🔴 *سرگذشت ارواح در عالم برزخ (قسمت 19)*
🔵 *قطعه آتش*
☑️ *چند قدمی که از ماموران دور شدیم،به پشت سرم نگاهی کردم و در کمال حیرت ماموران را دیدم که چهار دست و پای شخصی را گرفته بودند و به زور قطعه ای از آتش🔥 به او میخوراندند.*
⚡️ *با دیدن این صحنه از ناراحتی بر جای ایستادم،صحنه بسیار زجر دهنده و ناله های او جانسوز بود...سپس رهایش کردن و او در حالیکه از درون میسوخت مسیر جاده را افتان و خیزان ادامه داد.*
🌹 *در یک لحظه دست نیک را روی شانه ام احساس کردم،نگاهی به او انداختم و گفتم :چه شده بود؟*
*نیک جواب داد:*
*افرادی که مال مردم را به ناحق تصاحب میکنند گرفتار این ماموران میشوند و اینها موظفند قطعه ی گداخته شده آهن را به آنها بخورانند.*
🍃 *نیک سپس ادامه داد: البته اینها در گذرگاه حق الناس متوقف خواهند شد....*
❄️ *پس از شنیدن حرفهای نیک مقداری دلم آرام گرفت و سپس با نیک از آنجا دور شدیم.*
*رفتیم تا به شخصی رسیدیم که دستانش را جلو گرفته و با احتیاط قدمهای کوتاه برمیداشت..*
🌼 *نیک به او اشاره کرد و گفت : این شخص از وقتی از غار بیرون آمده کور شده. آنگاه به یک جاده انحرافی اشاره کرد و گفت:این جاده دنیا پرستان است که او به زودی وارد آن میشود.*
⁉️ *پرسیدم چرا؟ گفت چون دنیا را به آخرت و دنیا پرستان را به مومنین ترجیح میداده است.. این افراد بزرگترین ضرر و زیان را برای خود خریده اند ...*
✅ *دوباره به راه افتادیم. راه مستقیم را به خوبی طی کردیم. گاهی از کسی جلو میزدیم و گاهی دیگران از ما سبقت میگرفتند.. در مسیر خود آدمهای گوناگونی میدیدیم.*
🔥 *آدمهایی که دو زبان داشتند که از دهانشان بیرون زده بود و اتش از آنها زبانه میکشید و میسوزاندشان که به گفته ی نیک اینها دورو و منافق صفت بودند.*
🔥 *همچنین افرادی که اعمال منافی عفت و لذتهای نامشروع را مرتکب شده بودند را در حالی مشاهده کردیم که لگامی از آتش بر دهان آنها زده شده بود و میسوختند.*
☄ *اما از همه زجرآورتر جاده انحرافی زنان بود. این مسیر به بیابانی ختم میشد که زنان بسیاری در آن عذاب میشدند.*
🍂 *عده ای به موهایشان آویزان شده بودند که نتیجه نشان دادن موها به نامحرم بود.*
🍂 *گروهی دیگر از زنان زیر فشار ماموران مشغول خوردن گوشت بدن خود بودند چون اینها در دنیا خود را برای نامحرمان زینت کرده بودند و باعث از هم پاشیدن زندگی های بسیاری شده بودند.*
🍂 *برخی نیز سرشان به شکل خوک و بدنشان به شکل الاغ بود چرا که در دنیا به سخن چینی عادت داشتند.*
💥 *آنچه شگفتی مرا در تمام این صحنه ها بر انگیخته بود این بود که نیک های آنان همگی صدها متر دورتر بودند و از هدایت و کمک به صاحب خود عاجز بودند...*
🔵 *گذرگاه مرصاد*
♦️ *براحتی مسافت زیادی را پیمودیم تا به یک گردنه رسیدیم. در پشت تپه سرو صداهای زیادی می آمد . وقتی به بالای تپه رسیدیم از آنچه دیدم بسیار متعجب شدم و ترس و اضطراب وجودم را فرا گرفت.*
✅ *جاده و بیابانهای اطراف آن پر بود از ماموران الهی و اشخاصی که گیر افتاده بودند.*
*هرکس قصد عبور از جاده را داشت شدیدا کنترل میشد.*
♻️ *آهسته به نیک گفتم : اینجا چه خبر است؟*
*نیک گفت: اینجا گذرگاه مرصاد است.*
*گفتم: گذرگاه مرصاد چیست؟*
*گفت: محل رسیدگی به حق الناس...اینجا اگر کوچکترین حقی از مردم بر گردنت باشد ازکشتن انسان گرفته تا سیلی و بدهکاری،همه ی اینها باعث گرفتاری تو می شود...*
❎ *بار دیگر بیابان را زیر نظر گرفتم.گروهی در حالیکه زانوی غم بغل گرفته بودند روی زمین نشسته بودند و به واسطه ی سنگینی زنجیری که بر گردن آنها بود قدرت حرکت نداشتند.*
*عده ای هم پایشان زنجیر شده بود و قدرت حرکت نداشتند.*
🌀 *عده ای نیز بلاتکلیف در بیابان میچرخیدند و حق عبور از جاده را نداشتند.*
🔆 *هراز گاهی صدای ماموران بلند میشد: فلان کس آزاد شد، میتواند برود. آن شخص از شنیدن نامش بسیار خوشحال میشد و بعد از مدتها گرفتاری عبور میکرد.*
🌷 *نیک صورتش را سمت من چرخاند و گفت برویم.*
