما الان چه نمازی می خوانی؟ گفتم: نماز شب قبل اذان صبح مستحب است که این نما رو بخوانیم خیلی ثواب دارد گفت: به من هم یاد می دی؟* 🌀 *به او یاد دادم و در کنارم مشغول نماز شد اما می دانستم او از چیزی ترسیده و نگران است بعد از نماز صبح با هم ز مسجد بیرون آمدیم گفتم: اگه مشلی برات پیش اومده بگو من مثل برادرت هستم گفت: روبروی مسجد یک جوان هرزه منتر من بود او می خواست با تهدید من را به خانه اش ببرد حتی تا نیمه شب منتظرم مانده بود من فرار کردم و پیش شما آمدم. روز بعد یک برخورد جدی با آن جوان کردم و حسابی او را تهدید کردم آن جوان هرزه دیگ رسمت بچه های مسجد نیامد این نوجوان هم با ما رفیق و مسجدی شد الان هم از مومنان محل ماست مدتی بعد دوستان من که به دنبال استخدام در سپاه بودند شش ماه یا بیشتر درگیر مسائل گزینش شدند اما کل زمان پیگیری استخدام بنده یک هفته بیشتر طول نکشید! تمام رفقای من فکر می کردند که من پارتی داشتم اما... آنجا به من گفتند: زحمتی که برای رضای خدا برای آن نوجوان کشیدی باعث شد که در کار استخدام کمتر اذیت شوی و کار شما زودتر هماهنگ شود البته این پاداش دنیایی اش بود پاداش آخرتی اش در نامه عمل شما محفوظ است. حتی به من گفتند: اینکه ازدواج شما به آسانی صورت گرفت و زندگی خوبی داری نتیجه کارهای خیری انجام دادی. من شنیدم که مامور بررسی اعمال گفت: کوچکترین کاری که برای رضای خدا و در راه کمک به بندگان خدا کشیده* *باشید آن قدر در پیشگاه خدا ارزش پیدا می کند که انسان حسرت کارهای نکرده را می خورد.* ┄┅═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧═┅┄ 💕💕💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕💕💕💕 *زندگی پس از زندگی* 🌴💢🌴💢🌴💢🌴 *زندگی پس از زندگی در ایتا:* https://eitaa.com/ZendegiPasAzZendegiii *در صورت پر بودن لینک شماره نوزده لینک شماره ۲٠* https://chat.whatsapp.com/GglYA5frkqYDDoM6FBbgIU *در صورت پر بودن لینک شماره بیست لینک شماره ۲۱* https://chat.whatsapp.com/H07uhg54t9o2wzW633x28N *مارا به مخاطبین خودتان پیشنهاد بدهید* اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋 🌼کانال زندگی پس از زن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*قسمت یازدهم-* *سه دقیقه در قیامت با نامحرم* 💠 *خیلی مطلب در موضوع ارتباط با نامحرم شنیده بودم اینکه وقتی یک مرد و زن نامحرم در یک مکان خلوت قرار می گیرند نفر سوم آن ها شیطان است یا وقتی جوان به سوی خدا حرکت می کند شیطان با ابزار جنس مخالف به سوی او می آید و . یا در جایی دیگر بیان شده که در اوقات بیکاری، شیطان به سراغ فکر انسان می رود و ... خیلی از رفقای مسجدی و مذهبی را دیده بودم که به خاطر اختلاط با نامحرم، گرفتار شیطان و وسوسه ها شدند و در زندگی به مشکلات مختلفی دچار شدند. این موضوع فقط به مردان اختصاص نداشت. زنانی که با نامحرم در تماس بودند نیز به همین دردسرها دچار بوند اینجا بود که کلام نورانی حضرت زهرا (س) را درک می کردم که می فرمودند: بهترین (حالت) برای زنان ان است (که بدون ضرورت) مردان نامحرم را نبینند و نامحرمان نیز آنان را نبینند.