ما یه مشت بدبختیم!!
یه بار کنج خلوت تون، خودتون رو بکشید بیرون بذارید جلوتون؛ زل بزنید تو چشمای خودتون و کمی با خودتون حرف بزنید!
بهش (به همون خودتون) بگید دقت کردی خیلی عقده ای هستی؟
بهتون میگه چرا؟
بهش بگید: چون این طوری بار اومدی! رسانه؛ مشاوران موفقیت! و همه ی جامعه مدام دارن به ما القاء می کنن که اگه می خوای زندگیت بهتر باشه، باید ثروتمندتر، جذاب تر، خلاق تر، معروف تر و کلی ترِ دیگه باشی. تصویری که از زندگی رؤیایی داری اینه که وقتی داری میری سر کار همسر و فرزندانت رو ببوسی، سوار ماشین چند میلیاردیت بشی (بعضیام هلی کوپتر شخصی دوس دارن) و به سمت محل کارت بری.
دقت کردی که تمام زورشون رو گذاشتن رو نداشته های تو؟! نداشته هات رو پُتک کردن و مدام می زنن تو سرت و این عقده هر روز و هر روز بزرگ تر می شه!
تازه این یه بخش از داستانه! فک میکنیم اگه همینا رو هم داشته باشیم همه چی حله! همین آدما هیچ وقت بهت گفتن همه ی این ایده آلی که داری مدام دارن بهت نگرانیِ از دست دادنشون رو هم میدن؟ پس مجبوری برای حفظ شون بیشتر جون بکنی و زور بزنی و چه بسا دست به هر کاری هم بزنی!
فک میکنی خوشحال بودن یعنی مشکل نداشتن! اما یادت میره که زندگی بدون مشکل امکان نداره جلو بره! هر مشکلی رو حل میکنی و احساس میکنی که الان وقتشه یه نفس راحت بکشم، یه مشکل جدید متولد میشه و آش همون آش و کاسه همون کاسه!!
تا مجردی میگی مجردم! ازدواج میکنی مشکلات جدید، بچه نداری یه مشکله! بچه دار میشی یه جور دیگه می نالی! سر درد داری، خوب میشی پات درد میگیره، خوب میشی دندونات ادا در میاره خوب میشی. یهو میبینی پیر شدی و سن که رسید به پنجاه...
اینجاست که خودتون بعد از کمی تأمل و تأیید بهتون میگه: خب باید چکار کنم؟
بهش بگید:
در لحظه زندگی کن: گذشته گذشته، آینده هم هنوز نیومده... به دو دقیقه بعد هم هیچ اعتمادیی نیست. پس یاد بگیر در لحظه زندگی کنی. یاد بگیر وقتی درد داری، برای دردت گریه کنی، ناله کنی، درمان کنی؛ اما یادت نره، کلی خوشیِ دیگه هم داری که میتونی همزمان با رنج کشیدنت از اون ها هم لذت ببری
آگاهانه بی خیال باش: شنیدی قراره آمریکا حمله کنه؟ نگرانی؟ نباش! چرا؟ چون یا حمله میکنه یا نه. تو، در هیچ کدوم از این دو حالت هیچ کاره ای نیستی. اگه حمله کنه، تو مسیر خودت رو داری میری و اگه حمله هم نکنه بازم مسیر خودت رو داری میری. پس چرا برای اتفاقی که نمی تونم توش دخل و تصرفی کنم ناراحت بشم؟ تا حالا شده یکی از برنامه های تلویزیونی محبوبت رو به خاطر دیر رسیدن از دست بدی؟ به خاطر این مسأله استرس هم داشتی؟ اگه آره پس وضعت خرابه. بگو به جهنم که ندیدم. خودم رو و حس خوب ِ الانم رو عشقه. فک میکنی با استرس و عصبانیت و نگرانی، به برنامه ی محبوبت میرسی؟ ترافیک تموم میشه؟ نع! ولی حالت بد میشه. گاهی آگاهانه خودت رو بزن به بی خیالی!
