#یک_داستان_یک_پند
✍پیرمردی با پسر جوان خود در ماه رمضان برای جمع کردن خار به صحرا رفت. شدت گرما بر عطش پسر جوان افزود. پدرش گفت: پسرم! از دهان خود برای خود آب قرض کن. پسر گفت: چگونه پدرم؟! پدر انگشتر خود به پسر داد تا در دهانش گذاشت و از کام او بزاق ترشح کرد و اندکی حال پسر بهتر شد.
پدر گفت: پسرم! بدان در روزهای سختی، از تو به تو نزدیکتر کسی نیست. زمانی که در سختی زندگی گرفتار شدی، بجای قرض گرفتن از دیگران و بجای سیر کردن شکم خود، از خود قرض بگیر و در زمان تمتع و دارایی کمتر بخور تا شکم تو به کم خوردن روی کند، آنگاه خودت به خودت قرض خواهی داد، بدون منت و کسر عزتی از تو!!!
#پندانه📚
لینک عضویت 🔰
پندانه
https://eitaa.com/joinchat/1965293904C329e9bcdfb
┅┄「تنھامیانداعش. . .!♥️⃟🍓」┅┄
#Part_9
برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینهام چنگ انداخت و قلبم را از جا کَند که هم رگهای بدنم از هم پاره شد.
در شلوغی ورود عباس و حلیه و گریههای کودکانه یوسف، گوشه اتاق در خودم مچاله شده و حتی برای نفس کشیدن باید به گلویم التماس میکردم که نفسم هم بالا نمیآمد.
عباس و عمو مدام با هم صحبت میکردند، اما طوری که ما زنها نشنویم و همین نجواهای پنهان، برایم بوی مرگ میداد تا با صدای زهرا به حال آمدم :«نرجس! حیدر با تو کار داره.»
شنیدن نام حیدر، نفسم را برگرداند که پیکرم را از روی زمین جمع کردم و به سمت تلفن رفتم. پنهان کردن اینهمه وحشت پیش کسی که احساسم را نگفته میفهمید، ساده نبود و پیش از آنکه چیزی بگویم با نگرانی اعتراض کرد :«چرا گوشیت خاموشه؟»
همه توانم را جمع کردم تا فقط بتوانم یک کلمه بگویم :«نمیدونم...» و حقیقتاً بیش از این نفسم بالا نمیآمد و همین نفس بریده، نفس او را هم به شماره انداخت :«فقط تا فردا صبر کن! من دو سه ساعت دیگه میرسم تلعفر، ان شاءالله فردا برمیگردم.»
اما من نمیدانستم تا فردا زنده باشم که زیر لب تمنا کردم :«فقط زودتر بیا!» و او وحشتم را بهخوبی حس کرده و دستش به صورتم نمیرسید که با نرمی لحنش نوازشم کرد :«امشب رو تحمل کن عزیزدلم، صبح پیشتم! فقط گوشیتو روشن بذار تا مرتب از حالت باخبر بشم!»
خاطرش بهقدری عزیز بود که از وحشت حمله داعش و تهدید عدنان دم نزدم و در عوض قول دادم تا صبح به انتظارش بمانم. گوشی را که روشن کردم، پیش از آمدن هر پیامی، شماره عدنان را در لیست مزاحم قرار دادم تا دیگر نتواند آزارم دهد، هر چند کابوس تهدید وحشیانهاش لحظهای راحتم نمیگذاشت.
تا سحر، چشمم به صفحه گوشی و گوشم به زنگ تلفن بود بلکه خبری شود و حیدر خبر خوبی نداشت که با خانه تماس گرفت تا با عمو صحبت کند.
اخبار حیدر پُر از سرگردانی بود؛ مردم تلعفر در حال فرار از شهر، خانه فاطمه خالی و خبری از خودش نیست. فعلاً میمانَد تا فاطمه را پیدا کند و با خودش به آمرلی بیاورد.