* 🌴 *شکر خدا از دوره جوانی اوقات بیکاری نداشتم که بخواهم به موضوعات این گونه فکر کنم و در همان ابتدای جوانی شرایط ازدواج برای من فراهم شد. اما در کتاب اعمال من یک موضوع بود که خدا را شکر به خیر گذشت. در سال های اولی که موبایل آمده بود برای دوستان خودم با گوشی پیامک می فرستادم بیشتر پیام های من شوخی و لطیفه و .. بود آن زمان تلگرام و شبکه های اجتماعی نبود لذا از پیامک بیشتر استفاده می شد. رفقای ما هم در جواب برای ما جک می فرستادند در این میان یک نفر با شماره ای ناآشنا برای من متن ها و لطیفه های عاشقانه می فرستاد من هم در جواب برای او جک می فرستادم نمی دانستم این شخص کیست یکی دوبار زنگ زدم اما گوشی را جواب نداد اما بیشتر مطالب ارسالی او لطیفه های عاشقانه بود برای همین یکبار از شماره ثابت به او زنگ زدم به محض اینکه گوشی را برداشت و بدون اینکه حرفی بزنم متوجه شدم یک خانم جوان است! بلافاصله گوشی را قطع کردم از آن لحظه به بعد دیگر هیچ پیامی برایش نفرستادم و پیام هایش را جواب ندادم.* 🔹 *یادم هست با جوان پشت میز خیلی صحبت کردم بارها در مورد اعمال و رفتار انسان ها برای من مثال می زد همین­طور که برخی اعمال روزانه مرا نشان می داد به من گفت: نگاه حرام و ارتباط با نامحرم خیلی در رشد معنوی انسان ها مشکل ساز است. مگر نخوانده­ای که در آیه 30 سوره نور می فرماید: به مومنان بگو: چشم های خود را از نگاه به نامحرم فرو گیرند. و یا امام صادق (ع) در حدیثی نورانی می فرماید: ‌نگاه حرام تیری مسموم از تیرهای شیطان است هرکس آن را تنها به خاطر خدا ترک کند خداوند آرامش و ایمانی به او می دهد که طعم گوارای آن را در خود می یابد بعد به من گفت: اگر شما تلفن را قطع نمی کردی گناه سنگینی در نامه ی اعمالت ثبت می شد و تاوان بزرگی در دنیا می دادی.* 🔸 *جوان پشت میز وقتی عشق و علاقه من را به شهادت دید جمله ای بیان کرد که خیلی برایم عجیب بود او گفت: ‌اگر علاقمند باشی و برای شما شهادت نوشته باشند هرنگاه حرامی که شما داشته باشید شش ماه شهادت شما را به عقب می اندازد از دیگر مواردی که در آنجا با آن برخورد دشتم و خیلی مرا عذاب داد ماجرای شوخی با یکی از همکارانم بود یکی از دوستان همکارم فرزند شیهد بود خیلی با هم رفیق بودم و شوخی می کردیم یکبار دوست دیگر ما به شوخی به من گفت: تو باید بری با مادر فلانی ازدواج کنی تا با هم فامیل بشوید اگه ازدواج کنی فلانی هم می شه پسرت!* 📚 *از آن روز به بعد سرشوخی ما باز شد من دیگه این رفیق را پسرم صدا می کردم هر زمان به منزل دوستم می رفتیم و مادر ین بنده خدا را می دیدیم ناخودآگاه می خندیدیم بعد احساس کردم که این کار خیلی بد است هم در مورد یک نامحرم اینطور حرف می زنیم و هم آبروی یک مادر را .