*با ترس و دلهره گفتم نمیشود از راه دیگری برویم؟*
*نیک گفت : هیچ راه فراری نیست همه جا توسط ماموران به دقت کنترل میشود زیرا حق مردم قابل بخشش نیست و خداوند از حق مردم نمیگذرد...*
✍ *ادامه دارد..*
🌾🌾🌾🌺🌺🌺🌾🌾🌾🌾
🍂🍁🍃U
🌴🌻🌴🌻🌴🌻🌴🌻🌴🌻🌴
🔴 *سرگذشت ارواح در عالم برزخ(قسمت ۲۰)*
✅ *از نیک پرسیدم: افراد در اینجا چگونه شناسایی میشوند؟*
*گفت: اسامی افرادیکه حق مردم را بر گردن دارند در دست مامورین است و پس از شناسایی مجرم از عبور او جلوگیری میکنند.*
⁉️ *گفتم: تا کی باید اینجا بمانند؟ گفت : مدت توقف و گرفتاری آنها متفاوت است. برخی ماهها و برخی سالهای سال..*
⚠️ *با تعجب گفتم: مگر رسیدگی به پرونده ی حق الناس چقدر طول میکشد؟ نیک گفت: در اینجا عدل خدا حاکم است و از مظلوم حق ظالم را میگیرد مگر اینکه خود مظلوم از گناه ظالم بگذرد. اگر از گناه ظالم نگذرند از نیکیهای ظالم به مظلوم میدهند تا راضی شود و اگر ظالم کار نیکی نداشت از گناههای مظلوم به ظالم میدهند تا مظلوم راضی شود.*
🔰 *با شنیدن این سخنان ترس و اضطرابم بیش از پیش شد. ولی چون چاره ای نبود به نیک گفتم: بیا برویم.*
⛔️ *سراشیبی را پیمودیم و به گذرگاه مرصاد قدم گذاشتیم.چیزی نگذشت که خود را در مقابل مامورین الهی دید.*
❌ *در یک آن با اشاره ی یکی از انها زنجیر ضخیمی به گردنم انداخته شد و بدون اینکه کوچکترین مهلتی بدهند تا از آنها سوال کنم کشان کشان مرا از جاده بیرون بردند...*
❎ *بی جهت دست و پا میزدم تا شاید از دست آنها خلاصی پیدا کنم. اما تلاشهایم بی فایده بود. از نیک خواستم از آنها بپرسد علت کارشان را.*
*ولی نیک بدون اینکه سوالی از آنها بپرسد نزد من آمد و گفت: خوب فکر کن چه کرده ای. این مامورین بی جهت کسی را گرفتار نمیکنند.*
💠 *کمی فکر کردم و یادم آمد که پولی از همسایه ام قرض گرفته بودم که به علت مسافرتی که پیش آمد و بعد از آن مریضی که منجر به مرگم شد ،نتوانستم آن را برگردانم. این را به نیک گفتم و پرسیدم : حالا چه کار کنیم؟*
🌹 *نیک اندکی فکر کرد و گفت: اگر بتوانی به خواب بستگانت بروی و از آنها بخواهی تا قرضت را ادا کنند امیدی به نجاتت هست وگرنه همینطور اسیر خواهی ماند.*
☘ *با کمک نیک به خواب پسر بزرگم رفتم و از او خواستم تا قرضم را ادا کند.*
🍃 *همانطور که منتظر جواب بستگانم بودم شخصی را دیدم که زنجیر آتشینی*🔥 *بر کمر داشت و پیوسته به این سو و آن سو*
*میگریخت و فریاد میزد :*
*وای بر من ! اموالی که با گناه به دست آوردم اینگونه مرا گرفتار کرد در حالیکه وارثانم آن را در راه خدا انفاق کردند و به سعادت رسیدند...*
⚔ *کمی آن طرفتر هم عده ای به شخصی حمله ور شده بودند و از او مطالبه ی حقشان را میکردند.*
🔴 *با دیدن این صحنه های وحشتناک به فکر فرو رفتم و با خود گفتم:*
*اگر میدانستم حقوق مردم تا این حد مهم و نابخشودنی است تا زنده بودم در برخورد با مردم و معامله و حتی شهادت دادن و صحبت کردن با آنها نهایت دقت را به عمل می آوردم...*
🔷 *آنگاه از شدت ناراحتی فریاد زدم: وای از این راه که براستی گذرگاه بدبختی و فلاکت است...*
*در این هنگام ماموران به سراغم آمدند و زنجیرها را از گردنم باز کردند.*
🔶 *اول فکر کردم بخاطر فریادم بوده ولی بعد نیک مرا با خوشحالی در آغوش گرفت و گفت: بیا برویم . قرضت ادا شد...*
🔵 *نبرد سرنوشت ساز!*
♦️ *بعد از گذر از گذرگاه سخت و طاقت فرسای مرصاد کمی که جلو رفتیم چشمم به هیکل سیاه و عجیبی در وسط جاده افتاد.*
🔘 *وقتی جلوتر آمدیم او را شناختم.گناه بود با هیکلی کوچکتر و لاغرتر و لباسی عجیب!*
✅ *همدوش نیک تا چند قدمی او رفتیم. او با چهره ای خشن و بوی متعفن و چشمانی خون گرفته در حالیکه شمشیری مانند اره بر دوش گرفته بود با غضب به من مینگریست.*
🔆 *نیک ایستاد و من هم پشت سر او ایستادم.. نیک مهربانانه به من نگاه کرد و گفت خودت را برای نبرد با گناه آماده کن!*
❓ *با وحشت و ترس و تعجب گفتم: جنگ؟ برای چه؟*