از این بدترش رو تصور کن: شرایط به هم ریخته؟ پول کم داری؟ به خودت بگو آخرش چی میشه؟ میتونی هر روز نون خالی با یکی دو تا خرما بخوری؟ میتونی... پس به خودت بگو فوقش هر روز نون و خرما و نون و پنیر میخورم دیگه! چرا باید انقدر خودم رو عذاب بدم (با وجود این که کاری از من بر نمیاد). گاهی بد نیست یه سر به کسایی بزنیم که اوضاع شون از ما خیلیییی خراب تره. ببین اونا هم دارن زندگی میکنن. پس خودت رو درگیر نکن که حاصلش جز نگرانی و حس منفی و کلی مشکلات بعدی نیست.
از داشته هات لذت ببر: چشماتو در میارم اگه هی بشینی از نداشته هات برام بگی! تو و هر آدمی با همه ی نداشته هاش؛ کلی داشته هم داره که به دلیل چشم سفیدی گاهی نمی بینیمشون. تو که بلدی برای نداشته هات عزا بگیری! لطفا برای بعضی از داشته هات هم عروسی بگیر! اگه نمی گیری بدون که نمیخوای نه این که نمیشه. پس مقصرِ دائم الغصه بودنت خودتی و خودت
گاهی به تسلسل میرسیم. یعنی میگیم درسته ها! من کلی چیز خوب دارم ولی برای شادتر بودن باید چند تا چیز بیشتر داشته باشم. میریم و اون چند تا رو هم به دست میاریم و باز همین جمله رو تکرار میکنیم. پس تا آخر عمر برای کسب شادی زور می زنیم و هیچ وقت شاد نخواهیم بود
همین...
🌼✨💫🌺✨💫🌸
سحرنوشت، دلنوشته، مناجات،نیایش های کوتاه باخدا
لینک دعوت
https://eitaa.com/joinchat/1225785657Cfa54f28f82
📿 #استغفار_امیرالمومنین صلوات الله علیه (۱۰)
✍ استغفار از هر گناهی که به ولیای از اولیایت ظلم کردم...
🔹بند دهم:
🤲 اللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُکَ لِکُلِّ ذَنْبٍ ظَلَمْتُ بِسَبَبِهِ وَلِیّاً مِنْ أَوْلِیَائِکَ أَوْ نَصَرْتُ بِهِ عُدُوّاً مِنْ أَعْدَائِکِ أَوْ تَکَلَّمْتُ فِیهِ بِغَیْرِ مَحَبَّتِکَ أَوْ نَهَضْتُ فِیهِ إِلَی غَیْرِ طَاعَتِکَ فَصَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِی یَا خَیْرَ الْغَافِرِینَ
«بار خدایا از تو آمرزش میطلبم از هر گناهی که به واسطه آن به ولیّی از اولیایت ظلم کردم، یا یکی از دشمنانت را یاری کردم، یا بر خلاف محبت تو در آن گناه سخن گفتم، یا در غیر مسیر طاعتت به آن اقدام کردم. پس بر محمد و آل محمد درود بفرست و آن را بیامرز، ای بهترین آمرزندگان»
📚 تمام حدیث:
بحارالانوار ج۸۴ ص۳۲۶ تا ۳۳۶ حدیث ۱۶
بلد الامین (کفعمی) ص۳۸ تا ۴۶
هزار نکته از الغدیر
https://eitaa.com/joinchat/3546153288Cfb3a0560f9
🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺
🌸 براي موفقیت درامتحانات (#بسیار#مجرب)
قبل از خروج از منزل ورفتن به امتحان اینها رابخوانید:
-1 (آیت الکرسی) 5مرتبه
-2 (بسم الله لاحول ولاقوه الا باالله) 6مرتبه
🌹سپس این ذکر راتا رسیدن سرجلسه امتحان وگرفتن برگه امتحان مرتبا تکرارکنید.
( یا صمد انت ثقتی و رجایی یا صمد)
❗️نکته بسیارمهم:
❗️سعی کنید درمواقع تکرارذکر آخر اصلا با کسی حرف نزنید فقط جواب سلام را بدهید یا فقط هنگام ضرورت حرف بزنید
===========
📡حداقل برای یک☝️نفر ارسال کنید.