ساعتی تا سحر نمانده و حیدر بهجای اینکه در راه آمرلی باشد، هنوز در تلعفر سرگردان بود در حالیکه داعش هر لحظه به تلعفر نزدیکتر میشد و حیدر از دستان من دورتر!
عمو هم دلواپس حیدر بود که سرش فریاد زد :«نمیخواد بمونی، برگرد! اونا حتماً خودشون از شهر رفتن!» ولی حیدر مثل اینکه جزئی از جانش را در تلعفر گم کرده باشد، مقاومت میکرد و از پاسخهای عمو می فهمیدم خیال برگشتن ندارد.
تماسش که تمام شد، از خطوط پیشانی عمو پیدا بود نتوانسته مجابش کند که همانجا پای تلفن نشست و زیر لب ناله زد :«میترسم دیگه نتونه برگرده!»
وقتی قلب عمو اینطور میترسید، دل عاشق من حق داشت پَرپَر بزند که گوشی را برداشتم و دور از چشم همه به حیاط رفتم تا با حیدر تماس بگیرم.
نگاهم در تاریکی حیاط که تنها نور چراغ ایوان روشنش میکرد، پرسه میزد و انگار لابلای این درختان دنبال خاطراتش میگشتم تا صدایش را شنیدم :«جانم؟» و من نگران همین جانش بودم که بغضم شکست :«حیدر کجایی؟ مگه نگفتی صبح برمیگردی؟»
نفس بلندی کشید و مأیوسانه پاسخ داد :«شرمندم عزیزم! بدقولی کردم، اما باید فاطمه رو پیدا کنم.» و من صدای پای داعش را در نزدیکی آمرلی و حوالی تلعفر میشنیدم که با گریه التماسش کردم :«حیدر تو رو خدا برگرد!»
فشار پیدا نکردن فاطمه و تنهایی ما، طاقتش را تمام کرده بود و دیگر تاب گریه من را نداشت که با خشمی عاشقانه تشر زد :«گریه نکن نرجس! من نمیدونم فاطمه و شوهرش با سه تا بچه کوچیک کجا آواره شدن، چجوری برگردم؟»
و همین نهیب عاشقانه، شیشه شکیباییام را شکست که با بیقراری شکایت کردم :«داعش داره میاد سمت آمرلی! میترسم تا میای من زنده نباشم!»
از سکوت سنگینش نفهمیدم نفسش بنده آمده و بیخبر از تپشهای قلب عاشقش، دنیا را روی سرش خراب کردم :«اگه من اسیر داعشیها بشم خودمو میکُشم حیدر!»
بهنظرم جان به لبش رسیده بود که حرفی نمیزد و تنها نبض نفسهایش را میشنیدم. هجوم گریه گلوی خودم را هم بسته بود و دیگر ضجه میزدم تا صدایم را بشنود :«حیدر تا آمرلی نیفتاده دست داعش برگرد! دلم میخواد یه بار دیگه ببینمت!»
قلبم ناله میزد تا از تهدید عدنان هم بگویم و دلم نمیآمد بیش از این زجرش بدهم که غرّش وحشتناکی گوشم را کر کرد.
در تاریکی و تنهایی نیمه شب حیاط، حیران مانده و نمیخواستم باور کنم این صدای انفجار بوده که وحشتزده حیدر را صدا میکردم، اما ارتباط قطع شده و دیگر هیچ صدایی نمیآمد...
···------------------···•♥️•···------------------···
به قلم: فاطمه ولی نژاد
ادامه دارد...
https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14
💞 #عاشقانه_دو_مدافع
📚 #قسمت_سی_و_هفتم
_خوب دیگہ ، با اجازتوݧ ما عروسموݧ رو ببریم...