🌹 *نیک که متوجه ترس من شده بود گفت: در این سفر و در*
*اینجا،اولیای خدا،مومنین و انساهای خوب و پاک و ..نباید بترسند.*
*از سخنان نیک قوت قلب گرفتم ،از او پرسیدم: جنگ با دست خالی در برابر کسی که مسلح هست غیر ممکن است!*
🔰 *نیک گفت: نگران نباش فرشته ای الهی تو را تجهیز خواهد کرد. به نیک گفتم: تو چه میکنی؟ گفت: من تو را آماده و تشویق میکنم..*
🌟 *سپس دستم را فشرد و گفت:*
*گناه پس از آنکه در گذرگاه ارتداد و و جاده های انحرافی و ... از تو*
*ناامید شد این بار با تمام قوا جلوی تو ایستاده،او اینبار لباس دنیا را برتن کرده و شمشیر شهوات را در دست گرفته.*
🍂 *مواظب دندانه های شمشیرش که هرکدام نشانه ی یکی از شهوات است و بسیار برنده و تیز*
*میباشد ،باش که اگر یکی از انها به تو اصابت کند در مسیر به مشکل میخوریم...*
✍ *ادامه دارد...*
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
*کانال ۲۶*
https://chat.whatsapp.com/LgVGh4MsOuFFQdolpyYvI3
*کانال ۲۵*
https://chat.whatsapp.com/BvS7rZHlFo60ifEXFZi5cY
*کانال ۲۴*
https://chat.whatsapp.com/EJjKjiSlIQEJMlVN6m7GW3
*کانال ۲۳*
https://chat.whatsapp.com/LV5V6bz0LcRDa8PS4L084R
*کانا
🔴 *سرگذشت ارواح در عالم برزخ(قسمت ۲۱)*
🔥 *گناه همچنان وسط راه ایستاده بود و رفتار ما را زیر نظر داشت.*
✅ *در همین وقت فرشته ی فریاد رس پرواز کنان ظاهر گردید و سلامی کرد و یک شمشیر،یک لباس زره مانند،یک سپر و یک خنجر به نیک سپرد و رفت.*
⚡️ *از دیدن این منظره گناه کمی جا خورد و ترس در چهره زشتش آشکار گردید،*
*با خوشحالی رو به نیک کردم و گفتم: وسایل من بیشتر از گناه است.*
✨ *راستی اینها نتیجه ی کدام اعمال من هستند؟*
*نیک در حالیکه شمشیر را در دستش تکان میداد گفت:*
🗡 *این شمشیر نتیجه ی راز و نیازها و دعاهای توست که در دنیا انجام دادی.*
🍃 *سپس در حالیکه لباس را بر تن من میپوشاند گفت: این هم هم نشانه ی تقوای توست در دنیا، که البته ضخامت آن بستگی به درجه ی تقوای تو دارد.*
🍀 *وقتی زره را پوشیدم شمشیر را به دست راستم داد و سپر را به دست دیگرم سپرد*🛡 *و گفت: این سپر هم نتیجه ی روزه گرفتن های تو در دنیا بوده..*
🔶 *و سپس در حالیکه با لبخند ملیحش به من قوت قلب میداد گفت: اصلا نهراس با یک ضربه او را از پای در خواهی آورد.*
🔰 *سرم را به نشانه ی تایید تکان دادم و به سمت گناه حرکت کردم.*
🔥 *گناه شمشیر را بلند کرد و شروع کرد به رجز خواندن:*
*من به نمایندگی از شیطان و دنیا در برابر تو ایستاده ام تا تو را از پای در آورم.در همان لحظه سایه ی شمیر گناه را بالای سرم حس کردم و فورا سپر را روی سرم گرفتم.*
🔸 *ضربه ی شمشیر چنان محکم بود که از سپر عبور کرد و دو دندانه آن سرم را زخمی کرد...*
♻️ *در همین حال شمشیرم را بر پهلوی آن شیطان فرود آوردم و او در حالیکه فریاد زنان از من دور میشد، من مشغول رسیدگی به زخم سرم شدم که ناگهان فریاد نیک را شنیدم که فریاد زد:*
*مواظب باش از پشت سرت می اید....*
⚠️ *بیدرنگ به عقب برگشتم و با یک ضربه ی شمشیر ضربه او را دفع و ضربه ی دیگری به پهلویش وارد کردم.*
❎ *نبرد همچنان ادامه داشت. من ضربات بیشتری بر پیکر او وارد می آوردم و او نیز با یک ضربه غافلگیر کننده زره ام را پاره و بدنم را زخمی کرد. اما هنوز هم با تشویقهای نیک من برنده میدان بودم.*
🔆 *هر از گاهی صدای نیک را میشنیدم: بهای بهشت،نابودی گناه است و من روحیه میگرفتم.*
🌀 *لحظات میگذشت و گناه خسته و خسته تر میشد.تا اینکه وسط جاده افتاد.*
*رفتم تا ضربه ی آخر را بر فرقش بکوبم که نیک با خنجری که در دست داشت به من نزدیک شد و گفت: فقط با این میتوانی از شر او خلاص شوی وگرنه او نابود نمیشود.*
❗️ *تازه فهمیدم که در میدان بدون خنجر بوده ام!*
🌸 *نیک گفت: این خنجر نتیجه ی صلواتهایی است که در دنیا فرستاده ای. چون صلوات*💫 *این قدرت را دارد که گناه را به کلی نابود کند.*