* 💫 *به دوستم گفتم: به مادرت بگو ما را حلال کند خوب نیست چنین شوخی هایی داشته باشیم در آن ودای وانفسا پدر همین رفیق من در مقابلم قرار رفت همان شهیدی که مادر مورد همسرش شوخی می کردیم ایان با ناراحتی گفت: چه حقی داشتید در مورد یک زن نامحرم و یک انسان این­طور شوخی کنید؟ خیلی شرمنده شده بود خدا را شکر چون بعد از مدتی از این کار دست کشیدم و طلب حلالیت کردم مشکلی پیش نیامد اما ظاهراً دست من فراموش کرده بود به مادرش چیزی بگوید و حلالیت بطلبد.* *سخنان استثنایی و پرسوز و گداز جوان شیعه کانادایی با دلی سوخته درمورد حضرت فاطمه زهرا صلوات الله علیها و رنج‌ها و مصیبت‌هایی که بر ایشان وارد شد و حمایت وی از فیلم سینمایی بانوی بهشت.* *به همراه بخش‌هایی از فیلم بانوی* *بهشت و با زیرنویس فارسی.* *در حد توانتان نشر دهید.* ┄┅═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧═┅┄ 💕💕💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕💕💕💕 *زندگی پس از زندگی* 🌴💢🌴💢🌴💢🌴 *زندگی پس از زندگی در ایتا:* https://eitaa.com/ZendegiPasAzZendegiii 🌴💢🌴💢🌴💢🌴 *زندگی پس از زندگی* در واتس آپ باشید 👇🏻🌺 لینک شماره 1 https://chat.whatsapp.com/H7JZVYPpxBf4TU48JIIC9E *در صورت پر بودن لینک یک ،ل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*قسمت دوازدهم- سه دقیقه در قیامت* *باغ بهشت* 💠 *از دیگر اتفاقاتی که در آن بیان مشاهده کردم ین بود که برخی بستگان و آشنایان که قبلا از دنیا رفته بودند را دیدار کردم یکی از آن ها عمومی خدا بیامرز من بود او در بیمارستان هم کنار من بود او را دید م که در یک باغ بزرگ قرار دارد سوال کردم: عمو این باغ زیبا را در نتیجه کارخاصی به شما دادند؟* 💫 *گفت: من و پدرت در سنین کودکی یتیم شدیم پدر ما یک باغ بزرگ را به عنوان ارث برای ما گشت شخصی آمد و قرار شد در باغ ما کار کند و سود فروش محصولات را به مادر ما بدهد اما او با چند نفر دیگر کاری کردند که باغ از دست ما خارج شد آن ها باغ را بین خودشان تقسیم کردند و فروختند و ... هیچکدام آن ها عاقبت به خیر نشدند در اینجا نیز همه آن ها گرفتارند. چون با اموال چند یتیم این کار را کردند حالا این باغ را به جای باغی که در دنیا از دست دادم به من داده­اند تا با یاری خدا در قیامت به باغ اصلی برویم بعد اشاره به درب دیگر باغ کرد و گفت: این باغ دو درب دارد که یکی از درب های باغ برای پدر شماست که به زودی باز می شود در نزدیکی باغ عمویم یک باغ بزرگ بود که سر سبزی آن مثال زدنی بود این باغ متعلق به یکی از بستگان ما بود او به خاطر یک وقف بزرگ صاحب این باغ شده بود. همین­طور که به باغ او خیره بودم یکبار تمام باغ سوخت و تبدیل به خاکستر شد این فامیل ما بنده خد با حسرت به اطرافش نگاه می کرد من از این ماجرا شگفت شده شدم با تعجب گفتم: چرا باغ شما سوخت!* 🌴 *او هم گفت: پسرم همه این ها از بلایی است که پسرم بر سر من می آورد او نمی گذرد ثواب خیرات این زمین وقف شده به من برسد این بنده خدا با حسرت این جملات را تکرار می کرد بعد پرسیدم: حالا چه می شود؟ چه کار باید بکنید؟