علے هم کنار مـݧ وایساده بود و سرش رو انداختہ بود پاییـݧ
ماماݧ هم لبخند زدو گفت خواهش میکنم دختر خودتونہ
از بابا خجالت میکشیدم و نگاهش نمیکردم
_پدر مادر علے و خواهرش با ماشیـݧ خودشوݧ رفتـݧ
ماهم با ماشیـݧ علے
در ماشیـݧ رو برام باز کرد و گفت بفرمایید اسماء خانم
لبخند زدم و نشستم
خودش هم نشست و همینطورے چند دیقہ بهم زل زده بود
دستم و جلوے صورتش تکوݧ دادم و گفتم:بہ چے نگاه میکنید❓
لبخند زدو گفت:بہ همسرم.ایرادے داره❓
دستم و گرفتم جلوے دهنم و گفتم. نه چہ ایرادے ولے یجورے نگاه میکنید کہ انگار تا حالا منو ندیدید
خوب ندیدم دیگہ
چشمهام گردو شد و گفتم: ندیدی❓
خندید و گفت دروغ چرا ولے ݧ انقدر دقیق
خب حالا میخواید حرکت کنیم❓مامانینا رفتـݧ ها...
_خوب برݧ ما کہ خونہ نمیریم.
پس کجا میریم❓
امروز پنجشنبست ها فراموش کردے❓
زدم رو دستم و گفتم:
وااااے آره فراموش کرده بودم
بہ خودش اشاره کردو گفت:معلوم نیست کے باعث شده فراموش کنے حتما خیلے هم برات مهم بوده...
خندیدم و گفتم بلہ بلہ خیلے
جلوے گل فروشے وایسادو دوتا دستہ گل یاس گرفت.
_إ علے آقا چرا دوتا دستہ گل گرفتید❓
دستش و گذاشت رو قلبش و گفت آخ...
إ وااا چیشد❓
اسممو اینطورے صدا میکنے نمیگے قلبم وایمیسہ
إ خوبہ بگم آقاے سجادے❓
هموݧ علے خوبہ ایـݧ دستہ گلم گرفتم براے عروسم
_رسیدیم بهشت زهرا
رفتیم بہ سمت قطعہ سرداراݧ بے پلاک
مثل همیشہ دوتا قبرو شستیم و گلها رو گذاشتیم روش
اسماء❓
بلہ❓
میدونے از شهیدت خواستم کہ تو رو بهم بده❓
خوب چرا از شهید خودتوݧ نخواستید❓
از اونم خواستم ولے میخواستم شهیدت پارتے بازے کنہ برام
خندیدم و گفت ایشالا کہ خیره.
یہ ماه از محرم شدنموݧ میگذشت و هروز بیشتر عاشقش میشدم
علے خوابیده بود.کنارش نشستہ بودم و نگاهش میکردم
بہ ایـݧ فکر میکردم چطور تونستم بہ همیـݧ سرعت عاشقش بشم.
_واے کہ تو چقد خوبے علے
دستم گذاشتہ بودم زیر چونمو بهش خیره شده بودم
یکم سر جاش تکوݧ خورد و چشماشو باز کرد
و با لبخند و صداے خش دار گفت:سلام خانم کے اومدے❓
سلام نیم ساعتہ
إ پس چرا بیدارم نکردے❓
آخہ دلم نیومد...
_آخ علے بہ فداے دلت حالا دستمو بگیر بلندم کـݧ ببینم
دستشو گرفتم و با تمام قدرت کشیدم سمت خودم
علے نمیتونم خیلے سنگینے
إ پس مـنم بیدار نمیشم
باشہ بیدار نشو منم الاݧ میرم خونمون خدافظ
دستم و گرفت و گفت کجا❓دلت میاد برے❓
سرمو بہ نشونہ ے تایید تکوݧ دادم
باشہ باشہ بلند میشم تو فقط حرف از رفتـݧ نزݧ بخدا قلبم میگره
دوتاموݧ زدیم زیر خنده
_در اتاق علے بہ صدا در اومد فاطمہ بود
داداش زنداداش ماماݧ معصومہ میگہ بیاید پاییـݧ شام.
