بمباران شد بدن من با شهدای رزمنده به شهر منتقل شد و فکر کردند من رزمنده ام و...*
🔸 *اما مهمترین مطلبی که از شهدا دیدم مربوط به یکی از همسایگان ما بود خوب به یاد داشتم که در دوره دبستان بیشتر شبها در مسجد محل، کلاس و جلسه قران و یا هیئت داشتیم آخر شب وقتی به سمت منزل می آمدیم از یک کوچه باریک و تاریک عبور می کردیم. از همان بچگی شیطنت داشتم با برخی از بچه ها زنگ خانه مردم را می زدیم و سریع فرر می کردیم! یک شب من دیرتر از بقیه دوستانم از مسجد راه افتادم وسط همان کوچه بودم که دیدم رفقای من که زودتر از کوچه رد شدند یک چسب را به زنگ یک خانه چسباندند! صدای زنگ قطع نمی شد.*
🔹 *یکباره پسر صاحبخانه که از بسیجیان مسجد محل بود بیرون آمد. چسب را از روی زنگ دا کرد و نگاهش به من افتاد او شنیده بود که من قبلا از این کارها کرده ام برای همین لو آمد و مچ دستم را گرفت و گفت: باید به پدرت بگم چیکار می کنی!*
✍️ *هرچی اصرار کردم که من نبودم و ... بی فایده بود او مرا به مقابل منزل ما برد و پدرم را صدا زد آن شب همسایه ما عروسی داشت توی خیابان و جلوی منزل ما شلوغ بود پدرم وقتی این مطلب را شنید خیلی عصبانی شد و جلوی چشم همه حسابی مرا کتک زد این جواب بسیجی که در اینجا قضاوت اشتباهی داشت چند سال بعد و در روزهای پایانی دفاع مقدس به شهادت رسید.*
❇️ *این ماجرا و کتک خوردن به ناحق من در نامه اعمال نوشته شده بود به جوان پشت میز گفتم: من چطور باید حقم را از آن شهید بگیرم؟ او در مورد من زود قضاوت کرد او گفت: لازم نیست که آن شهید به اینجا بیاید من اجازه دارم آن قدر از گناهان تو ببخشم تا از آن شهید راضی شوی بعد یکباره دیدم که صفحات نامه اعمال من ورق خورد گناهان هر صفحه پاک می شد و اعمال خوب آن می ماند. خیلی خوشحال شدم ذوق شده بودم حدود یکی دو سال از اعمال من*
*اینطور طی شد جوان پشت میز گفت: راضی شدی؟ گفتم: بله عالیه. البته بعدها پشیمان شدم چرا نگذاشتم تمام اعمال بدم را پاک کند!؟ اما باز بد نبود همان لحظه دیدم آن شهید آمد و سلام و روبوسی کرد خیلی از دیدنش خوشحال شدم گفت: با اینکه لازم نبود اما گفتم بیایم و از شما حلالت بطلبم. هرچند شما هم به خاطر کارهای گذشته در آن ماجرا بی تقصیر نبودی.*
*قسمت چهاردهم*
✓ *- سه دقیقه در قیامت-*
🔸 *حق الناس و حق النفس*
🌴 *از وقتی که مشغول به کار شدم حساب سال داشتم یعنی همه ساله اضافه درآمدهای خودم را مشخص می کردم و یک پنجم آن را به عنوان خمس پرداخت می کردم. با اینکه روحانیون خوبی در محل داشتیم اما یکی از دوستانم گفت: یک پیرمرد روحانی در محل ما هست بیا و خمس مالت را به ایشان بده و رسیدش را بگیر.*
✓ *در زمینه خمس خیلی احتیاط می کردم خیلی مراقب بودم که چیزی از قلم نیفتد من از اواسط دهه ی هفتاد مقلد رهبری معظم انقلاب شدم یادم هست آن سال خمس من به بیست هزارتومان رسید. یکی از همان سال ها وقتی خمس را پرداخت کردم به آن پیرمرد تاکید کردم که رسید دفتر رهبری را برایم بیاورد. هفته بعد وقتی رسید خمس را آورد با تعجب دیدم که رسید دفتر آیت الله .... است!*