* 🌀 *گفت: مدتی طول می کشد تا دوباره با ثواب خیرات باغ من آباد شود به شرطی که پسرم نابودش نکند من در جریان ماجرای او و زمین وقفی و پسرناخلفش بودیم برای همین بحث را ادامه ندادم. آنجا می توانستیم به هر کجا که می خواهیم سر بزنیم یعنی همین که ارده می کردیم بدون لحظه ای درنگ به مقصد می رسیدیم! پسر عمه ام در دوران دفاع مقدس شهید شده بود یک لحظه دوست داشتم جایگاهش را ببینم بلافاصله وارد باغ بسیار زیبایی شدم مشکلی که در بیان مطالب آنجست عدم وجود مشابه در این دنیاست بعنی نمی دانیم زیبایی های آنجا را چگونه توصیف کنیم؟! کسی که تا کنون شمال ایران و دریا و سرسبزی جنگل ها را ندیده و هیچ تصویر و فیلمی از آنجا مشاهد نکرده هرچه برایش بگوییم نمی تواند تصور درستی در ذهن خود ایجاد کند حکایت ما با بقیه مردم هیچگونه است اما باید بگونه ای بگویم که بتواند به ذهن نزدیک باشد من وارد باغ بزرگی شدم که انتهای آن مشخص نبود از روی چمن هایی عبور می کردم که بسیار نرم و زیبا بودند بوی عطر گل های مختلف مشام انسان را نوازش می داد درختان آنجا همه نوع میوه های را در خود داشتند میوه هایی زیبا و درخشان.* ✍️ *من بر روی چمن ها دراز کشیدم گویی یک تخت نرم و راحت و شبیه پر قو بود بوی عطر همه جا را گرفته بود نغمه پرندگان و صدای شرشر آب رودخانه به گوش می رسید اصلا نمی شود آنجا را توصیف کرد به بالای سرم نگاه کردم درختان میوه و یک درخت نخل پر از خرما را دیدم با خودم گفتم: خرمای اینجا چه مزه ای دارد؟* ✅ *یکباره دیدم درخت نخل به سمت من خم شد من دستم را بلند* *کردم و یکی از خرماها را چیدم و داخل دهان گذشتم نمی توانم شیرینی آن خرما را با چیزی در این دنیا مثال بزنم. در اینجا اگر چیزی خیلی شیرین باشد باعث دلزدگی می شود اما آن خرما نمی دانید چقدر خوشمزه بود از جا بلند شدم دیدم چمن ها به حالت قبل برگشت به سمت رودخانه رفتم در دنیا معمولا درکنار رودخانه ها، زمین گل آلود است و باید مراقب باشیم تا پای ما کثیف نشود. اما همین که به کنار رودخانه رسیدیم دیدم اطراف رودخانه مانند بلور زیباست. به آب نگاه کردم آن قدر زلال بودکه تا انتهای رود مشخص بود دوست داشتم بپرم داخل آب.* 🔸 *اما با خودم گفتم: بهتر است سریعتر بروم به سمت قصر پسرعمه ام ناگفته نماند آن طرف رود یک قصر زیبای سفید و بزرگ نمایان بود نمی دانم چطور توصیف کنم با تمام قصرهای دنیا متفاوت بود چیزی شبیه قصرهای یخی که در کارتون های دوران بچگی می دیدیم تمام دیوارهای قصر نورانی بود می خواستم به دنبال پلی برای عبور از رودخانه، باشم اما متوجه شدم اگر بخواهم می توانم از روی آب عبور کنم از روی آب گذشتم و مبهوت قصر زیبایی پسر عمه ام شدم. وقتی با او صحبت می کردم می گفت: ما در اینجا در همسایگی اهل بیت علیه السلام هستیم ما می توانیم به ملاقات امامان برویم و این یکی از نعمت های بزرگ بهشت برزخی است حتی می توانیم به ملاقات دوستان شهید و شهدای محل و دوستان و بستگان خود برویم.* —---------- 🇮🇷 كانال زندگی پس از زندگی در ایتا https://eitaa.com/ZendegiPasAzZendegiii @ Zend