_علے دستش و گذاشت رو شکمشو گفت آخ کہ چقد گشنمہ بریم
دستشو گرفتمو گفتم بدو پس
از پلہ ها اومدیم پاییـݧ
باباے علے کہ بهش میگفتم بابا رضا اومده بود خونہ
رفتم سمتش
سلام بابا رضا خستہ نباشے
پیشونیمو بوسید و گفت
سلامت باشے دختر گلم
با اجازتوݧ مـݧ برم کمک ماماݧ معصومہ
فاطمہ دستم رو گرفت و گفت:کجااااا❓
مـݧ خودم همہ چیو آماده کردم شما بشیـݧ آقاتوݧ فردا نگہ از خانومم کار کشیدید
_دوتاموݧ زدیم زیر خنده
علے انگشتش و بہ نشونہ ے تحدید بہ سمت فاطمہ تکوݧ دادو گفت:باشہ عیب نداره نوبت توهم میرسہ
فاطمہ از خجالت صورت سفیدش قرمز شدو رفت آشپزخونہ
بابا رضا و علی زدݧ زیر خنده.
آروم زدم بہ پهلوے علی و گفتم خبریه❓
✍ ادامه دارد ....
چه زیباست خاطرات مردانی که پروای نام ندارند
ودر کف گمنامی خویش ماوا گرفتن
وسلام درود بر سربازان گمنام امام زمان(عج)
رمان وحکایات وخاطرات شهدا
https://eitaa.com/joinchat/475201730C58eeef74ec
@ShohadayEAmniat
https://eitaa.com/ShohadayEAmniat
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
7.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👆داستان کمتر شنیده شده از جدایی بحرین از ایران و خیانت آشکار پهلوی
♦️برشی از مستند «آسوده بخواب کوروش» به مناسبت سالروز جدایی بحرین از ایران
🔴22 اردیبهشت 1349
♦️در روز 22 اردیبهشت جزیره بحرین، استان چهاردهم ایران در پی جدایی از سرزمین مادری، اعلام استقلال کرد.
کلیپ وفیلم مستندوداستانی کم حجم وکوتاه
https://eitaa.com/joinchat/730595597C26d0c6c100
قسمت ← ۱۱
🌴لذت مطلق🌴
بگذارید موارد دیگری را که به یاد می آورم یا در نوار اشاره کردم را شرح دهم...
تا قبل از این ماجرا فقط صورت و بدن خودم را در آیینه دیده بودم. اما آنجا گویی خودم را از تمام جهات و به صورت سه بعدی میدیدم؛ آن هم با دقت و وضوح کامل...!
از دیدن خودم نه وحشت کردم و نه تعجب...!
گویی همه چیز طبیعی و عادی است. احساس میکردم چهرهام از قبل زیباتر شده...
من جوان تر و خوش هیکل تر از قبل شده بودم...
از طرفی گاهی به بدن خودم که روی تخت بیمارستان بود نگاه میکردم. اینجا نیمی از صورتم آسیب جدی دیده بود اما آنجا وقتی به چهره خودم دقت میکردم از زیبایی و تناسب آن لذت می بردم...
نکته دیگر اینکه انسان وقتی تنهایی به مکانی جدید میرود احساس غربت دارد اما من هرگز چنین احساسی نداشتم...!
من در بهشت برزخی در اوج خوشی و لذت بودم. مثل کسی که به عروسی یکی از بستگانش می رود و با لباس های زیبا در کنار دوستانش می نشیند؛ می گوید، می خندد و خوشحال است و حسابی پذیرایی می شود...
اینجا افراد مختلفی را میدیدم که همه شاد و خوشحال بودند. هیچکس غمگین و افسرده نبود. همه لباس های زیبا داشتند و از نعمت های الهی لذت میبردند...
یاد آیه ۱۷۱ سوره آل عمران افتادم...
یکی از دلایلی که همه در بهشت لذت مطلق داشته و خوش هستند و نگرانی ندارند این بود که آنجا عالم ادراک است...
یعنی درک همه کامل بود و برای همین همه میدانستند که خداوند مهربان همواره پشتیبان آنهاست...