💥 *خود را به پیکر نیمه جان گناه رساندم و بلافاصله خنجر را در تنش فرو کردم و به سرعت فرار کردم.*
*بدنش بزرگ و بزرگتر شد تا با صدای مهیبی منفجر شد و به هزاران تیکه تقسیم شد..*
💐 *صدای شادی نیک به هوا برخاست. با سرعت به طرفم آمد و مرا در اغوش کشید و صمیمانه تبریک گفت. من هم از شدت خوشحالی او را در آغوش گرفتم.*
🌺 *نیک گفت: با نابود شدن گناه تمام زخمهای بدن من هم خوب شد و از این جا به بعد با شادی و نشاط بیشتری به تو کمک خواهم کرد.*
🍃 *من بار دیگر از شدت خوشحالی نیک را محکم در آغوش کشیدم و تبریک گفتم.*
*سرانجام راه باز شد و ما به مسیر خود ادامه دادیم...*
🍀 *در حالیکه فراموش کرده بودم که قول و قرارم با نیک برای رسیدن به بهشت این بود که هیچ زخم و آسیبی از گناه بر تنم بر جای نماند....*
✍ *ادامه دارد..*
🌾🌾🌾🌺🌺🌺🌾🌾🌾🌾
🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃
*کانال ۲۶*
https://chat.whatsapp.com/LgVGh4MsOuFFQdolpyYvI3
*کانال ۲۵*
https://chat.whatsapp.com/BvS7rZHlFo60ifEXFZi5cY
*کانال ۲۴*
https://chat.whatsapp.com/EJjKjiSlIQEJMlVN6m7GW3
*کانال ۲۳*
https://chat.whatsapp.com/LV5V6bz0LcRDa8PS4L084R
*کانال ۲۲*
https://chat.whatsapp.com/GEk0OVxdCd42bKvr8HuahV
*کانال ۲۱*
https://chat.whatsapp.com/H07uhg54t9o2wzW633x28N
*کانال ۲٠*
https://chat.whatsapp.com/GglYA5frkqYDDoM6FBbgIU
🌴🌻🌴🌻🌴🌻🌴🌻🌴🌻🌴
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🔴 *سرگذشت ارواح در عالم برزخ(قسمت ۲۲)*
🔵 *مژدگاه شفاعت!*
🔶 *گاه گاهی از زخمهای سر و بدنم می نالیدم. تا قبل از آن به خاطر*
*هیجان ناشی از پیروزی بر گناه متوجه درد زخمهای بدنم نبودم.*
*هنوز راه زیادی نرفته بودیم که از نیک خواستم بنشیند تا کمی استراحت کنیم.*
🌹 *نیک گفت: وقت کم است باید هر طور شده حرکت کنیم.*
*گفتم نمیتوانم،مگر نمیبینی از پا افتاده ام؟*
*نیک مانند همیشه با دلسوزی گفت: ای کاش کمی تقوایت بیشتر بود،در این صورت زره تقوی آن ضربه را نیز مانند بقیه ضربه ها از بدنت دفع میکرد.*
⚠️ *نگاهی به سپر انداختم و با بیحالی گفتم: چرا سپری با این ضخامت نتوانست در برابر آن ضربه مقاومت کند؟*
*نیک جواب داد:*
❎ *یکسال از هنگام بالغ شدنت که اصلا روزه نگرفتی،بقیه روزه هایی هم که میگرفتی با صفتهای ناپسند مثل دروغ و آزار و ... اثرشان را کم میکردی.*
🌀 *حسرت و پشیمانی و خجالت ،همه ی وجودم را فرا گرفت.نیک دستم را گرفت و از زمین بلندم کرد و گفت: اگر بتوانی خود را به وادی شفاعت برسانی امید هست که شفا بگیری و براحتی به راهت ادامه دهی.*
♦️ *نام شفاعت برایم خیلی اشنا و همیشه در دنیا مایه ی امیدواری من بود. بهمین خاطر با عجله پرسیدم:این وادی کجاست؟*
🌻 *نیک به جلو اشاره کرد و گفت: کمی جلوتر از اینجاست، بعد ادامه داد:*
*البته شفاعت برای قیامت کبری است ولی در اینجا میتوانی بفهمی که اهل شفاعت هستی یا نه.*
*اگر مژده شفاعت برایت آوردند جان تازه ای خواهی گرفت و میتوانی براحتی بقیه راه را بپیمایی.*
⚡️ *دست خود را بر گردن نیک آویختم و با سختی فراوان به راه ادامه دادیم. همان طور که میرفتیم به نیک گفتم: اگر میتوانستم به دنیا برگردم به اهل دنیا پیغام میدادم که: بهترین توشه برای اخرت تقوی است.*
🍂 *کمی جلوتر رفتیم ،دیگر قادر به راه رفتن نبودم. درد سراسر وجودم را ازار میداد.از نیک خواستم مرا بر کول بگیرد ،او قبول کرد و گفتم میشود من را تا دار السلام برسانی؟*
🌷 *نیک گفت: هرکسی که گناهش ضربه ای به او وارد کرده باشد و زخم گناه بر تنش نشسته باشد اجازه ورود به دار السلام را ندارد.*
🍀 *پس دریافتم که برای ورود به دار السلام فقط باید مژده ی شفاعت را بگیرم و بس!*
*با امید فراوان قدم به قدم به وادی شفاعت نزدیک میشدیم.*
🌿 *کم کم هوا بهتر و لطیفتر شد. از شدت گرما کاسته و از دود ضخیم آسمان تنها لایه ی نازکی به چشم میخورد.*
*سرانجام به تپه ای رسیدیم.*