===========
اذکار طلائی
کانال اذکار طلائی(ادعیه، اعمال)
https://eitaa.com/joinchat/1829372157C3b79ba2d44
@AzkareTalayi
https://eitaa.com/AzkareTalayi
گروه اعمال طلائی(ادعیه، اذکار)
https://eitaa.com/joinchat/1836056829C2f9b34a8ea
ارتباط با ادمین گروه:
@valayat
🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺
حضرت امیرالمؤمنین عليه السلام:
لَولا خَمسُ خِصالٍ لَصارَ النّاسُ كُلُّهُم صالِحينَ: أوَّلُهَا القَناعَةُ بِالجَهلِ، وَالحِرصُ عَلَى الدُّنيا، وَالشُّحُّ بِالفَضلِ، وَالرِّياءُ فِي العَمَلِ، وَالإِعجابُ بِالرَّأيِ
اگر پنج خصلت نبود، همه مردم جزوِ صالحان مى شدند: 👇
🟢 قانع بودن به نادانى،
🟡 آزمندى به دنيا،
🟤 بخل ورزى به زيادى،
🟠 رياكارى در عمل،
🟣 و خودرأی بودن
📗 المواعظ العدديّة، صفحه ۲۶۳
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#اللهمعجـللولیڪالفـرج✨
#حدیث_تصویری_روزانه✨
🌷 "حدیث تصویری روزانه" :
🌐ایتا؛
https://eitaa.com/joinchat/1594884118Cf3f627e349
26.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬موضوع: تعجب ارواح از نیامدن برخی آشنایان به بهشت برزخی.
🎙 سخنران:حجة الاسلام والمسلمین هاشمی
#هاشمی
زندگی بعد از مرگ 📚
لینک عضویت 🔰
از مطالب برزخ و قیامت و آخرت و تجربه های پس از مرگ در کانال زندگی بعد از مرگ
https://eitaa.com/joinchat/4042326142C04e6938c99
استفاده می شود
آیدی ادمین
@valayat
ارسال لینک گروه:
https://eitaa.com/joinchat/3499425974C6b90c8c12b
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
*قسمت 4⃣*
پسرها فوتبال را دوست داشتند اما همسرم به دلیل جو نامطلوب حاکم بر فضاهای ورزشی اجازه حضور در باشگاه و سالن را کمتر به آنها می داد
آنها نیز کاملا از پدر اطاعت می کردند و به تصمیماتش احترام میگذاشتند
به همان حیاط خانه و بازی هایی از قبیل هفت سنگ، گل کوچک و دوچرخهسواری قناعت می کردند و هیچ گاه اعتراض نداشتند چون از ابتدا با همین شیوه و روش پدر عادت کرده بودند
آن روز من و غلامحسین لب حوض نشسته بودیم و بچه ها سرگرم بازی بودند به او گفتم
آقا دقت کردی چقدر بچه ها با هم تفاوت های فردی دارند؟
گفت
بله این طبیعی است... خداوند پنج انگشت را مثل هم نیافریده است
گفتم
اما این پنج انگشت در کنار هم یک عضو واحد را میسازند خدا کند که دست به دست هم دهند و من و شما را سرافراز کنند
گفت
الحمدالله هیچ کدام بیراهه نرفتند و اضافه کرد که فرزند اهل هرچه بیشتر بهتر انشاالله سرافراز میشوی
گفتم در بین بچه ها هوش و ذکاوت محمدحسین توجه مرا به خود جلب کرده است و محمدحسین را از دیگر بچهها متفاوت تر می بینم
خندید بین بچه ها تفاوت نگذار خانم
گفتم
تفاوت نیست خدا می داند همه شان را دوست دارم اما محمدحسین چیز دیگری است حالا میبینی
*دوران ابتدایی*
مهر ماه ۱۳۴۶ شمسی بود که همسرم دست محمدحسین را گرفت و او را در مدرسه ارباب زاده که خودش مدیر آن بود ثبت نام کرد
ظهر که برگشت از او پرسیدم
تنها آمدی؟
گفت بله قرار بود کسی همراهم باشد
با نگرانی گفت بله بچهها مگر توی مدرسه شما نبودند؟
خُب ماشین داشتی بچهها را هم می آوردی؟