درست مثل بچه های خردسال که از هیچ چیزی نگرانی ندارند چون به پدر و مادرشان اعتماد و توکل دارند و می دانند آنها به فکر فرزندشان هستند...
اما ما بزرگترها چون اعتقاد لازم به سرپرست بودن خدای مهربان نداریم، همیشه نگران هستیم و ترس داریم...
در حالی که خدای مهربان می فرماید: «الا ان اولیاء الله لا خوف علیهم و لا هم یحزنون...یعنی بندگان خوب خدا هیچ غم و اندوهی ندارند»
اینجاست که پی می بریم چرا فرموده اند: ألَا بِذِکْرِ اللهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوب
در عالم برزخ من با دیگران صحبت میکردم. تمام آنها چهرهای بسیار با محبت داشتند. در آنجا تمامی شهدا و انسانهای پاک حضور داشتند...
از دیدنشان آرامشی درونی من بیشتر میشد...
گویی سالهاست آنها را میشناسم. حتی قبل از تولد و حضور در دنیای خاکی!
من از دیدن آنها هیچگونه احساس ترس یا شگفت زدگی نداشتم. مثل کودکی که در پارک به تنهایی مشغول بازی است و میداند پدر و مادر و بستگان مهربانش در کنارش حضور دارند.
آنها لباس های زیبایی بر تن داشتند...!
نمیدانید از دیدن و گفت و گو با آنها چقدر خوشحال شدم...!
آنجا نیز آیه ۱۱ سوره انسان برایم تداعی شد...
در وجود آنها محبتی وصل ناشدنی بود. آنها بدون تکلم مشغول صحبت با من شدند. مفاهیم، سوالات و احساسات به مراتب بهتر از زمان صحبت کردن منتقل میشد...
برخی مسائل احساسی هست که نمیتوان به راحتی بیان نمود. یعنی هیچ واژه ای را برای بیان آن نمی توان یافت. اما در حضور همراهان مهربان بهشتی، احساسات من به بهترین شکل بیان می شد...
می گویم همراهان مهربان بهشتی! چون حتی واژه ای نمی توانم پیدا کنم که اهل بهشت را به خوبی توصیف کند!
بگویم پدر و مادر! از پدر و مادر مهربان تر بودند...
بگویم استاد! اصلاً با یک استاد قابل قیاس نبودند...
واقعا نمی دانم آن افراد با محبت را چطور توصیف کنم...
در حضور آنها همه چیز در بهترین حالت بود. من سرشار از عشق الهی شده بودم. عشق و علاقه خاصی که اصلاً در ذهنم نمی گنجد...
به قول معروف از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم...!
دوست داشتم تا ابد در کنار آنها بمانم. من از آنها مطالب بسیاری آموختم...
آنها در یک لحظه دریایی از علوم را به قلب من روانه کردند، در یک لحظه مطالبی به اندازه هزاران جلد کتاب به من منتقل شد...
علوم و دانش هایی به من منتقل شد که همه در این دنیا به دنبالش می گردند...
من علت هر اتفاق یا ماهیت هر کاری را بلافاصله می فهمیدم...
من یقین کردم که این کره خاکی که برای سکونت ما انسان ها انتخاب شده محل زندگی اصلی ما نیست...
در بهترین حالت اینجا محلی برای تعلیم و تربیت ماست. ما باید رشد کنیم تا برای زندگی اصلی آماده شویم...
اینجا یک گذرگاه موقت و یک مسافرخانه بیشتر نیست! پس نباید دلبستگی ایجاد شود...
آنجا تازه فهمیدم که چرا مولا امیرالمومنین علی علیه السلام اینقدر به مرگ علاقه داشتند و می فرمودند به خدا قسم که علاقه من به مرگ از علاقه نوزاد به شیر مادرش بیشتر است...
من با تمام وجود حس کردم که ماهیت وجودی ما با گناه و نافرمانی پروردگار منافات دارد...
یعنی خداوند از روح خودش در ما دمیده و این روح الهی دوست ندارد که نافرمانی خدا را انجام دهد...