🔹 *گفتم: این رسید چیه؟ اشتباه نشده!؟ من به شما تاکید کردم مقلد رهبری هستم او هم گفت: فرقی نداره با عصبانیت با او برخورد کردم و گفتم: باید رسید دفتر رهبری را برایم بیاوری. من به شما تاکید کردم که مقلد رهبری هستم و می خواهم خمس من به دفتر ایشان برسد. او هم هفته بعد یک رسید بدون مهر برایم آورد که نفهمیدم صحیح است یا نه! از سال بعد هم خمس خودم را مستقیم به حساب اعلام شده توسط دفتر رهبری واریز می کردم یکی دو سال بعد خبردار شدم این پیرمرد را دیدم خیلی اوضاع آشفتهای داشت. در زمینه حقالناس به خیلی ها بدهکار و گرفتار بود بیشترین گرفتاری او به بحث خمس برمیگشت برخی آدم های عادی وضعیت بهتری از این شخص داشتند! پیرمرد پیش من آمد و تقاضا کرد حلالش کنم اما اینقدر اوضاع او مشکل داشت که با رضایت من چیزی تغییر نمی کرد من هم قبول نکردم در اینجا بود که جوان پشت میز به من گفت: این هایی که می بینی این کسانی که از شما حلالیت می طلبند یا شما از آن ها حلالیت می طلبی کسانی هستند که از دنیا رفته اند حساب آن ها که هنوز در دنیا هستند مانده تا زمانی که آنها هم به برزخ وارد شوند حساب و کتاب شما با آن ها که زنده اند بعد از مرگشان انجام می شود بعد دوباره در زمینه حق الناس با من صحبت کرد و گفت: وای به حال افرادی که سال ها عبادت کرده اند اما حق الناس را مراعات نکردند اما این را هم بدان اگر کسی در زمینه حق الناس به شما بدهکار بود او را در دنیا ببخشی ده برابر آن در نامه ی عملت ثبت می شود اما اگر به برزخ کشیده شود همان مقدار خواهد بود اما یکی از مواردی که مردم نسبتاً به آن دقت کمتری دارند حق الله است می گویند دست خداست و ان شاء الله خداوند از تقصیرات ما می گذرد حق الناس هم که مشخص است اما در مورد حق النفس یعنی حق بدن تقریباً حساسیتی بین مرد دیده نمی شود گویی حق بدن را هم خدا بخشیده!*
🌀 *اما در آن لحظات وانفسا موردی را در پرونده ام دیدم که مربوط به حق بدن (حق النفس) می شد در روزگار جوانی با رفقا و بچه های محل برای تفریح به یکی از باغ های اطراف شهر رفتیم کسی که ما را دعوت کرده بود قلیان را آماده کرد و با یک بسته سیگار به سمت ما آمد. سیگارها را یکی یکی روشن کرد و دست رفقا می داد من هم در خانه ای بزرگ شده بودم که پدرم سیگاری بود اما از سیگار نفرت داشتم.*
💫 *آن روز با وجود کراهت اما برای اینکه انگشت نما نشوم سیگار را از دست آن آقا گرفتم و شروع به کشیدن کردم حالم خیلی بد شد. خیلی سرفه کردم انگار تنگی نفس گرفته بودم. بعد از آن هیچ وقت دیگر سراغ قلیان و سیگار نرفتم. اما در آن وانفسا این صحنه را به من نشان دادند و گفتند: تو که می دانستی سیگار ضرر دارد چرا همان یکبار را کشیدی؟ تو حق النفس را رعایت نکردی و باید جواب بدهی همین باعث گرفتاری ام شد؟ در آنجا برخی افراد را دیدم که انسان های مذهبی و خوبی بودند بسیاری از احکام دین را رعایت کرده بودند اما به حق النفس اهمیت نداده بودند. آن ها به خاطر سیگار و قلیان به بیماری و مرگ زودرس دچار شده بودند و در آن شرایط به خاطر ضرر به بدن گرفتار بودند.*
┄┅═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧═┅┄
💕💕💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕💕💕💕
🔸 *قسمت پانزدهم- سه دقیقه در قیامت*
💫 ✓ *یا زهرا*
🔹 *خیلی سخت بود حساب و کتاب خیلی دقیق ادامه داشت ثانیه به ثانیه را حساب می کردند زمان هایی که باید در محل کار حضور داشته باشم را خیلی با دقت بررسی می کردند که به بیت المال خسارت زده ام یا نه؟*