گفت چنین قراری نداشتیم از صبح که می رفتم تمام مسیر برگشت را به محمدحسین نشان دادم تا او بداند که روزهای دیگر باید همراه برادرش این راه را پیاده طی کند به او و حرفهایش احترام گذاشتم و دیگر حرفی نزدم او گفت الان هم چیزی به آمدنشان نمانده زنگ تعطیلی خیلی وقته که زده شده من دیر اومدم توی مدرسه کمی خرده کاری داشتم
اون درست گفت چیزی نگذشت که محمدرضا و محمدحسین خسته و کوفته وارد خانه شدند
محمدحسین سریع به طرفم آمد مادر چرا وقتی پدر ماشین دارد ما باید پیاده بیاییم
گفتم این سوال را از خودش بپرسید بهتر است
شاید هم حس مادریام می گفت او را به سوی پدر روانه کنم تا شاید عقیده اش را تغییر دهد
بعد محمدحسین را صدا زدم
پدرت پاسخ قانعکنندهای برای کارهایش دارد حتما از خودش سوال کن ناهار که خوردیم محمدحسین کنار پدرش نشست و با قیافه حق به جانب از او پرسید
پدر چرا امروز ما را با ماشین به خانه نیاوردی؟
این مسیر طولانی است و خسته شدیم
پدر او را در آغوش کشید و بوسید
به خاطر اینکه شاید در بین بچه ها کسانی باشند که پدر نداشته باشند این کار خوبی نیست که جلوی آنها شما هر روز و هر لحظه با پدر باشی،بردن شما با ماشین به مدرسه وجهه خوبی ندارد و باعث تبعیض بین دانشآموزان میشود
و این تبعیض از تاثیر کلام به عنوان یک معلم میکاهد به خیلی از بچهها بارها گفته ام
که من جای پدر شما هستم و شما مثل فرزندانم هستید
پس باید این را عملاً به آنها ثابت کنم آیا به نظر تو من کار بدی کردم؟
محمدحسین کمی فکر کرد پدر شما کار خوبی کردی این را گفت و به طرف حیاط خانه دوید .بعد پدر محمدرضا را صدا زد و با صبر و حوصله قوانین و مقررات مدرسه را برایش بیان کرد و به او گفت هرچه گفتم به محمدحسین هم یاد بده شما باید همیشه موی سر را کوتاه کنید نظافت شخصی را رعایت کنید تا الگویی برای بچههای دیگر باشید اینطور هم خودتان قانونمند بار میآیید و هم بچه ها ملزم به رعایت قانون می شوند
بعد از آن روز محمدحسین و محمدرضا این راه نسبتا طولانی را پیاده طی می کردند
یک سال گذشت محمد هادی در همان مدرسه شروع به درس خواندن کرد تفاوت سنی آنها کمتر از دو سال بود حالا او راه مدرسه تا خانه و بالعکس را با محمد حسین می آمد آن دو معمولاً با شیطنت های کودکانه و بازی این مسیر را برای خودشان کوتاه می کردند
یادم میآید یک روز سرد زمستانی به محض اینکه در را باز کردند دوتایی سراسیمه وارد خانه شدند و خود را در آغوش من انداختند
اینقدر دویده بودند که رنگ به رخسارشان نمانده بود.صدای تپش قلب شان به گوش میرسید نسیم سرد زمستانی نوک دماغشان را قرمز کرده بود
از آنها پرسیدم
چی شده چرا اینقدر آشفتهاید؟
محمدحسین گفت نیمه های راه مدرسه بودیم که یک سگ ولگرد دنبال مان افتاد نزدیک بود به ما حمله کند تا همین نزدیکی های خانه تعقیبمان کرد ما با تمام توان این مسیر را دویدیم . هر دو را در آغوش گرفتم و بوسیدم
سریع بروید داخل اتاق و پای بخاری دست و صورت تان را گرم کنید اما یادتان باشد وقتی سگی را می بینید اگر فرار کنید بیشتر دنبالتان می آید.بعد از دقایقی هر دو فراموش کردند چه اتفاقی برایشان افتاده است زیرا از این موارد یکی دو بار دیگر هم پیش آمده بود همین امر سبب شده بود آنها شجاع و نترس بار بیایند
ادامه دارد.