ما به دلیل داشتن همین روح الهی عاشق انجام کارهای خوب هستیم. کارهایی که پروردگار مهربان را خوشحال می کند و چه کاری بهتر از خدمت به بندگان خدا...
من اگر بندگان خدا را دوست داشته باشم و به آنها عشق بورزم و در مسیر هدایت آنها تلاش کنم؛ این از بهترین کارها است...
کوچکترین محبتی که به خاطر خداوند به بندگانش داشته باشم در وجود من دریایی از عشق الهی ایجاد می کند...
یک لبخند گرم، یک جمله محبت آمیز، یک فداکاری کوچک، یک جمله مثبتی که از دهان ما خارج میشود حتی اگر به خانواده خودمان باشد، چونان در سرنوشت ما موثر است که قابل بیان نیست...
اما از آن طرف، افکار زشت، خشونت، احساسات منفی، بد اخلاقی، حتی در مقابل یک نفر، چنان تاثیر منفی در سرنوشت ما ایجاد میکند که باور کردنی نیست...
از دیگر مطالبی که از همنشینی با بهشتیان متوجه شدم این بود که مشکلات و سختیها معلم زندگی ما هستند...
کسانی که در مقابل مشکلات صبر میکنند و به دنبال برطرف کردن آنها هستند ظرفیت وجودی خودشان را بالا میبرند و در پیشگاه خدا مقام بسیار بالایی دارند...
اما آنها که در مقابل مشکلات جزع و فزع کرده و تحمل نمی کنند، در واقع خود را از توفیقات بزرگ الهی که میتوانست نصیب آنها شود محروم میکنند...
مثالی بزنم تا متوجه شوید. چند نفر در یک رشته سخت و مهم دانشگاهی درس می خوانند. برخی سختی های این رشته را که می بینند درس را رها کرده و مشغول روزمرگی می شوند. کسی برای این افراد احترام خاصی قائل نیست...
اما برخی دانشجوها شرایط سخت را تحمل می کنند و پس از گذراندن دوران تحصیل، در درجات بالای علمی مشغول فعالیت می شوند. آنها افراد مهمی میشوند که بسیاری از مردم حسرت زندگی آنها را می خورند...
تمام اینها نتیجه تحمل سختی هاست...
یکی دیگر از مطالبی که از بهشتیان کسب کردم این بود که انسانها با اعمال و کارهایی که به اراده خودشان انجام می دهند، تنبیه می شوند و یا پاداش می بینند...
یعنی اختیار و انتخاب دست خود انسان است...
البته من درک این مفاهیم را از برکت وجود پدرم میدانم...
در عالم برزخ، چیزهایی از پدر شهیدم دیدم که باور کردنی نیست...!!!
ا💎💎💎💎💎ا
📝
🔻🔻🔻🔻
داستانهای زیباو تأثیر گذار
https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef
@KanaleDastan
https://eitaa.com/KanaleDastan
داستان های تربیتی
داستان های بلند و کوتاه
https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14
ارتباط با ادمین؛
@valayat
🔺🔺🔺🔺
12.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پدر و مادر این بچه ، چه کرده اند که بچه اینجوری شده خدایا ....
😭😭😭😭😭😭
مقلب القلوب
گروه عزیزم حسین علیه السلام
🥀
https://eitaa.com/joinchat/2703491336Cf21b2cc6de
🥀🥀
18.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یعنی هرچقدر هم تلاش کنی
به روی خودت نیاری و وانمود کنی برات عادی شده
اما یهو همه اون درد نهفته سرباز میکنه
با حضور کارشناسان در خصوص عوالم پس از مرگ و تجربه های مشرف به مرگ با شما به گفتگو می نشیند.