💞 *خدا را شکر این مراحل به خوبی گذشت زمان هایی را که در مسجد و هیئت حضور داشتم محاسبه کردند و گفتند دو سال از عمرت را اینگونه گذراندی که جزو عمرت محاسبه نمی کنیم یعنی بازخواستی ندارد و می توانی به راحتی از این دو سال بگذری در آنجا برخی دوستان همکارم و حتی برخی آشنایان را می دیدم بدن مثالی آن هایی را در آنجا می دیدم که هنوز در دنیا بودند می توانستم مشکلات روحی و اخلاقی آن ها را ببینم.*
❇️ *عجیب بود که برخی از دوستان همکارم را دیدم که به عنوان شهید راهی برزخ می شدند و بدون حساب و بررسی اعمال به سوی بهشت برزخی می رفتند! چهره خیلی از آن ها را به خاطر سپردم جوانی که پشت میز بود گفت: برای بسیاری از همکاران و دوستانت شهادت را نوشته اند به شرطی که خودشان با اعمال اشتباه توفیق شهادت را از بین نبرند به جوان پشت میز اشاره کردم و گفتم چکار می توانم بکنم که من هم توفیق شهادت داشته باشم*
✍️ *او هم اشاره کرد و گفت: در زمان غیبت امام عصر (عج) زعامت و رهبری شیعه با ولی فقیه است. پرچم اسلام به دست اوست. همان لحظه تصویری از ایشان را دیدم. عجیب اینکه افراد بسیاری که آن ها را می شناختم در اطراف رهبر بودند و تلاش می کردند تا به ایشان صدمه بزنند اما نمی توانستند! من اتفاقات زیادی را در همان لحظات دیدم و متوجه آن ها شدم اتفاقاتی که هنوز در دنیا رخ نداده بود!*
🌴 *خیلی ها را دیدم که به شدت گرفتار هستند حق الناس میلیون ها انسان به گردن داشتند و از همه کمک می خواستند اما هیچ کس به آن ها توجه نمی کرد مسئولینی که روزگاری برای خودشان کسی بودند و با خدم و حشم فراوان مشغول گذران زندگی بودند حالا غرق در گرفتاری بودند و به هم التماس می کردند. بعد سوالاتی را از جوان پشت میز پرسیدم و او جواب داد مثلاً در مورد امام عصر (عج) و زمان ظهور پرسیدم.*
🌀 *ایشان گفت: باید مردم از خدا بخواهند تا ظهور مولایشان زودتر اتفاق بیفتد تا گرفتاری دنیا و آخرتشان برطرف شود اما بیشتر مردم با وجود مشکلات امام زمان (عج) را نمی خواهند اگر هم بخواهند برای حل گرفتاری دنیایی به ایشان مراجعه می کنند بعد مثالی زد و گفت: مدتی پیش مسابقه فوتبال بود بسیاری از مردم در مکان های مقدس، امام زمان (عج) را برای نتیجه این بازی قسم می دادند! من از نشانه های ظهور سوال کردم از اینکه اسراییل و آمریکا مشغول دسیسه چینی در کشورهای اسلامی هستند و برخی کشورهای به ظاهر اسلامی با آنان همکاری می کنند و...*
✅ *جوان پشت میز لبخندی زد و گفت: نگران نباش این ها کفی بر روی آب هستند و نیست و نابود می شوند شما نباید سست شوید نباید ایمان خود را از دست دهید نکته دیگری که آنجا شاهد بودم انبوه کسانی بود که زندگی دنیایی خود را تباه کرده بودند آن هم فقط به خاطر دوری از انجام دستورات خداوند! جوان گفت: آنچه حضرت حق از طریق معصومین برای شما فرستاده سات در درجه اول زندگی دنیایی شما را آباد می کند و بعد آخرت را می سازد مثلا به من گفتند اگر آن رابطه پیامکی با نامحرم را ادامه می دادی گناه بزرگی در نامه عملت ثبت می شد و زندگی دنیایی تو را تحت الشعاع قرار می داد در همین حین متوجه شدم که یک خانم با