🥀 *نیک ایستاد و مرا به زمین گذاشت و گفت: پشت این تپه ،وادی پرخیر و برکت شفاعت است.ما باید در اینجا در انتظار مژده ی شفاعت بنشینیم .*
🌼 *اگر مورد شفاعت کسی،مخصوصا اهل بیت علیه السلام، قرار بگیری، با دوای شفاعت زخمهای تو شفا خواهند گرفت.*
💐 *با خوشحالی منتظر شدم چون میدانستم پیرو دینی بودم که رهبرانش خود بهترین شفیع برای ما هستند.*
*ناگهان سوالی به ذهنم رسید که مرا خیلی نگران کرد..*
⚡️ *با دلهره از نیک پرسیدم: و اگر برایم نیاورند چه؟ اگر شفاعتم نکنند؟؟*
🌷 *نیک سرش را به زیر انداخت و گفت: در این صورت بدبخت*🔥 *خواهی شد ولی نگران نباش ما اینهمه راه را آمده ایم و لطف آنها خیلی بیشتر از این حرفها است و ...*
❄️ *ناگهان صدای سلام اشنایی شنیدیم.همان فرشته ی رحمت بود که با داروی شفاعت به سراغ ما آمده بود.*
✨ *فرشته دارو را به نیک داد و گفت:این دارویی است به عنوان مژده ی شفاعت از خاندان رسول الله و سپس بال زنان از آنجا رفت..*
🌟 *از خوشحالی به گریه افتادم . نیک با خوشحالی دارو را روی زخمهایم نهادو بلافاصله احساس کردم تمام دردها و رنجهایم از بین رفت.*
🌻 *از خوشحالی فریاد کشیدم:*
*درود بر محمد و خاندان پاک*
*او،همانها که در برابر محبت،شفاعت میکنند(و خداوند شفاعت آنها را در قیامت هرگز رد نخواهد کرد.)*
☄ *صدایم چنان رسا بود که به صدای بعضی از اهالی برزخ رسید و با سرعت به سمت من دویدند و گفتند: چه شده؟ صدای شادی از تو شنیدیم.*
🌹 *با خوشحالی گفتم،بله من نیز مورد شفاعت قرار گرفته ام.*
*وقتی علت شفاعت خواهی ام را پرسیدند گفتم: بخاطر ضرباتی بود که گناه بر پیکرم وارد کرده بود و آن بزرگواران مرا شفا دادند.*
🍁 *یکی از آنها با ناراحتی گفت: پس ما چه کنیم؟ کی ما را شفاعت خواهد کرد؟ گفتم : شما برای چه شفاعت میخواهید؟*
*گفت به ما اجازه عبور نمیدهند. میگویند تا اینجا توانستید بیایید ولی برای رد شدن از اینجا به شفاعت احتیاج دارید...*
✍ *ادامه دارد..*
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
⚠️ *نکته:*
*ذکر این نکته ضروری هست که شفاعت مخصوص قیامت کبری هست نه برزخ.اما بخاطر محتوای تربیتی و آموزنده بودنش،ناچار شدیم در این قسمت تحت عنوان مژده شفاعت به تحریر در بیاریم تا جلوه ی کوچکی از این مساله اعتقادی مهم را به نمایش در آورده باشیم.*
🌾🌾🌾🌺🌺🌺🌾🌾🌾🌾
🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃
*کانال ۲۷*
https://chat.whatsapp.com/HL3bMCzB9qhER0u0WjthGs
🛑 *سرگذشت ارواح در برزخ(قسمت ۲۳)*
🔵 *آن شخص گفت به ما اجازه عبور نمیدهند.میگویند تا اینجا توانستید بیایید ولی برای رد شدن از اینجا به شفاعت احتیاج دارید.*
🌹 *در همان لحظه نیک صدایم کرد*
*و گفت: بیا برویم وقت را تلف نکنیم.*
*در راه از نیک پرسیدم:*
*تکلیف اینها چیست؟*
🔷 *گفت به فکر آنها نباش،در اینجا هرکس به نوعی انتظار شفاعت دارد. عده ای مثل تو شفا میخواهند و عده ای نیز اجازه عبور میخواهند*
*و ...حتی یک مومن هم میتواند اینها را شفاعت کند اما لیاقت شفاعت ندارند.*
🍂 *اینها در دنیا خدا را فراموش کرده بودند و شفاعت را انکار میکردند،در خواندن نماز هم کاهلی میکردند و نماز را سبک میشمردند.*
⚡️ *حالا که کارشان گره خورده یاد خدا و شفاعت افتاده اند.*
🍃 *هنوز داشتیم قدم میزدیم که به نیک گفتم:*
*کاش انسانها در دنیا به قدری خوب بودند که در آخرت نیازی به شفاعت کسی نداشتند.*
*نیک نگاهی به من انداخت و گفت: نه اینطور نیست،همه ی انسانها نیاز به شفاعت محمد و آل او* *هستند،گروهی برای وارد شدن به*
*بهشت و گروهی برای رسیدن به درجات بالاتر...*
*از این سخن غرق در حیرت شدم و دیگر هیچ نگفتم.*
❄️ *پس از لحظه ای سکوت دوباره نیک ادامه داد: بخی از آنها عذر برادران ایمانی خود را نمیپذیرفتند،بعضی به نیازمندان غذا و طعام نمیدادند و گروهی در دنیا همواره مشغول لهو و لعب بودند. چطور کسی اینها را شفاعت کند؟ مگر اینکه مدتی در عذاب*🔥 *بمانند تا تا شاید رحمت الهی شامل حال آنها هم بشود...*