تالار مشارکت جمعی کاربران
https://eitaa.com/joinchat/3499425974C6b90c8c12b
ارتباط با ادمین
@valayat
لینک کانال
https://eitaa.com/joinchat/4042326142C04e6938c99
محافظ آقا(مقام معظم رهبری) تعریف میکرد:
در یکی از سفرهای مقام معظم رهبری به جنوب کشور و بازدید از مناطق جنگی ، بعد از ورود ماشین به جادهای خاکی حضرت آقا فرمودند : اگه امکان داره بگذارید کمی هم من رانندگی کنم. من هم از ماشین پیاده شدم و حضرت آقا پشت فرمان نشستند و شروع به رانندگی کردند!…
بعد از چند دقیقه ای به یک ایست بازرسی(دژبانی) رسیدیم و آقا توقف کردند تا زنجیر را بندازند،
سربازی که آنجا بود و ظاهرا تازه کار هم بود تا چشمش به آقا افتاد هل شد،آمد جلو و عرض ادب و احترامی خدمت آقا کرد و گفت اجازه بدهید هماهنگی کنم و رفت و به دژبان گفت:
قربان آدم خیلی مهمی تشریف آوردند!
دژبان گفت : کیه؟
سرباز دستپاچه گفت :
نمیدونم کیه؛ولی میدونم که خیلی خیلی مهمه !
دژبان گفت : اگه نمیشناسیش از کجا میدونی که خیلی مهمه ؟
سرباز گفت :
نمی دونم کیه ولی هر کی هست آیت الله خامنه ای رانندشه!
حضرت آقا از این خاطره به عنوان یکی از شیرینترین خاطراتشان یاد می کنند.
بر گرفته از خاطرات مقام معظم رهبرى
@TanzeMenbarr
🔹زیارت آل یس🔹
﷽
سَلامٌ عَلَى آلِ یس السَّلامُ عَلَیْکَ یَا دَاعِیَ اللَّهِ وَ رَبَّانِیَّ آیَاتِهِ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا بَابَ اللَّهِ وَ دَیَّانَ دِینِهِ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا خَلِیفَهَ اللَّهِ وَ نَاصِرَ حَقِّهِ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا حُجَّهَ اللَّهِ وَ دَلِیلَ إِرَادَتِهِ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا تَالِیَ کِتَابِ اللَّهِ وَ تَرْجُمَانَهُ السَّلامُ عَلَیْکَ فِی آنَاءِ لَیْلِکَ وَ أَطْرَافِ نَهَارِکَ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا بَقِیَّهَ اللَّهِ فِی أَرْضِهِ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا مِیثَاقَ اللَّهِ الَّذِی أَخَذَهُ وَ وَکَّدَهُ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا وَعْدَ اللَّهِ الَّذِی ضَمِنَهُ السَّلامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْعَلَمُ الْمَنْصُوبُ وَ الْعِلْمُ الْمَصْبُوبُ وَ الْغَوْثُ وَ الرَّحْمَهُ الْوَاسِعَهُ وَعْدا غَیْرَ مَکْذُوبٍ السَّلامُ عَلَیْکَ حِینَ تَقُومُ السَّلامُ عَلَیْکَ حِینَ تَقْعُدُ السَّلامُ عَلَیْکَ حِینَ تَقْرَأُ وَ تُبَیِّنُ السَّلامُ عَلَیْکَ حِینَ تُصَلِّی وَ تَقْنُتُ السَّلامُ عَلَیْکَ حِینَ تَرْکَعُ وَ تَسْجُدُ السَّلامُ عَلَیْکَ حِینَ تُهَلِّلُ وَ تُکَبِّرُ السَّلامُ عَلَیْکَ حِینَ تَحْمَدُ وَ تَسْتَغْفِرُ،