شخصیت و نورانی پشت سر من البته کمی با فاصله ایستاده اند! از احترامی که بقیه به ایشان گذاشتند متوجه شدم که مادر ما حضرت صدیقه طاهره فاطمه زهرا (س) هستند. وقتی صفحات آخر کتاب اعمال من بررسی می شد و خطا و اشتباهی در آن مشاهده می شد خانم روی خودش را بر می گرداند اما وقتی به عمل خوبی می رسیدیم با لبخند رضایت ایشان همراه بود. تمام توجه من به مادرم حضرت زهرا (س) بود من در دنیا ارادت ویژه ای به بانوی دو عالم داشتم مرتب در ایام فاطمیه روضه خوانی داشتیم و سعی می کردم که همواره به یاد ایشان باشم ناگفته نماند که جد مادری ما از علما و سادات بوده و ما نیز از اولاد حضرت زهرا (س) به حساب می آمدیم. حالا ایشان در کنار من حضور داشت و شاهد اعمال من بود نه فقط ایشان که تمام معصومین را در آنجا مشاهده کردم برای یک شیعه[1] خیلی سخت است که در زمان بررسی اعمال، امامان معصوم علیه السلام در کنارش باشند و شاهد اشتباهات و گناهاش باشند از اینکه برخی اعمال من معصومین را ناراحت می کرد می خواستم از خجالت آب شوم خیلی ناراحت بودم بسیاری از اعمال خوب من از بین رفته بود چیز زیادی در کتاب اعمالم نمانده بود برای یک لحظه نگاهم به دنیا و به منزل خودمان افتاد همسرم که ماه چهارم بارداری را می گذراند بر سر سجاده نشسته بود و با چشمانی گریان خدا را به حق حضرت زهرا (س) قسم می داد که من بمانم. نگاهم به سمت دیگری رفت داخل یک خانه در مح
له خود ما دو کودک یتیم خدا را قسم می دادندکه من برگردم آن ها به خدا می گفتند خدایا ما نمی خواهیم دوباره یتیم شویم. این را بگویم که خدا توفیق داده بود که هزینه های این دو کودک یتیم را می دادم و سعی می کردم برای آن ها پدری کنم آن ها از ماجرای عمل من خبر داشتند و همین طور با گریه از خدا می خواستند که من زنده بمانم.*
🎁 *به جوانی که پشت میز بود گفتم: دستم خالی است نمی شود کاری کنی که من برگردم؟ نمی شود از مادرمان حضرت زهرا (س) بخواهی که مرا شفاعت کند شاید اجازه دهند تا من برگردم و کمی اعمال خوبی که ترک کردم را انجام دهم یا کارهای خطای گذشته را اصلاح کنم جوابش منفی بود اما باز اصرار کردم گفتم از مادرمان حضرت زهرا (س) بخواه که مرا شفاعت کنند لحظاتی بعد جوان پشت میز نگاهی به من کرد و گفت: به خاطر اشک های این کودکان یتیم و به خاطر دعاهای همسرت و دختری که در راه داری و دعای پدر و مادرت و حضرت زهرا (س) شما را شفاعت نمود تا برگردی.*
—----------
🇮🇷 كانال زندگی پس از زندگی
در واتساپ
https://chat.whatsapp.com/GEk0OVxdCd42bKvr8HuahV
🇮🇷 كانال زندگی پس از زندگی
در ایتا
https://eitaa.com/ZendegiPasAzZendegiii
@ ZendegiPasAzZendegiii
*خاطرات نزدیک به مرگ از جانباز گمنام*
*قسمت شانزدهم- سه دقیقه در قیامت*
✓بازگشت