✨ *سرانجام وادی شفاعت را پشت سر گذاشتیم و با شادی بیشتری به راه خود ادامه دادیم.*
🔵 *دروازه ی ولایت*
*احساس میکردم سبکتر از همیشه قدم برمیدارم. گویا میخواستم پرواز کنم و خودم را به وادی السلام*
*برسانم. نگاهی به بالا کردم،اثری از اتش نبود.گاه گداری گیاهان سبز و زیبایی در راه به چشم میخوردند.با سرعت هرچه بیشتر به راهمان ادامه میدادیم و به اطرافمان کمتر توجه داشتیم...*
*رفتیم تا از دور دروازه ای دیدیم که جمعیتی پشت آن ایستاده بودند و ماموران قوی هیکل در اطراف دروازه به نگهبانی مشغول بودند. بی اختیار روبه روی دروازه ایستادم و به اطراف نگاهی انداختم.*
🌸 *گاه گاهی افرادی با دادن برگه ی سبزی،از دروازه رد میشدند. سرم را به سمت نیک که پشت من ایستاده بود چرخاندم و گفتم:اینجا چه خبر است؟*
*نیک گفت: اینجا مرز سعادت یعنی اخرین نقطه ی برهوت است.*
*اینجا دروازه ولایت*💚 *است هرکس از آن عبور کند به سعادت ابدی رسیده است.*
*گفتم دروازه ی ولایت چیست؟*
*گفت: فقط افرادی میتوانند وارد دار السلام بشوند که در دنیا دل به ولایت و محبت علی و اهل بیت محمد صلی الله علیه و اله*💞 *سپرده باشند.به چنین افرادی برگه ی ولایت میدهند تا براحتی از این دروازه عبور کنند و به دروازه های وادی السلام نزدیک شوند..*
✴️ *با اضطراب به نیک گفتم: من در دنیا شیفته ی اهل بیت بودم ولی برگه ی ولایت ندارم!*
*نیک به سمت راست اشاره کرد و گفت: باید به آن چادر سبز بروی. با عجله و شتاب خودم را به چادر رساندم. مرد سفیدپوش و خوش سیمایی گوشه ای نشسته بود و یکی از اهالی برزخ با او صحبت میکرد.*
💥 *گویا شخص از برگه ی ولایت محروم بود و میخواست با التماس برگه را دریافت کند.*
🌺 *سفید پوش خطاب به برزخی گفت: حرف همان است که گفتم، توباید به وادی شفاعت برگردی تا شاید فرجی شود وگرنه کار تو و آنهایی که بیرون اینجا ایستاده اند حل شدنی نیست.*
❄️ *آن مرد با نازاحتی از آنجا رفت. من پس از عرض سلام روبه روی آن شخص بزرگوار نشستم. جواب سلامم را داد و بدون اینکه درخواستم را بگویم ،دفتری را که در پیش رو داشت ورق زد .*
⚡️ *از شدت اضطراب دست و پایم می لرزید.. اما طولی نکشید که دست مرد همراه با یک برگ سبز*💚 *به طرفم دراز شد و با لبخند گفت:تو به سعادت رسیذی،این سعادت بر تو مبارک باد..از خوشخالی حرفی نتوانستم بزنم و به این ترتیب ما دروازه ی ولایت را پشت سر گذاشتیم و ماموران و جمعیت بی ولایت را پشت سر گذاشتیم.*
🔵 *دروازه های وادی السلام*
💠 *نگاهم به بالا افتاد، هرچه بود نور بود و نور بود و هرچه جلوتر میرفتیم به شدت آن افزوده میشد.زمین صاف و همه جا سبز و* 🌱 *با نشاط بود.شادی امانم را بریده بود. به نیک نگاهی انداختم که از همیشه خوشحالتر و غرق سرور و 🌟شادی بود. بی اختیار از نیک جلو افتادم و دوان دوان به مسیر ادامه دادم.*
💫 *از دروازه ولایت خیلی دور نشده بودیم که جاده به هشت قسمت تقسیم شد..*
*نمیدانستم چه کنم و از کدام طرف بروم. ایستادم تا نیک آمد .دستش را روی شانه ام گذاشت و با لبخند گفت: بهشتی* 💐 *که روز قیامت بر پا میشود هشت دروازه دارد...*
✍🏻 *ادامه دارد...*
🌾🌾🌾🌺🌺🌺🌾🌾🌾🌾
🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃
*کانال ۲۷*
https://chat.whatsapp.com/HL3bMCzB9qhER0u0WjthGs
*کانال ۲۶*
https://chat.whatsapp.com/LgVGh4MsOuFFQdolpy
🏴 إنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ
▪️آیتالله العظمی صافی گلپایگانی به ملکوت اعلی پیوست.
🔘در طلیعه فجر انقلاب روح عالم مجاهد وخستگی ناپذیر و انقلابی و پیرو خط رهبری ،حضرت آیت الله صافی گلپایگانی رضوان الله تعالی علیه به ملکوت اعلی پیوست.🔘
🍂ارتحال این مرجع عالیقدر و فقیه برجسته را به محضر امام زمان (عجلالله تعالی فرجه الشریف)، حوزه های علمیه، مراجع معظم تقلید، مقام معظم رهبری، علما، فضلا، اساتید، طلاب و روحانیون و عموم مردم تسلیت می گوییم.🍂
..........◾️#کانال_زندگی_پس_از_مرگ◾️.........