داستان حسین پسر غلامحسین
https://eitaa.com/joinchat/1776877880C962befbd58
📚 #حسین_پسر_غلامحسین
(این کتاب زندگینامه و خاطراتی از شهید محمدحسین یوسف الهی است. کتاب حسین پسر غلامحسین، ضمن معرفی شهید محمدحسین یوسف الهی به رابطه سردار حاج قاسم اشاره دارد)
با حجابت نورِ چشمِ مادرت زهـــ💚ـــرا شدی:)
گـــ🌸ــل شدی،
شبــنم شدی،
بـــ☔️ـــاران شدی،
دریــ🌊ـــا شُدی...:)♡
#ریحانه🌱
✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
✅ کانال #حجاب
✅ برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی👇🏻
🌸 #حجاب
#عفاف
#بی_تفاوت_نباشیم
ا┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ا
ا🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷ا
ا🕋 🕌 📚ا
آدرس: https://eitaa.com/joinchat/2830893327C6a2513329e
💞 #عاشقانه_دو_مدافع
📚 #قسمت_چهل_و_هشتم
1⃣ بخش اول
ݧ الاݧ مامانینا منتظرݧ باید بریم
باحالت مظلومانہ اے بهش نگاه کردم و گفتم :خواهش میکنم
إ اسماء الاݧ مامانینا فکر میـکنـݧ چہ خبره میاݧ اینجا بعد ایـݧ بازو بندو ماماݧ ببینہ میدونے کہ چے میشہ
دستمو گرفت و بازور برد توحال
با بے میلے دنبالش رفتم و اخمهام تو هم بود
همہ ے نگاه ها چرخید سمت ما لبخندے نمایشےزدم وکنار علے نشستم
علے نگاهم کردو آروم در گوشم گفت:چیزے شده❓اخمهات و لبخند نمایشیت باهم قاطے شده
همیشہ اینطور موقع ها متوجہ حالتم میشد
خندیدم و گفتم :ݧ چیزے مهمے نشده حس کنجکاوے همیشگے مـݧ حالا بعدا بهت میگم
لبخندے زدو گفت:همیشہ بخند،با خنده خوشگلترے اخم بهت نمیاد
لپام قرمز شد و سرم و انداختم پاییـݧ. هنوزهم وقتے ایـݧ حرفارو میزد خجالت میکشیدم
اردلاݧ کولشو باز کرده بودو داشت یکسرے وسیلہ ازش میورد بیروݧ
همہ چشمشوݧ بہ دستاے اردلاݧ بود
اردلاݧ دستاشو زد بہ همو گفت:خب حالاوقت سوغاتیہ البتہ اونجا کسے سوغاتے نمیگیره فقط بچہ هاے پشتیبانے میتونـݧ
یہ قواره چادر مشکے رو از روے وسایلے کہ جلوش گذاشتہ بود برداشت و رفت سمت ماماݧ
چهار زانو روبروش نشست:بفرمائید مادر جاݧ خدمت شما .بعدش هم دست ماماݧ بوسید
ماماݧ هم پیشونے اردلاݧ و بوسید و گفت :پسرم چرا زحمت کشیدے سلامتے تو براے مـݧ بهتریـݧ سوغاتے
یہ قواره چادرے هم بہ مـݧ دادو صورتمو بوسید ،در گوشم گفت لاے چادرتم یہ چیزے براے تو و علے گذاشتم اینجا باز نکنیا
همہ منتظر بودیم کہ بہ بقیہ هم سوغاتے بده کہ یہ جعبہ شیرینے و باز کردو گفت:اینم سوغاتے بقیہ شرمنده دیگہ اونجا براے آقایوݧ سوغاتے نداشت ،ایـݧ شیرینیا رو اینطورے نگاه نکنیدا گروݧ خریدم.
همگے زدیم زیر خنده
چشمکے بہ زهرا زدم رو بہ اردلاݧ گفتم:إداداش سوغاتے خانومت چے❓
دوباره اخمے بهم کردو گفت:اسماء جاݧ دو ماه نبودم حس کنجکاویت تقویت شده ها ماشالا
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:خوب بگو میخوام تو خونہ بدم بهش چرا بہ مـݧ گیر میدے؟؟؟سوالہ دیگہ پیش میاد.
ماماݧ و بابا کہ حواسشوݧ نبود
اما علے و زهرا زدݧ زیر خنده.