🔹 *به محض اینکه به من گفته شد: برگرد یکباره دیدم که زیر پای من خالی شد! تلویزیون های سیاه و سفید قدیمی وقی خاموش می شد حالت خاصی داشت چند لحظه طول می کید تا تصویر محو شود مثل همان حالت پیش آمد و من یکباره رها شدم کمتر از لحظه ای دیدم روی تخت بیمارستان خوابیده ام و تیم پزشکی مشغول زدن شوک برقی به من هستند دستگاه شوک را چندبار به بدن من وصل کردند و به قول خودشان بیمار احیا شد روح به جسم برگشته بود حالت خاصی داشتم هم خوشحال بودم که دوباره مهلت یافته ام و هم ناراحت بودم که از آن وادی نور دوباره به این دنیای فانی برگشته ام پزشکان بعد از مدتی کار خودشان را تمام کردند در واقع غده خارج شده بود و در مراحل پایانی عمل بود که من دچار ایست قلبی شدم بعد هم با ایجاد شوک مرا احیا کردند من در تمام آن لحظات شاهد کارهایشان بودم پس از اتمام کار مرا به اتاق مجاور جهت ریکاری انتقال داده و پس از ساعتی کم کم اثر بی هوشی رفت و درد و رنج ها دوباره به بدنم برگشت.*
🔸 *بعد از مدتی حالم بهتر شد و توانستم راستم را باز کنم اما نمی خواستم حتی برای لحظه ای از آن لحظات زیبا دور شوم من در این ساعات تمام خاطراتی که از آن سفر معنوی داشتم را با خودم مرور می کردم چقدر سخت بود چه شرایط سختی را طی کرده بودم . من بهشت برزخی را با تمام نعمت هایش دیدم من افراد گرفتار را دیدم من تا چند قدمی بهشت رفتم من مادرم حضرت زهرا علیها السلام را با کمی فاصله مشاهده کردم من یقین کردم که در آن سوی هستی مادر ما چه مقامی دارد برایم تحمل دنیا واقعا سخت بود دقایقی بعد دو خانم پرستار وارد سالن شدند تا مرا به بخش منتقل کنند آن ها می خواستند تخت چرخاندار مرا با آسانسور منتقل کنند همین که از دور نزدیک شدند از مشاهده چهره یکی از آنان واقعاً وحشت کردم من او را مانند یک گرگ می دیدم که به من نزدیک می شد! مرا به بخش منتقل کردند برادر و برخی از دوستانم بالای سرم بودند یکی دو نفر از بستگان ما می خواستند به دیدنم بیایند آن ها از منزل خارج شده و به سمت بیمارستان در راه بودند من این را به خوبی متوجه شدم! یکباره از دیدن چهره باطنی آن ها وحشت کردم بدنم لرزید به یکی از همراهانم گفتم: تماس بگیر و بگو فلانی برگرد تحمل هیچکس را ندارم احساس می کردم که باطن بیشتر افراد برایم نمایان است باطن اعمال و رفتار و ...*
🌴 *به غذایی که برایم می آوردند نگاه نمی کردم می ترسیدم باطن غذا را ببینم اما از زور گرسنگی مجبور بودم بخورم دوست نداشتم هیچکس را نگاه کنم برخی از دوستان آمده بودند تا من تنها نباشم اما نمی دانستند که وجود آن ها مرا بیشتر تنها می کرد! بعدازظهر تلاش کردم تا روی خودم را به سمت دیوار برگردانم می خواستم هیچ کس را نبینم اما یکباره با چیزی مواجه شدم که رنگ از چهره ام پرید من صدای تسبیح خدا را از در و دیوار می شنیدم دو سه نفری که همراه من بودند به توصیه پزشک اصرار می کردند که من چشمانم را باز کنم اما نمی دانستند که من از دیدن چهره اطرافیان ترس دارم و برای همین چشمانم را باز نمی کنم آن روز در بیمارستان با دعا و التماس از خدا خواستم که این حالت برداشته شود من نمی توانستم اینگونه ادامه دهم با این وضعیت حتی با برخی نزدیکان خودم نمی توانتم صحبت کرده و ارتباط بگیرم!*
✍️ *خدا را شکر این حالت برداشته شد و روال زندگی من به حالت عادی بازگشت.ا دوست داشتم تنها باشم دوست داشتم در خلوت خودم آنچه را در مورد حسابرسی اعمال دیده بودم مرور کنم. تنهایی را دوست داشتم در تنهایی تمام اتفاقاتی که شاهد بودم را مرور می کردم چقدر لحظات زیبایی بود آنا زمان مطرح نبود آنجا احتیاج به کلام نبود با یک نگاه آنچه می خواستیم منتقل می شد آنجا از اولین تا آخرین را می شد مشاهد کرد من حتی برخی اتفاقات را دیدم که هنوز واقع نشده بود حتی در آن زمان برخی مسائل را متوجه شدم که گفتنی نیست من در آخرین لحظات حضور در آن وادی برخی دوستان و همکارانم را مشاهد کردم که شهید شده بودند می خواستم بدانم این ماجرا رخ داده یا نه؟!*