♻️@ZendegiPasAzZendegiii 🔙
🔴 *سرگذشت ارواح در عالم برزخ( قسمت 24)*
🌹 *نیک گفت:بهشتی که روز قیامت برپا خواهد شد شامل هشت دروازه هست، یکی مربوط به پیامبران و صدیقین،*
*یکی برای شهدا و صلحا،*
*دیگری برای مسلمانانی که بغض و دشمنی با اهل بیت نداشتد*
*و پنج دروازه هم برای شیعیان و دوستداران اهل بیت میباشد.*
🌼 *وادی السلام آیین ی ضعیف و قطعه ی کوچکی از بهشت است...*
🌱 *آنگاه به یکی از مسیرها اشاره کرد و گفت: مسیر ما این است،عجله کن برویم.*
*چیزی نرفته بودیم که نسیم روح بخشی وزیدن گرفت و هوای معطر و نسیم لطیفی را استشمام کردم.*
🌷 *صورت زیبای نیک را که شاد و خندان بود جلوی صورتم دیدم و با تعجب گفتم: چه شده که اینگونه مرا نگاه میکنی؟*
🌼 *نیک با شادی گفت: این بوی خوش بهشت است که از سوی وادی السلام وزیدن گرفته*
💥 *و نشان از این است که به مقصد نزدیک شده ایم و من باید بروم.*
♨️ *ناگهان خنده از صورتم محو شد و با اضطراب پرسیدم کجا بروی؟مگر قرار نیست من و تو با هم باشیم؟؟*
🔆 *نیک لبخندزنان گفت: چرا ترسیدی؟ قرار نیست از هم جدا شویم بلکه من باید زودتر از تو بروم و دار السلام را که برایت در نظر گرفته اند آماده سازم.*
✅ *با خوشحالی پرسیدم: دارالسلام کجاست؟*
*نیک گفت: هر مومنی در دار السلام جایگاهی دارد که خانه ی امن و اسایشگاه اوست و آن منزل همان دارالسلام است.*
✨ *از شادی وجودم لبریز شد. لبخند زنان گفتم: من چه کنم؟ صبر کنم تا برگردی؟ نیک همان طور که به راه افتاده بود گفت:*
*تو آهسته به راهت ادمه بده وقتی نزدیک دروازه رسیدی مرا خواهی دید. نیک به سرعت دور شد و من آرام به راهم ادامه دادم تا اینکه کم کم دروازه های وادی السلام مشخص شد.*
💥 *سرعتم را بیشتر کردم.صبرم را از دست دادم و شروع به دویدن کردم. ناگهان گروهی از ملائکه را دیدم که پرواز کنان به پیشوازم آمدند.*
❄️ *به احترام آنها ایستادم.*
🍀 *همگی بالای سرم قرار گرفتند و گفتند: سلام بر تو ای بنده ی خوب خدا،بهشت و راحتی بر تو مبارک باد.*
🌻 *من در جواب گفتم: خدا را سپاس که مرا از نعمت بهشت بی بهره نکرد.فرشتگان خداحافظی کردند و رفتند .*
🌳 *من هم با سرعت بیشتری به راهم ادامه دادم تا سر انجام به دروازه ی دار السلام رسیدم...*
🔵 *مراسم استقبال*
🔶 *وقتی چشمم به درون وادی السلام افتاد؛ ناخوداگاه از حرکت ایستادم و غرق دیدن آن منظره ی باورنکردنی شدم...*
♻️ *نمیدانم چه مدتی در آن حال بودم که ناگهان دستی به شانه ام خورد. رویم را برگرداندم نیک را دیدم که لبخند زنان به من نگاه میکرد.*
💟 *از اینکه او را دوباره کنار خودم میدیدم خوشحال و ذوق زده شدم و او را در آغوش کشیدم.*
🔅 *نیک گفت: گروهی از مومنین به استقبالت آمده اند.*
🌟 *:از نیک جدا شدم و گروهی از مومنین را دیدم با صورتهای خندان کناری ایستاده بودند.وقتی به انها رسیدم همگی سلام کردند و خوش آمد گفتند. من هم تک تکشان را در آغوش کشیدم و تشکر کردم.*
❄️ *بعد از آن ،یکی از مومنین حال برادرش را پرسید، گفتم : هنوز در مزرعه ی دنیا مشغول کشت اعمالش است.*
⚡️ *دیگری از فلان شخص سوال کرد،گفتم :*
*او سالها قبل از آمدن من به عالم برزخ،دنیارا ترک گفته بود.*
*شخص سوال کننده سرش را بزیر انداخت و گفت:خدا به فریادش برسد.*
*گفتم چرا چی شده؟ گفت: آخر او هنوز به اینجا نیامده است.*
☄ *فهمیدم که آن شخص یا در راه گرفتار شده یا در وادی العذاب است...*
🍃 *پس از ان مومنی جلو آمد و از احوال یکی از ستمکاران*🔥 *پرسید،گفتم او هنوز زنده است و مشغول ظلم و ستم به مردم...*
*مومن گفت : نگران نباش. خداوند از روی خیر و مصلحت به کافران و ظالمان طول عمر نمیدهد بلکه با این کار زمینه ی گناه بیشتر را برایشان فراهم میکند تا بعد از مرگ عذاب دردناکش را به انها بچشاند...*
🌸 *در این هنگام مراسم استقبال تمام شد و آنها آماده ی رفتن شدند. من که به آنها انس گرفته بودم*
*دوست نداشتم از ایشان جدا شوم ولی نیک گفت: نگران نباش،باز آنها را و حتی سایر مومنان را ملاقات خواهی کرد.*
🍀 *چون اینجا مومنین با هم دیدار میکنند اما مدت و زمان این دیدار بستگی به مقام و درجه ی هریک از آنها دارد.*
🌸 *سپس دستم را گرفت و گفت: بیا برویم که خانه ات را برایت آماده کرده ام...*
✍ *ادامه دارد...*
🔅💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅
🌾🌾🌾🌺🌺🌺🌾🌾🌾🌾
🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃
*کانال ۲۸*
https://chat.whatsapp.com/KuDVicyEiHW1ksUMcl0Zzu