السَّلامُ عَلَیْکَ حِینَ تُصْبِحُ وَ تُمْسِی السَّلامُ عَلَیْکَ فِی اللَّیْلِ إِذَا یَغْشَى وَ النَّهَارِ إِذَا تَجَلَّى السَّلامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْإِمَامُ الْمَأْمُونُ السَّلامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْمُقَدَّمُ الْمَأْمُولُ السَّلامُ عَلَیْکَ بِجَوَامِعِ السَّلامِ أُشْهِدُکَ یَا مَوْلایَ أَنِّی أَشْهَدُ أَنْ لا إِلَهَ إِلا اللَّهُ وَحْدَهُ لا شَرِیکَ لَهُ وَ أَنَّ مُحَمَّدا عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ لا حَبِیبَ إِلا هُوَ وَ أَهْلُهُ وَ أُشْهِدُکَ یَا مَوْلایَ أَنَّ عَلِیّا أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ حُجَّتُهُ وَ الْحَسَنَ حُجَّتُهُ وَ الْحُسَیْنَ حُجَّتُهُ وَ عَلِیَّ بْنَ الْحُسَیْنِ حُجَّتُهُ وَ مُحَمَّدَ بْنَ عَلِیٍّ حُجَّتُهُ وَ جَعْفَرَ بْنَ مُحَمَّدٍ حُجَّتُهُ وَ مُوسَى بْنَ جَعْفَرٍ حُجَّتُهُ وَ عَلِیَّ بْنَ مُوسَى حُجَّتُهُ وَ مُحَمَّدَ بْنَ عَلِیٍّ حُجَّتُهُ وَ عَلِیَّ بْنَ مُحَمَّدٍ حُجَّتُهُ وَ الْحَسَنَ بْنَ عَلِیٍّ حُجَّتُهُ وَ أَشْهَدُ أَنَّکَ حُجَّهُ اللَّهِ ،
أَنْتُمْ الْأَوَّلُ وَ الْآخِرُ وَ أَنَّ رَجْعَتَکُمْ حَقٌّ لا رَیْبَ فِیهَا یَوْمَ لا یَنْفَعُ نَفْسا إِیمَانُهَا لَمْ تَکُنْ آمَنَتْ مِنْ قَبْلُ أَوْ کَسَبَتْ فِی إِیمَانِهَا خَیْرا وَ أَنَّ الْمَوْتَ حَقٌّ وَ أَنَّ نَاکِرا وَ نَکِیرا حَقٌّ وَ أَشْهَدُ أَنَّ النَّشْرَ حَقٌّ وَ الْبَعْثَ حَقٌّ وَ أَنَّ الصِّرَاطَ حَقٌّ وَ الْمِرْصَادَ حَقٌّ وَ الْمِیزَانَ حَقٌّ وَ الْحَشْرَ حَقٌّ وَ الْحِسَابَ حَقٌّ وَ الْجَنَّهَ وَ النَّارَ حَقٌّ وَ الْوَعْدَ وَ الْوَعِیدَ بِهِمَا حَقٌّ یَا مَوْلایَ شَقِیَ مَنْ خَالَفَکُمْ وَ سَعِدَ مَنْ أَطَاعَکُمْ فَاشْهَدْ عَلَى مَا أَشْهَدْتُکَ عَلَیْهِ وَ أَنَا وَلِیٌّ لَکَ بَرِیءٌ مِنْ عَدُوِّکَ فَالْحَقُّ مَا رَضِیتُمُوهُ وَ الْبَاطِلُ مَا أَسْخَطْتُمُوهُ وَ الْمَعْرُوفُ مَا أَمَرْتُمْ بِهِ وَ الْمُنْکَرُ مَا نَهَیْتُمْ عَنْهُ فَنَفْسِی مُؤْمِنَهٌ بِاللَّهِ وَحْدَهُ لا شَرِیکَ لَهُ وَ بِرَسُولِهِ وَ بِأَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ وَ بِکُمْ یَا مَوْلایَ أَوَّلِکُمْ وَ آخِرِکُمْ وَ نُصْرَتِی مُعَدَّهٌ لَکُمْ وَ مَوَدَّتِی خَالِصَهٌ لَکُمْ آمِینَ آمِینَ.
#امام_زمان
#قرائت_زیارت_آل_یاسین
🌹قرائت زیارت آل یاسین
https://eitaa.com/joinchat/3146449176C6f0aad9ca8