https://chat.whatsapp.com/IXMUeeYUm6t51kn0a2Fvn6
💫 *از همان بیمارستان توسط یکی از بستگان تماس گرفتم و پیگیری کردم و جویای سلامتی آن ها شدم چندتایی را اسم بردم گفتند: نه، همه رفقای شما سالم هستند . تعجب کردم پس منظور از این ماجرا چه بود؟ من آن ها را در حالی که با شهادت وارد برزخ می شدند مشاهده کردم چند روزی بعد از عمل وقتی حالم کمی بهتر شد مرخص شدم اما فکرم به شدت مشغول بود چرا من برخی از دوستانم که الان مشغول کار در اداره هستند را در لباس شهادت دیدم؟ یک روز برای اینکه حال و هوایم عوض شود با خانم و بچه ها برای خرید به بیرون رفتیم به محض اینکه وارد بازار شدم پسر یکی از دوستان را دیدم که از کنار ما رد شد و سلام کرد رنگم پرید! به همسرم گفتم: این مگه فلانی
نبود؟! همسرم که متوجه نگرانی من شده بود گفت: چی شده؟ آره خودش بود. این جوان اعتیاد داشت و دائم دنبال کارهای خلاف بود برای به دست آوردن پول مواد همه کاری می کرد.*
🌀 *گفت: این مگه نمرده؟ من خودم دیدمش که اوضاع و احوالش خیلی خراب بود مرتب به ملائک خدا التماس می کرد حتی من علت مرگش رو هم می دانم خانم من با لبخند گفت: مطمئن هستی که اشتباه ندیدی؟ حالا علت مرگش چی بود؟ گفتم: اون بالای دکل مشغول دزدین ابله ای فشار قوی برق بوده که برق اون رو می گیره و کشته می شه. خانم من گفت:فلا که سالم و سرحال بود آن شب وقتی برگشتیم خونه خیلی فکر کردم پس او چیزهایی که من دیدم نکنه توهم بوده؟ دو سه روز بعد خبر مرگ آن جوان پخش شد بعد هم تشییع جنازه و مراسم ختم همان جوان برگزار شد! من مات و حیران مانده بودم که چی شد؟ از دوست دیگرم که با خانواده آن ها قامیل بود سوال کردم علت مرگ این جوان چی بود؟ گفت: بنده خدا تصادف کرده . من بیشتر توی فکر فرو رفتم اما من خودم این جوان را دیدم او حال و روز خوشی نداشت اعمال و گناهان و حق الناس و ... حسابی گرفتارش کرده بود به همه التماس می کرد تا کاری برایش انجام دهند چند روز بعد یکی از بستگان به دیدنم آمد ایشان در اداره برق اصفهان مشغول به کار بود لابه لای صحبت ها گفت:چند روز قبل یک جوان رفته بود بالای دکل برق تا کابل فشار قوی رو قطع کنه و بدزده. ظاهراً اعتیاد داشته و قبلاً از این کارها می کرد همون بالا برق خشکش می کنه و مثل یه تیکه چوب پرت می شه پایین. خیره شده بودم به صورت این مهمان و گفتم: فلانی رو میگی؟ گفت: آره بابا خودم اومدم بالا سرش. اما ظاهراً خانواده اش چیز دیگه ای گفتند.*
✓سه دقیقه در قیامت
*خاطرات نزدیک به مرگ از جانباز گمنام*
☆قسمت هفدهم☆
♡نشانه ها
*پس از ماجرایی که برای پسر معتاد اتفاق افتاد فهمیدم که من برخی از اتفاقات آینده را هم دیده ام . نمی دانستم چطور ممکن است لذا خدمت یکی از علما رفتم و این موارد را مطرح کردم ایشان هم اشاره کرد که در این حالت مکاشفه که شما بودی بحث زما و مکان مطرح نبوده لذا بعید نیست که برخی موارد مربوط به آینده را دیده باشی بعد از این صحبت یقین کردم که ماجرای شهادت برخی همکاران من اتفاق خواهد افتاد.*