*کانال ۲۷*
https://chat.whatsapp.com/HL3bMCzB9qhER0u0WjthGs
*کانال ۲۶*
https://chat.whatsapp.com/LgVGh4MsOuFFQdolpyYvI3
*کانال ۲۵*
https://chat.whatsapp.com/BvS7rZHlFo60ifEXFZi5cY
*کانال ۲۴*
https://chat.whatsapp.com/EJjKjiSlIQEJMlVN6m7GW3
*کانال ۲۳*
https://chat.whatsapp.com/LV5V6bz0LcRDa8PS4L084R
*کانال ۲۲*
https://chat.whatsapp.com/GEk0OVxdCd42bKvr8HuahV
*کانال ۲۱*
https://chat.whatsapp.com/
🔴 *سرگذشت ارواح در عالم برزخ(قسمت 25)*
🔵 *کوثر برزخی*
*پس از مدتی به نهر زیبا و خیره کننده ای رسیدیم که هرگز در تصور و خیال انسان مادی نمیگنجید.*
✨ *از یک طرف نهر آب سفید و در طرف دیگر شیری جریان داشت که از برف سفیدتر بود و در میان این دو شرابی روان بود که از سرخی مانند یاقوت*♦️ *و در لطافت بی نظیر بود.. نگاهی به بالا و پایین نهر انداختم،نه آغازی داشت و نه پایانی...*
🌴 *با درختان و گلبوته های فراوانی که در اطراف نهر به چشم میخوردند،منظره ای شگفت انگیز به وجود آمده بود..*
🌹 *نیک گفت: این نهر با برکت کوثر* *است که از چشمه های آن در قرآن یاد شده است و در تمام وادی السلام جریان دارد،*
🌼 *اما در هر منطقه ای از زیبایی و طعم مخصوصی برخوردار*
*است.هرچه مقام مومن بالاتر باشد محل اسکانش بهتر و حوض کوثر آنجا زیباتر است.*
*سپس نگاهی به بالای نهر انداخت و گفت:*
💐 *وقتی این نهر از دشت شهدا میگذرد چنان زیبا و با طراوت است که هرکسی قدرت دیدن و چشیدن* 💫 *آن را ندارد.*
💥 *با تعجب گفتم: پس اگر این طور است وقتی از دشت امامان میگذرد چگونه است؟*
*نیک نگاهی به من انداخت و گفت: چه میگویی؟*
*آنها احتیاجی به این نهر ندارند.اگر طعم و طراوت و لذتی در این نهر است از وجود بابرکت امامان و پیامبران الهی*💖 *است.سرچشمه های این نهر همان جا هستند.*
♻️ *سپس نگاهی به من انداخت و گفت: دوست داری از این نهر بنوشی؟*
*با هیجان گفتم: البته که میخواهم!*
*نیک لبخندی زد و گفت: پس عجله کن به محل خودت برسی چون کوثر آنجا از اینجا خیلی لذیذتر است.*
🔆 *با سرعت رفتیم تا به محل خودم رسیدیم. نیک گفت: اینجا دارالسلام توست،حالا هرچقدر میخواهی بنوش و خوش باش.*
🌿 *در فکر این بودم که چگونه بنوشم که نیک به درختی اشاره کرد و گفت: از این حوریه ای که روی درخت نشسته بخواه تا تورا سیراب کند.*
🌟 *نگاهی به درختها انداختم،بالای هر درختی حوریه ای در کمال زیبایی جامی زیبا و ظریف در دست داشت و در کمال دلبری قصد سیراب کردن من را داشتند. یکی از آنها با هزاران ناز و ادب و احترام جامی از کوثر به دستم داد و من نوشیدم.*
💥 *وقتی قطره ای نوشیدم چنان سرمست شدم که دیگر هیچ رنجی از سفر به تنم باقی نماند.*
🔵 *دیدار با خانواده*
✅ *در این لحظه به یاد خانواده ام افتادم و گفتم،کاش میشد سری به دنیا بزنم و خانواده ام را از خواب غفلت بیدار کنم و به آنها بگویم مرگ یعنی راحتی و رهایی از تمام دردهای عالم.*
🔅 *اگر بدانند اینجا برای مومن چقدر زیباست دیگر هیچ تلخی نسبت به مرگ در دل نخواهند داشت.*
*نیک گفت: اگر بخوای اخبار اینجا را به آنها بگویی این کار ممنوع است ،اما میتوانی سری به انها بزنی.*
🔘 *هر یک از اهالی برزخ اجازه دارند به صورت پرنده های لطیف در ایند و به اهل خود سرکشی کنند .*
*اما مدت دیدار متناسب با لیاقت آنهاست، بعضی هر جمعه بعضی هرماه و بعضی هر سال... حالا اماده شو که تو در این لحظه میتوانی به دیدار آنها بروی...*
⚫️ *«تاریکی شب دنیا را سیاه پوش*
*کرده بود،روی دیواری نشستم و*
*خانواده ام را زیر نظر گرفتم.*
*همسرم مشغول کارهای خانه بود و بچه هایم مشغول انجام*
*تکالیفشان...سری به نزدیکان دیگرم نیز زدم و از اینکه هیچ کدام را*
*مشغول انجام گناهی ندیدم خوشحال شدم و چون دیگر طاقت ماندن در دنیا را نداشتم به خانه ام در دار السلام برگشتم.*
🔵 *هدایای زندگان*
✅ *مدتها بود که زندگی باصفای خود را در دارالسلام ادامه میدادم و هر از گاهی از هدایای فرزندان و دوستانم بهره مند میشدم .*
🌟 *هدایای آنها که عموما شامل دعا و استغفار و صلوات بود مرتب به من میرسید و مرا چون غریقی که نجات یافته باشد،خوشحال میکرد.*
🍃 *هرکس بر سر مزارم حاضر میشد خوشحال میشدم و با او انس میگرفتم. حتی یک فاتحه آنها برای من از تمام دنیا خوشحال کننده تر بود ولی میدانم که زندگان این حقیقت را درک نخواهند کرد..*
✍ *ادامه دارد...*
🔅💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅
🌴🌻🌴🌻🌴🌻🌴🌻🌴🌻🌴