علے رو بہ اردلاݧ گفت:
اردلاݧ جاݧ مـݧ و اسماء انشااللہ آخر هفتہ راهے کربلاییم
اردلاݧ ابروهاشو داد بالا و گفت:جدے؟با چہ کاروانے❓
علے سرشو بہ نشونہ ے تایید تکوݧ دادو گفت :با کارواݧ یکے از دوستام
إ خوب یہ زنگ بزݧ ببیـݧ دوتا جاے خالے ندارݧ❓
براے کے میخواے❓
براے خودمو خانومم
زهرا با تعجب بہ اردلاݧ نگاه کردو لبخند زد
باشہ بزار زنگ بزنم.
اردلاݧ زنگ زد اتفاقا چند تا جاے خالے داشتـݧ
قرار شد کہ اردلاݧو زهرا هم با ما بیاݧ
داشتـݧ میرفتـݧ خونشوݧ کہ در گوشش گفتم :یادت باشہ اردلاݧ نگفتے قضیہ بازو بندو
خندیدو گفت :نترس وقت زیاد هست.
بعد از رفتنشوݧ دست علے وگرفتم و رفتم تو اتاقم
علے بشیـݧ اونجا رو تخت
براے چے اسماء
تو بشیـݧ
رو بروش نشستم چادرو باز کردم .یہ جعبہ داخلش بود
در جعبہ رو باز کردم دو تا انگشتر عقیق توش بود
علے عاشق انگشتر عقیق بود
اسماء ایـݧ چیہ❓
اینارو اردلاݧ آورده براموݧ...
یکے از انگشترارو برداشتم و انداختم دست علے
واے چقد قشنگہ علے .بدستت میاد
علے هم اوݧ یکے رو برداشت و انداخت تو دستم درست اندازه ے دستم بود
دوتاموݧ خوشحال بودیم و بہ هم نگاه میکردیم .
اوݧ هفتہ بہ سرعت گذشت.
ساک هاموݧ دستموݧ بود و میخواستیم سوار اتوبوس بشیم ...
دیر شده بود واتوبوس میخواست حرکت کنہ.
اردلاݧ و زهرا هنوز نیومده بودݧ
هرچقدر هم بهشوݧ زنگ میزدیم جواب نمیدادݧ
روے صندلے نشستم و دستم و گذاشتم زیر چونم و اخمهام رفتہ بود توهم
نگاهے بہ ساعتم انداختم .اے واے چرا نیومدݧ❓❓❓
هوا ابرے بود .بعد از چند دیقہ باروݧ نم نم شروع کرد بہ باریدݧ
علے اومد سمتم ،ساک هارو برداشت و گذاشت داخل اتوبوس
مسئول کارواݧ علے و صدا کردو گفت کہ دیر شده تا ۵دیقہ دیگہ حرکت میکنیم
نگراݧ بہ ایـݧ طرف و اونطرف نگاه میکردم اما خبرے ازشوݧ نبود
۵دیقہ هم گذشت اما نیومدݧ
علے اومد سمتم و گفت :نیومدݧ بیا بریم اسماء
إ علے نمیشہ کہ
خوب چیکار کنم خانوم نیومدݧ دیگہ بیا سوار شو خیس شدے
دستم و گرفت و رفتیم بہ سمت اتوبوس
لب و لوچم آویزوݧ بود کہ باصداے اردلاݧ کہ ۲۰متر باهاموݧ فاصلہ داشت برگشتم
بدو بدو با زهرا داشتـݧ میومدݧ و داد میزدݧ ما اومدیم
لبخند رو لبم نشست ،دست علے ول کردم و رفتم سمتشوݧ.
کجایید پس شماهااا❓؟بدویید دیر شد
تو ترافیک گیر کرده بودیم .
سوار اتوبوس شدیم.اردلاݧ از همہ بخاطر تاخیري کہ داشت از همهہ حلالیت طلبید
تو اتوبوس رفتم کنار اردلاݧ نشستم
لبخندے زدمو گفتم :سلام داداش
با تعجب نگاهم کردو گفت:علیک سلام چرا جاے خانوم مـݧ نشستے❓
کارت دارم اخہ
اهاݧ هموݧ فوضولے خودموݧ دیگہ خوب بفرمایی
إ داداش فوضولے ݧ کنجکاوے.اردلاݧ هنوز قضیہ ي بازو بنده رو نگفتیا ...
✍ ادامه دارد ....
@ShohadayEAmniat
https://eitaa.com/ShohadayEAmniat
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