*یکی دو هفته بعد از بهبودی من پدرم در اثر یک سانحه مصدوم شد و چند روز بعد دار فانی را وداع گفت. خیلی ناراحت بودم اما یاد حرف عمومی خدا بیامرزم افتادم که گفت: این باغ برای من و پدرت هست و به زودی به ما ملحق می شود در یکی از روزهای دوران نقاهت به شهرستان دوران کودکی و نوجوانی سرزدم به سراغ مسجد قدیمی محل رفتم و یاد و خاطرات کودکی و نوجوانی برایم تداعی شد یکی از پیرمردهای قدیمی مسجد را دیدم سلام و علیک کردیم و برای نماز وارد مسجد شدیم یکباره یاد صحنه هایی افتادم که از حساب و کتاب اعمال دیده بودم. یاد آن پیرمردی که به من تهمت زده بود و به خاطر رضایت من ثواب حسینیه اش را به من بخشید این افکار و صحنه ناراحتی آن پیرمرد همینطور در مقابل چشمانم بود با خودم گفتم: باید پیگیری کنم و ببینم این ماجرا تا چه حد صحت دارد هرچند می دانستم که مانند بقیه موارد این هم واقعی است اما دوست داشتم حسینیه ای که به من بخشیده شد را از نزدیک ببینم. به آن پیرمرد گفتم: فلانی رو یادتون هست همون که چهارسال پیش مرحوم شد؟ گفت: بله خدا نور به قبرش بباره چقدر این مرد خوب بود این آدم بی سر و صدا کار خیر می کردم آدم درستی بود مثل او حاجی کم پیدا می شه گفتم: بله اما خبر داری این بند خدا چیزی تو این شهر وقف کرده؟ مسجد، حسینه؟!*
*گفت:نمی دانم ولی فلانی خیلی باهاش رفیق بود اون حتما خبر داره الان هم توی مسجد نشسته. بعد از نماز سراغ هما شخص رفتیم ذکر خیر آن مرحوم شد و سوالم را دوباره پرسیدم این بنده خیدا چیزی وقف کرده؟ این پیرمرد گفت:خدا رحمتش کنه دوست نداشت کسی خبردار بشه اما چون از دنیا رفته به شما می گویم*
*ایشان به سمت چپ مسحد اشاره کرد و گفت: این حسینیه رو می بینی که اینجا ساخته شده. همان حاج آقا که ذکر خیریش رو ردی این حسینیه رو ساخت و وقف کرد نمی دونی چقدر این حسینیه خیر و برکت داره. الن هم داریم بنایی می کنیم و دیوار حسینیه رو برمی داریم و ملحقش می کنیم به مسجد تا فضا برای نماز بیشتر بشه.*
*من بدون اینکه چیزی بگم جواب سوالم رو گرفتم بعد از نماز سری به حسینیه ام زدم و برگشتم شب با همسرم صحبت می کردیم خیلی از مواردی که برای من پش آمده بود باور کردنی نبود بعد به همسرم که ماه چهارم بارداری را پشت سرگذاشته بود گفتم: راستی خانم من قبل از اینکه بیمارستان بروم با هم سونوگرافی رفتیم و گفتند که بچه ما پسر است درسته؟!*
*گفت:آره برگه اش رو دارم کمی سکوت کردم و با لبخند به خانمم گفتم: اما اون لحظه آخر به من گفتند:به خاطر دعاهای همسرت و دختری که تو راه داری شفاعت شدی به همسرم گفتم: این هم یک نشانه است اگه این بچه دختر بود معلوم می شه که تمام این ماجراها صحیح بوده در پاییز همان سال دخترم به دنیا آمد. اما جای از این موارد تنها چیزی که پس از بازگشت ترس شدیدی در من ایجاد می کرد و تا چند سال مرا اذیت می کرد ترس از حضور در قبرستان بود من صداهای وحشتناکی می شنیدم که خیلی دلهره آور و ترسناک بود اما ان مسئله اصلا در کنار مزار شهدا اتفاق نمی افتاد در آنجا آرامش بود و روح معنویت که در وجود انسان ها پخش می شد لذا برای مدتی به قبرستان نرفتم و بعد از آن فقط صبح های جمعه راهی مزار دوستان و آشنایان می شدم.*